— مترجم: محسن محمودی
در اولین لحظات یک حملهی ده هزار میلیون تنی به ایالات متحده… وقتی که نخستین موج از موشکها فرار برسند، اکثریت وسیعی از مردمان مناطقی که مورد حمله قرار گرفتهاند، زیر نور بمباران همهجا را روشن خواهند یافت و سپس پودر خواهند شد و یا در آتش خواهند سوخت… در ده هزار میلیون تن دوم به بعد، در نتیجهی اصابت هر بمبی، امواج انفجار مثل تند باد هزاران استحکامات روی زمین را با خود خواهد برد و تاسیسات بنیادی ایالات متحده را نابود میکند. با این اوصاف، ششصد هزار مایل مکعب بوسیله چهل کالری حرارت یا بیشتر سوختهاند و حالا هر سانتیمتر مکعب، شاهدِ ضربهی موج انفجار حداقل پنج پوند در هر اینچ مکعب است و درعمل تمامی ساکنان، محلهای کار و دیگر دستسازهای بشری، بواقع همهی ساختارهای انسانی ایالات متحده – تبخیر، منفجر و یا به طرق دیگر از هستی ساقط خواهند شد…
و این تهدید خود تخریبگری و تخریب سیاره، چیزی مربوط به آیندهی دوردست نیست، اگر نتوانیم تدابیر احتیاطی مشخصی اتخاذ کنیم، تهدید هم اکنون حاضر است و هر لحظه بیخ گوش ما میچرخد. ادوات تخریب کامل است، جرقهاش به مویی بند است، منتظر «کلیدی » است که بوسیلهی فردی مغبون یا دیوانه «فشار» داده شود. و یا مترصد یک اشکال فنی رایانهای است که دستور شلیک را صادر کند.
جاناتان شل (۸۲-۱۸۱ و ۵۷-۵۶ :۱۹۸۲)
چپ به دنبال برنامهریزی، مالکیت عمومی و یا دموکراتیکسازی سرمایهگذاری بهعنوان غایتی فینفسه نیست…
نیاز به یک چشمانداز علمی – رادیکال
همانطور که کتاب دلهرهآور جاناتان شل[۱]، «تقدیر زمین»، بهشیوایی یادآور میشود، تمدن ما بذر تکنولوژیای ریخته و تا بدان حد رشد کرده که توانایی از بیخ و بن برکندن این تمدن را دارد. ترکیب خطرناک این تکنولوژی با نظامهای سیاسی بس واپسگرا، چنین تخریبی را به یک امکان واضح و جدی بدل کرده است.
ولی ایجاد خطر قطعیِ به باد رفتن همهی ما، نوعی«شکست نهایی سیاست»، نمادی از شکست کاملاً فراگیرِ رویههای سیاسی است، که برخی از آنها، حتی اگر کمتر تعیینکننده باشند، واقعاً در شرف وقوعاند. در حقیقت، آنها با آهنگی کرختیآور اتفاق افتادهاند. شکنجهی سیستماتیک مخالفان سیاسی به خاطر گفتن و نوشتن آرایشان، بوسیلهی حکومتهای مستقر، صرفاً یک احتمال و یا تهدید نیست، بلکه یک واقعیت ادامهدار است. سرکوب عریان و بیرحمانه به همراه فساد نهادینه شده، شیوهی عملِ بسیاری از رژیمهای جهان«سوم» و «دوم» را تشکیل میدهند، در حالیکه حکومتهای غربی با حمایتهای مالی و نظامی خودشان، به طور غیر مستقیم در این سرکوب سهیم می شوند۱. اگرچه اینگونه سرکوب عریان، نسبتاً در دموکراسیهای غربی نادر است (مگر برای آزار و اذیت مخصوص گروههای خرده فرهنگیِ مورد تنفر)، ولی جایش را انبوهی از مشکلات اجتماعی – اقتصادی پر کرده است. غرب با مشکلاتی همچون تورم و بیکاری، سقوط بهرهوری و سرمایهگذاری، افزایش مالیات و جنایت و همچنین زوال مدارس و دیگر خدمات عمومی، روبروست. و این فقط سطح رویین مسئله است.
