— این مطلب بدوا در شماره ۲۶۸ هفتهنامه تجارت فردا بچاپ رسیده است.
هفته گذشته دویستمین سالگرد تولد کارل مارکس بود. در نیمه نخست قرن بیستم او را با اثر سترگش «سرمایه» به یاد میآوردند. امروز در نیمه نخست قرن بیست و یکم اندیشه او را بهترین راهنمای کاهش وزن در تاریخ میدانند. چنانکه در ونزوئلا، کعبه آمال نظریهپردازان مارکسیست و روشنفکران نوسوسیالیست، مردم هرچه به دستشان رسیده خوردهاند و با این حال کل کشور به طور متوسط ۹-۷ کیلو وزن کم کرده است. در بزرگترین رژیم غذایی تاریخ، که به «هولودومور» معروف است، تحت نظارت استالین، بیش از ۱۰ میلیون نفر در اوکراین از گرسنگی جان سپردند. نتیجه مارکسیسم در چین رژیم غذایی ریشه گیاهان و علفخواری بود. هرچند این رژیم در کنار سایر دستاوردهای نظام کمونیستی بیش از ۶۵ میلیون نفر در چین قربانی گرفت اما هیچیک از این ۶۵ میلیون نفر کوچکترین مشکلی با اضافهوزن نداشت. حقیقتاً هیچ اندیشمندی در تاریخ بدین حد روی کاهش وزن آدمیان اثر نگذاشته و احتمالاً نخواهد گذاشت. اتکینز در خواب هم چنین موفقیتی را تصور نمیکند. امروز میدانیم که مهمترین نتیجه سرمایهداری، نه جدال طبقاتی بلکه فربه شدن انسانهاست. پس شاید راهنمای لاغری مارکس بیش از هر زمان دیگری لازم باشد.
نیویورکتایمز، نشریه چپ آمریکایی، فرصت را برای بازطرح و فشار مارکسیسم مغتنم یافته و با مقالهای از جیسون بارکر، استاد فلسفه، تولد مارکس را جشن گرفت: «لیبرالهای تحصیلکرده امروز یکصدا با تز مارکس (راجع به نقصهای سرمایهداری) همعقیده هستند.»
بگذریم که به سیاق همیشگی، مارکسیسم برخلاف ظواهر و ادعا هیچ ربطی به مردمان عادی کوچه و بازار و کارگر و بقال ندارد و صرفاً برای زندگی ایشان برنامههایی در نظر دارد. طرفدارانش، گذشته از مقالات انبوه و بیسروته آکادمیک که به واسطهاش در ژورنالها نان به یکدیگر قرض میدهند، حتی در روزنامهها و مجلات پرتیراژ هم خلق را آدم حساب نیاورده و فقط طبقه تحصیلکرده را مخاطب قرار میدهند. این موضوع اتفاق جدیدی نیست. از جمله طنزهای تاریخ این است که لنین، از روزهای زندگی در سوئیس گرفته تا زمان مرگ، در تمام عمرش با هیچ کارگری صحبت نکرد و به هیچ محله کارگرنشینی پا نگذاشت. خود مارکس وقتی تصمیم به ازدواج گرفت همسرش را از میان اشراف برگزید. به گواه تاریخ مردمان عادی، کارگران و کارمندان و پیشهوران هیچوقت چیزی جز ابزار و ملعبه اندیشمندان و سیاستمداران مارکسیست نبوده و نیستند.
