— مترجم: بشیر جاویدنیا
چه کسی میتواند با عقل، علم، انسانگرایی و پیشرفت مخالف باشد؟ به نظر میرسد این کلمات قند مکرر باشند و همه از این آرمانها دفاع کنند. نهادهای مدرنیته مانند مدارس، بیمارستانها، خیریهها، دولتهای دموکراتیک و سازمانهای بینالمللی همگی بر اساس همین آرمانها شکل گرفتهاند. با این حساب آیا واقعاً لازم است کسی از آنها دفاع کند؟
بله قطعاً لازم است. به نظر میرسد از سال ۱۹۶۰ به این طرف، اعتماد به نهادهای مدرنیته دائماً در حال کاهش بوده است. بطور خاص، در دهه دوم قرن ۲۱ شاهد ظهور جنبشهای پوپولیستی بودهایم که آشکارا آرمانهای روشنگری را انکار میکنند. این جنبشها به جای جهانگرایی بر قبیلهگرایی، به جای دموکراسی بر اقتدارگرایی، به جای احترام به دانش بر تحقیر متخصصین و به جای امید به آیندهای بهتر بر بازگشت به گذشتهای شکوهمند تاکید دارند. البته چنین اعتقاداتی به هیچ وجه محدود به جنبشهای سیاسی پوپولیست قرن ۲۱اُمی نیست و فقط از گرایشات عوامانه و خشم تودهها سرچشمه نمیگیرد (در فصل ۲۰ و ۲۳ بیشتر به این جنبشها خواهیم پرداخت). تحقیر عقل، علم، انسانگرایی و پیشرفت ریشه عمیقی در فرهنگ روشنفکری و هنری نخبه دارد.
یکی از انتقادات رایج به روشنگری این است که یک پروژه غربی است و برای کل جهان با همه تنوعش مناسب نیست. چنین انتقادی ناشی از نوعی جهل مرکب است. اولاً هر آرمان و پروژهای بالاخره باید از یک جا آغاز شود و این موضوع نمیتواند ملاکی برای شایستگی یا عدم آن باشد. ثانیاً با اینکه بسیاری از اندیشههای روشنگری به واضحترین و اثرگذارترین شکل خود در اروپا و آمریکای قرن هجدهم بیان شدهاند اما این اندیشهها ریشه در عقل و سرشت بشر دارند و هر انسان عاقلی میتواند به آنها متعهد باشد. به همین دلیل است که آرمانهای روشنگری در طول تاریخ به دفعات توسط تمدنهای غیر غربی نیز بیان شدهاند.
اما در مواجه با این ادعا که آرمانهای روشنگری اصول راهنمای تمدن غربی هستند اولین واکنش من این است: ای کاش اینطور بود! جنبشهای ضد روشنگری به سرعت در پی عصر روشنگری پدیدار شدند و جهان غرب را به دو قسمت تقسیم کردند. به محض اینکه مردم وارد «روشنایی» شدند عدهای شروع به طرح این ایده کردند که «تاریکی» هم خیلی بد نبود، اینقدر هم نباید «جرات اندیشیدن» داشت، باید به عقاید گذشته یک فرصت دیگر داد و اینکه سرنوشت بشر هبوط و سقوط است نه پیشرفت.
اولین مخالفت سخت با آرمانهای روشنگری توسط جنبش رمانتیک صورت گرفت. ژان ژاک روسو، یوهان هردر[۱]، فردریش شلینگ[۲] و دیگران مخالف این عقاید بودند که عقل و خرد را میتوان از احساسات جدا کرد، افراد را میتوان جدای از فرهنگشان دانست، انسانها باید برای اعمالشان دلیلهای منطقی داشته باشند، ارزشها در طول زمان و مکان ثابتند و صلح و رفاه اهداف موجهی هستند. آنها معتقد بودند که انسان بخشی از یک کل ارگانیک – یک فرهنگ، نژاد، ملت، مذهب یا نیروی تاریخی – است و در نتیجه همه انسانها باید مجرایی برای ظهور این وحدت متعالی باشند. رمانتیکها بزرگترین خیر را در مبارزات قهرمانانه میدیدند نه در حل تدریجی مشکلات. آنها خشونت را بخشی از طبیعت میدانستند که فرونشاندن آن شور و نشاط زندگی را از بین میبرد. شارل بودلر[۳] مینویسد: «فقط سه گروه لایق احترام هستند: کشیش، جنگجو و شاعر؛ تا بداند، بکشد و بیافریند».