مخمصهای که تمدن مدرن رویارویاش میبیند، میتواند تنها یاس و ناامیدی به بار آورد، چراکه این یک موقعیت طنز آلود نیست و در واقع این یک نیروی خارجی نبود که ما را به لبهی پرتگاه رساند، بلکه سرعت حیرتآور پیشرفتهای علمی خودمان علتش بود. این عدم توازن بین پیشرفت فکری ما در علوم طبیعی و علوم اجتماعی بوده که جهانی را برایمان به ارمغان آورده که در آن توسعهی علمی الکتریسیته و زیستشناسی به ابزارهای شکنجهی الکتریکی ختم میشود و فیزیک هستهای بیشتر از آنکه سودمند باشد، برای تمدن ما تهدید است. همانگونه که جاناتان شل نوشته، «ما سعی میکنیم با یک سیاست نیوتونی در یک جهان انیشتینی سر کنیم.» آنچه بشریت بدان نیاز دارد، راهی است برای سامانِ نیروهای پیشروندهای که به هزینهی توسعهی علوم اجتماعی و از این رو نهایتاً خود جامعه، ترقیات این چنین بهتآوری در علوم طبیعی حاصل کردهاند. دلیلی وجود ندارد که هوش بشر برای ساخت رایانه کفاف دهد ولی نتواند یاد بگیرد که جامعهاش را به شیوهای سامان بخشد که اعضای آن از ابتکارشان برای حل معضلات اجتماعی و نه روانه کردن موشک به سمت یکدیگر استفاده کنند. وضع اسفناک اجتماعی ما باید نه الهامگر بطالت، بلکه امید به این باشد که میتوانیم پی ببریم که چرا نهادهای اجتماعیمان بسیار کمتر از ماشینآلاتمان کارآمدند و اینکه چگونه میتوانیم آغازگر فرآیند احیای اجتماعی باشیم که متناسب با فرآیند اکتشاف علمیمان باشد.
ممکن است تصور شود که تفاوتی اساسی بین پیشرفت علمی و اجتماعی وجود دارد که مانع امکان به خدمت دومی در آوردن اولی میشود: فقدان «آزمایشگاه اجتماعی[۲]» که همواره مورد سوگواری قرار میگیرد. میگویند علم در ذهن و آزمایشهای علمی معدود مردان بزرگی ترقی میکند؛ در حالیکه برای تغییر جامعه بهمثابه یک کل، تعداد کثیری از افراد – از پسزمینههای فرهنگی، زبانی و اخلاقیِ بهطور سرگیجهآوری متنوع – باید همگی با هم به پیش بروند. احتمالاً در گذشته اندیشمندان اجتماعی برجستهای وجود داشتهاند که میدانستند چگونه باید بشریت را نجات داد، ولی آن ایدهها تا زمانی که مورد حمایت تعداد مکفیای از افراد انسانی قرار نگیرد، هرگز حتی آزمایش هم نخواهد شد. حال ما چگونه انتظار داشته باشیم که همان تعداد از انسانها که از ایدههای ثابت شدهی علمی حمایت میکنند، از چنین ایدههای آزمایش نشدهای هم پشتیبانی کنند؟
عنصری از حقیقت در این دیدگاه هست. در حالیکه دانشمند علوم طبیعی بسیاری از مسائل را میتواند با ترتیب دادن آزمایشهایی نسبتاً ساده و جداسازی علّی پدیدهی مورد مطالعه، حل کند، اندیشمند اجتماعی با ظرافتهایی پیچیدهتر از تاریخ انسانی بهمنزلهی آزمایشگاهش، روبروست. در این حوزه، یک تجربه، مثل تلاش لنین برای نهادینهسازی برنامهریزی مرکزی در سالهای نخستین اتحاد جماهیر شوروی، ممکن است برای ناظران مختلف، اثباتگر چیزهای متفاوتی به نظر بیاید. در علوم اجتماعی، تفسیر واقعیات بوسیله نظریههای پیچیده و غالباً مورد مشاجره، بیشتر از خود واقعیات، تعیینکننده به نظر میآیند.
