اینک روشنگری: فصل اول، در دفاع از انسان‌گرایی و پیشرفت

— مترجم: بشیر جاویدنیا 

پیشگفتار

دومین نیمه از دومین دهۀ هزاره سوم زمانی مساعد برای نوشتن کتابی درباره روند تاریخی پیشرفت و علل آن به نظر نمی‌رسد. در زمان نوشتن این کتاب، کشور من [آمریکا] توسط افرادی رهبری می‌شود که نگاهی تیره نسبت به زمان حال دارند: «مادران و کودکانی که در فقر دست و پا می‌زنند … سیستم آموزشی که دانش‌آموزان جوان ما را بدون هرگونه دانشی رها می‌کند … و جرایم، گروه‌های تبه‌کار، و مواد مخدر که جان‌های بسیاری را ستانده است». ما در یک «جنگ تمام‌عیار» به‌سر می‌بریم که «در حال گسترش و سرایت» است. مقصر چنین وضع کابوس‌واری «ساختار جهانی قدرت» است که «زیربناهای روحانی و اخلاقی مسیحیت» را فرسوده است.[۱]

در صفحات پیش‌ رو نشان خواهم داد که چنین نگاه تیره و تاری به وضعیت جهان اشتباه است. و البته نه فقط کمی اشتباه، بلکه کاملا اشتباه، یعنی از این اشتباه‌تر نمی‌شود، در حد نظریه مسطح بودن زمین! اما این کتاب در مورد چهل و پنجمین رئیس جمهور ایالات متحده و مشاورش نیست. نطفه آن چند سالی قبل از اینکه دونالد ترامپ نامزدی‌اش در انتخابات را اعلام کند در ذهن من شکل گرفت و امیدوارم که ایده آن سال‌های زیادی پس از پایان دولت او نیز پابرجا بماند. در حقیقت دیدگاه‌هایی که زمینه را برای انتخاب ترامپ فراهم کردند قبلاً بطور وسیعی توسط روشنفکران و عوام از هر دو طیف چپ و راست مطرح شده بودند. از جمله این دیدگاه‌ها، بدبینی در مورد آینده جهان، سوءظن نسبت به نهادهای مدرنیته، و ناتوانی از تصور هدفی والا در چیزی به جز مذهب است. من برداشت متفاوتی از جهان ارائه خواهم داد که مبتنی بر واقعیت‌ها و متاثر از ایده‌های جنبش روشنگری[۲] یعنی عقل[۳]، علم[۴]، انسان‌گرایی[۵]، و پیشرفت[۶] است. امیدوارم بتوانم نشان دهم که هرچند آرمان‌های روشنگری بی‌زمان هستند اما هیچ‌گاه به اندازه الان با اهمیت نبوده‌اند.

 

بخش اول: روشنگری

«عقل سلیم[۷] قرن هجدهم با فهم واقعیت‌های آشکار مصائب بشری و نیازهای مشهود سرشت بشر، مانند یک حمام برای پاکسازی اخلاقی جهان عمل نمود.» – آلفرد نورث وایتهد

 

در طول چندین دهه که به ارائه سخنرانی‌های عمومی در مورد زبان، ذهن، و طبیعت انسان مشغول بوده‌ام با سوالات بسیار عجیبی مواجه شده‌ام: بهترین زبان کدام است؟ آیا صدف‌ها دارای آگاهی هستند؟ چه زمانی قادر خواهیم بود ذهن‌مان را در اینترنت آپلود کنیم؟ آیا چاقی نوعی از خشونت است؟

اما عجیب‌ترین سوالی که تا به حال با آن مواجه شدم هنگامی بود که در یک سخنرانی مشغول توضیح دادن این ایده بودم که اکثر دانشمندان عقیده دارند حیات ذهنی عبارت است از الگوهای فعالیت در بافت‌های مغزی. دانشجویی دستش را بلند کرد و پرسید: «چرا باید زندگی کنم؟»

لحن صریح و بی‌تکلف دانشجو نشان می‌داد که او نه در فکر خودکشی است و نه قصد کنایه زدن دارد. او عمیقاً کنجکاو بود بداند اگر باورهای مذهبی در مورد وجود روحی جاودانه توسط علم زیرسوال رفته باشد، چطور می‌توان معنا و هدف زندگی را یافت. خط مشی من این است که هیچ سوالی را احمقانه قلمداد نکنم بنابراین با وجود تعجب حضار، خودِ دانشجو، و بیشتر از همه خودم، یک پاسخ منطقاً قابل قبول ارائه کردم. آنچه به خاطر دارم گفتم – که حتماً در اثر تحریفات ناشی از حافظه ویراسته‌تر شده است – چیزی شبیه به این بود:

نفس پرسیدن این سوال نشان می‌دهد که تو به دنبال دلیل برای عقایدت هستی، بنابراین تو به عقل به عنوان وسیله‌ای برای کشف و تصدیق آنچه برایت حائز اهمیت است متعهدی. و اگر چنین است، دلایل بسیاری برای زندگی کردن وجود دارد![۸]

به عنوان یک موجود حساس و ذی‌شعور[۹]، تو ظرفیت شکوفا شدن داری. تو می‌توانی قوای عقلانی‌ات را از طریق کسب دانش و مباحثه کردن بهبود ببخشی. می‌توانی از طریق علم در جستجوی توضیحاتی برای جهان طبیعت باشی و از طریق هنرها و علوم انسانی در پی بینشی از وضعیت بشر. می‌توانی از حداکثر ظرفیتت برای کسب لذت و رضایت بهره ببری، چیزی که به نیاکان تو اجازه داد تا رشد کنند و ببالند و از این طریق به تو اجازه داد که وجود داشته باشی. می‌توانی زیبایی و غنای جهان طبیعی و فرهنگی را تحسین کنی. به عنوان وارث میلیاردها سال حیاتی که خودش را تداوم بخشیده، تو هم می‌توانی به نوبه خود زندگی را تداوم ببخشی. به تو موهبت احساس همدردی[۱۰] عطا شده – توانایی دوست داشتن، عاشق شدن، احترام گذاشتن، کمک کردن، و مهربان بودن – و همچنین از موهبت خیرخواهی متقابل با دوستان، خانواده، و همکاران برخوردار شده‌ای.

