—مترجم: محسن محمودی
در ایالات متحده هیچ چیز به اندازهی سیاست ما را به نفرتورزیدن به یکدیگر وانمیدارد. حتی فرقهگرایی مذهبی، که منشاء بسیاری از خشونتها در سراسر دنیاست، هم به گرد پای سیاست نمیرسد.
شالودهی سخنان نیشدار شبکههای فاکسنیوز و اماسانبیسی، شور و حرارت نفرتانگیز و جانبدارانهی فضای وبلاگی و ادا و اصول اخلاقیِ نسنجیدهی اد شولتز و شان هنتی هیچ کمکی به ارتقای پیشرفت بشری نمیکنند. آنها هیچ کمکی نمیکنند که ما آدمهای شادتر یا بهتری بشویم. سیاست تنها حالوروزمان را بدتر میکند و از ما آدمهای بدتری میسازد. سیاست ما را خشن میکند، و مدنیت و ظرفیتمان برای تفکر سنجیده را تحلیل میبرد. سیاست بسیاری را که در آن شرکت میجویند، پست و حقیر میسازد. بیزاری جستن از هموطن امریکاییتان به سبب آن که از یک جمهوریخواه یا از یک دموکرات حمایت میکند؛ یعنی اجازه دادن به اینکه اموری بیارزش چیزهای ارزشمند را نابود کند. سیاست در بهترین حالت، چیزی است که ما هر از گاه از سر ضرورت و ناگزیری خود را به زحمت درگیر شدن با آن میاندازیم، ولی این مانع از این نیست که درگیر سیاست شدن همیشه مایهی تأسف و ملال نباشد.
البته قبیلهگرایی و خطابههای پرشور خاص سیاست نیستند. کافی است نگاهی به شیفتگان ورزشهای حرفهای بیاندازیم تا شباهتهایی درخور توجه بیابیم. با این وجود، در حالی که هواداران تیم یانکیز ممکن است بگویند که از طرفداران تیم رد ساکس متنفر اند، اما در واقع چنین منظوری ندارند—کینهای بینشان نیست. اما زمانی که جمهوریخواهان از پلیدیهای لیبرالیسم سخن میگویند، ماجرا از چه قرار است؟ یا زمانی که دموکراتها محافظهکاری را به سخره میگیرند؟ اینجا دیگر خشم و نکوهش بسیار واقعی هستند.
بهعلاوه، منشأ عمدهی این کینهجوییها نسبت به همنوعانِ هموطن چیزی نیست جز اختلافنظرهای بهغایت جزئی سر خطمشیهای دولت. وضعیتی را تصور کنید که در کشوری تا سه هفتهی آینده باید تصمیم بگیرند که سوسیالیسم دولتی میخواهند یا دولت حداقلی لیبرتارین و گزینهی میانهای هم وجود ندارد. در اینجا کاملاً منطقی است که مناظرهای پرشور و حرارت در گیرد. اگر شما حقیقاً باور داشته باشید که یکی از این دو گزینه همتراز جهنم بر روی زمین خواهد بود، پس دلایل بسیاری در دست دارید که بیرحمانه بر علیه آن مبارزه کنید. اما وضعیت سیاست در ایالات متحده اینگونه نیست. بین سیاستهایِ دو حزب، آنگاه که در رأس قدرت اند، تفاوت بسیار اندکی وجود دارد. تفاوت چندانی میان باراک اوباما و اخلافش وجود ندارد، و کابینهی مت رامنی به احتمال زیاد چندان متفاوت از آنچه اکنون داریم، نمیبود. اینکه فرق و تمایز چندانی بین سیاستهای دو طیف سیاسی در امریکا نیست، فقط دوچندان بر ویرانگری و خفتباریِ هواداری افراطی از احزاب و تمایزگذاری درونگروهی-برونگروهی میافزاید.