با اینکه عجیب به نظر میرسد اما در قرن ۲۱اُم نیز این آرمانهای ضد روشنگری همچنان در طیف وسیعی از جنبشهای نخبه فرهنگی و روشنفکری یافت میشوند. آنها این باور که باید خرد جمعی را برای افزایش شکوفایی انسانها و کاهش درد و رنج بکار بگیریم سادهلوحانه، احمقانه و بزدلانه میدانند. در ادامه بطور مختصر برخی جایگزینهای محبوب برای آرمانهای روشنگری را معرفی میکنم و در بخش سوم کتاب آنها را به مبارزه رو در رو خواهم طلبید.
واضحترین جایگزین عقل، علم و انسانگرایی ایمان مذهبی است. چیزی را از روی ایمان پذیرفتن معمولاً به این معنی است که بدون دلیل عقلانی به آن باور داشته باشیم. بنابراین بر اساس تعریف، ایمان به وجود موجودات فراطبیعی در مقابل عقلگرایی قرار میگیرد. ادیان و مذاهب همچنین اغلب در تقابل با انسانگرایی قرار میگیرند، خصوصاً زمانی که خیری اخلاقی را فراتر از بهزیستی انسانها قرار میدهند. مثلاً پذیرش یک منجی الهی، تصدیق یک متن یا روایت مقدس، اجرای مراسم و آیینهای مذهبی، تبلیغ دیگران برای پیوستن به مذهب خود و ملحد دانستن یا مجازات افرادی که به آنها نمیپیوندند. مذاهب همچنین با برتر دانستن «ارواح» بر «انفس» و باارزشتر انگاشتن حیات روح از حیات جسم میتوانند انسانگرایی را نفی کنند. باور به جهان پس از مرگ دلالت بر این دارد که سلامتی و شادکامی چندان هم مسائل مهمی نیستند زیرا زندگی زمینی ما تنها بخش بسیار کوچکی از حیاتی ابدی است. بر همین اساس است که مردم را به زور به بهشت فرستادن و وادار کردن آنها به پذیرش «رستگاری» در واقع لطف در حق آنهاست و «شهادت» بهترین اتفاقی است که میتواند در زندگی یک نفر رخ دهد. در مورد عدم تطابق با علم هم مثالهای بسیاری میتوان زد: از محاکمه گالیله گرفته تا مخالفت با تدریس نظریه فرگشت در مدارس یا پژوهش سلولهای بنیادی.
دیگر اندیشه ضد روشنگری این است که افراد انسانی سلولهای ناچیز یک ابر-ارگانیسم هستند و خیر نهایی در شکوه و جلال آن کل است نه در بهزیستی تکتک افراد تشکیلدهنده آن. این ابر-ارگانیسم میتواند یک طایفه، قبیله، قوم، نژاد، مذهب، طبقه یا ملت باشد. مثال واضح این عقیده ملیگرایی است که در آن ابر-ارگانیسم مذکور همان ملت یا دولت ملی است. تقابل بین ملیگرایی و انسانگرایی در شعارهای میهنپرستانهای چون «مرگ برای کشور زیبا و شیرین است» یا این گفته مشهور جان اف کندی که گفته بود «نپرسید کشورتان چه کاری میتواند برای شما انجام دهد، بپرسید چه کاری میتوانید برای کشور خود انجام دهید» به وضوح قابل مشاهده است.