به هر حال، همانگونه که فیلسوفان مدرن علم نشان دادهاند، علوم طبیعی از این منظر، واقعاً خیلی با علوم اجتماعی تفاوتی ندارد. حتی در علوم طبیعی، واقعیات خود به خود سخن نمیگویند. آنها نیازمند این هستند که بوسیلهی چارچوبهای نظری تفسیر شوند. حقیقت در علم نمیتواند با مدارکی موقن اثبات شود، بلکه دانشمندان در یک فرآیند بیپایان کشف و نقد متقابل، کورمال کورمال به سوی آن حرکت میکنند. حتی ریاضیات، که دژ غیر قابل رسوخ قطعیت تصور میشد، اکنون میدان نبردِ خطرناکِ مشاجره، هم میان مکاتب فکری متعدد رقیب و ناسازگار شده و هم بین افراد مختلف در درون یک مکتب فکری. پس، علم مانند تغییر اجتماعی مستلزم یک فرآیند بینا شخصی اقناع است. یک ایده در ذهن یک دانشمند بزرگ، تا وقتی که مورد اجماع جامعهی علمی قرار نگیرد، قسمتی از ساختمان علم نشده است. معمولاً این اجماع با صِرفِ نمایش روشن و مفهوم نظریهی جدید در یک آزمایش، حاصل نمیشود. بلکه غالباً این اجماع، حاصل استدلالهای پرشوری در باب تفاسیر ارائه شده از سوی نظریههای رقیب و نکات باریکی است که نظریهی جدید بهتر آنها را توضیح میدهد۲.
زمانی، علم بهمثابه ساختاری منطقاً غیر قابل انتقاد، فراتر از چون و چرا، و موضوع صِرف اعتقاد تلقی میشد. ولی هم اکنون بیشتر فیلسوفان علم آن را بهعنوان پیکری از باورها میشناسند که گروه خاص و مورد احترامی از جامعه طرفدار آن است. البته که درون این جامعه علمی استانداردهای دقیقی وجود دارند و ورود به مراتب انحصاری آن، نیازمند سختترین تلاشهاست، این امر را کسی که تلاش کرده و دکتری گرفته و یا مقالهای در یک ژورنال علمی منتشر کرده، تصدیق خواهد کرد. ولی نکته این است که علم، پیکری مسلم فرض شده از حقایق غیر قابل چون و چرا نیست. بلکه فقط دستهای از باورها است که بهطور قانعکنندهتری توجیه شده است. علم از مشاجره، برکنار نیست. بلکه به گونهای به مشاجره وابسته است که اجماع اجتماعیاش دائماً میتواند جرح و تعدیل شود. دانشمندان، تعهدشان بر ایدههای خاص (و اعتقاد پرشورشان به آنها) را محض رضای اکتشاف غیر جانبدارانه و استادانه واقعیت، ترک نمیکنند، هر چند خودشان غالباً در مورد خودشان چنین تصوری ندارند. در واقع علم عمارتی از باورهاست که واضحتر اسکلتبندی شده، محکمتر ساخته شده و قانعکنندهتر مورد دفاع است، ولی باز با این همه، هنوز«باور» است، بسیاری از این باورها هرگز به طور قاطعی در شرایط آزمایشگاهی اثبات نشدهاند و هرگز هم نخواهند شد.
از دید برخیها، این توسعهی فلسفه علم، تیشه بر ریشهی عقلگرایی میراث عظیم علمی ما میزند. ولی ابتکارات علمی، بهخاطر اینکه نتیجهی یک فرآیند اجتماعی مدون بودهاند، چیزی از دوام و بزرگیشان را از دست نمیدهند. میراث علمی ما در دانشگاهها و کتابخانهها، محکم سرجایش ایستاده است، و در کارهای بزرگ مهندسی ما متجلی میشود و با شبهات منطقی فیلسوفان متزلزل نمیشود. توجیه علم بر ارزشها، روشها و استانداردهایی متکی است که آن را تغذیه میکنند.