و چون عقل به تو می‌گوید که هیچ‌کدام از اینها فقط مختص تو نیستند، تو وظیفه داری آنچه را برای خودت می‌خواهی برای دیگران نیز فراهم بیاوری. تو می‌توانی رفاه دیگر موجودات حساس و ذی‌شعور را از طریق ارتقای زندگی، سلامت، دانش، آزادی، برخورداری، امنیت، زیبایی، و صلح بهبود ببخشی. تاریخ نشان می‌دهد زمانی که ما با دیگران همدردی کنیم و از نبوغ و ابتکارمان برای بهبود وضع بشر استفاده کنیم، خواهیم توانست در این امر پیشرفت کنیم و تو نیز می‌توانی به ادامه یافتن این پیشرفت کمک کنی.

توضیح دادن معنای زندگی معمولا جزو شرح شغلی یک استاد دانشگاه در حوزه علوم شناختی نیست. من نیز اگر چنین پاسخی محصول دانش فنی محدود و خرد شخصی غیر قابل اتکای خودم بود هرگز به خودم اجازه نمی‌دادم آن را مطرح کنم. اما می‌دانستم که در حال انتقال چارچوبی از باورها و ارزش‌ها هستم که بیش از دو قرن پیش شکل گرفته و امروز بیشتر از همیشه اهمیت دارد: آرمان‌های روشنگری.

این اصل روشنگری که می‌توان قوای خرد و همدردی را برای شکوفایی نوع انسان بکار گرفت ممکن است واضح، مستعمل، و کهنه به نظر برسد. اما من این کتاب را به این دلیل نوشتم که متوجه شدم اینگونه نیست. امروز بیش از هر زمانی آرمان‌های عقل، علم، انسان‌گرایی، و پیشرفت به دفاعی تمام عیار احتیاج دارند. ما مواهب ناشی از این آرمان‌ها را دست کم گرفته‌ایم: نوزادانی که بیش از هشت دهه زندگی خواهند کرد، بازارهایی که مملو از غذاها و خوراکی‌ها هستند، آب تمیزی که با یک اشاره انگشت ظاهر می‌شود و زباله‌هایی که با اشاره‌ای دیگر ناپدید می‌گردند، قرص‌هایی که عفونت‌های دردناک را برطرف می‌کنند، پسرانی که به جنگ اعزام نمی‌شوند، دخترانی که می‌توانند در امنیت در خیابان‌ها قدم بزنند، منتقدان اصحاب قدرت که کشته نشده و به زندان انداخته نمی‌شوند، و مجموعه‌ای از دانش و فرهنگ جهان که در جیب جای می‌گیرد. اما اینها دستاوردهای بشری هستند نه میراثی کیهانی. در حافظه بسیاری از خوانندگان این کتاب – و همینطور در تجربه روزمره آنهایی که در مناطق کمتر برخوردار جهان زندگی می‌کنند – جنگ، کمبود، بیماری، جهل، و تهدیدات مرگبار بخش‌های طبیعی زندگی هستند. ما می‌دانیم که کشورها می‌توانند به چنین شرایط بدوی بازگردند اما با این وجود باز هم دستاوردهای روشنگری را نادیده می‌گیریم.

در سال‌های بعد از آنکه به سوال آن دانشجوی جوان پاسخ دادم، اغلب متوجه نیاز به بازنمایی و تبیین آرمان‌های روشنگری (و نام‌های دیگر آن مثل اومانیسم، جامعه باز، جهان‌وطنی، لیبرالیسم کلاسیک) می‌شدم. معمولا با سوالات مشابهی در صندوق ایمیل‌هایم مواجه می‌شدم («پروفسور پینکر عزیز، توصیه شما برای کسی که علم و نظریات شما در کتاب‌هایتان را با دل و جان پذیرفته است و در نتیجه خودش را بصورت مجموعه‌ای از اتم‌ها می‌بیند چیست؟ کسی که خودش را ماشینی با دامنه هوش محدود و حاصل عملکرد ژن‌های خودخواه می‌داند که ساکن فضا-زمان است؟»). به علاوه، فراموشی نسبت به ابعاد پیشرفت‌های بشر می‌تواند منجر به مشکلاتی بدتر از اضطرابات وجودی شود. این فراموشی می‌تواند مردم را نسبت به نهادهای ملهم از روشنگری، مانند لیبرال دموکراسی و سازمان‌های همکاری بین‌المللی، که موجب این پیشرفت شده‌اند بدبین کند و آنها را به سمت نهادهای گذشته‌گرا[۱۱] سوق دهد.

آرمان‌های روشنگری محصول عقل انسانی هستند اما همواره با دیگر لایه‌های طبیعت انسان در تقابل‌اند: وفاداری به قبیله، تمکین از قدرت، تفکر جادو باور، اعتقاد به چشم زخم و بدخواهان را مسبب مشکلات دانستن. دهه دوم قرن ۲۱ شاهد ظهور جنبش‌های سیاسی بوده است که طوری وانمود می‌کنند گویی کشورهایشان توسط گروه‌های بدخواه در حال کشیده شدن به ورطه ویران‌شهری جهنمی است و تنها راه مقاومت، تمسک به رهبری مقتدر است که کشور را نجات داده و «عظمت را دوباره به آن برگرداند»[۱۲]. این جنبش‌ها از روایتی سرچشمه می‌گیرند که مورد تایید بسیاری از مخالفان سرسخت‌شان نیز هست؛ روایتی که می‌گوید نهادهای مدرنیته با شکست مواجه شده‌اند و تمامی جنبه‌های زندگی با بحرانی‌ عمیق مواجه است. هر دو گروه در توافقی شوم معتقدند که نابود کردن این نهادها دنیا را جای بهتری خواهد کرد. اما چیزی که یافتنش دشوار شده نگرشی مثبت است که مشکلات دنیا را در پس‌زمینه‌ای از پیشرفت می‌ببیند؛ پیشرفتی که از طریق تلاش برای حل این مشکلات، یکی پس از دیگری، حاصل می‌شود.