ملیگرایی نباید با ارزشهای مدنی، وفاق جمعی، مسئولیت اجتماعی یا غرور فرهنگی اشتباه گرفته شود. انسان موجودی اجتماعی است و بهزیستی هر فرد به میزان همکاری و هماهنگی درون اجتماعش وابسته است. زمانی که «ملت» به عنوان یک قرارداد اجتماعی ضمنی بین گروهی از مردمی که در یک سرزمین زندگی میکنند شکل میگیرد زمینهای حیاتی برای شکوفایی اعضای آن فراهم میآورد. و البته اینکه فردی بخواهد منافع خود را فدای منافع افراد بسیار کند عمیقاً تحسین برانگیز است. اما اینکه افراد از روی اجبار قربانی یک رهبر کاریزماتیک، یک تکه پارچه یا یک رنگ روی نقشه شوند موضوع دیگری است. کشته شدن در راه جلوگیری از جدا شدن یک ناحیه، باز پس گرفتن سرزمینهای قبلی یا گسترش قلمرو نه زیباست و نه شیرین.
مذهب و ملیگرایی ویژگی اصلی محافظهکاری و راست سیاسی هستند که همچنان سرنوشت میلیاردها نفر را در کشورهای مختلف تحت تاثیر خود قرار میدهد. بسیاری از همکاران چپگرای من زمانی که فهمیدند در حال نوشتن کتابی در مورد عقل و انسانگرایی هستم ذوق زده شدند. آنها امیدوار بودند که این کتاب زرادخانهای از دلایل برای غلبه بر راستگرایان در اختیارشان قرار دهد. اما زمان زیادی از آن دوران که جناح چپ با تفکرات ملیگرایانه همدل بود و جنبشهای استقلالطلبانه مارکسیستی را ستایش میکرد نگذشته است. امروز نیز بسیاری از چپها سیاست مبتنی بر هویت[۴] و مبارزان عدالت اجتماعی[۵] را حمایت میکنند، جنبشهایی که حاضرند حقوق فردی را برای رسیدن به برابریهای نژادی، طبقاتی و جنسیتی قربانی کنند زیرا این دو را در رقابت با یکدیگر میبینند.
مذهب نیز در هر دو سوی طیف سیاسی مدافعانی دارد. حتی افرادی که حاضر نیستند به وضوح از محتوای باورهای دینی دفاع کنند ممکن است در برابر انتقاد از دین به شدت حالت دفاعی به خود بگیرند و در برابر این ایده که علم و عقل میتوانند بنیانی برای اخلاقیات باشند موضعی خصمانه اتخاذ کنند. مدافعان ایمان اصرار دارند که دین برای پاسخگویی به اینکه چه چیز واقعاً مهم است حقی انحصاری در اختیار دارد. آنها معتقدند ممکن است اندیشمندان و افراد سطح بالا برای اخلاقی بودن نیازی به دین نداشته باشند اما تودههای مردم اینطور نیستند. یا اینکه حتی اگر بدون وجود مذهب دنیا جای بهتری باشد اما دین بخشی از طبیعت بشر است و به همین دلیل با وجود امیدهای واهی عصر روشنگری، امروز دینداری محکم و استوارتر از همیشه در جهان حاضر است. در فصل ۲۳ این ادعاها را دقیقتر بررسی خواهم کرد.
چپها با جنبش دیگری که منافع انسان را فدای چیزی مهمتر میکند نیز همدلی دارند. جنبش محیطزیستگرای رمانتیک استفاده انسان از انرژی را نه راهی برای غلبه بر آنتروپی و افزایش کامیابی خود بلکه به عنوان یک جنایت فجیع علیه طبیعت میبیند که مجازاتهای شدیدی چون جنگ بر سر منابع، آلودگی هوا و آب و نابودی کامل تمدن در اثر تغییرات اقلیمی را در پی خواهد داشت. این جنبش تنها راه نجات و رستگاری بشر را توبه از اقدامات گذشته، رها کردن فناوری و رشد اقتصادی و بازگشت به سبک زندگی ساده و طبیعی میداند. البته هیچ فرد آگاهی نمیتواند آسیبی که فعالیتهای انسانی به طبیعت وارد کرده را انکار کند و معتقد باشد برای جلوگیری از فجایع زیستمحیطی نباید کاری کرد. اما سوال اصلی این است که آیا یک جامعه پیچیده و مبتنی بر فناوری پیشرفته محکوم به انفعال در برابر این فجایع است؟ در فصل ۱۰ به بررسی محیطزیستگرایی انسانگرا یا اکومدرنیسم میپردازیم که کمتر رمانتیک است و بیشتر به آرمانهای روشنگری وفادار است.