فلسفه مدرن علم به جای اینکه براندازندهی تعهدمان به علم تلقی شود باید راهگشای جامعهای در نظر گرفته شود که در آن ثمرات فرآیند اکتشاف علمی، به حوزههای کمتر توسعه یافته و پیشا علمی نیز بسط یابد. اگر علم همیشه مستلزم شرایط آزمایشگاهی نیست و دربرگیرندهی فرآیند شکلگیری اجماع اجتماعی است، پس علوم اجتماعی که تصور میشد به خاطر کمبود غیر قابل علاجش نسبت به علوم طبیعی، افلیج است، ضرورتاً از اتهام عقب ماندگی نسبت به علوم طبیعی تبرئه میشود.
دو قرن اخیر شاهد بسیاری از تلاشهای بیهودهی اندیشمندان علوم اجتماعی برای تقلید آنچه که روشهای دقیق، صوری و به لحاظ تجربی اثبات شدهی علوم طبیعی تصور میشد، بوده است. در واقع آبشخور فکری مفهوم برنامهریزی اقتصادی، تلاشهای بلندپروازانهی فیلسوفان عقلگرای قرن ۱۹ فرانسه، مثل هنری سن سیمون و آگوست کنت است که بر آن بودند تا بر مبنای مدل مکانیک نیوتونی علم اجتماعی کاملی دراندازند. از آنجا که این کوشش تماماً بر دیدی اشتباه نسبت به سرشت علوم طبیعی استوار بود، در تمام جوانبش محکوم به شکست بود. اگر علوم اجتماعی بخواهد رشد کند، باید تحت انقیاد استانداردهایی درآید که با موضوع مورد مطالعهاش متناسب باشند. در سراسر این قرن، تلاش برای وامگیری ابزارهای تحلیلی باب روز علوم طبیعی، بر حوزهی علوم اجتماعی تسلط داشت و بر آن سنگینی میکرد۳. بیشک، راه بررسی علمی کنش انسانی و نیروهای اجتماعی، تقلید کورکورانه از علمی نیست که ماده و انرژی را مطالعه میکند. فرآیند فکری فراگیری که بواسطهی آن علوم طبیعی پیشرفتهای اینچنین چشمگیری داشته، به هر حال، قابلیت اقتباس برای مطالعهی جامعه را دارد، به شرط اینکه جامعه همان میزان از تلاش فکری برای بسط فهمی علمی از خویشتن را صورت دهد که برای فهم علمی جهان طبیعیای که در آن ساکن است صورت داده است.
انجام این وظیفه آسان نخواهد بود. مطالعات بیشتر بر روی امراض اجتماعی ما، هر چه بیشتر این ظن را تقویت میکنند که سیاستمان حتی نیوتونی هم نیست بلکه بواقع طرحی در حد اجداد اولیهمان دارد. معضلات پیش روی نهادهای اجتماعی – سیاسی موجود ما، صرفا مردافکن نیستند. بلکه بهنظر چنان علاجناپذیر میآیند که متقاعدمان میسازند که نفس این نهادها را زیر سوال ببریم. به نظر میرسد نشانههای همسانی از بحران (اگرچه با درجاتی متفاوت)،گریبان همهی جوامع جهان را گرفته، خواه آنها خود را سوسیالیست، کمونیست و یا سرمایهدار معرفی کنند. بد تر از همه ما، رهبرانمان هستند که هنوز سعی دارند مانور قرن نوزدهمی را در جهانی که مجهز به قدرت فوقالعاده تخریبگر برای نابودی خود و به گفتهی شل استحالهی خود با جمهوریِ حشرات و گیاهان است، پیاده کنند.
