—یادداشت سردبیر
پیشگفتار: ظریفی در توییتر گفته بود که «بورژوا» نام مناسبی برای یک مجله در حوزهی اندیشه نیست، چون بورژوا ناظر است به یک سبک زندگی و نه نوعی اندیشهورزی. حقیقت این است که نام «بورژوا» را برای مجلهی خود به الهام و متأثر از «زمانهی بورژوا» برگزیده ایم که نام یک مجموعه کتاب سهجلدی است که دیردره مککلاسکی، «ارسطوییِ فمنیستِ مسیحیِ انگلیکنِ عدد-و-رقم-بازِ بازار-آزادیِ پستمدرن» (توصیف مککلاسکی از خودش)، نگاشته است. این سه کتاب به ترتیب، «فضیلتهای بورژوا: اخلاق برای زمانهی تجارت» (۲۰۰۶)، «منزلت بورژوا: چرا علم اقتصاد از توضیح دنیای مدرن قاصر است» (۲۰۱۰)، و «شهرهای بورژوا: چگونه بین ۱۶۰۰ تا ۱۸۰۰ میلادی سرمایهداری اخلاقی شد» (در دست انتشار) نام دارند (خلاصهها و نسخههای نهایینشدهای از این کتابها به رایگان در سایت شخصی مککلاسکی در دسترس است). در نگارشِ «سخن آغازین بورژوا» به تأثیرپذیریاش از اندیشهی مککلاسکی آگاه بودیم. حق این بود که وقتی هم نام خود را از او الهام گرفته ایم و هم سخن آغازینمان را تا قسمتی به تأثیر از اندیشهی او نوشته ایم، یادداشتی را مستقیماً به معرفی و شرح آراءش اختصاص دهیم. سرمقالهی شمارهی دوم که ذیلاً آن را میخوانید، بدین مقصود قلمی شد.
شرحی بر آراء دیردره مککلاسکی
سرمقالهی شماره دوم، بهمن ۹۲
خانهام روشن به نیروی برق است؛ کامپیوتری دارم؛ با اینترنت به دنیایی از اطلاعات متصل ام؛ سوار بر اتومبیل به سر کار میروم؛ با تلفن همراه از راه دور با دوستانام همکلام میشوم؛ با قطار و هواپیما مسافرت به راه دور میکنم؛ در خانهام وسیلهای برای دفع سوزِ زمستان و گرمای تابستان دارم؛ سقف خانهام از سیمان و آهن است؛ لیوان چای بر روی میز دارم؛ آب خنک در یخچال دارم؛ آب گرم در حمام دارم؛ بیش از سه دست لباس در کمد دارم؛ لباسهایم را با دست لبِ جوی نمیشویم؛ قرص مسکّن در یخچال دارم؛ به موسیقی گوش میدهم؛ به سینما میروم؛ لحظات خوب زندگیام را با دوربین ثبت میکنم؛ در دانشگاه درس خوانده ام؛ از کتابفروشی کتابهای مورد علاقهام را خریداری میکنم؛ در منزلِ خود اتاقی کوچک و حریمی مخصوصِ خود دارم؛ وقتِ آزاد دارم تا بخشی از وقتام را صرفِ کتاب خواندن و اندیشیدن و نوشتن کنم، … و البته بسیار هستند کسانی، بخصوص در کشورهای پیشرفته، که از آسایش و رفاهی بیشتر از من برخوردار اند، اما مطمئن ام که دویست سال پیش نیاکانام نه تنها بهرهای از زندگیای به آسایشِ من نداشتند، که زندگیای تا اینسان آسوده را در خواب هم نمیدیدند.
دویست سال پیش، سهمِ متوسطِ هر آدمیزاد از رفاه مادی سه دلار در روز بود. با سه دلار در روز، آدمیزاد متوسط برای قوت روزانه در حد یکی دو کیلو گندم داشت، کمی شیر، و هر از گاهی تکهای گوشت. برای زمستان یک شال پشمی داشت. اگر خوشبخت بود و در جامعهای باسواد زندگی میکرد، بهطورمتوسط یک یا دو سال تحصیلات مکتبخانهای داشت. و احتمال اینکه زیر ۳۰ سالگی بمیرد، پنجاه-پنجاه بود. شاید با وجودِ بیسوادی، و بیماری، و خرافهباوری، و گرسنگیهای دورهای احساس شادمانی هم داشت. به هر حال، هر چه که نداشت، بهرهمند بود از یک زندگی جمعی با خویشاوندان و همولایتیها و همقبیلههایی که در هر انتخاباش مداخله میکردند، و هیچجا تنهایش نمیگذاشتند. اما هر چه که بود، با هر معیاری که حساب کنیم، آدمیزاد متوسطِ دویست سال پیش فقیر بود، و چشماندازی از پیشرفت و بهبود زندگیاش نداشت.
امروز اگر همهی مردم جهان را—از نروژیها و سوئیسیهای ثروتمند گرفته تا هندیها و سنگالیهای فقیر—یککاسه کنیم، متوسط درآمد هر آدمیزاد سی دلار در روز است، در مقابل با آن سه دلار در روز دویست سال پیش؛ یعنی ده برابر افزایش.
اگر فقط مردمان کشورهای پیشرفته، یا به بیان مککلاسکی مردمان بورژوا را یککاسه کنیم، امروز به طور میانگین درآمد سرانه چیزی معادل ۹۰ تا ۱۰۰ دلار در روز است. برای آمریکا این رقم ۱۲۰ دلار است، و برای نروژ قریب به ۱۴۰ دلار. حدود دویست و خردهای سال پیش این رقم ۳ دلار بود. البته در ۱۸۰۰ برای هلند و بریتانیا که جهش را جلوتر شروع کرده بودند، این رقم به ۶ دلار رسیده بود. این بدین معنا است که درآمد سرانه در کشورهای بورژوا از سه دلار سابق، افزایشی سی برابری داشته است. و گفتیم که ضریب افزایش جهانی نیز روی هم در حد ده است.
دیردره مککلاسکی افزایش بهرهمندی آدمیزادگان از مواهب مادی را تقریباً از ۱۸۰۰ میلادی به این سو «فکت بزرگ» (The Great Fact) میخواند.