امروزه ایدئولوژیهای سیاسی راست و چپ خود تبدیل به ادیان سکولاری شدهاند که برای پیروانشان جامعهای از افراد همفکر، مجموعهای از باورهای مقدس، لیست کاملی از شیاطین و اعتمادی خدشهناپذیر به درستی باورهایشان فراهم میکنند. در فصل ۲۱ به این موضوع میپردازیم که چطور ایدئولوژیهای سیاسی آرمانهای عقل و علم را تضعیف میکنند: آنها قضاوتها را مشوش میکنند، ذهنیت قبیلهای و بدوی را تقویت میکنند و توجه مردم را از درک صحیح راههای بهبود جهان منحرف میسازند. بزرگترین دشمنان ما نه رقبا و مخالفان سیاسی بلکه آنتروپی، فرگشت (که منجر به ضعفها و نقایص ذاتی ما شده) و از همه مهمتر جهل خودمان (در شناخت بهترین راه غلبه بر مشکلات) هستند.
دو جنبش ضد روشنگری که در ادامه معرفی میکنم از مرزبندی رایج بین چپ و راست فراتر میروند. برای تقریباً دو قرن، مجموعه متنوعی از نویسندگان مدعی شدند که تمدن مدرن نه تنها در حال پیشرفت نیست بلکه مستمراً رو به زوال حرکت کرده و اکنون در آستانه سقوط است. در کتاب «اندیشه زوال در تاریخ غرب» آرتور هرمان[۶] آرا این دلواپسان در طول دو قرن اخیر را بر میشمارد و نشان میدهد که چطور عدهای دائماً در حال به صدا در آوردن زنگ خطر انحطاط نژادی، فرهنگی، سیاسی یا اقلیمی هستند. ظاهراً خیلی وقت است که دنیا در حال پایان یافتن است!
شکلی از این زوالگرایی دائماً سوگوار درگیری پرومته[۷]وار ما با فناوری است. این دیدگاه معتقد است نوع بشر با ربودن آتش از خدایان ابزار نابودی خودش به دست خودش را به چنگ آورده و این اتفاق نهایتاً رخ خواهد داد؛ حال یا با آلوده کردن و از بین بردن محیطزیست یا با سلاح هستهای، فناوری نانو، ترورهای زیستی، ترورهای سایبری، هوش مصنوعی یا سایر قوای نابودگر. حتی اگر تمدن فناورانه ما موفق به گریز از نابودی کامل شود اما همچنان در مارپیچی حرکت میکند که سرانجامش سقوط به ورطه ویرانشهری خشونتآمیز و ناعادلانه خواهد بود: دنیای قشنگ نو[۸]، تروریسم، پهپادها، گروههای جنایتکار، مواد مخدر صنعتی، قاچاق انسان، پناهندهها، نابرابری، تعرض جنسی، جرایم ناشی از تنفر، آزار و اذیت اینترنتی.
نوع دیگر زوالگرایی مساله را کاملاً برعکس میبیند. اینکه مدرنیته و فناوری نه تنها زندگی ما را خشن و خطرناک نکرده بلکه آن را بیش از حد امن و دلپذیر ساخته است. از نگاه این منتقدان سلامت، صلح و رفاه انحرافاتی بورژوا هستند و ما را از آنچه واقعاً در زندگی اهمیت دارد دور کردهاند. سرمایهداری فناورانه در خدمت برآوردن لذتهای پوچ قرار گرفته و در نتیجه انسانها را به موجوداتی فردگرا، فرصتطلب، مصرفگرا، مادهگرا، بیریشه و بیروح تبدیل کرده است. در چنین شرایطی انسانها از خشم، بیم، بیهنجاری، بیتفاوتی، ملال، بیقراری و از خودبیگانگی رنج میبرند (در فصل ۱۷ و ۱۸ این ادعاها را بیشتر بررسی خواهم کرد). راه رهایی حقیقی از این تمدن منحط و فاسد نه در عقلانیت عقیم یا انسانگرایی پرمدعا بلکه در بودن به خودی خود[۹]، بودنی اصیل، حماسی، ارگانیک و مقدس، در اراده معطوف به قدرت نهفته است. اگر مشتاقید بدانید منظور از این بودن حماسی و مقدس چیست فردریش نیچه که خود مبدع اصطلاح «اراده معطوف به قدرت» بوده آن را اینطور توصیف کرده است: «خشونتی اشرافی، از آن نوع که ساموراییها، وایکینگها و قهرمانان هومری بدان تمسک میجستند؛ سخت، سرد و مهیب، که بدون هیچ رحم و احساسی همه چیز را در هم میشکند و به خون میآلاید». در فصل آخر نگاه دقیقتری به این اندیشه خواهیم انداخت.