اگر همچنان مطمئن نیستید آرمان‌های روشنگری نیازمند دفاعی جانانه هستند، به این صحبت‌های شیراز ماهر تحلیل‌گر جنبش‌های اسلام‌گرای افراطی توجه کنید: «غرب از ارزش‌های خود شرمسار است و از لیبرالیسم کلاسیک دفاع نمی‌کند. ما در خصوص این ارزش‌ها تردید داریم. این ارزش‌ها ما را معذب می‌کنند. در مقابل، داعش دقیقاً می‌داند که از چه دفاع می‌کند. قطعیت و یقین آنها فوق‌العاده اغواکننده است.» – و البته ماهر می‌داند از چه حرف می‌زند چون خودش در گذشته مسئول شاخه محلی گروه جهادی «حزب التحریر» بوده است.

در سال ۱۹۶۰، مدت کوتاهی بعد از آنکه آرمان‌های لیبرال از بزرگترین آزمون خود سربلند بیرون آمدند، فردریش هایکِ اقتصاددان در مورد این آرمان‌ها نوشت: «اگر حقایق سابق بخواهند همچنان تسلط خود بر ذهن بشر را حفظ کنند، باید با زبان و مفاهیم نسل‌های آتی مجدداً بیان شوند. آنچه زمانی موثرترین نحوه بیان آن حقایق بوده است، چنان به مرور در اثر استفاده فرسوده شده که دیگر معنای مشخصی را منتقل نمی‌کند. ممکن است ایده‌های زیربنایی همچنان معتبر باشند اما کلمات، حتی زمانی که به مشکلات موجود اشاره می‌کنند، دیگر آن مفاهیم سابق را انتقال نمی‌دهند.»

این کتاب تلاش من برای بیان مجدد آرمان‌های روشنگری با زبان و مفاهیم قرن بیست‌و‌یکم است. ابتدا چارچوبی برای فهم وضع بشر و شرایط انسان ارائه خواهم کرد که توسط علم مدرن شکل گرفته است – ما که هستیم، از کجا آمده‌ایم، چالش‌های پیش روی ما کدامند و چگونه می‌توانیم با آنها مواجه شویم. بخش عمده‌ای از کتاب به دفاع از این آرمان‌ها با شیوه‌ای کاملاً قرن بیست‌و‌یکمی اختصاص دارد: استفاده از داده‌ها. این نگاه داده‌محور و مبتنی بر شواهد به پروژه روشنگری نشان می‌دهد که این پروژه صرفاً خیالی خام و امیدی واهی نبوده است. شاید بزرگترین داستانی که به ندرت گفته می‌شود این باشد که روشنگری موفق بوده است. و چون این پیروزی تا این اندازه محجور مانده است، آرمان‌های زیربنایی آن یعنی عقل، علم، و انسان‌گرایی نیز قدرنادیده باقی مانده‌ و کم ارزش انگاشته شده‌اند. امروزه نه تنها اجماعی ناخوشایند علیه این آرمان‌ها وجود دارد، بلکه از طرف روشنفکران با بی‌تفاوتی، تردید، و گاهی تحقیر به آنها نگریسته می‌شود. اما من نشان خواهم داد که اگر ارزش آرمان‌های روشنگری به درستی درک شود آنها در واقع دلیلی برای زندگی هستند: برانگیزنده، الهام‌بخش، و شریف.

 

 

فصل اول: جرأت اندیشیدن داشته باش!

روشنگری چیست؟ در سال ۱۷۸۴ امانوئل کانت در رساله‌ای به همین نام بیان کرد که روشنگری عبارت است از «خروج نوع بشر از نابالغی خودخواسته و عدم تسلیم تنبلانه و بزدلانه در برابر تعصبات و دستورات مرجعیت مذهبی یا سیاسی». کانت شعار روشنگری را «جرأت اندیشیدن داشته باش!»[۱۳] و خواسته بنیادین آن را آزادی فکر و بیان اعلام نمود: «یک عصر نمی‌تواند قراردادی وضع کند که [مردم] اعصار آینده را از گسترش بینش‌، افزایش دانش، و پاکسازی خطاهایشان محروم کند. چنین کاری جنایت علیه طبیعت بشر خواهد بود، بشری که سرنوشت راستین وی دقیقا در گرو چنین پیشرفتی قرار دارد.»

بیانی قرن بیست‌و‌یکمی از همین تفکر را می‌توان در دفاع دیوید دویچ[۱۴] فیزیک‌دان از روشنگری در کتاب سرآغاز بی‌نهایت یافت. دویچ بیان می‌کند که اگر جرأت اندیشیدن داشته باشیم، پیشرفت در همه زمینه‌های علمی، سیاسی، و اخلاقی ممکن است:

خوش‌بینی (به معنایی که من از آن دفاع می‌کنم) بیانگر این نظریه است که کمبود دانش عامل تمامی شکست‌ها و بدی‌ها است… مشکلات اجتناب ناپذیر هستند زیرا دانش ما همواره فاصله زیادی با کامل بودن خواهد داشت. برخی مشکلات سخت و پیچیده‌اند، با این حال اشتباه است که سخت بودن را با لاینحل بودن یکی بدانیم. مشکلات قابل حل هستند و هر شرّی مشکلی است که می‌تواند حل شود. تمدنی خوش‌بین، پذیرای نوآوری است و از آن نمی‌هراسد. چنین تمدنی بر اساس سنت نقد بنا شده است و نهادهای آن پیوسته در حال بهبود هستند. مهمترین دانشی که این نهادها به آن تجسم می‌بخشند این است که چطور خطاها را بشناسند و آنها را برطرف کنند.

