اینک روشنگری: فصل دوم، آنتروپی، فرگشت، اطلاعات

— مترجم: بشیر جاویدنیا

فصل دوم: آنتروپی، فرگشت، اطلاعات

اولین سنگ‌بنا برای درک وضعیت بشر مفهوم آنتروپی است. آنتروپی در معنای امروزی‌اش نخستین بار توسط فیزیک‌دان قرن نوزدهمی لودویگ بولتزمن[۱] معرفی شد. قانون دوم ترمودینامیک می‌گوید آنتروپی در یک سیستم بسته  – یعنی سیستمی که با محیط اطراف خود تبادلی ندارد – هیچ‌گاه کاهش نمی‌یابد. سیستم‌های بسته دائماً به سمت وضعیت بی‌ثبات‌تر و بی‌نظم‌تری حرکت می‌کنند و به تدریج توانایی تولید خروجی‌های مفید را از دست می‌دهند. چنین سیستم‌هایی  نهایتاً وارد یک تعادل سرد، یکنواخت و همگن شده و در همان وضعیت باقی می‌مانند.

صورت‌بندی اصلی قانون دوم ترمودینامیک اشاره به فرایندی دارد که در آن انرژی گرمایی از جسم گرم‌تر به سمت جسم سردتر حرکت می‌کند تا نهایتاً اختلاف دمای بین دو جسم به صفر برسد و تمام انرژی گرمایی تخلیه شود. یک فنجان قهوه به مرور سرد خواهد شد مگر آنکه آن را روی یک گرم‌کن برقی قرار دهیم. هنگامی که ذغال‌سنگ تغذیه‌کننده یک موتور بخار تمام شود، بخار سرد دیگر قادر نخواهد بود پیستون را حرکت دهد.

هنگامی که معلوم شد گرما نوعی مایع نامرئی نیست بلکه در واقع انرژی مولکول‌های در حال حرکت است و بنابراین تفاوت دمای بین دو جسم به دلیل تفاوت سرعت حرکت مولکول‌های آنهاست، یک صورت‌بندی عمومی‌تر و مبتنی بر آمار از مفهوم آنتروپی و قانون دوم ترمودینامیک شکل گرفت. در این صورت‌بندی جدید، «نظم» را می‌توان به عنوان زیرمجموعه‌ای از تمامی وضعیت‌های متمایز یک سیستم از نظر میکروسکوپی تعریف کرد (مثلا مجموعه حالات ممکن برای سرعت و محل قرارگیری مولکول‌های دو جسم). از بین تمامی این وضعیت‌ها، آنهایی که از نظر ما منظم یا مفید هستند کسر کوچکی از همه احتمالات ممکن را شامل می‌شوند (مثلا حالتی که متوسط سرعت حرکت مولکول‌های یک جسم از جسم دیگر بیشتر باشد که به معنای آن است که جسم اول گرم‌تر از جسم دوم است) در حالی که اکثر احتمالات ممکن شامل وضعیت‌هایی است که از نظر ما بی‌نظم یا بی‌فایده هستند (مثلا حالتی که متوسط سرعت حرکت مولکول‌های دو جسم یکسان باشد که به معنای آن است که اختلاف دمایی بین دو جسم وجود ندارد). این بدین معناست که بر اساس قانون احتمالات هرگونه تغییر در یک سیستم، چه منشا آن از درون باشد و چه از بیرون، سیستم را به سمت یک وضعیت بی‌نظم و بی‌فایده سوق می‌دهد؛ نه به این دلیل که طبیعت برای بی‌نظم بودن تلاش می‌کند بلکه به این دلیل که راه‌های بسیار بیشتری برای بی‌نظم بودن وجود دارد. قصر شنی که امروز در ساحل ساخته‌اید فردا در جای خود نخواهد بود زیرا باد، امواج، پرنده‌ها و بچه‌ها دانه‌های شن را به اطراف پراکنده خواهند کرد و احتمال اینکه این دانه‌ها به صورت یکی از میلیاردها حالتی در بیایند که شباهتی به قصر شنی ندارد بسیار بیشتر از حالات معدودی است که منجر به ایجاد قصر شنی خواهد شد. من معمولاً برای اشاره به این صورت‌بندی آماری از قانون دوم ترمودینامیک که الزاماً در مورد اختلاف دمای بین دو جسم نیست از عنوان «قانون آنتروپی» استفاده می‌کنم.

اما آنتروپی چه ربطی به مسائل انسانی دارد؟ ربطش این است که حیات و خوشبختی ما وابسته به نحوه منظمی از چیدمان امور است که تنها کسر بسیار کوچکی از بی‌نهایت چیدمان ممکن را شامل می‌شود. بدن ما اجتماعی نامحتمل از ملکول‌هاست که تنها به کمک برخی چیزهای نامحتمل دیگر می‌تواند نظم و ساختار خود را حفظ کند: تعداد اندکی مواد که می‌تواند ما را تغذیه کند؛ تعداد اندکی مواد در شکل‌های خاص که می‌تواند ما را بپوشاند، سرپناه‌مان باشد یا اشیا را به میل ما حرکت دهد. اکثریت چیزها و موادی که روی زمین وجود دارد هیچ استفاده خاصی برای ما ندارند؛ بنابراین وقتی تغییری بدون هدایت و عاملیّت انسان رخ دهد به احتمال زیاد اوضاع را بدتر می‌کند. اصطلاحات عامیانه‌ای چون «خرابی هیچ وقت نمی‌خوابه» و «هر چیزی که بشه خراب شه حتما خراب میشه» تاییدی بر برقرار بودن قانون آنتروپی هستند. به قول سام ریبورن[۲] نماینده سابق کنگره از ایالت تگزاس: «هر الاغی می‌تواند یک طویله را خراب کند ولی ساختنش احتیاج به نجار دارد».

دانشمندان تاکید دارند که قانون دوم ترمودینامیک چیزی به مراتب فراتر از توضیحی برای خرابی‌ها و مشکلات روزمره است بلکه بنیان درک ما از جهان هستی و جایگاه ما در آن را شکل می‌دهد. در ۱۹۲۸ فیزیک‌دان آرتور ادینگتون[۳] نوشت:

این قانون که آنتروپی همیشه در حال افزایش است به عقیده من عالی‌ترین مقام را در بین تمامی قوانین طبیعت دارد. اگر یک تئوری کیهان‌شناختی در تقابل با معادلات ماکسول[۴] باشد ممکن است بگویم بدا به حال معادلات ماکسول! اگر این تئوری در تقابل با برخی مشاهدات باشد ممکن است بگویم آزمایش‌گرها هم گاهی ناشی‌گری می‌کنند! اما اگر این تئوری قانون دوم ترمودینامیک را نقض کند دیگر امیدی به آن نیست و سرنوشتی جز تحقیر عمیق نسیبش نخواهد شد.