علاوه بر این، اکثر کسانی که از تفاوتهایی که میان سیاستهای کاندیداهای اصلی وجود دارد، برافروخته میشوند، درک درستی از آن ندارند. احساسات بهجوشآمده به ندرت موجب یادگیری و تحصیل معرفتی عمیق میشود. این مسأله را با ورزش مقایسه کنید: طرفداران متعصب ورزشی که عمیقاً به پیروزی تیمشان اهمیت میدهند، به انبانی از اطلاعات جزئی بیاهمیت دربارهی موشکافانهترین جزئیاتِ قواعد و بازیکنان بدل میشوند. با این حال، چه تعدادی از رأیدهندههای ضد-مهاجرت اطلاعی دربارهی اقتصاد مهاجرت دارند؟ چه تعدادی از مدافعان افزایش بودجهی مدارس دولتی اطلاع دارند که این پول به کجا رفته و چگونه صرف میشود؟
ما عموماً خارج از حوزهی سیاست، از اظهارنظر قاطعانه دربارهی موضوعاتی که نسبت بهشان اطلاع چندانی نداریم، اجتناب میورزیم. اینکه نظریهی ریسمان صحیح است یا نه یا اینکه نویسندهی واقعی نمایشنامههای شکسپیر خود او بوده یا نبوده، در زندگی روزمرهی ما اهمیتی ندارد، بر خلاف اینها نتایج فرآیند سیاسی—و نیز آنچه به بخشی از فرآیند سیاسی بدل میشود—در زندگی ما حائز تأثیرات مهم است. تصمیماتی که بازیگران سیاسی (رأیدهندهها، قانونگذاران، تنظیمگران) اتخاذ میکنند، بر زندگی ما حائز تأثیر است. یا حداقل اینگونه است که ما به واسطهی خطابههای پرحرارت به مسیری رهنمون شدهایم که باور کنیم این تصمیمات به شدت بر ما تأثیر میگذارد. پس ما حقیقتاً نتایج سیاسی بیش از بازی تیم فوتبال محلی در برابر رقیب آن سوی شهر برای ما مهم است. و در این میان، هر چه تصمیمات بیشتری ناظر به امور زندگی ما به تصمیمات سیاسی بدل شوند، ما دلایل بیشتری برای اهمیت دادن به سیاست در اختیار داریم، و هر چه بیشتر درگیر نتایج شویم، دلایل بیشتری در دست داریم که آنانی را تحقیر کنیم که ممکن است از نتایجی حمایت کنند که (گمان میکنیم) برایمان زیانبخش هستند.
با علم به این موضوع، هر کاری میکنم نمیتوانم درک کنم چرا بسیاری به دنبال گسترش حوزهی سیاست هستند تا تفوّق سیاست را بر زندگیمان هر چه بیشتر افزون کنند. سیاست زندگی ما را در معرض اعمال قدرتِ دیگران قرار میدهد. سیاست مخاطرات تصمیمات را افزایش میدهد. زمانی که خدمات درمانی مسالهای خصوصی باقی بماند، اینکه دیدگاهِ همسایهی من دربارهی اینکه چهچیزی سالم است و چه چیزی نیست، با دیدگاهِ من فرق بکند، تأثیری بر زندگی من ندارد، یا تأثیرش ناچیز است. اما آن زمان که خدمات درمانیای که من دریافت میکنم، به مسألهی رأی وی در برابر رأی من بدل شود، من دلایل بسیاری دارم که به لحاظ احساسی درگیر شوم—حتی اگر هیچ اطلاعی نداشته باشم که دربارهی چه چیزی صحبت میکنم.
اگر بر این باورید که امروزه مباحثات سیاسی کینهتوزانه اند، فکر کنید اگر بخشهایِ بیشتری از حیاتمان را به دست سیاست بسپاریم چه خواهد شد.
از این منظر، غایت لیبرتارین پیروزی سیاست مشخص ما نیست. در عوض، هدف خلاص شدن هرچه بیشتر از سیاست است. چشمانداز ما محدود ساختن دسترسی دولت به آن حداقل ممکنی است تا همگان اجازه داشته باشند در فرهنگی غرق در کثرتگرایی آنگونه زندگی کنند که خود خوش میدارند. رؤیای لیبرتارین تقلیل سیاست به چیزی بسیار کماهمیت است که ارزش صرف وقت نداشته باشد. سیاست برای ما در مقامِ لیبرتارین مهم است، دقیقاً از این رو که با اهمیتزدایی از سیاست روزی بتوانیم توجه خود را معطوف مسائلی ارزشمندتر سازیم.