عصر روشنگری چیست؟ هیچ پاسخ رسمی وجود ندارد زیرا محدوده زمانی که کانت آن را عصر روشنگری نامید مانند المپیک با مراسم افتتاحیه و اختتامیه همراه نبود و اصول اعتقادی آن نیز در میثاق یا مرام‌نامه مشخصی تدوین نشد. معمولاً عصر روشنگری را دو سوم پایانی قرن هجدهم می‌دانند، گرچه از دل «انقلاب علمی» و «عصر خرد» قرن هفدهم متولد شد و اثرات آن تا روزهای اوج «لیبرالیسم کلاسیک» در نیمه اول قرن نوزدهم ادامه پیدا کرد. متفکران روشنگری تحت تاثیر به چالش کشیده شدن خرد متعارف و باورهای رایج توسط علم و اکتشافات جدید، نگرانی از خونریزی جنگ‌های مذهبی، و بوجود آمدن امکان حرکت آزادانه ایده‌ها و افراد، به دنبال درک جدیدی از وضع بشر بودند. این عصر مملو از ایده‌های نو بود و با اینکه برخی از آنها متناقض بودند اما چهار مضمون اصلی آنها را به یکدیگر گره می‌زد: عقل، علم، انسان‌گرایی، و پیشرفت.

اولین و مهم‌ترین این مضامین، عقل است. عقل و خرد قابل مذاکره نیست. به محض اینکه بخواهیم در مورد چیزی بحث کنیم (مثلا این سوال که چرا باید زندگی کنیم یا هر سوال دیگری) و تا زمانی که اصرار داشته باشیم پاسخ‌هایمان معقول، مستدل، موجه، یا صادق بوده و در نتیجه برای دیگران نیز پذیرفتنی باشند، خودمان را به عقل و استدلال متعهد کرده‌ایم و باید باورهایمان در معرض معیارهای عینی قرار دهیم. وجه اشتراک همه متفکران روشنگری پافشاری بر این عقیده است که ما باید با تمام وجود معیار عقل و برهان را برای درک جهان خود بکار بگیریم و در دام توهمات ناشی از ایمان، جزمیت، وحی، اقتدار، کاریزما، غیب‌بینی، شطحیات عرفانی، الهامات و ادراکات شهودی، و تفاسیر هرمنوتیکی متون مقدس گرفتار نشویم.

همین عقل بود که اکثر متفکران عصر روشنگری را به اینجا رساند که باور به خدایی انسان‌گونه که به امور انسانی علاقمند است و در آنها دخالت می‌کند را انکار کنند. کاربرد عقل و خرد نشان داد که گزارش‌های معجزات شک برانگیز هستند، نویسندگان کتب مقدس نیز خودشان انسان بوده‌اند، رخ دادن حوادث طبیعی ربطی به سعادت و شقاوت انسان‌ها ندارد، و فرهنگ‌های مختلف به خدایان متفاوت و متضادی اعتقاد دارند که احتمال اینکه هرکدام از آنها محصول تخیل بشر باشند کمتر از دیگران نیست (مونتسکیو می‌گوید: «اگر مثلث‌ها خدایی داشتند حتما سه‌ضلعی بود»). اما با همه اینها، متفکران روشنگری همگی خداناباور یا آتئیست[۱۵] نبودند. برخی از آنها دادارباور یا دئیست[۱۶] (در مقابل خداباور یا تئیست[۱۷]) بودند. آنها عقیده داشتند خداوند جهان را خلق کرد و سپس عقب نشست و اجازه داد که بر اساس قوانین طبیعت پیش برود. گروه دیگری پانتئیست[۱۸] و معتقد به همه‌خدایی بودند؛ آنها لفظ «خداوند» را معادل «قوانین طبیعت» بکار می‌بردند. تعداد اندکی نیز به خدای قانون‌گذار، معجزه‌گر، و پسر-دار کتاب مقدس باور داشتند.

امروز بسیاری از نویسندگان، ستایش عصر روشنگری از عقل را با این ادعای خام که انسان‌ها موجوداتی کاملاً عقلانی هستند اشتباه می‌گیرند. هیچ چیز نمی‌تواند تا این اندازه از واقعیت تاریخی به دور باشد. متفکران روشنگری مانند کانت، باروخ اسپینوزا، توماس هابز، دیوید هیوم و آدام اسمیت روانشناسانی کنجکاو بودند و همگی بر احساسات غیرعقلانی و نقاط ضعف منطقی ما آگاهی داشتند. آنها تاکید داشتند که تنها با بیان علل رایج نابخردی و حماقت است که می‌توانیم امیدوار باشیم بر آنها غلبه کنیم. استفاده مجدانه از عقل و خرد دقیقاً به این خاطر ضروری است که عادت‌های فکری مشترک ما چندان معقول و منطقی نیستند.

این موضوع ما را به آرمان دوم یعنی علم می‌رساند که عبارت است از پالایش عقل برای درک جهان. امروزه فهم اینکه «انقلاب علمی» تا چه حد انقلابی بوده برای ما مشکل است، خصوصا که اکنون اکتشافات آن برای اکثر ما بدیهی به نظر می‌رسند. دیوید ووتون[۱۹] مورخ به ما یادآوری می‌کند که درک یک مرد انگلیسی تحصیل‌کرده از جهان در سال ۱۶۰۰ میلادی و در آستانه انقلاب علمی چه بوده است:

او باور دارد که ساحره‌ها می‌توانند طوفان‌هایی احضار کنند که کشتی‌ها را در دریا غرق می‌کند… او به وجود گرگینه‌ها اعتقاد دارد، اگر چه آنها در انگلستان یافت نمی‌شوند ولی او می‌داند که در بلژیک وجود دارند… او معتقد است که سِرسی[۲۰] واقعاً خدمه کشتی اودیسه را به خوک تبدیل کرد. او باور دارد که موش‌ها بطور خودبه‌خود در کومه‌های کاه بوجود می‌آیند. او به جادوگری شعبده‌بازان معاصر باور دارد… او شاخ یک اسب تک‌شاخ را دیده است اما خود اسب را نه.

او باور دارد که جسد مقتول در حضور قاتلش شروع به خونریزی می‌کند. او معتقد است ضمادی وجود دارد که اگر بر روی خنجری که زخم را ایجاد کرده مالیده شود آن را درمان می‌کند. او اعتقاد دارد که شکل، رنگ، و بافت هر گیاه نشانه‌هایی از نحوه عملکرد آن به عنوان دارو در اختیار ما قرار می‌دهند زیرا خداوند طبیعت را برای تفسیر بشر طراحی کرده است. او باور دارد که می‌توان فلز را به طلا تبدیل کرد، گرچه شک دارد که کسی دانش این کار را داشته باشد. او معتقد است که «طبیعت از خلاء بیزار است»[۲۱]. او معتقد است که رنگین‌کمان نشانه‌ای از جانب خداست و ستاره‌های دنباله‌دار بدشگون هستند. او باور دارد که با تعبیر خواب می‌توان آینده را پیش‌گویی کرد. و البته او ایمان دارد که زمین در جای خود ثابت است و خورشید و ستارگان هر ۲۴ ساعت یکبار به دور آن می‌چرخند.