سی.پی اسنو[۵] دانشمند و نویسنده انگلیسی در سخنرانی مشهور خود در دانشگاه کمبریج به سال ۱۹۵۹ با عنوان «دو فرهنگ و انقلاب علمی»[۶] نظرش در مورد تحقیر و خوار شمردن علم توسط تحصیل‌کردگان بریتانیایی در زمان خود را چنین بیان می‌کند:

به دفعات در مجامعی حضور داشتم که حاضرین با معیارهای فرهنگ سنتی بسیار تحصیل‌کرده محسوب می‌شدند و در عین حال با ذوق و شوقی قابل توجه از بی‌سوادی دانشمندان صحبت می‌کردند. یکی دو باری که تحریک شدم وارد بحث شوم از حاضرین پرسیدم: چند نفر از شما می‌توانید قانون دوم ترمودینامیک را توضیح دهید؟ پاسخی که دریافت کردم بسیار سرد و در عین حال منفی بود [هیچ یک از حضار قادر به پاسخ نبودند] با اینکه سوال من معادل علمی این است که آیا تا به حال اثری از شکسپیر خوانده‌اید؟

یکی از قوانینی که شیمی‌دان پیتر اتکینز[۷] در عنوان کتاب خود «چهار قانون اصلی کائنات» به آن اشاره می‌کند قانون دوم ترمودینامیک است. روانشناسان تکاملی جان توبی[۸]، لدا کازمیدس[۹] و کلارک برت[۱۰] در مقاله اخیر خود در مورد مبانی شناخت ذهن اظهار می‌کنند که «قانون دوم ترمودینامیک، قانون اول روانشناسی است».

اما چرا قانون دوم مهم است؟ اگر از نقطه نظر خدایان اُلمپ[۱۱] نگاه کنیم این قانون تقدیر جهان هستی و هدف غایی حیات، ذهن و تلاش‌های انسانی را مشخص می‌کند: صرف انرژی و دانش برای مبارزه با جریان مداوم آنتروپی و ساخت پناهگاهی از نظم سودمند. از نقطه نظر زمینی و این‌جهانی می‌توان دقیق‌تر صحبت کرد ولی قبل از آن لازم است دو ایده بنیادی دیگر را نیز شرح دهیم.

—-

در نگاه اول به نظر می‌رسد قانون آنتروپی تنها اجازه شکل‌گیری تاریخی دلسرد کننده و آینده‌ای ناامید کننده را می‌دهد. در سرآغاز جهان یعنی زمان انفجار بزرگ، همه انرژی بصورت غیر قابل باوری فشرده و متمرکز بود و بنابراین آنتروپی بسیار پایین بود. از آن زمان به بعد همه چیز وارد یک سراشیبی شد؛ جهان شروع به گسترش و پراکنش کرد تا نهایتاً به لایه‌ای نازک از ذرات تبدیل شود که بطور یکنواختی در فضا پراکنده شده‌اند. البته در واقعیت جهان به چشم ما یک توده بی‌خاصیت نیست بلکه کهکشان‌ها، سیارات، کوه‌ها، ابرها، دانه‌های برف و گیاهان و جانوران گوناگون، از جمله خودمان، به آن زندگی بخشیده‌اند.

دلیلی که جهان سرشار از این همه چیزهای جالب است مجموعه‌ای از فرایندهاست که می‌توان آنها را خودسامانده نامید. این فرایندها امکان شکل‌گیری مناطقی از نظم محدود را فراهم می‌کنند. هنگامی که انرژی به سیستمی وارد می‌شود و سیستم آن انرژی را در مسیر لغزشش به سمت آنتروپی مصرف می‌کند گاه اشکال منظم و در عین حال زیبایی ایجاد می‌شود: کُره، مارپیچ، گرداب ، موج‌‌دار، کریستال یا فراکتال. این حقیقت که ما این اشکال را زیبا می‌بینیم اتفاقاً نشان می‌دهد که زیبایی ممکن است فقط در چشم بیننده نباشد. مغز ما احتمالا به این الگوهای ضد آنتروپی که از دل طبیعت سرچشمه می‌گیرند واکنش زیبایی‌شناختی نشان می‌دهد.

اما نوع دیگری از نظم نیز در طبیعت وجود دارد که باید توضیح داده شود. این نظم نه از نوع اشکال ظریف و متقارن دنیای فیزیکی بلکه از نوع طراحی‌های دنیای زنده است. موجودات زنده از اندام‌هایی ساخته شده‌اند که دارای اجزای مختلف و ناهمگون هستند. به طرز عجیب و مرموزی چیدمان این اجزا به آنها اجازه می‌دهد کارهایی انجام دهند که آن ارگانیسم را زنده نگه می‌دارد، یعنی به آن اماکن جذب انرژی برای مقاومت در برابر آنتروپی را می‌دهد.

مثال رایج برای بررسی طراحی‌های زیستی، چشم انسان است. اما من از دومین اندام حسی مورد علاقه‌ام برای بیان مطلب استفاده خواهم کرد. گوش انسان شامل این اجزاست: پرده‌ای کشسان که در واکنش به کوچکترین  لغزش هوا مرتعش می‌شود، اهرمی استخوانی که نیروی این ارتعاش را چندین برابر می‌کند، پیستونی که ارتعاش را وارد مایعی می‌کند که در داخل یک تونل قرار دارد (تونلی که مارپیچ است تا به راحتی در درون استخوان جمجمه جا شود)، غشائی مخروطی که در طول تونل قرار دارد و بصورت فیزیکی هارمونی‌ها را از موج صوت جدا می‌کند، و ردیفی از سلول‌ها با شاخک‌های بسیار ریز که با ارتعاش غشاء به جلو و عقب خم می‌شوند و قطاری از سیگنال‌های الکتریکی را به مغز ارسال می‌کنند. توضیح اینکه چرا این غشاء و استخوان و مایع و شاخک‌ها به این ترتیب بسیار نامحتمل در کنار هم قرار گرفته‌اند ممکن نیست مگر با توجه به این واقعیت که چنین ساختاری به مغز اجازه می‌دهد الگوهای صوتی را ثبت کند و تشخیص دهد. حتی گوش بیرونی – با نامتقارن بودنش از پایین به بالا و از جلو به عقب و با برجستگی‌ها و دره‌های چین‌خورده‌اش –  طوری طراحی شده که از طریق شکل‌دهی به موج صوت دریافتی، مغز را قادر به تشخیص جهت صدا (پایین یا بالا، جلو یا عقب) کند.