با وجود این نمایش فاجعهبار نهادهای سیاسی ما، بسیاری از رهبران فکری ما، چه چپ چه راست، را میتوان دید که به شدت مشغول مباحثه بر سر جزئیات برنامههای مرسوم و منازعه پیرامون روشهای مختلف سروسامان دادن جامعه بوسیلهی نهادهای موجود و مرسوم هستند. ولی این جهان نه به سروسامان دهی که به طرزی مایوسانه به دستکاری نیاز دارد. امید بستن به اینکه این نهادهای سیاسی فرتوت و فرسوده در شکل و شمایل کنونیشان، قادر خواهند بود برای جدیدترین و شاید آخرین معضل انسانی، یعنی مسابقهی تسلیحاتی، با وجود اینکه عاجزانه از حل معضلات سادهتر فروماندهاند، راهحلهای مبتکرانهای ابداع و عملی سازند، به نظر غیر واقع بینانه و رویاپردازانه میآید.
ولی به یک معنا، خطای این مباحثات سیاسی مرسوم، دقیقاً این است که جرئت نمیکنند به اندازهی کافی رویاپرداز باشند. به این معنا که، بهجای اینکه تلاش کنند جایگزین دیگری با رویکردی اساساً متفاوت ابداع کنند، توجهشان را به خردترین تعدیلات در ساز و برگهای مستقر و عمیقاً پوسیدهی سیاسی، محصور میکنند. چیزی که مورد نیاز است، چشم اندازی رادیکال است، هم در کنار چشمانداز علمی و هم بهعنوان پیامد منطقی آن. ما نیاز داریم منشا امراض اجتماعی را دریابیم و نبرد با نشانههای این امراض را به کناری بگذاریم. وضعیتمان اقتضا میکند که رویکردی را بسنجیم که به اندازهی تفاوت بین شیمی و کیمیاگری، از پارادیم مسلط سیاسی – اقتصادی ما متفاوت باشد. ما باید رویکرد نظام یافتهای به مسائل اجتماعی پیدا کنیم که خطوط کلی یک هدف روشن، یعنی جامعهای با صلح و آرامش، کامروا و عادلانه ترسیم کند و سپس به دتبال راههای سازگار و عملی برای تحقق آن برآییم. ما نمیتوانیم خودمان را در معرض بادهای سیاست مرسوم قرار دهیم، تا اینکه روزی بواسطهی رخدادی نامیمون، هستی فرهنگی و اقتصادیمان را با خود ببرد.
فقط کنش اجتماعی نظام یافته و متکی بر تفکر علمی روشن و واضح مبتنی بر دستگاهی از ایدههای همساز است که میتواند راه روشنی برای تغییر سیاسی بنمایاند و ما را از مخمصهی استانداردهای سیاسی ناهمخوان فعلی برهاند. ما باید جرئت این را داشته باشیم که بدیلهایی رادیکال برای نهادهای اجتماعی که این چنین بدانها خو کردهایم، پیدا کنیم و شرح دهیم که چرا این نهادهای جدید به طور شایستهای بهتر از نهادهای فعلاً موجود کار خواهند کرد. تنها یک رویکرد نظام یافتهی رادیکال میتواند بهطرزی کارآمد، یک آسیب شناسی غیر مصالحهگرِ امراض اجتماعی معاصر را با یک دیدگاه بهروشنی اسکلتبندی شدهای که ممکن است شبیه رفاه اجتماعی به نظر آید، ترکیب کند. بهطور خلاصه و به قول فردریش هایک (۶۵:۱۹۷۳) به یک اتوپیای عملی نیاز است.
امروزه اتوپیا، مثل ایدئولوژی، واژهی مشکوکی است؛ و این حقیقت دارد که بیشتر اهداف اتوپیایی برای بازطراحی رادیکال جامعه، از تناقضاتی درونی رنج میبرند که تحقق آنها را غیر ممکن میسازد. ولی با این وجود، یک تصویر ایدهآل از جامعهای که حتی ممکن است تمام اجزایش قابل تحقق نباشند، و یا یک مفهوم راهنما به سوی نظمی که مورد نظر است، نهتنها پیششرط ضروری هر سیاست عقلایی است بلکه همچنین مهمترین سهمی است که علم میتواند برای حل معضلات سیاست عملی داشته باشد.
[۱] .Jonathan Schell
[۲]. social laboratory