توجه کنید که در اینجا همهی حساب و کتاب درآمد سرانه به پول ثابت است، اثری از تورّم قیمتها در آن نیست. به طور دقیقتر اگر بگوییم، واحد ارزیابی دلار امریکا است با قدرت خریدش در یک شهر امریکا به سال ۲۰۰۸. البته هنوز اثر افزایش کیفیت محصولات در این دویست سال در این اعداد به حساب نیامده است. یک واتساعت روشنایی الکتریکی کیفیتاش بیشتر از یک واتساعت روشنایی شمع است. یک کالری گرمای حاصل از سوزاندن گاز طبیعی در سیستم تهویهی مرکزی نیز کیفیتاش بیشتر از یک کالری گرمای حاصل از سوزاندن هیزم در غار است. همینطور دربارهی اغلب دیگر وسایل آسایش. اگر افزایش کیفیت را به حساب بیاوریم، آن وقت باید به جای عدد سی از ضریب افزایش صد صحبت بکنیم. ولی فعلاً همان عدد سی را برای افزایش درآمد بورژوا به خاطر بسپارید.
توضیحِ «فکت بزرگ» چیست؟ مککلاسکی بر این گمان است که توضیح را یافته است. وی نظریهای دارد.
از ۱۸۰۰ میلادی هر اندازه به عقب که بروید هیچ اثری از جهشی در این حد و اندازه نمیبینید. هرگز! درآمد سرانهی سه دلار در روز ثابت است، یک دلار—به ندرت تا دو دلار—بالاتر یا پایینتر. نوساناش در همین حد است. قبل از انقلاب کشاورزی، که حدود دههزار سال پیش اتفاق افتاد، درآمد سرانهی سه دلار در روز نیاکان شکارچی-میوهچینِ ما نوسان سیستماتیکی نداشت. انقلاب کشاورزی درآمدسرانه را بالا برد، رساند به ۴ دلار در روز. ولی همراه با این تحول، نوسانی شروع شد. هر بار که تولید کشاورزی رفاه را افزایش میداد، میزان باروری و زادوولد هم بیشتر میشد، و وقتی شمار نانخورها بیشتر میشد، در نسل بعد تولید کشاورزی که تقسیم میشد بین جمعیت نانخور بیشتر، درآمد سرانه به زیر سه دلار در روز سقوط میکرد. بههرروی، تولید از زمین بارور به دست میآمد، و زمین بارور منبعی محدود بود. اگر مثلاً طاعونی میآمد و جمعیت نانخورها را کم میکرد، نعمتی بود برای کسانی که زنده میماندند؛ درآمد سرانهی روزانه چهار—و بهندرت پنج—دلار برای آنها محقق میشد. اینگونه بود که انسانهایی که بعد از انقلاب کشاورزی زندگی میکردند، متوسط رفاهشان—که عمدهاش حاصل از همان غذایی بود که میخوردند—از رفاه انسانهای شکارچیـمیوهچین برتری محسوسی نداشت. سه دلار در روز سرنوشتی ازلی و گریزناپذیر مینمود.
به بیانِ دیگر، قبل از ۱۸۰۰ میلادی اسیر «تلهی مالتوسی» بودیم؛ هر وقت جمعیت رشد میکرد درآمد سرانه کم میشد؛ هر وقت جمعیت کم میشد درآمد سرانه زیاد میشد. اما بعد از ۱۸۰۰ ظاهراً دیگر از تلهی مالتوسی جهیده ایم. در این دویست سال اخیر، همزمان که متوسط درآمد سرانهی آدمیزادگان ده برابر و متوسط درآمد آدمیزادگانِ بورژوا سی برابر شده است، جمعیت جهان نیز بیش از شش و نیم برابر شده است. متوجه هستی؟ دویست سال است که دیگر هیچ رابطهی معکوس ضروریای بین جمعیت و درآمد سرانه وجود ندارد.
این شاید از بداقبالی رابرت مالتوسِ اقتصاددان بود که «رسالهای در باب اصل جمعیت» را در سال ۱۷۹۸ درست زمانی منتشر کرد که دگرگونی بزرگ آغاز شده بود، و اعتبار توضیح او را منقضی کرده بود. توضیح مالتوسی قبل از ۱۸۰۰ درست بود. آفرین بر مالتوس! اما بعد از ۱۸۰۰ درست نیست. «فکت بزرگ» ما را به دور ریختنِ ذهنیت مالتوسی فرا میخواند.
و اما توضیحِ «فکتِ بزرگ» چیست؟ مدعای سلبیِ مککلاسکی این است که توضیح این سی برابر شدن بهرهمندی مادی برای مردمان کشورهای بورژوا و ده برابرشدناش برای متوسط آدمیزادگان—هر چه که باشد—نمیتواند اقتصادی باشد. مککلاسکیِ اقتصاددان میپرسد اگر توضیحِ این جهشِ شگفتانگیز که پیش از ۱۸۰۰ میلادی هیچ سابقهای ندارد، تجارت بود، یا سرمایهگذاری و انباشت سرمایه بود، یا انگیزههای اقتصادی بود، یا مالکیت بود، یا بردهداری بود، چرا زودتر از ۱۸۰۰ میلادی اتفاق نیفتاد؟ تجارت، سرمایهگذاری، نظام حقوق مالکیت، یا انگیزههای خویشتنخواه انسانها، یا بردهداری؛ اینها پدیدههای نوظهوری در تاریخ بشر نیستند. در چین باستان، روم باستان، مصر باستان، ایران باستان، … اینها وجود داشتند. فینیقیها هم کشتیهای تجاری داشتند؛ مصریها هم میتوانستند نرخپسانداز را با کنترل و زور بالا ببرند و سرمایه انباشته کنند و اهرام بسازند؛ رومیها هم حقوق مالکیت داشتند؛ یونانیها هم بردهداری میکردند. چرا این جهش جایِ دیگر و در زمان دیگر اتفاق نیفتاد؟ مککلاسکی میپرسد آن تحول چرا مثلاً در چین اتفاق نیفتاد با آن تمدن پرقدمتاش؟ اگر در ۱۵۰۰ میلادی پیشگویی خبر میداد که تحولی در راه است که مردمانی را تا سال ۲۰۰۰ میلادی سی برابر ثروتمندتر میکند، کسی شرط نمیبست که شمال غربِ اروپا خاستگاهِ آن تحول باشد. چینیهای آن روزگار از هلندیهای همعصر خود در علم و فن پیشروتر بودند. مککلاسکی ظن قوی میبرد که اگر کسی میخواست شرط ببندد، روی هلندِ آن روزگار شرط نمیبست.
مشخصاً دو چرای بزرگ پیش روی ما است؟ چرا ۱۸۰۰ میلادی؟ چرا شمالِ غرب اروپا؟
قبول! علمِ اقتصاد توضیح میدهد که آن موجِ بلند وقتی به این اسکله یا به آن شاخآبه رسید، چگونه بالا رفت و پایین آمد. آفرین بر علمِ اقتصاد برای این توضیحگریاش! اما توضیحِ خودِ موج؟ مککلاسکی پاسخ میدهد: نه! علمِ اقتصاد از توضیحِ خودِ موج قاصر است. خودِ موج علتِ اقتصادی ندارد؛ مدعای او این است که علتِ موج سخنورانه و زبانآورانه (rhetoric) است.