موجودات زنده شامل ترکیبات نامحتملی از بافت‌های سلولی مانند چشم، گوش، قلب و معده هستند که چگونگی ایجاد آنها نیازمند توضیح است. قبل از اینکه در ۱۸۵۹ چارلز داروین[۱۲] و آلفرد راسل والاس[۱۳] چنین توضیحی ارائه کنند، کاملا منطقی بود که فکر کنیم اینها ساخته دست یک طراح الهی هستند. حدس می‌زنم همین موضوع یکی از دلایل خداباور بودن اکثر متفکران روشنگری بود. اما داروین و والاس نشان دادند که وجود یک طراح ضروری نیست. فرایندهای خودسامانده فیزیکی و شیمیایی می‌توانند منجر به شکل‌گیری ترکیبی مادی شوند که خودش را تکثیر می‌کند. هر کپی می‌تواند کپی‌های دیگری بسازد و آنها نیز کپی‌های دیگری بسازند و به همین ترتیب بصورت نمایی زیاد شوند. سپس این سیستم‌های تکثیرشونده شروع به رقابت بر سر دستیابی به مواد و انرژی لازم برای ساختن کپی‌های بیشتر می‌کنند. از آنجایی که این فرایند تکثیر و ساختن کپی بی‌نقص نیست – چون قانون آنتروپی اینطور اقتضا می‌کند – پس خطاهایی رخ خواهند داد. هرچند بیشتر این خطاها و جهش‌ها[۱۴] منجر به ایجاد کپی‌های بدتری می‌شوند (باز هم به دلیل آنتروپی!) اما هر از گاهی شانس و اقبال موجب ایجاد کپی‌ای می‌شود که کارایی بیشتری در بقا و تولید مثل دارد و بنابراین فرزندانش می‌توانند در رقابت با دیگران بهتر عمل کنند. به مرور آن دسته از جهش‌هایی که موجب تقویت تکثیرشوندگی و بقای ارگانیسم شوند در طول نسل‌ها انباشته می‌شوند. پس وقتی در زمان حال به ارگانیسم نگاه می‌کنیم ممکن است اینطور به نظر برسد که برای بقا و تولید مثل مهندسی شده است، در حالی که ارگانیسم تنها آن دسته از خطاهایی که منجر به بقا و تکثیرشوندگی بهتر در گذشته بوده را در خود حفظ کرده است.

آفرینش‌باوران اغلب ادعا می‌کنند که تکامل زیستی یا فرگشت از نظر فیزیکی غیرممکن است زیرا بر اساس قانون دوم ترمودینامیک ممکن نیست نظم در طول زمان افزایش یابد. اما آنها بخشی از این قانون را که می‌گوید «در یک سیستم بسته» از قلم می‌اندازند. ارگانیسم‌ها سیستم‌های باز هستند نه بسته. آنها انرژی را از طریق خورشید، غذا، یا مواد شیمیایی موجود در اقیانوس جذب می‌کنند تا موقتاً نظم را در درون بدن و لانه خود برقرار کنند و بطور همزمان گرما و فضولات وارد محیط می‌کنند که بی‌نظمی جهان بصورت کلی را افزایش می‌دهد. اینکه ارگانیسم‌ها انرژی مصرف می‌کنند تا از یکپارچگی خود در برابر فشار آنتروپی محافظت کنند تعبیری مدرن از اصل تلاش[۱۵] است که اسپینوزا آن را اینگونه تعریف کرده بود: «تقلای موجود برای بقا و نما در وجود خود»؛ اصلی که شالوده بسیاری از نظریه‌های توضیح‌دهنده حیات و ذهن در دوران روشنگری بود.

ارگانیسم‌ها برای مکیدن انرژی از محیط خود به تلاش و کوشش بسیاری احتیاج دارند. همین امر منجر به ایجاد یکی از تراژدی‌های دنیای زنده می‌شود. برخلاف گیاهان که از انرژی خورشید بهره می‌برند و اندک موجوداتی که از مواد شیمیایی خارج شده از شکاف‌های کف اقیانوس تغذیه می‌کنند، اکثر حیوانات استثمارگرند. آنها برای استفاده از انرژی به سختی به دست آمده‌ای که در بدن گیاهان و حیوانات دیگر ذخیره شده، آنها را می‌خورند. همینطور ویروس‌ها، باکتری‌ها و دیگر انواع انگل‌ها بدن میزبان خود را از داخل می‌خورند. به غیر از میوه‌ها تقریباً هر چیزی که ما به عنوان غذا می‌شناسیم تکه‌هایی از بدن دیگر موجودات زنده است که طبیعتاً تمایل داشتند آن را برای خودشان نگه دارند! طبیعت یک جنگ است و بیشتر چیزهایی که در جهان طبیعی نظر ما را به خود جلب می‌کنند چیزی جز نبردهای تسلیحاتی نیستند. حیواناتی که غالباً طعمه دیگران می‌شوند به وسیله صدف، پوسته، شاخ، چنگال، زهر، استتار، پرواز کردن و البته مبارزه از خود محافظت می‌کنند. گیاهان با تنه، خار، سم و مواد آزارنده دیگری که در بافت‌هایشان وجود دارد اینکار را می‌کنند. سایر حیوانات نیز سلاح‌هایی برای غلبه بر این موانع در خود ایجاد کرده‌اند: گوشت‌خواران سرعت، پنجه و دندان تیز و بینایی قدرتمند دارند در حالی که گیاه‌خواران دندان‌های آسیاب‌کننده و کبدهایی دارند که سموم گیاهان را دفع می‌کند.

—-

اکنون به سومین سنگ‌بنا یعنی اطلاعات می‌رسیم. اطلاعات را می‌توان نوعی کاهش آنتروپی در نظر گرفت یعنی آن ویژگی که یک سیستم منظم و ساختارمند را از انبوه سیستم‌های تصادفی و بی‌فایده متمایز می‌کند. این موارد را تصور کنید: صفحاتی از حروف بی‌معنا و تصادفی که یک میمون روی ماشین تحریر تایپ کرده است، صدای خش‌خشی که رادیو در فاصله بین دو ایستگاه می‌دهد، و خزعبلاتی که وقتی یک فایل کامپیوتری خراب را باز می‌کنید روی صفحه نمایشگر ظاهر می‌شوند. هرکدام از این چیزها می‌توانند به میلیاردها حالت مختلف وجود داشته باشند اما یکی از دیگری کسل‌کننده‌تر خواهند بود. حال تصور کنید آن ماشین تحریر، رادیو یا کامپیوتر بتواند حروف، امواج صوتی یا پیکسل‌ها را بصورت الگویی مرتب کند که با چیزی در جهان خارج مرتبط باشد: اعلامیه استقلال آمریکا، آهنگ Hey Jude از گروه بیتلز، یا تصویر گربه‌ای که عینک آفتابی زده است. در این حالت می‌گوییم دستگاه در حال مخابره اطلاعاتی در مورد اعلامیه استقلال، آهنگ بیتلز یا گربه است.

میزان اطلاعاتی که درون یک الگو قرار دارد به میزان دقت ما در نگاه به جهان وابسته است. اگر ما به دنبال توالی دقیق حروف در متن نوشته شده توسط میمون یا تفاوت دقیق دو طول موج رادیویی از یکدیگر باشیم آنگاه همه صفحات کاغذ یا امواج رادیویی به یک اندازه اطلاعات در درون خود خواهند داشت. در این حالت حتی می‌توان گفت آن مواردی که برای ما بامعناست در واقع اطلاعات کمتری در خود دارد زیرا وقتی به یک بخش آن نگاه می‌کنیم (مثلا حرف آ در متن) می‌توانیم بخش‌های دیگر را حدس بزنیم (اینکه حرف بعدی احتمالا ب است). ولی ما معمولا اکثریت قریب به اتفاق ترکیبات تصادفی را به یک اندازه کسل‌کننده می‌دانیم و آنها را از اقلیت کوچکی که با چیزهای دیگر در جهان مرتبط هستند تفکیک می‌کنیم. با این دیدگاه می‌توان گفت که عکس گربه اطلاعات بیشتری نسبت به فایل خراب در خود دارد زیرا ما قادریم چنین ترکیب منظم و کمیابی را از تعداد بسیار زیادی ترکیبات بی‌نظم ممکن تشخیص دهیم. اینکه بگوییم جهان منظم است و نه تصادفی معادل این است که بگوییم جهان حاوی اطلاعات در این معنای ذکر شده است. برخی فیزیک‌دانان اطلاعات را در کنار ماده و انرژی به عنوان یکی از اجزای بنیادین تشکیل‌دهنده جهان هستی قرار می‌دهند.

