—مترجم: محسن محمودی
درست یا غلط، اقتصاددانها اغلب منزوی و بدبین و پرتافتاده به نظر میرسند. این عمدتاً به خاطر آن جعبه ابزار هنجاری فایدهگرایشان است که موجب می شود در تصمیمات و سیاستها داوریهای شان را بر مبنای نتایج آنها، چه نتایج عامدانه و قصدشده و چه نتایج ناخواسته، بنا کنند، نه بر این مبنا که مقاصد پشت این تصمیمات چه نسبتی با دریافت اخلاقی ما دارند. من جسارت به خرج میدهم تا بگویم چون درک و دریافت شهودی ما از آن چه درست است میتواند به صورتی نظاممند در قضاوت دربارهی سیاستها به بیراهه بکشاندمان، بازگشت به یک نگرش فایدهگرایِ تکبعدی و سادهلوحانه میتواند کیفیت مباحثهی عمومی ما را بسیار ارتقاء دهد.
چون انسانها به مقاصد خیرخواهانه پاداشهای فرهنگی میدهند، ما ارزش زیادی برای «خیر رساندن» از طریق سیاست قائل هستیم. سیاستهای که اهدافی ستوده دارند و آنانی که این سیاستها را پیش می برند، معمولاً از جایگاه اخلاقی برتری برخوردار هستند.
مرحوم کِنِث مینوگ اشاره میکند که فرضِ ضمنیِ ایدئولوژیکِ دوران مدرنِ لیبرالِ ما تمامِ مشکلات اجتماعی و اخلاقی را به مشکلاتی سیاسی بدل میکند و از دولت توقع راهِ چاره دارد. اما شیفتگی نسبت به سیاست عمیقتر از اینها است. مردم از داستانها و روایات معنادار در باب جهانی که در آن زندگی میکنند، لذت میبرند. روایاتی از این دست میتوانند داستان هایِ نزاع، عدالت یا ترحم باشند و عموماً شخصیتهایِ آنها افرادی خیرخواه هستند که با تلاشهای سنجیدهشان طرحی نو درمی اندازند.
سیاست مسحورکننده است—بازیگرانِ آن رهبرانی کاریزماتیک و فصیح، اغلب خطیبانی برانگیزانندهی مردم، هستند در نمایشهایی که در تالارهای باشکوه واشنگتن یا وستمینیستر و یا در تلویزیون اتفاق میافتد، سیاست بهمثابهی نقطهای کانونی برای اجتماعات ما عمل میکند و به مردم کمک میکند تا تعلّق خود به کلّی بزرگتر را تصدیق کنند—امری که در نظرِ اکثر مردم ارزشمند مینماید.
تبعات این ذهنیت بیضرر نیستند. به عنوان نمونه غالب اوقات در مباحثات عمومی همین که نیت پشت یک سیاست خاص و هدف سیاستگذار از آن خیرخواهانه باشد، مؤثر و مولد بودن آن فرض گرفته میشود، و به جای اینکه سیاستگذار طرفدار آن سیاست خاص را در مقام مدعی بنشانیم که بار اقامهی برهان در تأیید مؤثر بودن و مولد بودن سیاست مورد نظرش متوجه او باشد، این منتقد آن سیاست است که باید دلیل بیاورد که چرا آن سیاست مؤثر و مولد نیست. و این امر بحث را به انحراف میکشاند—اغلب تا بدان جا که منتقدان شکگرا مجبور میشوند به مردم دیرباور توضیح دهند که در واقع ایشان مخالفتی با اهداف خیرخواهانهی آن سیاستها ندارند.
این امر شکست دادنِ سیاستهایی را که زیان آورند اما مطبوع به نظر میرسند، دشوار میسازد. نمونهها بیشمار اند: حداقل دستمزد، صدور جواز کسب با هدف تضمین کیفیت خدمات، تعرفههای تجاری که از تولیدکنندگانِ «ما» در برابر رقبای خارجی حمایت میکنند، مالیاتگیری از شرکتها یا کمک هایی که قرار است کشورهای توسعهنیافته را از فقر بیرون کشند.
اما اصرار بر مقاصد خیرخواهانه پیامد دیگری هم دارد. «خیری» که از کارکرد نظامهای پیچیده—مانند بازارها—پدید میآید اغلب توجه کسی را جلب نمیکند. طرح روایاتی دلپذیر از رفتارهایی که نه از نیتهای خیرخواهانه بلکه از طلب سود برخاسته اند، کار دشواری است. بنابراین حتی اگر دستاوردهای «فرآوری و نوآوریِ بازار-آزمود» (عبارتی را از مککلاسکی وام گرفته ام) قابلملاحظه باشد، اینها به ندرت مردم را به ستایش و هلهلهیِ شرکتها، کارآفرینها و مراکز تجاری وامیدارد.