غالبِ اندیشمندان توضیحِ «فکت بزرگ» را در علل مادی/اقتصادی میجویند. مککلاسکی توضیحات آنها را توضیحاتِ دودوتاچهارتایی (Prudence-Only) میخواند. مفروضِ اصلیِ توضیحاتِ دودوتاچهارتایی انسانهایی است اسیر خاک که برای رسیدن به منفعتِ مادی خود دودوتاچهارتا میکنند، و هر کار دیگری که میکنند و هر خصیصهی دیگری که دارند، در سایهی دودوتاچهارتا (Prudence) محو است. توضیحگرانِ دودوتاچهارتایی میکوشند تغییر و تحول مادی جامعهی انسانی—اینجا همان «فکت بزرگ»—را منحصراً استوار بر کنش و واکنش منفعتطلبانهی مادیِ دودوتاچهارتایی انسانها در بستر مادیِ امور توضیح دهند. در این توضیحاتِ ماتریالیستی جایی برای ایده، آرمان، فرهنگ، ایدئولوژی، رتوریک، ادبیات، زبان، … در میانِ عللِ ذیاثر نیست؛ اینها وجود دارند، اما خود معلولِ عللِ مادی و عینی اند، و اینگونه هیچ اثر مستقل و قائمبالذاتی قابل انتساب به آنها نیست (در مقالهی «ما محکوم به جبر مادی نیستیم | در دفاع از تغییر جهان» اشارهای به نگاه ماتریالیستی کرده بودم).
برایتان دشوار است پذیرش اینکه معلول مادی علت غیرمادی داشته باشد؟ مککلاسکی میگوید برای سالیانِ دراز، این امر برای او نیز دشوار بوده؛ او نیز زمانی ماتریالیست بوده؛ اول ماتریالیست چپ، و بعد ماتریالیست راست.
در نظر او، این یک تعصبِ ماتریالیستی است که بینِ سالهایِ ۱۸۹۰ تا ۱۹۸۰ میلادی میانِ علما مرسوم بود که میپنداشتند هر پدیدهی اقتصادی باید الزاماً عللِ اقتصادی داشته باشند. و در اینجا تعمداً میگویم «علما»، نه علموران و نه عالمان تجربی تا رنگ و بوی قدیمی بگیرد، چون در نظر مککلاسکی علم چیزی نیست جز «جستجوی نظاممندِ حقیقت». وی تفکیک بین علم جدید و علم قدیم را قبول ندارد، و به نظرش این شکافی مصنوعی و گمراهکننده است. به نظر وی، عنوان «سایِنس» برازندهی علومِ قدیمه هم هست.
مککلاسکی میگوید که این ایدهها بودند که دنیای مدرن را ساختند، و این نکته را میتوان با بررسیِ تک تکِ توضیحاتِ ماتریالیستی برایِ این موجِ بهبود اثبات کرد؛ از توضیحِ مبتنی بر «انباشتِ اولیهی سرمایه» که تاریخدانانِ مارکسیستِ متقدم طرفدارِ آن بودند، بگیر تا «نونهادگرایی» اقتصاددانانِ متأخر ساموئلسونی (اشاره به نظریهی دارون عجماوغلو).
مارکسیست را میدانیم یعنی چه. صفت ساموئلسونی اینجا معنایش چیست؟ پل انتونی ساموئلسون، نخستین برندهی جایزهی نوبل اقتصاد، کسی است که صورتبندی ریاضیاتی را وارد اقتصاد مارشالی کرد. اقتصاد مارشالی چیست؟ همان تعریفِ معروف و بهگوشآشنا (و به یاد داریم که نه یگانه تعریف): «اقتصاد علم تخصیص منابعِ محدود به نیازهای نامحدود است.» به نظر مککلاسکی، دستاوردِ ساموئلسون فروکاسته شدنِ علم اقتصاد به یک بهینهیابی ریاضیاتی برای تخصیصِ منابع را در ذهنِ اقتصاددانان قرنِ بیستم تثبیت کرد، و این اتفاق ناگواری بود. آنچه که مککلاسکی «اقتصاد ساموئلسونی» میخواند، و گاه با رندی و شوخطبعیاش آن را «اقتصادِ مَکس یو»، چیزی است که دیگران «اقتصاد نئوکلاسیک» میخوانند (Max U اشارهی است به وجه ریاضیاتی این اقتصاد که همانا بیشینه کردن یک تابع مطلوبیت است، مقید به قیدِ منابعِ محدود. به عبارتِ دیگر، همان حلِ بهینهی مسألهی تخصیص منابع). اما مککلاسکی بر کاربرد اصطلاح خود اصرار دارد، چون معتقد است که میتوان نئوکلاسیک بود اما ساموئلسونی نبود، چنان که او خود را در این دسته قرار میدهد. برای دیدن شمایی مختصر از آن علم اقتصادی که او میکوشد جایگزین علم اقتصاد ساموئلسونی کند، مقالهی «یکچهارم جیدیپی اقناع کلامی است» را مطالعه کنید.
به جادهی خاکی زدیم. سودمند بود. اما برگردیم به جادهی اصلی.
مدعای مککلاسکی این است که توضیحات اقتصادیِ دودوتاچهارتایی به طرزِ شگفتآوری همگی ضعیف اند. فرادستیِ این طبقه یا آن طبقه؛ رونقِ این تجارت یا آن تجارت؛ استثمارِ این گروه یا آن گروه؛ انباشتِ سرمایه، این آجر روی آن آجر؛ … اینها توضیحات دودوتاچهارتایی/ماتریالیستی اند، و مککلاسکی در کتاب «منزلت بورژوا: چرا علم اقتصاد از توضیح دنیای مدرن قاصر است» پیش از آنکه به طرح نظریهی ایجابی خود برسد، به تفصیل و یک به یک در فصول مجزا استدلال میکند که چرا توضیحات دودوتاچهارتایی نمیتوانند درست باشند. مککلاسکی یک تاریخنگار اقتصادی و اقتصاددان تجربی (و البته ضد پوزیتیویسم) و یک عدد-و-رقم-باز قهار (و البته ضدِ کیشِ استنباط آماری) است. ابطال نظریههای رقیب را در فلسفیدن پیشینیِ منتزع از واقعیات در اتاقِ دربستهاش نجسته است. وی در کتابهایش اعداد و ارقامِ مستند بر سر خواننده آوار میکند، البته در بستر یک روایت روانِ داستانگونه، و به تفصیل استدلال میکند که چرا عدد و رقمهای تاریخی با توضیحاتِ دودوتاچهارتایی نمیخواند. ناتوانی نظریههای دودوتاچهارتایی به توضیح فکتهای کمّیِ تاریخی او را به نظریهی بدیل خودش دلالت کرده است.