اطلاعات همان چیزی است که در طی تکامل در درون ژن انباشته می‌شود. توالی پایه‌های یک ملکول DNA مرتبط با توالی اسیدهای آمینه در پروتئین‌هایی است که اندام‌ ارگانیسم را تشکیل می‌دهند. این توالی به مرور توسط اجداد ارگانیسم در تلاش برای غلبه بر آنتروپی شکل گرفته و نهایتاً این ترکیب نامحتمل را ایجاد کرده که به ارگانیسم اجازه می‌دهد انرژی جذب کند و رشد و تولید مثل نماید.

اطلاعات همچنین همان چیزی است توسط سیستم عصبی حیوان در طول حیاتش جمع‌آوری می‌شود. هنگامی که گوش صدا را تبدیل به پالس‌های عصبی می‌کند دو فرایند فیزیکی در جریان است که هیچ شباهتی به هم ندارند: ارتعاش هوا و انتشار یون‌ها [برای انتقال پیام‌های عصبی]. اما به دلیل ارتباط این دو فرایند با یکدیگر، الگوی فعالیت‌های عصبی در مغز می‌تواند حامل اطلاعاتی در مورد صدایی در جهان خارج باشد. سپس اطلاعات در مسیر عبورش از سیناپس‌هایی که یک نورون را به نورون دیگر متصل می‌کند از حالت الکتریکی به حالت شیمیایی و برعکس تبدیل می‌شود و در حین همه این تبدیلات فیزیکی محتوای آن محفوظ می‌ماند.

یکی از یافته‌های بسیار مهم علوم اعصاب در قرن بیستم این بود که شبکه‌های عصبی علاوه بر نگهداری اطلاعات می‌توانند آن را در مسیر انتقال تغییر بدهند، موضوعی که به ما کمک می‌کند دلیل هوشمندی مغز را توضیح دهیم. دو نورون ورودی می‌توانند طوری به یک نورون خروجی متصل شوند که تبادلات عصبی بین آنها روابط منطقی AND، OR، NOT یا یک تصمیم آماری مبتنی بر وزن شواهد ورودی را پیاده‌سازی کند. این موضوع به شبکه‌های عصبی امکان می‌دهد کار پردازش اطلاعات و انجام محاسبات را انجام دهند. بنابراین با وجود یک شبکه به اندازه کافی بزرگ از چنین مدارهای منطقی و آماری – که مغز با میلیاردها نورون ظرفیت ایجاد آن را دارد – می‌توان محاسبات بسیار پیچیده‌ای انجام داد. انجام این محاسبات پیچیده پیش‌نیاز پدیده‌ای است که به آن هوش می‌گوییم. مغز می‌تواند اطلاعاتی که توسط حواس از جهان دریافت می‌کند را طوری پردازش کند که بازتاب دهنده قوانین حاکم بر جهان باشد؛ امری که به آن امکان می‌دهد استنتاج‌ها و پیش‌بینی‌های مفید انجام دهد. اگر ادراکات درونی ما همبستگی قابل اعتمادی با وضعیت جهان خارج داشته باشند و از این ادراکات برای استنتاج نتایج درست از مقدمات درست استفاده کنیم، می‌توان گفت که دارای «دانش» هستیم. مثلا وقتی می‌گوییم فلانی «می‌داند» دارکوب چیست منظور این است که اولا اگر او دارکوبی ببیند فکر «دارکوب» در ذهنش شکل می‌گیرد و ثانیا می‌تواند استنتاج کند «دارکوب پرنده‌ای است که به پوسته درختان نوک می‌زند تا کرم‌ها را بیرون بکشد و بخورد».

به فرگشت برگردیم. مغز حیوانات توسط اطلاعات درون ژن‌ها طوری سیم‌پیچی شده که بتواند اطلاعات دریافتی توسط حواس را پردازش کند. چنین مغزی به حیوان امکان می‌دهد رفتارش را طوری تنظیم کند که بتواند انرژی جذب کرده و در برابر آنتروپی مقاومت کند. برای مثال مغز گربه به او امکان می‌دهد قاعده «اگر جیرجیر می‌کند دنبالش کن، اگر پارس می‌کند از آن فرار کن» را پیاده‌سازی کند.

با این حال، دنبال کردن و فرار کردن تنها سلسله‌ای از انقباضات ماهیچه‌ای نیستند بلکه کنش‌هایی هدف‌محورند. دنبال کردن ممکن است بسته به شرایط شامل دویدن، از درخت بالا رفتن، جهیدن، کمین کردن یا هر اقدامی باشد که شانس به دام انداختن طعمه را افزایش می‌دهد. فرار کردن نیز می‌تواند شامل پنهان شدن، بی‌حرکت ماندن یا زیگ‌زاگ دویدن باشد. این موضوع ما را به یکی دیگر از ایده‌های درخشان قرن بیستم می‌رساند، چیزی که به آن سایبرنتیک، فیدبک یا کنترل می‌گویند. این ایده توضیح می‌دهد که چطور یک سیستم فیزیکی می‌تواند غایت‌مند[۱۶] یا هدف‌محور باشد. چیزی که سیستم برای غایت‌مند بودن نیاز دارد این است که بتواند درکی از وضعیت خودش و محیط اطرافش داشته باشد؛ وضعیت «هدف» را بشناسد (یعنی آن چیزی که «می‌خواهد» یا برای رسیدن به آن «تلاش می‌کند»)؛ بتواند تفاوت بین وضعیت فعلی و وضعیت هدف را محاسبه کند؛ و توان انجام مجموعه‌ای از کنش‌ها را داشته باشد که اثر هرکدام بر محیط مشخص است. اگر سیستم طوری تنظیم شود که آن کنش‌هایی را انجام دهد که فاصله وضعیت فعلی از وضعیت هدف را کاهش می‌دهند، آنگاه می‌توان گفت که به دنبال هدف است (و اگر محیط به اندازه کافی پیش‌بینی‌پذیر باشد به هدف دست پیدا می‌کند). البته این ایده نخستین بار به شکل هم‌ایستایی یا هموستاز[۱۷] توسط فرایند انتخاب طبیعی کشف شد؛ مثل زمانی که بدن ما از طریق لرزیدن و عرق کردن دمای خودش را تنظیم می‌کند. وقتی انسان این ایده را کشف کرد ابتدا آن را در سیستم‌های آنالوگ مانند ترموستات و کروزکنترل و سپس در سیستم‌های دیجیتال مانند ربات‌های خودکار و برنامه‌های بازی شطرنج بکار گرفت.