اما اگر افراد به کسب احترام و تصدیق از جانب همنوعانشان در جامعه اهمیت بدهند که میدهند، آنگاه هر چقدر که پاداشهای فرهنگی برای «انجام کار خوب» از طریق بازار ضعیفتر باشد، قابل انتظار است که نوآوریهای بازار-آزمود کمتر از وقتی باشد که آن پاداشهای فرهنگی کم نمیبود؛ و نتیجه این خواهد بود که افراد کمتری زندگی دیگران را از طریق رفتار شخصی و منفعتطلبانهشان بهبود میبخشند.
هیچ نمیدانم که چطور مردم را نسبت به بازارها و کارآفرینیْ بیشتر سرِ شوق آوریم. اما بهگمانم ذهنیتی کلبیمسلکانهتر به سودِ جوامع غربی خواهد بود—ذهنیتی که در آن، نیتهای خیرخواهانه و کار خوب کردن از طریق سازکار دولت خودبه خود واجدِ ارزش نیستند و سیاستهای عمومی فقط بر مبنای نتایجشان سنجیده میشوند.
نشانههایی از امید وجود دارد—پررنگ تر از همه این که هر روز مردم بیشتری پی میبرند که اغلب رهبران سیاسی به رغمِ لفاظی شوقانگیزشان به فرانسیس آندروود (یا ارکهارت، بسته به این که کدام نسخه سریال خانهی پوشالی را ترجیح میدهید) شبیه هستند تا واتسلاو هاول . تصویر سیاست در فرهنگ عامیانه—به واسطهی سریالهای تلویزیونی مانند ویپی (معاون رئیسجمهور) یا غوطهور در منجلاب—در قالبِ امتزاج بیکفایتی و منفعتطلبی غیراخلاقی همواره دلگرمکننده است.
نسل هزاره با فرهنگ نوپرست، طعنهزن و صبر و تحملِ اندکشان در مواجهه با ایدههای فخیم، میتواند منبع دیگری از امید باشد، اگر حرف زاکری کاسِرسِ وبلاگنویس و فعال مدنی را باور کنیم:
حتی اگر ما همه ی جزئیات هولناک را درک نکنیم، نسل هزاره آگاه است که جامعهی امریکایی سالم نیست.
ما مردم را بیش از هر جای دیگری در جهان به زندان میافکنیم، عمدتاً به سبب مبارزه با مواد مخدر که نسل هزاره بدان باور ندارد. رهبران ما مرتباً به ما دروغ میگویند (حقیقت تلخ است) و مردمی که بهراستی حقیقت را بیان کنند از سوی آنانی که در راس قدرت قرار دارند مجازات می شوند.
ما نمیتوانیم کاری پیدا کنیم (و حتی شغلهای که معنیدار هستند و فرصت ارتقاء شغل میدهند، کمتر هم هستند). میتوانیم ببینیم که سرمایه گذاران بانکی از مزایای طلایی برخوردارند (که هزینهی آن را ما میپردازیم) در حالی که ما بدهیهای دانشگاهمان را تسویه میکنیم (یا به احتمال زیاد قادر به بازپرداخت آنان نیستیم).
فایدهگرایی بهمثابهی یک آموزهی اخلاقی از جهاتِ مختلف ارضاءکننده نیست. من با آنهایی که «ماکس یو» (Max U) (بیشینهسازی مطلوبیت) را بهمثابهی بنیان اقتصاد هنجاری مورد نقد قرار میدهند، همنظر ام. اقتصاددانها اختلافنظرهایِ اساسی دارند بر سر موضوعات گونهگون و در این وضعیت چندان محتمل نیست که مکتبِ فایدهگرایی بتواند چنین اختلافاتی را بر سر سیاستگذاریهای بزرگ روز حل کند. با این وجود، اگر ما نحوهی اندیشیدن و سخن گفتنمان را در باب سیاستگذاریها و بازارها به صورتی تغییر دهیم که سرسختانهتر و موشکافانهتر متمرکز باشد بر نتایج سیاستها، بر هزینهها و فایدههای آنها و منافع حاصله از تجارت، و اگر آن توام باشد با درجهی بالاتری از بدبینی به سیاست، آنگاه در این منفعتی برای ما قابل تصور است.