کارگران امروز که بیخبر از گذشته فریب شعارهای خوشآهنگ مارکسیستها را میخورند باید سرنوشت کارگران را در شوروی و چین پیشاسرمایهداری (قبل از دهه ۹۰) خوانده و شرایط آنها را با کارگران ناراضی آمریکایی مقایسه کنند. یکی از بهترین دلدادگان و رهروان مارکس در شوروی گرگوری پیاتاکوف از رهبران اصلی و رفقای نزدیک تروتسکی بود. فردی که در نیمه نخست قرن بیستم بین مارکسیستهای غربی سمبل موفقیت نظام کارگری بهحساب میآمد. پیاتاکوف در ۱۹۲۱ مسوول کمیته مرکزی صنعت زغالسنگ شد. در آن زمان تولیدات صنعتی نسبت به ۱۹۱۳ قریب به ۹۰ درصد کاهش پیدا کرده بود. تمرکز پیاتاکوف بر منطقه صنعتی دنباس بود که بیش از ۸۰ درصد زغالسنگ و فولاد شوروی را تامین میکرد. پیاتاکوف توانست در کمتر از یک سال تولید زغالسنگ کشور را پنج برابر کند. ممکن است برخی از خوانندگان امروزی هم مثل مارکسیستهای غربی آن زمان لب به تحسین پیاتاکوف گشوده و تصور کنند ایکاش ما هم از این قبیل مدیران داشتیم. اما واقعاً این موفقیت چگونه به دست آمد:
پیاتاکوف با تحمیل نظم کمرشکنی بر ۱۲۰ هزار کارگرش فرماندهی میکرد؛ هر غیبتی به معنای خرابکاری تعبیر و با مجازاتِ تبعید به اردوگاه یا اعدام تنبیه میشد. یکی از نخستین اقدامات پیاتاکوف این بود که ۱۸ معدنچی را به جرم زیاد حرف زدن مکرر اعدام کرد تا از همه زهرچشم بگیرد. ساعتهای کاری بهخصوص در روزهای یکشنبه افزایش پیدا کرد. پس از افزایش فشارها پیاتاکوف با موفقیت توانست کارگران را با تهدید توقیف کارتهای غذا مجبور به تولید هرچه بیشتر کند. همه این فشارها در شرایطی بر کارگران تحمیل میشد که برای زنده ماندن روزانه بین یکسوم تا نصف قرص نان سهمیه غذا دریافت میکردند. خیلی اوقات در انتهای روز کاری کارگران چکمههایشان را برای شیفت بعدی به رفقایشان قرض میدادند. در این دوره تحقیقات کمیته مرکزی برای شناسایی علل اصلی غیبت کارگران نشان میداد که علت اصلی غیبت کارگران اپیدمی گرسنگی دائمی و نداشتن لباس رو، شلوار و کفش است. در اوج قحطی، برای کاهش تعداد شکمهایی که باید سیر کنند، در ژوئن ۱۹۲۱ پیاتاکوف دستور داد تمام ساکنان دهکدههای اطراف معدن که در معادن کار نمیکنند بلافاصله تخلیه شوند. کارتهای جیره غذا از اعضای خانواده معدنچیان توقیف شد. پیاتاکوف بنیانگذار روش جدیدی برای محاسبه دریافتی کارگران هم بود. به بهانه حقوق برابر برای کار برابر، او برای نخستینبار روشی ابداع کرد که به موجب آن محاسبه جیره غذای هر کارگر با در نظر گرفتن مقدار تولید او انجام میگرفت. اینها پیشدرآمدی بود بر سیاستهایی که در دهه ۱۹۳۰ در سرتاسر کشور بر طبقه کارگر پیاده شد. خلایق کارگر چیزی جز رابسیلا یا همان «نیروی کار» نبود که میبایست به بهینهترین شکل ممکن مورد استفاده مقتضی قرار میگرفت. بگذریم، بله، واقعیت این است که لیبرالهای تحصیلکرده به نقصهای سرمایهداری واقف هستند. موضوع اینجاست که لیبرالیسم اصلاً داعیه نسخهپیچی و مدینه فاضله فروشی ندارد. شعار لیبرالهای کلاسیک همیشه این بوده که پا روی دمم نگذار و بگذار زندگی