اطلاعات، محاسبات و کنترل پلی هستند که شکاف بین دنیای فیزیکیِ علت و معلول و دنیای ذهنیِ دانش، هوش و هدف را پر می‌کند. این حرف که «ایده‌ها می‌توانند جهان را تغییر دهند» تنها یک خطابه شورانگیز نیست بلکه واقعیتی درباره ساختار فیزیکی مغز است. متفکران روشنگری شهودی کلی از اینکه افکار می‌توانند از الگوهای مادی تشکیل شده باشند داشتند. آنها افکار و ایده‌ها را به اشک‌های شمع، ارتعاشات تار و امواج حاصل از حرکت قایق تشبیه می‌کردند. هابز حتی گفته بود «استدلال چیزی جز محاسبات نیست». اما پیش از اینکه مفاهیم اطلاعات و محاسبات به شکل امروزی تعریف شوند کاملا منطقی بود که افراد به دوگانگی جسم-ذهن باور داشته باشند و حیات ذهنی را به وجود یک روح غیرمادی نسبت دهند (همانطور که تا قبل از شکل‌گیری مفهوم فرگشت کاملا منطقی بود که افراد آفرینش‌باور باشند و طراحی‌های طبیعی را به وجود یک طراح الهی نسبت دهند). این به زعم من دلیل دیگری است که باعث می‌شد اکثر متفکران روشنگری خداباور باشند.

البته کاملاً طبیعی است به اینکه گوشی موبایل واقعاً شماره تلفن‌ها را «می‌داند» و GPS واقعاً بهترین مسیر رفتن به خانه را «پیدا می‌کند» و ربات جاروبرقی حقیقتاً «تلاش می‌کند» خانه را تمیز کند با تردید نگاه کنیم. اما به مرور که سیستم‌های پردازش اطلاعات پیچیده‌تر و پیشرفته‌تر می‌شوند – یعنی درکی که از جهان دارند غنی‌تر، اهدافشان سلسله‌مراتبی و تشکیل شده از زیرهدف‌های متعدد و کنش‌هایشان متنوع‌تر و غیرقابل پیش‌بینی‌تر می‌شود – دیگر اصرار بر اینکه دانش امری مختص انسان است متعصبانه خواهد بود. اینکه آیا اطلاعات و محاسبات علاوه بر دانش و هوش می‌توانند آگاهی را هم توضیح بدهند سوالی است که در فصل آخر به آن باز خواهم گشت.

هوش انسانی همچنان سنگ محکی برای ارزیابی هوش مصنوعی باقی خواهد ماند. چیزی که هموساپینس یا انسان خردمند را گونه‌ای منحصر به فرد کرده این است که اجداد ما در فرایند طولانی فرگشت روی داشتن مغزی بزرگ سرمایه‌گذاری کردند تا بتوانند اطلاعات بیشتری از جهان کسب کنند، به نحو پیچیده‌تری درباره آن استدلال کنند و دامنه وسیع‌تری از کنش‌ها را برای دستیابی به اهدافشان بکار گیرند. به عبارتی آنها یک نقطه دنج[۱۸] شناختی یا فرهنگی پیدا کردند و در آن متخصص شدند. این خود منجر به کسب مجموعه‌ای از انطباق‌های زیستی جدید گردید: توانایی دستکاری مدل‌های ذهنی و پیش‌بینی اینکه اگر کسی دست به امتحان کار جدیدی بزند چه خواهد شد؛ توانایی همکاری با دیگران که به آنها اجازه می‌داد بصورت تیمی کار کنند و دستاوردهایی داشته باشند که یک فرد به تنهایی نمی‌توانست کسب کند؛ و البته زبان که به آنها  امکان می‌داد کنش‌هایشان را با یکدیگر هماهنگ کنند و ثمرات تجارب خود را به مجموعه‌ای از مهارت‌ها و هنجارها تبدیل کنند که به آن فرهنگ می‌گوییم. این سرمایه‌گذاری‌ها به انسان‌های اولیه اجازه ‌داد بر گروه وسیعی از گیاهان و حیوانات غلبه پیدا کنند و انرژی بدست آمده به عنوان غنیمت را صرف رشد مغزهای در حال گسترش خود نمایند، چیزی که به آنها امکان می‌داد دانش و مهارت خود را بیش از پیش افزایش داده و باز هم انرژی بیشتری به غنیمت بگیرند. قبیله هادزا[۱۹] در تانزانیا از قبایل شکارچی-گردآورنده‌ای است که زیست‌بوم و محل زندگی‌اش به جایی که اولین انسان‌ها در آن تکامل پیدا کردند و سبک زندگی خود را شکل دادند شباهت زیادی دارد. مطالعات دقیقی که روی این قبیله انجام شده نشان می‌دهد انرژی دریافتی هر نفر از آنها روزانه حدود ۳۰۰۰ کالری است که با تغذیه از ۸۸۰ گونه مختلف گیاهان و جانوران تامین می‌شود. آنها این منوی متنوع غذایی را از طریق روش‌های مبتکرانه و منحصر به انسان – مانند شکار حیوانات بزرگ به وسیله تیرهای زهرآلود، فراری دادن زنبورها به وسیله دود و برداشتن عسل از کندو، و افزایش ارزش غذایی گوشت از طریق پختن – تهیه می‌کنند.

انرژی که از طریق بکارگیری دانش کسب شده همان اکسیری است که به وسیله آن بر آنتروپی غلبه می‌کنیم. بنابراین پیشرفت در جذب انرژی منجر به بهبود شرایط انسان می‌شود. اختراع کشاورزی در حدود ۱۰ هزار سال قبل باعث شد میزان کالری در دسترس از طریق گیاهان زراعی و حیوانات اهلی چندین برابر شود. این امر بخشی از جمعیت را از اشتغال به شکار و جستجوی غذا معاف کرد و به آنها امکان داد به کارهای تجمّلی چون نوشتن، فکر کردن و ایده پردازی مشغول شوند. حدود سال ۵۰۰ قبل از میلاد در دوره‌ای که فیلسوف آلمانی کارل یاسپرس[۲۰] آن را «عصر محوری»[۲۱] می‌نامد چندین فرهنگ کاملاً جدا از هم تقریباً بطور همزمان از نظام‌های مبتنی بر مناسک آئینی و قربانی کردن که هدفشان تنها دفع بلایا و بدبختی‌ها بود دست برداشتند و به نظام‌های فلسفی و دینی روی آوردند که ایثار را تشویق می‌کرد و تعالی روحانی را وعده می‌داد. آئین تائو و کنفوسیوس در چین، آئین بودا، هندو و جِین در هند، آئین زرتشتی در ایران، آئین یهود در یهودیه[۲۲] و فلسفه کلاسیک در یونان همگی در فاصله چند قرن از هم ظاهر شدند (کنفوسیوس، بودا، فیثاغورس و آخرین انبیای بنی‌اسرائیل تقریباً در یک زمان زندگی می‌کردند). اخیراً یک تیم بین‌رشته‌ای از دانشمندان علت مشترکی برای این موضوع شناسایی کرده‌اند. به یکباره هاله‌ای مقدس و روحانی زمین را احاطه نکرده بود بلکه قضیه خیلی غیرشاعرانه‌تر از این بود: جذب انرژی! عصر محوری زمانی آغاز شد که پیشرفت‌های کشاورزی و اقتصادی، انرژی انبوهی در دسترس بشر قرار داده بود: افزایشی معادل ۲۰ هزار کالری روزانه به ازای هر نفر در غذا، علوفه، سوخت و مواد خام. چنین افزایشی به تمدن‌های مختلف امکان داد شهرهای بزرگ بنا کنند، یک طبقه فرهیخته و روحانی داشته باشند و اولویت خود را از بقای کوتاه‌مدت به هماهنگی بلندمدت تغییر دهند. همانطور که یک هزاره بعد برتولت برشت نوشت: اول غذا، بعد اخلاق.