آرتور هرمان معتقد است آن دسته از روشنفکران و هنرمندانی که سقوط تمدن را پیشگویی میکنند دو نوع واکنش به آن نشان میدهند. بدبینهای تاریخی از سقوط اظهار نگرانی میکنند اما معتقدند ما قدرت متوقف کردن آن را نداریم. بدبینهای فرهنگی از سقوط استقبال میکنند. آنها معتقدند مدرنیته آنقدر ورشکسته است که نمیتوان آن را نجات داد. اما از ویرانههای آن نظم نوینی برخواهد خواست که متعالیتر و برتر خواهد بود.
آخرین جنبش ضد روشنگری اندیشهای است که پذیرش وسیع علم توسط جوامع مدرن را محکوم میکند. این جهانبینی – که میتوانیم به پیروی از سی پی اسنو[۱۰] آن را «فرهنگ دوم» بنامیم – توسط بسیاری از روشنفکران ادبی و منتقدان فرهنگی ترویج میشود و در مقابل «فرهنگ اول» که فرهنگ جوامع علمی است قرار میگیرد. اسنو پرده آهنینی که بین این دو فرهنگ وجود دارد را تقبیح میکرد و به دنبال یکپارچگی بیشتر علم و زندگی روشنفکری بود. او معتقد بود که «علم با همه عمق فکری، پیچیدگی و وضوحش زیباترین و شگفتانگیزترین دستاورد جمعی ذهن بشر است». از نظر او کسب و ترویج دانش علمی یک ضرورت اخلاقی است زیرا علم میتواند با بهبود بیماریها، تغذیه گرسنگان، نجات جان نوزادان و مادران و امکانپذیر کردن کنترل باروری برای زنان از درد و رنج در سطح جهانی بکاهد.
با اینکه عقاید اسنو امروز بسیار پذیرفتنی به نظر میرسند اما در سال ۱۹۶۲ منتقد ادبی اف آر لیویس[۱۱] ردیّهای مفصل بر آرا اسنو نوشت. این مطلب به حدی تند و توهینآمیز بود که مجله اسپکتیتور[۱۲] مجبور شد قبل از چاپ آن از اسنو قول بگیرد که به دلیل توهین و افترا از مجله شکایت نخواهد کرد. در این مقاله لیویس ابتدا اسنو را به «نداشتن قوای تشخیص فکری و … سبک ادبی مبتذل و شرمآور» متهم کرد و سپس نظام ارزشهای او را مورد تمسخر قرار داد که در آن «سطح زندگی والاترین ملاک است و ارتقای آن بالاترین هدف». در ادامه لیویس جایگزین خودش را اینطور توصیف کرد: «در شناخت آثار بزرگ ادبی است که آنچه را واقعاً به آن باور داریم کشف خواهیم کرد. هدف غایی و نهایی چیست؟ انسان برای چه زندگی میکند؟ پاسخ چیزی است که تنها میتوانم آن را عمق حقیقی احساس و اندیشه بخوانم». (آنهایی که «عمق حقیقی احساس و اندیشه»شان به قدری است که میتوانند شرایط زنی در کشوری فقیر را تصور کنند که به دلیل ارتقای «سطح زندگی» زنده مانده تا نوزاد تازه متولد شدهاش را ببیند، و سپس این شرایط را صدها میلیون بار در ذهن خود تعمیم دهند، ممکن است بپرسند چطور «شناخت آثار بزرگ ادبی» میتواند از نظر اخلاقی برتر از «ارتقای سطح زندگی» باشد یا اینکه اصلاً چرا این دو باید در مقابل هم قرار بگیرند؟!)