به باور مککلاسکی، ماکس وبر در نفس اینکه باید توضیح «فکت بزرگ» را در یک دگرگونی غیرمادی بجوید، راه به صواب رفته بود. وبر میپنداشت که اخلاقیات پروتستانی پیرواناش را به اسرافپرهیزی و صرفهجویی اقتصادی خوانده، اینگونه نرخ پسانداز در مناطق پروتستاننشینِ شمال غرب اروپا و شمال شرق آمریکا افزایش یافته، و از این معبر، یک سرمایهی فیزیکی اولیهای انباشته شده که موتور انقلاب صنعتی را به حرکت انداخته است. اما مککلاسکی میگوید که ماکس وبر برخطا بود. مککلاسکیِ تاریخنگارِ اقتصادی دادههای تاریخی را میکاود و در آن هیچ نشانهای از هر گونه جهش در نرخ پسانداز در مناطق پروتستاننشین نمییابد.
مککلاسکی میگوید توضیحات دودوتاچهارتاییِ ماتریالیستیِ بورژوا و غیربورژوا در یک چیز مشترک اند: «بنیادگرایی سرمایه». حتی ماکس وبر هم که میکوشد از نقطهای غیرماتریالیستی شروع کند، به دامِ «بنیادگرایی سرمایه» میافتد. دیگران به اشتباه میپندارند که سرمایهی فیزیکی و انباشت سرمایهی فیزیکی نقش اصلی را در دگرگونی بزرگ بازی کرده. مککلاسکی میگوید که اصلاً چنین نبود. تحول از جنسِ «آجر بر آجر» انباشتن نبود. در دوران انقلاب صنعتی، نرخ پسانداز نه تنها بالاتر نرفته بود، که در موارد متعدد از نرخ متوسط تاریخی پایینتر بود. وانگهی، سرمایهبری کسبوکارهای صنعتی که موج را ایجاد کرد و به پیش برد، اتفاقاً به نسبت بسیار هم پایین بود. مککلاسکی، مورخِ انقلاب صنعتی، اینها را با عدد و رقم نشان میدهد.
مککلاسکی میگوید استعمارگری سبعانهی امپریالیستی بورژواهای اروپایی و استثمار بردگان آفریقایی و آسیایی فکتهای مشمئزکننده و غیرقابلانکار تاریخ اند. اما از چه معبری قرار است این فکت توضیحگر «فکت بزرگ» باشد؟ آیا قرار است که آجر به آجر گذاشتن را تسریع کرده باشند؟ اما روایتهای مبتنی بر «بنیادگرایی سرمایه» جوابگو نیستند. سرمایهی انسانی و فیزیکیای که از آسیا و آفریقا به غارت رفته است، البته به پیشرفت مادی در سوی دیگر دنیا کمک کرده است. هیچ تولیدی بدون سرمایهی فیزیکی انجام نمیشود. اما غارت کردن از مردم فقیر با درآمد سه دلار در روز قادر به توضیح رشد سی برابری نیست. شما با دزدی کردن از گدای بیخانمان سر کوچه نمیتوانید پولدار بشوید. این ایدهی خوبی برای پولدار شدن نیست. موتور پیشرفت بورژوا را چیز دیگری راه انداخت، و این غارتها از پی آن آمد. مککلاسکی میگوید غارتهای امپریالیستی در آفریقا توضیح این هست که پادشاه بلژیک پول توسعهی کاخهای خود را از کجا آورد؛ دقیقاً از محل همان غارتها، اما توضیح این نیست که رفاهِ مردم عادیِ کوچه و بازار بلژیکی چگونه افزایش یافت.
دوباره به یاد بیاوریم که در تقلای توضیح چه هستیم: یک نمودار که تشکیل شده است از یک خط افقی و با تقریبِ خیلی خوب صاف که نمایانگر درآمد سرانهی سه دلار در روز مردم عادی است به مدتِ صدهزار سال (برآورد از درآمد روزانهی سه دلاری تا صدهزار سال پیش ردیابی شده است، مککلاسکی برایاش مستندی دارد)، و یک خط تقریباً صاف و تقریباً عمودی دیگر که از ۱۸۰۰ میلادی تا امروز—یعنی در عرض دویست سال—برای مردمان بورژوا یک جهش سی برابری، یا اگر افزایش کیفیت را هم در حساب بیاوری، یک جهش صد برابری کرده است.
مککلاسکی میگوید توضیحاتِ دودوتاچهارتایی مبتنی بر «بنیادگرایی سرمایه»—استثمار کارگران، استثمار بردگان، امپریالیسم استعماری، آجربهآجر پسانداز کردن پروتستانهای اسرافپرهیز، فرداست شدن فلان طبقه، رونق فلان تجارت—همه روی هم میتواند تنها رشد ۵۰ درصدی تا ۱۰۰ درصدی را توضیح بدهد؛ یعنی میتواند رشد از سه دلار در روز تا ۴ و نیم الی ۶ دلار در روز را توضیح بدهد، از ۴ و نیم الی ۶ تا ۹۰ الی ۱۰۰ دلار درآمد روزانهی سرانهی بورژوا را دیگر نمیتواند توضیح بدهد، چه برسد تا ۲۷۰ الی۳۰۰ دلار را (با احتساب افزایش کیفیت).
مککلاسکی میگوید در طی دویست سال، تقریباً از ۱۶۰۰ تا ۱۸۰۰ میلادی، یک تغییر بیسابقه در تاریخ در جوامعِ شمال غرب اروپا اتفاق افتاد. اما این تغییر در جان و روان آدمها نیفتاده بود، بر خلاف آنچه ماکس وبر میپنداشت. به تعبیر مککلاسکی، «خوی و عادتی که بر دل بود» تغییر نکرد. آدمها همان آدمها بودند، اما با یک تفاوت.
چه دگرگون شد؟ مککلاسکی پاسخ میدهد: «خوی و عادتِ زبانی».