هنگامی که انقلاب صنعتی دریایی از انرژی را از منابعی چون زغال سنگ و نفت آزاد کرد توانست «فرار بزرگ» از فقر، بیماری، گرسنگی، بی‌سوادی و مرگ زودرس را ابتدا در غرب و به مرور در سایر نقاط دنیا رقم بزند (موضوعی که در فصول ۵-۸ به آن خواهیم پرداخت). جهش بعدی در رفاه انسان، یعنی پایان فقر مطلق و گسترش ثروت در جهان به همراه همه مزایای اخلاقی که این موضوع به دنبال خواهد داشت، وابسته به پیشرفت فناوری‌های است که بتوانند انرژی بیشتری با هزینه اقتصادی و زیست‌محیطی قابل قبول برای کل دنیا فراهم کند (فصل ۱۰).

—-

سه مفهوم آنتروپی، فرگشت و اطلاعات داستان پیشرفت انسان را روایت می‌کنند؛ اوضاع فاجعه‌باری که در آن پا به جهان گذاشتیم و وسایلی که برای بیرون کشیدن خود از آن وضعیت در اختیار داریم.

اولین حکمتی که این سه مفهوم به ما می‌آموزند این است که مشکلات و بدبختی‌ها الزاماً تقصیر کسی نیست. یکی از دستاوردهای عظیم انقلاب علمی، و شاید عظیم‌ترین دستاورد آن، ابطال این باور بود که جهان هستی دارای هدف و مقصد خاصی است. بر اساس این باور بدوی و بسیار رایج هیچ پیشامدی بدون دلیل نیست؛ پس وقتی اتفاقات بد مانند بیماری، قحطی، جنگ و گرسنگی رخ می‌دهند حتماً عاملی منجر به رخ دادن آنها شده است. اگر بتوان فرد مقصر را شناسایی کرد می‌توان تاوان بدبختی‌های ایجاد شده را با مجازات او گرفت. اگر فرد خاصی به عنوان مقصر پیدا نشد می‌توان نزدیک‌ترین اقلیت قومی یا مذهبی را مقصر جلوه داد و آنها را قتل عام کرد. اگر اتهام متوجه هیچ انسانی نشد می‌توان به دنبال جادوگران و ساحره‌ها افتاد و آنها را سوزاند یا غرق کرد. اگر آن هم نشد می‌توان خدایان جبّار را عامل بدبختی‌ها دانست، هرچند مجازات آنها ممکن نیست بلکه باید به درگاه‌شان دعا و قربانی کرد. نهایتاً نیروهای ماورائی چون کارما، تقدیر، سرنوشت، عدالت کیهانی و نقشه‌های آسمانی می‌توانند باور «هیچ پیشامدی بدون دلیل نیست» را تداوم بخشند.

گالیله، نیوتن و لاپلاس این جهان‌بینی و اخلاقیات مبتنی بر آن را تغییر دادند. آنها جهان دقیقی ترسیم کردند که در آن هر رخدادی به دلیل وجود شرایطی در زمان حال رخ می‌دهد نه اهدافی در آینده. البته انسان‌ها می‌توانند هدف داشته باشند اما هدف‌مند دانستن عملکرد طبیعت توهم است. وقایع می‌توانند بدون اینکه کسی تاثیر آنها بر خوشبختی انسان را در نظر بگیرد اتفاق بیفتند.

این بینش حاصل از انقلاب علمی و عصر روشنگری با کشف مفهوم آنتروپی عمیق‌تر شد. جهان هستی نه تنها اهمیتی برای آرزوهای ما قائل نیست بلکه روند طبیعی امور به گونه‌ای است که آنها را خنثی می‌کند زیرا بر اساس قانون آنتروپی راه‌های بسیار بیشتری برای بدتر شدن اوضاع وجود دارد تا بهتر شدن آنها: خانه‌ها در آتش می‌سوزند، کشتی‌ها غرق می‌شوند و نبردها بر سر میخ نعل یک اسب مغلوبه می‌شوند.

با کشف فرگشت، آگاهی ما از بی‌تفاوتی جهان هستی نسبت به سرنوشت‌مان باز هم عمیق‌تر شد. درندگان، انگل‌ها و عوامل بیماری‌زا همواره در تلاشند به نوعی از ما تغذیه کنند و آفات و باکتری‌های فاسدکننده غذاهای ما را مصرف می‌کنند. هرچند این موجودات می‌توانند منجر به بدبختی ما شوند اما این مشکل آنها نیست.

فقر و گرسنگی نیازی به توضیح ندارد. در دنیایی که توسط آنتروپی و فرگشت هدایت می‌شود، فقر وضعیت عادی بشر است. مواد خود به خود بصورت سرپناه و لباس در نمی‌آیند و موجودات زنده هر کاری از دستشان ساخته باشد می‌کنند تا غذای ما نشوند. همانطور که آدام اسمیت به درستی اشاره کرد این ثروت است که نیاز به توضیح دارد. با این حال حتی امروز که تعدادی اندکی از مردم فکر می‌کنند حوادث و بیماری‌ها مقصر مشخصی دارند باز هم بسیاری از بحث‌ها در مورد فقر شامل این است که مقصر کیست و چه کسی را باید سرزنش کرد.

هیچکدام از اینها به این معنی نیست که جهان طبیعی عاری از شرارت است بلکه برعکس، فرگشت تضمین می‌کند مقادیر زیادی شرارت در جهان وجود داشته باشد. انتخاب طبیعی محصول رقابت ژن‌ها برای حضور در نسل بعد است، بنابراین موجودات زنده امروز نوادگان آنهایی هستند که توانسته‌اند رقبایشان را در مسابقه بر سر جفت، غذا و سلطه شکست دهند. البته همه موجودات همیشه حریص و طماع نیستند. نظریه مدرن تکامل زیستی توضیح می‌دهد که چطور ژن‌های خودخواه می‌توانند منجر به ایجاد ارگانیسم‌های غیر خودخواه شوند. اما بخشندگی در طبیعت حساب‌گرانه است. برخلاف سلول‌های درون یک بدن، انسان‌ها از نظر ژنتیکی منحصر به فرد هستند. هر انسان حاصل انباشت و ترکیب مجموعه متفاوتی از ژن‌ها و جهش‌های ژنتیکی است که در طول نسل‌های مختلف در فرایند مستعد خطای تکثیر و تولیدمثل ایجاد شده است. فردیت ژنتیکی منجر به شکل‌گیری علایق، سلایق و نیازهای متفاوت در هرکدام از ما شده و در عین حال زمینه را برای درگیری و نزاع فراهم می‌کند. خاندان‌ها، خانواده‌ها، دوستان، متحدان و جوامع گاه با تضاد منافع مواجه می‌شوند و برای حل آن دست به بحث، جدل، کشمکش و گاه خشونت می‌زنند. دلالت دیگر قانون آنتروپی این است که سیستم‌های پیچیده‌ای چون ارگانیسم‌ها و موجودات زنده می‌توانند به سادگی از کار بیفتند زیرا عملکردشان وابسته به این است که تعداد بسیار زیادی شرایط نامحتمل بصورت همزمان برقرار باشند. برخورد تکه سنگی به سر، گره شدن دستی به دور گردن یا پرتاب دقیق نیزه‌ای سمی کافی است تا رقیب از میدان به در شود. در عین حال برای موجودی که امکان بکارگیری زبان را دارد وسوسه‌کننده‌تر این است که رقیب را صرفاً با تهدید به استفاده از خشونت از میدان به در کند، چیزی که راه را برای ظهور انواع ظلم و استثمار باز می‌کند.