در فصل ۲۲ خواهیم دید که دیدگاه لیویس امروز هم در طیف وسیعی از «فرهنگ دوم» طرفدار دارد. بسیاری روشنفکران و منتقدان علم را تحقیر میکنند و آن را چیزی جز چارهای بر مشکلات دنیوی نمیبینند. آنها معتقدند مصرف هنر نخبه والاترین خیر اخلاقی است. روش آنها در کشف حقیقت شامل ساختن فرضیه و جمعآوری شواهد نیست بلکه صدور اعلامیههایی است که هدفش جار زدن وسعت فضل و میزان مطالعات آنهاست. مجلات روشنفکری بطور مرتب «علمگرایی» را تقبیح کرده و از نفوذ علم به قلمرو فلسفه، سیاست و هنر ابراز نگرانی میکنند. در بسیاری از کالجها و دانشگاهها علم نه به عنوان کاشف واقعیات جهان بلکه تنها به عنوان یک «روایت» یا «اسطوره» دیگر معرفی میشود. علم دائماً به دلیل نژادپرستی، امپریالیسم، جنگهای جهانی و هولوکاست مورد سرزنش قرار میگیرد و متهم است که افسون زندگی را ربوده و آزادی و شأن انسان را تضییع کرده است.
با این تفاسیر، واضح است که انسانگرایی عصر روشنگری آنقدرها هم پرطرفدار نیست. گفتن اینکه والاترین خیر اخلاقی در استفاده از دانش برای ارتقای رفاه بشر است خیلیها را به هیجان نمیآورد. کشف اعماق کیهان، زمین، حیات، مغز؟ چیز خاصی نیست! نجات جان میلیاردها نفر، ریشهکنی بیماریها، غذا رساندن به گرسنگان؟ حوصله سر بر است! گسترش دایره دگرخواهی هر فرد به کل بشریت؟ به اندازه کافی خوب نیست! طول عمر، سلامت، خرد، زیبایی، آزادی، عشق؟ زندگی باید چیزی بیشتر از اینها باشد!
پذیرش ایده پیشرفت بیش از سه آرمان دیگر مقاومتها را برمیانگیزد. حتی افرادی که به نظرشان استفاده از دانش برای افزایش بهزیستی انسانها در عالم نظر جذاب است اصرار دارند که این ایده هیچگاه در عمل موفق نخواهد شد. اخبار و رسانهها هم شواهد بسیاری برای این بدبینی فراهم میکنند. تصویری که آنها از دنیا ترسیم میکنند سرشار از اشک و خون، پریشانی و استیصال است. اگر ۲۵۰ سال بعد از عصر روشنگری وضع ما نسبت به اجدادمان در قرون وسطی چندان بهتر نشده باشد پس دفاع از عقل، علم و انسانگرایی بیمعنا خواهد بود. بنابراین این دفاع را باید با نشان دادن میزان پیشرفت بشر آغاز نماییم.
[۱] Johann Herder
[۲] Friedrich Schelling
[۳] Charles Baudelaire
[۴] Identity politics
[۵] Social justice warriors
[۶] Arthur Herman
[۷] پرومته یا پرومتئوس (Prometheus) از اساطیر یونان باستان است که با دزدیدن آتش از سرزمین خدایان و دادن آن به انسان امکان شکلگیری تمدن را فراهم کرد. زئوس به خاطر این کار بر پرومته خشم گرفت و او را به زنجیر کشید. سپس عقابی را مامور کرد تا هر روز از جگر او تغذیه کند.
[۸] اشاره به رمانی از آلدوس هاکسلی نویسنده انگلیسی که ویرانشهری مبتنی بر علم و فناوری را به تصویر میکشد.
[۹] وجود فی نفسه (being-in-itself) اصطلاحی در فلسفه قارهای خصوصاً آرا هایدگر، سارتر و اگزیستانسالیتها است.
[۱۰] C. P. Snow
[۱۱] F. R. Leavis
[۱۲] The Spectator