سخن مککلاسکی این است که دودوتاچهارتا کردن برای کسب معاش یا «برآمدنِ بورژوازی» ما را ثروتمند نکرد. بلکه این دگرگونی در نحوهی سخن گفتن دربارهی فضیلتِ دودوتاچهارتا و نیز سایر فضیلتها بود که دنیای مدرن را پدید آورد. مککلاسکی میگوید از ۱۶۰۰ تا ۱۸۰۰ میلادی در هلند و بریتانیا و بعد در سایر کشورهای اروپایی تعریفِ فضیلتها دستخوش دگرگونی شد، و این به دگرگونی مادی راه برد. مککلاسکی این بازتعریفِ فضیلتها را—ابتدا در هلند و بعد در بریتانیا—«نوارزشیابی بورژوا» نام مینهد. این است که به ادعای وی «فکت بزرگ» را توضیح میدهد، آن بیش از سی برابر شدن بهرهمندی از مواهب مادی را در هر کجا که این «نوارزشیابی بورژوا» بدان پا گذاشته است. مککلاسکی مدعی است که امروز همین «نوارزشیابی بورژوا» است که در چین و در هند در حال رشدِ اقتصادِ این کشورها است.
مککلاسکی میگوید دودوتاچهارتا کردن و حسابگرانه و مقتصدانه به کسب معاش کوشیدن یک فضیلتِ انسانی است. حسابگری لازمهی زندگی سعادتمند است. دودوتاچهارتا نکن تا ببینی به چه فلاکتی میافتی. اما مککلاسکی به تو یادآوری میکند که حسابگری نه منحصر به انسان است—چون مقتصدانه و صرفهجویانه رفتار کردن در موش و علف هم دیده میشود—و نه تنها فضیلت انسانی؛ مککلاسکی میگوید که «دلاوری» (Courage)، «امیدواری»(Hope)، «خویشتنداری»(Temperance)، «عدالت»(Justice)، «عشق»(Love)، «ایمان»(Faith)؛ اینها هم در کنار فضیلتِ دودوتاچهارتا (Prudence) شش فضیلت دیگر بورژوا هستند. وی رویِ هم هفت فضیلتِ بورژوا بر میشمارد. فضیلت—خصیصهی انسانی که در یک فرهنگ بنیان زندگی نیکو و اخلاقی و از این رو ارزشمند تلقی میشوند—واژهای کلیدی در ادبیات مککلاسکی است.
وی میگوید آنگاه که مردمان کوچه و بازار برایِ نوآوران «آزادی» (Liberty) و «منزلت» (Dignity) قائل شوند—دو چیز؛ و همین دو چیز—«نوآوری» (Innovation) چهره میگشاید.
بازاریان و نوآوران برای بدعتگذاری در فن و تجارت قاعدتاً باید از قتل و خشونت و آزار و دزدی و چپاول ایمن باشند؛ و این یعنی که بتوانند مصون از تعرض «فیزیکی» دیگر انسانها آزادانه عمل کنند. آری! «آزادی» شرط لازم است، اما علاوه بر آن نوآوران باید رها هم باشند. «رهایی» از چه؟ از غل و زنجیر نامرئی و «غیرفیزیکی» ذهن و زبانِ تخفیفگر و سرکوبگر و نوآوریستیز همنوعانشان در جامعه. آدمها باید بتوانند «جسارت کنند» به بدعت و نوآوری، و برای این کار نوآوری کردن باید «محترم» شمرده شود.
اگر به تفکیک مفهومی بین «دولت» و «جامعه» آگاه هستی، در اینجا «آزادی» آن است که دولت فراهم میکند؛ یعنی دفعِ تعرض فیزیکی دیگران به آزادی برابر فرد، و «منزلت» آن «رهایی» معنوی است که «جامعه» عرضه میکند.
مککلاسکی میگوید کمابیش بهناگهان—البته در عرض دویستسال و طی چند نسل—هلندیها و بریتانیاییها و بعد آمریکاییها و فرانسویها شروع کردند به سخن گفتن دربارهی مردمان کوچه و بازارِ اهل کسبوکار و اهلِ دادوستدِ طبقهی متوسط—همان بورژواهای ساکن شهرها—گویی که اینان هم مردمی هستند «آزاد» و «محترم». پیش از آن آزادی و احترام برای اربابان و کشیشان و سپهسالاران و بقیهی اشراف بود. آن کاسب و صنعتگر خردی که برای کسب معاش در بازار مشغول دادوستد بود، منزلت اجتماعی نداشت. اشراف به دودوتاچهارتا کردنِ عوامالناس و تقلایشان برای کسب معاش در بازار به دیدهی تحقیر مینگریستند: «ببین طرف برای یک لقمه نان چه حسابوکتابی میکند و چه دستوپایی میزند.» و این زبان و این ذهنیت فراگیر بود. در آن جو، رؤیایی که در ذهن فرزند آن کاسب و صنعتگر خرد پرورده میشد، احتمالاً این بود که یک جنتلمن نجیبزاده بشود، نه یک بازرگان و نه یک صنعتگر نوآور. راهِ پیش رو برای کسب منزلت اجتماعی برای کسی که تبار اشرافی نداشت، این بود که یا کشیش بشود، یا سرباز. این دو راه باز بود. مرد مقدس بودن و سرباز جنگجو بودن احترام داشت. اما از اقبال خوشِ ما، این وضعیت در یک تغییر بیسابقه عوض شد.
«فکت بزرگ» در تاریخ بینظیر و بیسابقه است. و مککلاسکی میگوید که به این دلیل توضیحِ آن را هم باید در علتی جست که خود بینظیر و بیسابقه باشد. به دنبال پدیدهای میگردی حول و حوش ۱۸۰۰ میلادی و در شمال غرب اروپا که در تاریخ یگانه باشد؟ مککلاسکی میگوید: «یافتم. یافتم.» مککلاسکی که علاوه بر استادی اقتصاد، استاد زبان انگلیسی و ارتباطات و تاریخ هم هست، میگوید در هلندِ سدههای هفدهم و هجدهم یک دگرگونی در نحوهی سخن گفتن دربارهی نوآوری و دودوتاچهارتا کردن اتفاق افتاد، که نه نظیری دارد در هیچ نقطهای دیگر از جهان—نه در یونان، نه در ایران، نه در روم، نه در مصر، نه در چین—و نه سابقهای در هیچ زمانهی دیگر پیش از آن.
بعد از کشف اینکه جهشِ اقتصادیِ انقلاب صنعتی در قرن نوزدهم در شمال غرب اروپا در پیِ یک دگرگونی در «خوی و عادت زبانی» در هلند و بعد در سایر مناطق شمال غرب اروپا در قرن هفدهم و هجدهم پدید آمده است، استادِ اقتصاد دانشآموختهی هاروارد به این نتیجه میرسد که پس حرف و کلام و زبان در اقتصاد مهم است. بعد از این است که وی میرود سراغ ایجاد همجوشی بین علم اقتصاد و علم رتوریک، و تلاش برای برساختنِ یک علم اقتصاد جدید که خود «علم اقتصاد انسانی» (Humanomics) مینامدش؛ کاری که دان لاوی اقتصاددان دیگر آمریکایی همراه با مککلاسکی در جستجوی ساختن آنچه «علم اقتصاد تفسیری» (Interpretive Economics) مینامید، آغاز کرده بود. نامی از دان لاوی به میان آوردیم. افتخار نام بردن از او و کتاب «اقتصاد و هرمنوتیک»اش در پیشگاهِ خوانندهی فارسیزبان برای نخستین بار، از آن جناب دکتر یوسف اباذری است در رسالهیشان به نام «بنیادگرایی بازار» منتشره در مهرنامهی شمارهی ۳۱. به قضاوت دکتر اباذری و به فهم ما، لاوی اندیشمندی مهم بود؛ و مایهی حرمان که در پنجاه سالگی طعمهی سرطان شد. در یکی از شمارههای آتی «بورژوا» باید به معرفی آراء او نیز همت کنیم.