فرگشت جفای دیگری نیز در حق ما کرده است. قوای شناختی، عاطفی و اخلاقی ما برای تداوم بقا و تولید مثل فردی در محیطی باستانی تکامل پیدا کرده‌اند نه برای رسیدن به کامیابی جمعی در دنیایی مدرن. برای درک این مشکل حتما نباید خودمان را به شکل انسان‌های غارنشینی که در زمان سفر کرده‌اند تصور کنیم بلکه کافی است بدانیم فرگشتی که حداکثر سرعتش در حد چندین نسل است ممکن نیست توانسته باشد مغز ما را برای فناوری‌ها و نهادهای مدرن آماده کند. بشر امروز بر قوای شناختی تکیه دارد که در جوامع سنتی به خوبی کار می‌کرده اما حال عیوب آن آشکار شده است.

انسان بطور طبیعی قادر به شمارش نیست و اشیا را با ترتیب «یکی، دو تا، خیلی» یا حدس‌های تقریبی می‌شمارد؛ فکر می‌کند اشیاء فیزیکی دارای ذات و جوهره‌ای پنهان هستند و از قوانین جادویی و سحرآمیز تبعیت می‌کنند (مثلا اینکه اشیاء می‌توانند در طول فضا و زمان حرکت کنند و بر چیزهایی که شبیه آنها هستند یا در گذشته با آنها در تماس بوده‌اند تأثیر بگذارند – باورهای مرد انگلیسی قبل از انقلاب علمی را به خاطر بیاورید)؛ باور دارد کلمات و افکار موجود در دعا و نفرین می‌توانند بر جهان فیزیکی اثر بگذارند؛ میزان شیوع تصادف و روابط غیرعلّی را دست کم می‌گیرد؛ از نمونه‌های اندک نتایج کلی می‌گیرد و تجارب خودش را بیش از حد تعمیم می‌دهد؛ کلیشه‌ای فکر می‌کند و افراد یک گروه را بر اساس صفات کلی گروه قضاوت می‌کند؛ از همبستگی علیّت را نتیجه می‌گیرد؛ کل‌نگرانه و سیاه و سفید می‌اندیشد و با موضوعات انتزاعی طوری برخورد می‌کند گویی انضمامی و واقعی هستند؛ شهود دانشمندان را ندارد اما وکیل و سیاست‌مداری غریزی است زیرا فقط شواهدی که عقاید خودش را تایید می‌کند در نظر می‌گیرد و به شواهد متعارض توجهی نشان نمی‌دهد؛ و البته دانش، فهم، مهارت، درستکاری، شایستگی و شانس خودش را دست بالا می‌گیرد.

احساسات اخلاقی انسان نیز می‌توانند بر علیه بهزیستی و سعادتش عمل کنند. انسان می‌تواند از مخالفانش دیو بسازد و اختلاف عقیده را ناشی از حماقت یا عدم صداقت طرف مقابل بداند؛ برای هر بدبیاری و مشکلی به دنبال مقصر باشد؛ اخلاقیات را وسیله‌ای برای محکوم کردن رقبا و خشم گرفتن بر آنها قرار دهد، خشمی که تنها دلیلش اهانت به آداب و رسوم، زیر سوال بردن قدرت و مرجعیت، تضعیف همبستگی قومی و قبیله‌ای، یا سبک غذایی و رفتار جنسی نامتعارف باشد. انسان می‌تواند خشونت را اخلاقی جلوه دهد همانطور که در طول تاریخ و در تمامی جوامع شمار انسان‌هایی که به نام عدالت کشته شده‌اند بسیار بیشتر از کسانی بوده است که از روی حرص و طمع به قتل رسیده‌اند.

—-

با این حال ما سراسر بدی نیستیم. قوای ذهنی و شناختی ما مجهز به دو خصیصه است که به ما امکان می‌دهد از محدودیت‌هایمان فراتر برویم. خصیصه اول قابلیت انتزاع است. انسان قادر است از چیزهایی که با آن مواجه می‌شود مفهوم‌سازی کند و آنها را در موقعیت‌های دیگر بکار بگیرد. مثلاً مفهوم «فشار دادن» که برای نشان دادن نیرویی فیزیکی بکار می‌رود (او دکمه را فشار داد) می‌تواند بصورت انتزاعی برای نشان دادن دیگر انواع علیّت نیز بکار رود (او من را برای قبول نظرش تحت فشار قرار داد). این قواعد به ما امکان می‌دهد در مورد یک متغیر جدا از مقدارش و در مورد یک معلول جدا از علتش فکر کنیم. چنین توانایی ادراکی و دستگاه مفهومی دقیقاً همان چیزی است که برای صورت‌بندی تئوری‌ها و قوانین به آن احتیاج داریم. همچنین این توانایی امکان استفاده از استعاره و تشبیه را به ما می‌دهد (شهر ما خانه ما است؛ زندگی یک سفر است) و ما را قادر می‌کند پیچیده‌تر فکر کنیم.

خصیصه دوم قوای شناختی ما توان ترکیبی[۲۳] و بازگشتی[۲۴] آن است. ذهن ما قادر است با ترکیب مفاهیم ساده‌ای چون شی، مکان، مسیر، علت و هدف گزاره‌های مختلف بسازد و به وسیله آنها ایده‌های بسیار متنوع خلق کند. البته ذهن علاوه بر تولید گزاره‌های ساده می‌تواند بصورت ترکیبی عمل کند یعنی گزاره‌هایی درباره گزاره‌ها، و گزاره‌هایی درباره گزاره‌هایی درباره گزاره‌ها و… بسازد. برای مثال: بدن شامل اخلاط سه‌گانه (صفرا، بلغم، سودا) است؛ بیماری ناشی از بر هم خوردن تعادل اخلاط سه‌گانه بدن است؛ من دیگر به این نظریه که بیماری ناشی از بر هم خوردن تعادل اخلاط سه‌گانه بدن است باور ندارم.