یک نواده تحصیل‌کرده این مرد انگلیسی در یک و نیم قرن بعد، به هیچکدام از این چیزها باور نداشت. انقلاب علمی نه تنها رهایی از جهل، بلکه رهایی از وحشت بود. جامعه‌شناس رابرت اسکات[۲۲] می‌گوید که در قرون وسطی «این باور که نیرویی ماورایی زندگی روزمره را کنترل می‌کند منجر به نوعی پارانویای جمعی شده بود»:

طوفان‌ها، رعد و برق، تندبادها، کسوف و خسوف، موج‌های گرما و سرما، خشکسالی، و زلزله همگی نشانه و علامتی از نارضایتی خداوند تلقی می‌شدند. در نتیجه «اجنه ترس» تمامی قلمروهای زندگی را اشغال کرده بودند. دریا قلمروی شیطان بود و جنگل‌ها مملو از حیوانات درنده و غول‌ها و ساحران و جادوگران و دیوها، و البته سارقان و آدم‌کشان واقعی… پس از تاریکی نیز جهان پر از نشانه‌هایی می‌شد که از انواع و اقسام خطرات حکایت می‌کردند: ستاره‌های دنباله‌دار، شهاب‌ سنگ‌ها، خسوف‌ها، و زوزه حیوانات وحشی.

این رهایی از جهل و خرافات به متفکرین روشنگری نشان داد که خرد متعارف تا چه حد می‌تواند در اشتباه باشد و چگونه روش‌های علمی – از قبیل شک‌گرایی، خطاپذیری[۲۳]، مباحثه آزاد، و آزمایش تجربی– الگو و پارادایمی برای دستیابی به دانش معتبر فراهم می‌آورند.

این دانش شامل درک و شناخت خودمان هم می‌شود. نیاز به وجود یک «علم شناخت انسان» موضوعی بود که متفکران روشنگری مانند مونتسکیو، هیوم، اسمیت، کانت، نیکلاس کوندورسه، دنیس دیدرو، ژان باپتیست دلومبرت، ژان ژاک روسو و جامباتیستا ویکو را علی‌رغم اختلاف نظرشان در بسیاری از موارد، به یکدیگر پیوند می‌داد. باور آنها به وجود یک طبیعت مشترک و جهانشمول برای نوع انسان و اینکه می‌توان این طبیعت را بصورت علمی مورد مطالعه قرار داد باعث شده بود تا آنها کارورزانِ زودهنگامِ علومی باشند که در عمل قرن‌ها بعد نام‌گذاری شدند. آنها عصب‌شناسان شناختی[۲۴] بودند که تلاش می‌کردند تفکر، احساسات، و بیماری‌های روانی را توسط مکانیزم‌های فیزیکی مغز توضیح دهند. آنها روانشناسان تکاملی[۲۵] بودند که در پی تبیین حیات به عنوان یک وضعیت طبیعی و تعیین منشا غرایز حیوانی وجود ما بودند. آنها روانشناسان اجتماعی[۲۶] بودند که در مورد احساسات اخلاقی که ما را به یکدیگر پیوند می‌دهد، کشش‌های خودخواهانه‌ای که ما را از یکدیگر جدا می‌کند، و تمایل ما به نزدیک‌بینی و کوته‌نگری که برنامه‌ریزی‌های ما را خراب می‌کند مطلب می‌نوشتند. آنها مردم‌شناسان فرهنگی[۲۷] بودند که دفتر‌های جهانگردان و کاشفان را در جستجوی داده‌هایی در مورد اشتراکات جهانشمول انسان‌ها و تنوع آداب و رسوم در بین فرهنگ‌های مختلف جهان می‌کاویدند.

ایده وجود یک طبیعت مشترک و جهانشمول انسانی ما را به سومین آرمان یعنی انسان‌گرایی می‌رساند. حافظه تاریخی متفکران عصر روشنگری و عصر خرد مملو از تصاویر قرن‌ها کشتار مذهبی مانند جنگ‌های صلیبی، دوران انگیزاسیون و تفتیش عقاید قرون وسطی، جنگ‌های مذهبی اروپا، و تعقیب و قتل ‌عام جادوگران بود. در نتیجه آنها نیازی فوری به ایجاد یک بنیان سکولار [غیرمذهبی] برای اخلاق احساس می‌کردند. آنها این بنیان را بر چیزی که ما امروز انسان‌گرایی یا اومانیسم می‌نامیم قرار دادند. انسان‌گرایی به معنای برتری دادن بهزیستی تک‌تک افراد بشر از زن و مرد و کودک بر عزت و سربلندی قبیله، نژاد، ملت، یا مذهب است. این افراد هستند که حساس و ذی‌شعورند – درد و لذت، خرسندی و اندوه را احساس می‌کنند – نه گروه‌ها. متفکران روشنگری بیان داشتند که این استعداد جهانشمول افراد بشر برای رنج کشیدن و شکوفا شدن است که منجر به دغدغه‌مندی اخلاقی ما می‌شود؛ تفاوتی ندارد که این مساله بصورت هدف فایده‌گرایانه «بیشترین خوشبختی برای بیشترین تعداد» صورت‌بندی شود و یا بصورت «امر مطلق»[۲۸] کانتی که می‌گوید باید با انسان‌ها به عنوان هدف رفتار کرد نه وسیله.