دوباره برگردیم به جادهی اصلی.
مککلاسکی میگوید نوآوری پذیرش اجتماعی یافت. با خودت میگویی خُب کیست که با نوآوری مخالف باشد؟ مشکل اینجاست که نوآوری چیزی را نابود میکند. نوآوری به کسانی سود میرساند، اما کسانی هم هستند که مستقیماً از نوآوری متضرّر میشوند—آن کسانی که نوآوری شیوهی مألوفِ کسب معاششان را نابود میکند. این وجهِ نابودگری نوآوری طبیعتاً هراسآور است. نوآوری چیزی را نابود میکند، تا چیزی بیافریند. تغییری که اتفاق افتاد، به تعبیر دقیقتر، این بود که «نابودگریِ آفرینندهی نوآوری» (تعبیری که مککلاسکی از جوزف شومپیتر وام میگیرد—Creative Destruction) پذیرش اجتماعی یافت. به تعبیری، جامعه بر یک هراسی غلبه کرد.
این تحول با ذهنیتِ قدیمیِ انسان در تباین بود. آن ذهنیتِ قدیمی بدعتهراس بود، و در مقابلِ هر بدعتی در فن و تجارت به تقلا میافتاد تا بگردد و قربانیان آن بدعت را بیابد؛ بیفتد به جستجوی اینکه نوآوری به زیان که شد. مککلاسکی میگوید که امروز هنوز کسانی نوستالژیوار این ذهنیت را میستایند. البته که نوآوری قربانی داشت و دارد، اما شمار منتفعشوندگان هر نوآوری از شمار بازندگان آن بسی افزونتر بود و هست.
مککلاسکی استدلال میکند که اگر نوآوری پذیرش عام اجتماعی نیافته بود، و نوآوران و بازاریان محترم نشده بودند، غولِ نوآوری از چراغ بیرون نجَسته بود، و دولتها، آریستوکراتها و بورژواهای امتیازطلب نطفهی انقلاب صنعتی را از بین برده بودند. در هلند چون زبان بهطور گسترده دگرگون شد، که خبر از تغییر فرهنگ و ذهنیت جمعی میداد، این بار زور نیروهای نوآوریستیز بر نوآوری نچربید.
مککلاسکی میگوید به دو طریق نوآوری میتواند منکوب شود. اول از طریق تدوین و صدور مقررات موضوعه توسط دولت در منع و تحدید نوآوری، و دوم از طریق عرف و آداب غیررسمی؛ یعنی قوانین نانوشتهی تکاملیافته در دلِ جامعه، که نوآوری را منع کند. اگر ذهنیت مردم نوآوریهراس باشد، مردم از این دو معبر سدِ نوآوری میشوند. و اگر ذهنیتشان پذیرای نوآوری باشد، مقررات موضوعه را به گونهای شکل میدهند و عرف نانوشتهشان به گونهای شکل میگیرد که به نوآوری بال پرواز دهد.
مککلاسکی میگوید که هیچ جبر تاریخی یا جبر جغرافیایی در کار نبود. سرنوشت ازلی این نبود که هلند خاستگاه دگرگونی باشد. آن فعل و انفعالات سیاسی و شورشها و نبردها که از قرن پانزدهم آغاز شده بود، و به خارج شدن هلند از سلطهی امپراتور اسپانیا منجر شد، قطعی نبود. در آن فراز و فرود ممکن بود که هر آن، سلطهی امپراتوری و دستگاه اشرافی برقرار بشود. یا میشد که خانوادههای اشراف هلندی که تقریباً در آن نزاعها محو شدند، آنگونه از بین نروند.
در وضعیتی که سلطهی اشرافزادگان هلندی و اسپانیایی محو شد، در آن وضعیتِ بیسروری و بیفرمانفرمایی و بیآقابالاسری، بورژواهایی که همه نسب به رعیت میبردند، و همه با هم برابر بودند، و همه مثلِ هم کارشان تجارت بود، با خود گفتند: «پس ما هم مردمی هستیم.» آن دگرگونی زبانی که نوآوران و بازاریان را هم شایستهی «آزادی» و «منزلت» کرد، از این معبر گذشت.
اما نوآوری یک دشمن مهم دیگر داشت، آن هم در لشگر خودی که اگر زورش رسیده بود، جلوی موج را گرفته بود. بورژوای امتیازطلب؛ بورژوای سلطهجو؛ بوروژوای در دل و در عمل آریستوکراسیخواه؛ بورژوای انحصارخواه؛ بورژوای آزمند؛ بورژوای برابرتریخواه؛ و به تعبیر کوتاهِ من «بورژوای بد».
چند چیز است که همیشه بوده و هست و خواهد بود: نوآور و نوآوری؛ نابودگری بهعنوانِ روی دیگرِ سکهی نوآوری؛ زیان به طرف ثالث بهعنوانِ پیامدِ ناگزیرِ نوآوری؛ نوآوریهراسی و نوآوریستیزی بهعنوان واکنش طبیعی به نوآوری؛ و امتیازطلبی و برابرتریخواهیِ آدمیزادگانِ بد، چه بورژوای بد، چه اشرافزادهی بد، و چه رعیت بد.