به لطف زبان، افکار و ایده‌ها تنها در سر ما محبوس نیستند بلکه می‌توانند در جامعه پخش و تکثیر شوند. توماس جفرسون[۲۵] قدرت زبان را با استفاده از تشبیه اینگونه بیان کرده است: «وقتی من اندیشه‌ای را به دیگری منتقل می‌کنم مانند این است که شمع او را با استفاده از شمع خودم روشن کنم. همانطور که شمع او بدون کاستن از نور شمع من نورافشانی خواهد کرد، بکار گرفتن اندیشه توسط او نیز چیزی از فایده‌اش برای من کم نمی‌کند». قابلیت زبان برای به اشتراک گذاری افکار و ایده‌ها با اختراع خط (و بعدها با اختراع چاپ، سوادآموزی گسترده و رسانه‌های دیجیتال) چندین برابر شد. با افزایش جمعیت و متمرکز شدن آن در درون شهرها، شبکه‌ انسان‌های متفکری که با هم در ارتباطند بزرگ و بزرگتر شد و در دسترس بودن انرژی فراتر از حداقل لازم برای بقا به تعداد بیشتری از آنها امکان داد وقت خود را به فکر کردن و گفتگو با یکدیگر اختصاص دهند.

با شکل‌گیری جوامع بزرگ و متصل به هم، آنها روش‌هایی برای سازمان‌دهی روابط بین خود پیدا می‌کنند که می‌تواند منافع مشترک همگان را تامین کند. با اینکه همه دوست دارند همیشه بر حق باشند اما به محض اینکه افراد شروع به ابراز دیدگاه‌های متضاد خود می‌کنند مشخص می‌شود که ممکن نیست همه در مورد همه چیز بر حق باشند. به علاوه، تمایل به بر حق بودن می‌تواند با یک تمایل دیگر یعنی کشف حقیقت در تضاد قرار گیرد. چنین تمایلی برای ناظرانی که صرفاً شاهد یک مباحثه هستند و روی برنده شدن هیچ یک از طرفین شرط نبسته‌اند در درجه بالاتری از اهمیت قرار می‌گیرد. بنابراین جوامع می‌توانند قواعدی وضع کنند که اجازه می‌دهد حقیقت از دل بحث‌ها و جدل‌ها ظاهر شود. قواعدی مانند اینکه هر کس باید برای عقایدش دلیل و منطق ارائه دهد؛ هر کس می‌تواند نقاط ضعف عقاید طرف مقابل را بیان کند؛ و هیچ کس اجازه ندارد مخالفانش را با استفاده از زور وادار به سکوت کند. اگر یک قاعده دیگر را – اینکه هر کس باید عقایدش را به محک تجربه آزمون کند و اجازه دهد جهان درستی یا نادرستی آنها را نشان دهد – به موارد بالا اضافه کنیم به مجموعه قواعدی می‌رسیم که می‌توان نام علم بر آنها نهاد. با وجود قواعد درست، جوامعی که از افراد نه کاملاً عقلانی تشکیل شده‌اند می‌توانند افکار و ایده‌های عقلانی پرورش دهند.

تکیه بر خرد جمعی همچنین می‌تواند احساسات اخلاقی ما را ارتقا دهد. هنگامی که دایره به اندازه کافی گسترده‌ای از مردم در مورد اینکه چگونه بهتر است با یکدیگر رفتار کنند دست به مشورت می‌زنند، بحث احتمالاً به سمت مشخصی خواهد رفت. اگر پیشنهاد اولیه من این باشد که «دزدی، ضرب و شتم، به بردگی گرفتن و کشتن گروه شما برای ما مجاز است ولی شما مجاز به انجام اعمالی مشابه در مورد ما نیستید» نباید توقع داشته باشم با طرف مقابل به توافقی دست پیدا کنم یا شخص ثالث بی‌طرفی پیشنهادم را تایید کند زیرا دلیلی برای اینکه صرفاً گروه من واجد این امتیازات باشد وجود ندارد. همچنین بعید است ما در مورد این پیشنهاد که «دزدی، ضرب و شتم، به بردگی گرفتن و کشتن گروه شما برای ما مجاز است و دزدی، ضرب و شتم، به بردگی گرفتن و کشتن گروه ما نیز برای شما مجاز است» به توافق برسیم زیرا امتیازاتی که ممکن است در آسیب رساندن به دیگری نصیب ما شود در مقابل رنجی که آسیب‌هایی دیگری بر ما وارد می‌کند ناچیز خواهد بود (این نیز دلالت دیگری از قانون آنتروپی است: آسیب رساندن آسان‌تر از منفعت رساندن است و اثرات بزرگتری نیز دارد). خردمندانه‌تر این است که بر سر یک قرارداد اجتماعی مذاکره کنیم که ما را وارد یک بازی جمع مثبت[۲۶] می‌کند: «هیچ گروهی اجازه ندارد به دیگری آسیب برساند و هر دو تشویق می‌شوند به یکدیگر کمک کنند».

پس با وجود همه کاستی‌ها، ذات بشر دارای پتانسیل‌هایی است که به او امکان تعالی می‌دهند و او را قادر می‌سازند هنجارها و نهادهایی ایجاد کند که منافع محدود و کوته‌بینانه‌ را تبدیل به مصالح عمومی و جهانی کند. برخی از این هنجارها عبارتند از: آزادی بیان، عدم خشونت، همکاری، جهان‌وطنی، حقوق بشر و به رسمیت شناختن خطاپذیری بشر؛ و برخی از این نهادها عبارتند از: علم، آموزش و پرورش، رسانه، دولت دموکراتیک، سازمان‌های جهانی و بازارها. مایه تعجب نیست که اینها مهم‌ترین دستاوردهای فکری عصر روشنگری بودند.

[۱] Ludwig Boltzmann.

[۲] Sam Rayburn

[۳] Arthur Eddington

[۴] Maxwell’s equations

[۵] C. P. Snow

[۶] The Two Cultures and the Scientific Revolution

[۷] Peter Atkins

[۸] John Tooby

[۹] Leda Cosmides

[۱۰] Clark Barrett

[۱۱] خدایان اُلمپ اشاره به اساطیر یونان باستان دارد که در کوه اُلمپ ساکن بودند. در اینجا به معنای خدا یا نیرویی ماورائی است که جهان را آفریده و برای آن هدفی مقدّر کرده‌ است.

[۱۲] Charles Darwin

[۱۳] Alfred Russel Wallace

[۱۴] Mutation

[۱۵] Principle of conatus

[۱۶] Teleological

[۱۷] Homeostasis

[۱۸] Niche

[۱۹] Hadza

[۲۰] Karl Jaspers

[۲۱] Axial Age

[۲۲] Judea

[۲۳] Combinatorial

[۲۴] Recursive

[۲۵] Thomas Jefferson

[۲۶] بازی جمع مثبت یا positive-sum game اصطلاحی در نظریه بازی‌ها است و برای بیان شرایطی به کار می‌رود که در آن وضع یکی یا هر دو طرف درگیر در یک موضوع بهتر می‌شود بدون اینکه وضع هیچکدام بدتر شود (در مقابل بازی جمع صفر که در آن بهتر شدن وضع یکی به بهای بدتر شدن وضع طرف دیگر است یا بازی جمع منفی که وضع یکی از طرفین یا هر دو بدتر می‌شود).