خوشبختانه طبیعت انسان ما را آماده پاسخگوئی به این ندای اخلاقی کرده است زیرا که ما مجهز به ظرفیت احساس همدردی هستیم. وجود این ظرفیت – که متفکران روشنگری از آن به عنوان خیرخواهی، دگرخواهی، و ترحم نیز یاد کرده‌اند – منجر می‌شود قادر باشیم دایره همدردی را از خانواده و قبیله به همه نوع بشر گسترش دهیم، خصوصاً که عقل به ما حکم می‌کند بپذیریم هیچ چیز منحصر به فردی در مورد ما و گروه‌هایی که به آنها تعلق داریم وجود ندارد. ما ناچار از جهان‌وطنی[۲۹] و پذیرش شهروندی جهانی هستیم.

این حساسیت انسان‌گرایانه، متفکران روشنگری را وادار کرد نه تنها خشونت مذهبی بلکه مظالم غیرمذهبی زمانه خود را محکوم کنند؛ مظالمی از قبیل: برده‌داری، استبداد سیاسی، اعدام برای جرایم سبکی مثل دزدی و جیب‌بری، و مجازات‌های سادیستی چون شلاق زدن، قطع عضو، سوراخ کردن بدن و به نیزه کشیدن، تخلیه امعاء و احشاء، به چرخ بستن[۳۰]، و زنده سوزاندن. گاهی از عصر روشنگری تحت عنوان «انقلاب بشردوستانه» نیز یاد می‌شود زیرا منجر به لغو مجازات‌ها و شیوه‌های وحشیانه‌ای شد که هزاران سال در بین تمدن‌های مختلف متداول بودند.

اگر لغو برده‌داری و مجازات‌های بی‌رحمانه پیشرفت نباشد، هیچ چیزی پیشرفت نخواهد بود؛ و این ما را به آرمان چهارم روشنگری یعنی پیشرفت می‌رساند. بشریت، با افزایش درکش نسبت به جهان توسط علم و گسترش دایره همدردیش توسط عقل و جهان‌وطنی، قادر به پیشرفت فکری و اخلاقی شده است. بنابراین نه لازم است که در برابر بدبختی‌ها و بی‌منطقی‌های زمان حال کوتاه بیاید و نه اینکه در جستجوی یک عصر طلایی گمشده زمان را به عقب برگرداند.

باور روشنگری به پیشرفت نباید با برخی عقاید رمانتیک قرن نوزدهمی اشتباه گرفته شود؛ عقایدی که باور به وجود نوعی دیالکتیک‌‌، تقدیر، سرنوشت، نیروهای عرفانی، قوانین، کشمکش‌‌ها، و نیروهای تکاملی دارند که نوع انسان را همواره رو به جلو و به سمت یک آرمانشهر سوق می‌دهند. همانطور که اشاره کانت به «افزایش دانش و پاکسازی خطاها» نشان می‌دهد، پیشرفت به این شاعرانگی نیست بلکه حاصل ترکیبی نسبتاً کسل‌کننده از عقل و انسان‌گرایی است. اگر در پی این باشیم که بفهمیم قوانین و روش‌های ما چگونه عمل می‌کنند، به دنبال راه‌هایی برای بهبود آنها باشیم، این راه‌های جدید را امتحان کنیم و آنهایی که موجب بهبود وضعیت مردم می‌شوند را نگه داریم، می‌توانیم به تدریج دنیا را جای بهتری برای زیستن کنیم. علم نیز از طریق همین چرخه نظریه و آزمایش به پیش می‌رود و همین پیشروی بی‌وقفه‌اش – علی‌رغم شکست‌ها و ناکامی‌های مقطعی – نشان می‌دهد که پیشرفت چگونه امکان‌پذیر است.

آرمان پیشرفت همچنین نباید با جنبش‌های قرن بیستمی که هدفشان مهندسی مجدد اجتماع به میل بروکرات‌ها و برنامه‌ریزان بود اشتباه گرفته شود. چیزی که متخصص علوم سیاسی جیمز اسکات آن را مدرنیته اقتدارگرا[۳۱] می‌نامد. این جنبش، وجود ذات یا طبیعت مشخصی برای انسان و نیازش به زیبایی، محیط طبیعی، سنت، و  صمیمیت اجتماعی را انکار می‌کرد. برای این مدرنیست‌ها انسان مانند یک «لوح سپید» بود؛ بنابراین آنها شروع به طراحی پروژه‌های بازسازی شهری کردند که محله‌های زنده و پر جنب‌وجوش را با اتوبان‌ها، آسمان‌خراش‌ها، مراکز خرید سر به فلک کشیده، و معماری خشن جایگزین می‌کرد. آنها می‌گفتند که «نوع انسان تولدی دوباره خواهد یافت و در نظم و هماهنگی با کل زندگی خواهد کرد»[۳۲]. هرچند گاهی کلمه «پیشرفت» به اقداماتی از این دست نسبت داده شده اما چنین استفاده‌ای از این کلمه حقیقتاً کنایه‌آمیز است زیرا «پیشرفت»ی که توسط انسان‌گرایی هدایت نشده باشد پیشرفت نیست.

امید جنبش روشنگری به پیشرفت نه بر تلاش برای شکل و فُرم دادن به ذات بشر، بلکه بر نهادهای انسانی متمرکز بود. نظام‌های ساخته دست بشر مانند قوانین، دولت‌ها، مدرسه‌ها، بازارها، و نهادهای بین‌المللی هدف‌های مناسبی برای کاربرد عقل و خرد در راستای بهبود وضع بشر هستند. در چنین نحوه تفکری، دولت معادل حکمی الهی برای سلطنت، کلمه‌ای مترادف «اجتماع»، یا جلوه‌ای از روح ملی، مذهبی یا نژادی نیست. دولت یک ابداع انسانی است که در قالب یک قرارداد اجتماعی بطور ضمنی مورد توافق قرار گرفته است؛ قراردادی که طراحی شده تا رفاه شهروندان را – از طریق هماهنگ‌سازی رفتار آنها و مهار کردن رفتارهای خودمحورانه‌ای که هرچند ممکن است برای هر فرد وسوسه‌انگیز باشد اما نهایتاً موجب بدتر شدن وضع همگان می‌شود – بهبود بخشد. همانطور که اعلامیه استقلال آمریکا به عنوان مشهورترین محصول روشنگری بیان می‌کند دولت‌ها برای حفاظت از حق زندگی، آزادی، و جستجوی خوشبختی مردم بنا نهاده شده‌اند و قدرت مشروع خود را از رضایت و توافق جمعی افراد تحت حکومت کسب می‌کنند.