مککلاسکی میگوید که این خواست تاجران و صنعتگران بورژوای هلندی هم بود که از بدعت و نوآوری خود سود بکنند، اما در عین حال، خود را از زیانی که بدعت و نوآوری دیگران متوجه آنها میکرد، محافظت کنند. آن زندگیِ آسودهی ضمانتشدهی عاری از خطرِ رقابت که آریستوکراتها زمانی داشتند، رؤیای شیرین تاجران بورژوا هم بود. اگر تاجر هلندی میتوانست که بازوی دولت را به خدمت خود بگیرد، و به موجب قوانین موضوعه دولتی یا مهمتر و رایجتر از آن به موجب مقررات داخلی صنفی یا به هر لطایفالحیلی نوآوری آن رقیبی را که به او زیان میرساند، ممنوع و منکوب کند، و خود را به موضعِ «برابرتر» بالا بکشد، آن کار را میکرد. مککلاسکی میگوید تلاش برای بازسازی آریستوکراسی بورژوا—یعنی نظام امتیازات اقتصادی خاص—در هلند حی و حاضر بود، اما زورش نچربید. مککلاسکی از جمله مثال میزند از ونیز که آنجا هم مهد تجارت بود، اما ماجرا طور دیگری رقم خورد، و برابرتریخواهی نوآوران تجاری به یاری جبههی نوآوریستیزان آمد. قطعاً روایت مککلاسکی مشحون از فکتهای تاریخی است. به اقتضای معرفیِ کوتاه نوشتن، آن عدد و رقمهایی را که چون برگ و گلی است بر شاخ درخت نظریهی او و نظریه را پذیرفتنی مینمایاند، حذف کرده ایم.
مککلاسکی در تعبیری دیگر، آن تحول انقلابگونه را به ظهور یک ذهنیت فراگیرِ نو نسبت میدهد: «نوآوری نابود میکند؟ چه باک! بگذار بکند.»
این ذهنیت اجتماعیِ پذیرایِ بدعت و نوآوری فردی بدان فراگیری سابقهی تاریخی نداشت. بنگرید که برای مثال، افلاطون چه نگاهی به بدعتگذاری فردی داشت (از کتاب «قوانین»، به نقل از «آنارشیبازی»):
”هیچ مرد و زنی، هرگز ناچار نباشد بدون مأموری بالای سر زندگی کند و هیچ کدام از نفوس انسانی هرگز به انجام عملی مبتنی بر ارادهی شخصی بدعت نکند. بلکه در صلح نیز، همانگونه که در جنگ، همواره فرماندهی در دیدرس داشته باشد که بتواند رهبریاش را دنبال کند و کردارش را تا کوچکترین جزئیات سرمشق قرار دهد. در یک کلام آموختن این عادت که هیچ بنیبشری حتی فکر انجام کاری را بیهمراهیِ همرهانش در سر نپروراند، عادتِ شکل دادن حیات تا حداعلیِ یگانگی در هیبتِ یک همنشینیِ جداییناپذیر، یک جامعهی ناشکستنی، انجمنی از همگان در جوار همگان.“
آنگونه که مککلاسکی «فکت بزرگ» و زمینهی تاریخیاش را در هلند بین ۱۶۰۰ تا ۱۸۰۰ میلادی روایت میکند، گریز ما از سه دلار در روز که سهم همشهریان افلاطون از دنیا بود، اتفاقاً در بستری از بیدولتی و بیفرمانفرمایی و بیآقابالاسری؛ یعنی در وضعیتی که سلطهی امپراتور فرامحلی و اشرافِ محلی زایل شده بود، ممکن شد، و اتفاقاً تنها آنگاه که بورژواهای رعیتزادهی همهباهمبرابر، مستقل از هم، به رقابت در نابود کردن شیوهی مألوفِ کسبِ معاش یکدیگر برخاستند، و به بدعت و نوآوری جسارت کردند. اتفاقاً اگر هماهنگی و همدستی «بورژواهای بد» در قالب دولت و صنف برای سد کردن نوآوریِ دیگران موفق شده بود، ما از سرنوشتِ سه دلار در روز همشهریان افلاطون نجَسته بودیم.
آن تحولی که مککلاسکی توصیف میکند، در جای دیگر، به بیانِ خودش، همان تعبیر جیمز بوکنن است از تغییر در «قواعدِ اساسیِ اقتصادِ سیاسی»: مردم بر این اَبَرقاعده توافق کردند که «بگذاریم اقتصاد برود، به هر کجا که میرود»؛ یا به تعبیری مککلاسکیوارتر «بگذاریم نوآوری نابود کند، هر چه را که نابود میکند».
این «بگذار برود» و «بگذار بکند» مستلزم فضیلت «خویشتنداری» است، یا به تعبیرِ لائو تسه «بیکنشیِ کنشگرانه». همهی کنشهای ما کنش اقتصادی نیست، از آن گونه که هیچ مقصد نهاییِ اجتماعی در نظر کنشگر نباشد. ما انسانها قادر به کنش سیاسی هم هستیم؛ ما قادر به تجسم یک مقصد اجتماعی هم هستیم. ما میتوانیم جمعاً بهشکلِ آگاهانه و هوشیارانه تصمیم بگیریم که «نگذاریم» که «اقتصاد برود، به هر کجا که میرود». اینگونه نیست که رودِ اقتصاد بهناگزیر ما را خواهد برد، به هر کجا که خواهد برد؛ ما میتوانیم که هوشیارانه سد بزنیم، و نگذاریم که چنان شود. به تعبیر جیمز بوکنن، ما هوشیارانه «انتخاب» میکنیم آن قواعد سیاسی را که بعداً در چارچوبِ آن، عموماً بدون هوشیاری نسبت به یک مقصد نهاییِ اجتماعی، کنش اقتصادی و کنش غیراقتصادیـغیرسیاسی خواهیم ورزید.
این «بگذار برود» و «بگذار بکند» به علاوه مستلزمِ یک «چه باک!» است:
«اقتصاد به ناشناخته میرود؟ چه باک! بگذار برود.»
«نوآوری نابود میکند؟ چه باک! بگذار بکند.»
در جامعهی بورژوا فضیلت «امیدواری» و فضیلت «دلاوری» به مقابله با نوآوریهراسی میآید.
مککلاسکی جایی دیگر تعبیر «معاملهی بورژوا» را به کار میبرد. جامعهی بورژوا یک معاملهای را به هر آدمی پیشنهاد میکند، از این قرار: «تو بگذار که نوآور نوآوری کند، و با نوآوریاش سود کند، و با نوآوریاش به تو زیان برساند، در گامِ سوم، تو ثروتمند خواهی شد.» «فکت بزرگ» گواه این است که «معاملهی بورژوا» معاملهی پرسودی است.
نوآوری از کلیدواژههای مککلاسکی است، و بارها در این متن از آن استفاده کرده ایم. نوآور کیست؟ نوآوری چیست؟
نوآوری در تعریف مککلاسکی دو جزء دارد: ایدهپردازی، و اجرای ایده در عمل. همه چیز با یک ایده شروع میشود که در ذهن یک انسانی جوانه میزند. تأکید او بر رد ماتریالیسم همارز است با تأکید او بر اهمیت و اثرگذاریِ ایدهها. و علت این همارزی این است که ایدهها مادیت ندارند.
ایده الزاماً آن چیزی نیست که در ذهن فیسلوفان یا شاعران یا اقتصاددانان یا فیزیکدانان یا مخترعان یا کارآفرینان و … جوانه میزند. ایدهپردازی قابلیت هر انسان است.