کنم. در لیبرالیسم پیشبینی و برانگاشت آخرالزمانی راجع به نتیجه غایی کشمکشهای اجتماعی وجود ندارد. البته گفتنی است که در ادبیات سیاسی آمریکا عبارت لیبرال توسط چپها مصادره به مطلوب شده؛ در نیمه نخست قرن بیستم، وقتی که سوسیالیست و مارکسیست در آمریکا کلماتی قبیح بهحساب میآمد چپها تصمیم گرفتند که برندشان را تغییر داده و با یک رتوریک قابل هضم برای آمریکاییها مواضعشان را مطرح کنند. آنجا بود که عبارت لیبرال زیرکانه مصادره شد و تا امروز همچنان این رویه ادامه دارد. از اینرو روی سخن جیسون بارکر با مارکسیستهای وطنی است نه آزادیخواهان (لیبرال) کلاسیک. باری، نیویورکتایمز تنها نشریهای نیست که امسال تولد مارکس را جشن گرفته است. دولت چین مجسمهای از مارکس را به شهر تریر آلمان، زادگاه مارکس، هدیه داده تا مردمان آلمان را نیز در شادی خود شریک کند. این موضوع سروصداهای زیادی به پا کرد. حرف مخالفان این بود که هنوز جنایات مارکسیسم از خاطرات محو نشده، چطور جرات میکنید؟ آمار نشان میدهد که ۱۰۰ تا ۱۵۰ میلیون نفر در ظل نظامهای کمونیستی کشته شدهاند. ژانکلود یونکر، رئیس اتحادیه اروپا در سخنرانیاش برای بزرگداشت مارکس پاسخ میدهد: مارکس نباید با جنایات طرفدارانش، چندین دهه پس از مرگ او قضاوت شود. مارکس مسوول این جنایات نیست… اما بین مارکسیستها پروفسور سپربر متینترین پاسخ را میدهد: «رژیمهایی که خود را مارکسیست میخواندند آنچنان ربطی به مارکس نداشتند. آنها جملگی مرکزگرا و بوروکراتیک بودند و مارکس عمیقاً از بوروکراتها متنفر بود.»
واقعاً بین مارکس و جنایات مارکسیستها هیچ ارتباطی نیست؟
همانطور که در مطالب دیگر هم گفتهایم، ساختمان اندیشه مارکس بر پایه آرای سایر اندیشمندان قبل از او بنا شده است. هگل که در زمانه خود به عنوان فیلسوف دربار پروس شناخته میشد بر این باور بود که «حکومت، آنطور که در زمین وجود دارد، ایدهای قدسی است». مارکس -که البته برخلاف هگلِ درباری به خاطر زباندرازی از پروس فراری شد- که تحت تاثیر اندیشه هگل کور شده بود هیچگاه خطر لویاتان، دیوِ دولت، را ندید. مضافاً مارکس هرگز توضیح نداد که کمونیسم واقعاً قرار است چگونه بعد از فروپاشی کاپیتالیسم برپا شود. از همه مهمتر آنکه، برخلاف توضیح پروفسور سپربر، هرچند فلسفه سیاسی ارتدوکس مارکسیسم در ظاهر با رد کردن هم نظریه اجتماعی لیبرال و هم اندیشه قدسی هگل آغاز میشود اما در نظریه تاریخ مارکس هیچوقت اشارهای به از میان رفتن حکومت پس از راه افتادن دیکتاتوری پرولتاریا نمیشود. فارغ از اینکه مارکس بوروکراتها را دوست داشت یا نداشت، مطلوب او جز با جبر حکومت قابل اجرا نیست و تمام شواهد تاریخی نیز گواهی بر این مدعاست. اندیشه مارکس این بود که حکومت قدرتمند کلید خوشبختی آدمیان است و رژیمهای قدرتمند بهزودی اسباب جمعکردن خود را فراهم میآورند. ملاحظه میکنید که این بنا از پایبست ویران است. نخستین نمونه موفق مارکسیسم ۷۰ سال طول کشید تا اسباب جمعکردن خود را فراهم کند و در این مسیر بیش از ۲۰ میلیون نفر در شوروی کشته شدند.