از جمله قدرت‌های دولت مجازات شهروندان است. افرادی چون مونتسکیو، چزاره بکاریا[۳۳]، و بنیان‌گذاران آمریکا درباره حق دولت برای اِعمال خشونت و آسیب‌زدن به شهروندانش تفکرات نوینی ارائه کردند. آنها استدلال کردند که مجازات‌های کیفری نه احکامی برای اجرای عدالت بلکه بخشی از یک ساختار انگیزشی هستند که از رفتار و اعمال ضداجتماعی جلوگیری می‌کنند، بدون اینکه درد و رنجی بیشتر از حدی که برای بازداشتن افراد از چنین اعمالی کافی باشد ایجاد کنند. بنابراین دلیل اینکه مجازات باید با جرم متناسب باشد به تعادل برگرداندن ترازوی خیالی عدالت نیست بلکه هدف این است که فرد خطاکار در انجام جرائم کوچک متوقف شود و انگیزه گسترش دامنه و شدت جنایت کاهش یابد. مجازات‌های خشن و بی‌رحمانه، چه فرد به نوعی «مستحق» آن باشد یا نه، در جلوگیری از آسیب و زیان موثرتر از مجازات‌های متعادل‌ ولی قطعی نیستند و در عین حال چنین مجازات‌های خشنی موجب بی‌حس شدن ناظران و رواج خشونت و بی‌رحمی در جامعه‌ می‌شوند.

جنبش روشنگری همچنین در ارائه تجزیه و تحلیلی عقلانی از سعادت و رفاه مادی پیشگام بود. نقطه شروع این تحلیل این نبود که ثروت چگونه توزیع شده است بلکه سوال اصلی این بود که ثروت در وهله اول چگونه ایجاد می‌شود. آدام اسمیت تحت تاثیر متفکران فرانسوی، هلندی، و اسکاتلندی دیگر بیان کرد که فراوانی و ثروت نمی‌تواند توسط کشاورز یا صنعت‌گری که به تنهایی و در انزوا کار می‌کند ایجاد ‌گردد، بلکه برای این کار نیاز به شبکه‌ای از متخصصان است که هرکدام آموخته‌اند چطور چیزی را به کارآمدترین شکل ممکن تولید کنند و سپس ثمرات کار، تلاش، مهارت، و نبوغ خود را با یکدیگر ترکیب کرده یا مبادله می‌کنند. در مثالی مشهور، اسمیت نشان داد که اگر یک تولیدکننده سنجاق به تنهایی کار کند نهایتاً خواهد توانست روزی یک سنجاق تولید کند. در حالی که یک کارگاه سنجاق‌سازی که در آن «یک نفر سیم را از قرقره باز می‌کند، دیگری آن را صاف می‌کند، سومی آن را می برد، ‌چهارمی نوک آن را تیز می‌کند، و پنجمی ته سنجاق را نصب می‌کند» خواهند توانست نفری حدوداً پنج هزار سنجاق در روز تولید کنند.

تخصصی شدن تولید تنها با وجود یک بازار که در آن متخصصان بتوانند کالاها و خدمات را با یکدیگر مبادله کنند امکان‌پذیر خواهد بود. اسمیت توضیح داد که فعالیت اقتصادی نوعی همکاری متقابلاً سودآور است (به بیان امروزی یک بازی با حاصل جمع مثبت) که در آن هر یک از طرفین چیزی را بدست می‌آورد که نسبت به چیزی که از دست می‌دهد برایش ارزش بیشتری دارد. مردم از طریق مبادله داوطلبانه قادر خواهند بود تا از طریق نفع رساندن به خودشان، به دیگران نفع برسانند؛ آنطور که اسمیت می‌نویسد: «ما فراهم شدن شام‌مان را از خیرخواهی قصاب، آبجوساز، و نانوا انتظار نداریم بلکه انتظار ما به این خاطر است که آنها به دنبال منفعت خویش‌اند. انتظار ما نه ناظر به نوع‌دوستی آنها بلکه ناظر به خوددوستی آنهاست». اسمیت نمی‌گفت که انسان‌ها بطور بی‌رحمانه‌ای خودخواه هستند یا باید اینگونه باشند؛ اتفاقاً او یکی از مشتاق‌ترین شارحان وجود ظرفیت همدردی در انسان‌ بود. چیزی که وی می‌گفت صرفاً این بود که بازار سازوکاری را فراهم می‌کند که از طریق آن تمایل مردم برای مراقبت از خودشان و خانواده‌شان منجر به خیر جمعی می‌شود.

مبادله می‌تواند کل یک جامعه را نه تنها ثروتمندتر بلکه مهربان‌تر کند زیرا در یک بازار کارآمد، خریدن چیزها ارزان‌تر از دزدیدن آنها تمام می‌شود و ارزش زنده افراد برای شما از مُرده‌شان بیشتر است (آنطور که اقتصاددان لودویگ فون میزس بیان می‌کند: «اگر خیاط به جنگ نانوا برود باید از آن به بعد نانش را خودش بپزد»). بسیاری از متفکران روشنگری از جمله مونتسکیو، کانت، ولتر، و دیدرو نیز آرمان «تجارت نرم»[۳۴] را ستایش کرده‌اند. بنیان‌گذاران آمریکا – جرج واشنگتن، جیمز مدیسون، و مخصوصاً الکساندر همیلتون – نهادهای آمریکای جوان را طوری طراحی کردند که از چنین آرمانی محافظت کند و آن را پرورش دهد.

این موضوع ما را به آرمان دیگر روشنگری یعنی صلح می‌رساند. در طول تاریخ، جنگ چنان رایج بوده که کاملاً طبیعی بوده اگر به آن به صورت یک وضعیت دائمی بشر نگاه می‌کردیم و صلح را تنها در «یوم موعود» ممکن می‌دانستیم. اما اکنون جنگ دیگر نوعی مجازات الهی که باید آن را تحمل کرد، یا نبردی افتخارآمیز که باید در آن پیروز شد و آن را گرامی داشت تلقی نمی‌شود بلکه یک مشکل عملی است که باید اثراتش را کاهش داد و روزی حلش کرد. کانت در «صلح دائمی»[۳۵] به بیان اقداماتی پرداخت که می‌تواند رهبران را از کشاندن کشورشان به جنگ منصرف کند. برخی پیشنهادات وی عبارتند از: تجارت بین‌المللی، جمهوری‌های نمایندگی (چیزی که ما امروزه دموکراسی می‌نامیم)، شفافیت متقابل، هنجارهایی علیه تجاوز نظامی و دخالت در امور داخلی کشورها، آزادی مسافرت و مهاجرت، و فدراسیونی از کشورها [نهادی بین‌المللی] که مسئول رسیدگی به اختلافات بین آنها باشد.

با وجود همه نظریات صحیح و پیشگوی‌های صادق بنیان‌گذاران و فیلسوفان روشنگری، اما این کتابی در دفاع تمام قد از آنها نیست. متفکران روشنگری مردان و زنان زمانه خود یعنی قرن هجدهم بودند. برخی از آنها نژادپرست، جنسیت‌پرست (سکسیست)، ضدیهود، برده‌دار، یا اهل دوئل کردن بودند. برخی از مسائلی که آنها بدان می‌اندیشیدند اکنون برای ما غیر قابل درک است و در کنار بسیاری از ایده‌های درخشان، بسیاری اندیشه‌های احمقانه نیز مطرح کرده‌اند. در واقع آنها برای اینکه برخی از سنگ بناهای درک مدرن ما از واقعیت را بفهمند خیلی زود به دنیا آمده بودند. و من معتقدم از میان همه مردم، خود متفکران روشنگری اولین کسانی بودند که این موضوع را می‌پذیرفتند. اگر کسی ستایشگر خرد باشد آنگاه تنها چیزی که برایش مهم است انسجام افکار است نه شخصیت متفکران. و اگر کسی متعهد به پیشرفت باشد آنگاه نمی‌تواند ادعا کند که همه مسائل را حل کرده است و همه چیز را می‌داند. اینکه ایده‌هایی بنیادی در خصوص وضع بشر و ماهیّت پیشرفت وجود دارند که ما می‌دانیم و متفکران روشنگری نمی‌دانستند چیزی از ارزش‌های آنها کم نمی‌کند. به عقیده من این ایده‌ها عبارتند از: آنتروپی، فرگشت (تکامل زیستی)، و اطلاعات.

 

[۱] قسمت‌های داخل گیومه بخش‌هایی از سخنرانی‌های دونالد ترامپ رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا و مشاور ارشد استراتژیک وی، استیو بنن است.

[۲] The Enlightenment

[۳]  Reason

[۴]  Science

[۵]  Humanism

[۶]  Progress

[۷] common sense

[۸] نکته‌ای که باید برای فهم دقیق‌تر مطلب توسط خواننده تیزبین مورد توجه قرار گیرد این است که در زبان انگلیسی لغت reason هم به معنای «دلیل» به کار می‌رود و هم به معنای «عقل» و «خرد». به عنوان مثال در این قسمت، نویسنده بیان می‌کند همین که کسی برای انجام کاری نیازمند «دلیل» باشد نشان‌دهنده تعهد او به «عقل و خرد» است، اما برای هر دو معنا از یک لغت یعنی reason استفاده کرده است. در ادامه ترجمه نیز سعی شده است تا لغت reason متناسب با زمینه و مفهوم جمله به فارسی برگردانده شود.

[۹]  sentient being

[۱۰]  sympathy

[۱۱]  atavistic

[۱۲] اشاره به شعار دونالد ترامپ در دوره رقابت‌های انتخابات ریاست جمهوری آمریکا: «Make America Great Again»

[۱۳] به لاتین sapere aude، در متن انگلیسی کتاب dare to understand آمده

[۱۴] David Deutsch

[۱۵] Atheist

[۱۶] Deist

[۱۷]  Theist

[۱۸]  Pantheist

[۱۹] David Wootton

[۲۰]  Circe – الهه‌ای در اسطوره‌های یونان

[۲۱] نقل قولی منسوب به ارسطو با این مضمون که در طبیعت هیچ خلاء کاملی وجود ندارد. فیزیک ارسطویی بعدها توسط اپیکور و دیگر فیلسوف‌های اتمیست‌ مورد نقد قرار گرفت و علم مدرن نیز اشتباه بودن این دیدگاه را نشان داد.

[۲۲]  Robert Scott

[۲۳] خطاپذیری یا فریب‌گرایی (fallibilism) اصطلاحی فلسفی در حوزه معرفت‌شناسی است که می گوید اطمینان مطلق در مورد دانش غیر ممکن است. معتقدان به خطاپذیری بیان می‌کنند که نمی توان هیچ نظری را بطور قاطع به عنوان حقیقت قلمداد کرد و نظرات همواره ممکن است بر خطا باشند. خطاپذیری در فلسفه مدرن نخستین بار در آراء چارلز سندرز ،ویلیام جیمز و جان دیویی مطرح شد، هرچند نوعی از این ادعا را می توان در آراء دیوید هیوم نیز مشاهده کرد. کارل پوپر را می‌توان مشهورترین مدافع این دیدگاه در دوران معاصر دانست.

[۲۴]  cognitive neuroscientist

[۲۵] evolutionary psychologist

[۲۶]  social psychologist

[۲۷]  cultural anthropologist

[۲۸]  categorical imperative

[۲۹]  cosmopolitanism

[۳۰]  روشی برای شکنجه و اعدام که در آن دست و پای فرد را به چرخ مخصوصی بسته و می‌کشیدند تا استخوان‌هایش خُرد شده و نهایتاً بمیرد.

[۳۱]  Authoritarian High Modernism

[۳۲]  نقل قولی از لو کوربوزیه معمار شهیر سوئیسی-فرانسوی و از پیشگامان معماری مدرن

[۳۳]  Cesare Beccaria

[۳۴]  doux commerce یا gentle commerce

[۳۵] رساله‌ای که کانت به سال ۱۷۹۵ تحت عنوان اصلی «Perpetual Peace: A Philosophical Sketch» منتشر کرد