ایدهی راه انداختنِ یک کافهرستوران گیلکی در فلان خیابان تهران، ایدهی ترجمه و انتشارِ فلان کتابِ شعر، ایدهی راهاندازیِ یک قهوهخانه در فلان محله، ایدهی به صحنۀ تئاتر بردنِ فلان نمایشنامه، ایدهی راه انداختنِ یک بستنیفروشیِ سیار، ایدهی ایجادِ فلان تغییرِ فنی در طراحیِ موتورِ اتومبیل، ایدهی آرایش موی سر به شکلی خاص، ایدهی صادر کردن پستهی دامغانی به ژاپن، ایدهی بازاریابی برای ماشین لباسشویی، ایدهی راهاندازی یک گلفرشیِ اینترنتی، ایدهی ساختن یک سازِ جدید، ایدهی برپاکردنِ یک باغِ انار، ایدهی راهاندازی یک شرکت بیمه، ایدهی راهاندازی مجلهی آنلاین بورژوا، ایدهی معرفیِ اندیشهی دیردره مککلاسکی به خوانندهی فارسیزبان، … اینها چون بیشمار ایدهی دیگر محصول یک ذهنِ ایدهپرداز اند. این ایدهها اگر به ارادهی ایدهپرداز اجرا بشوند؛ یعنی از ذهن او به جهان بیرونی منتقل شوند، نه تنها میتوانند بر جهان بیرونیِ ایدهپرداز اثر بگذارند، بلکه میتوانند فراتر از او جهان ذهنی و بیرونی دیگر انسانها را نیز تغییر دهند. اجرای یک ایده در دنیای واقعی چیزی است که ایدهپردازی را تبدیل به نوآوری میکند.
بنابراین، نوآوران یک طبقهی خاص از جامعه نیستند؛ ما همه نوآور ایم. به دیگر سخن، درکِ مککلاسکی از نوآوری نخبهسالارانه نیست. اگر مفهومِ نوآوری را با مفهومی کارآفرینی قیاس کنیم، درکِ مککلاسکی از نوآوری نظیر درک عزرائیل کرزنر از کارآفرینی است که مطابقِ آن همهی انسانها کارآفرین اند، و نه همچون درکِ جوزف شومپیتر که تنها زیرمجوعهای کوچک از انسانها را در دستهی کارآفرین قرار میدهد.
مککلاسکی میگوید که «احترام» و «منزلت» برای بازاریان و نوآوران به این معنا نیست که بدعتگذاران در فن باید پرستش شوند، یا بدعتگذاران در تجارت به مقام قهرمان برکشیده شوند. اصلاً و ابداً! این پیشرفت دویستساله مطلقاً چنین پیششرطی ندارد. آنها که از صنعتگران و بازاریان موفق قهرمانسازیهای رمانتیک میکنند، راه بهخطا میروند و داستان را درست نفهمیده اند. سخن این است که نوآوران اهل کسبوکار—یعنی بدعتگذاران در فن و تجارت—باید محترم باشند. همین! محترم باشند تا به نوآوری جرأت کنند تا اینگونه خودشان و همهی دیگران را همراه با خود ثروتمندتر کنند.
حال چطور بفهمیم که یک نوآوری خوب است یا بد؟ چطور نوآوریها را از هم تمیز بدهیم؟ چگونه غربالشان کنیم؟ قاعدتاً به سازوکارهایی برای آزمودن ایدهها نیاز داریم.
برایِ این منظور معیارهایِ مختلفی قابلِ تصور است و معیارِ یگانهای وجود ندارد، و حسبِ شرایط، مآلاً یک سازوکار بهتر از سازوکار دیگر است. یک سازوکار مثلاً این است یک صندوقِ رأی بگذاریم و از مردمِ شهر دربارهی ایدهی راهاندازی یک بستنیفروشیِ سیار توسط صاحب این ایده رأیگیری کنیم. رأی آوردن بیش از یک حدِ نصاب میتواند معیاری برای شناساییِ ایدهی خوب باشد. روش دیگر مثلاً میتواند این باشد که تصمیمگیری دربارهی خوب یا بد بودن ایدهی ترجمه و انتشار فلان کتاب شعر توسط صاحب این ایده به یک هیأتِ داوران مرکب از متخصصان و خبرگانِ ادبیات سپرده شود، و رأی مثبت هیأت داوران معیار خوب بودن ایده تلقی شود. و اما یک معیار بدیلِ دیگر میتواند این باشد که به جایِ رأیگیری از همهی مردم یا جمعِ کوچکی از خبرگان، خوب یا بد بودنِ یک ایدهی نوآورانه از منظرِ تأثیرش بر دیگر انسانها در جامعه را بر تمایل یا عدم تمایلِ زیرمجموعهای از مردم کوچه و بازار به پرداختِ داوطلبانهی پول در ازایِ محصول بهدستآمده از تحققِ آن ایده توسط صاحب ایده استوار کنیم؛ که این آخری، با این توصیف طولانیاش، به همان معنایِ آزمودنِ نوآوریها در بازار است.
این سازوکار سوم هم سازوکاری است. به نظر، هیچ ایراد ذاتی در قیاس با سازوکارهای بدیل ندارد.
همهی ایدههای نوآورانه جنبهی اجتماعی ندارند، مثلاً تصمیمگیری دربارهی اینکه من امروز موی سرم را چگونه شانه کنم —شاید بخواهم متفاوت شانه کنم—خیلی پیچیده نیست؛ من خودم تصمیم میگیرم. اما هدف از بعضی از ایدهها تحقق یک هدف است، از طریق همکاری با دیگر انسانها. اینجاست که نیاز به یک سازوکار جمعی داریم. سازوکار بازار، آنگونه که تعریف مککلاسکی را از آن در بالا ذکر کردیم، یک سازوکار، و نه یگانه سازوکار، برای آزمودن چنین نوآوریهایی است.
توصیف مککلاسکی از آن نظامی که درآمد سرانه را برای آدمیزادگان در این دویست سال ده برابر و برای آدمیزادگان بورژوا سی برابر کرده است، این است: «نوآوریِ بازار-آزمود».
مککلاسکی معتقد است که کاپیتالیسم یا سرمایهداری نام مناسبی برای این نظام اقتصادیــاجتماعی نیست، به این دلیل که اصولاً «بنیادگرایی سرمایه» توضیحی غلط برای «فکت بزرگ» است. انباشت سرمایهی فیزیکی ما را به اینجا نرسانده؛ این نوآوری است که ما را از سه دلار به سی دلار و صد دلار رسانده. توصیف مککلاسکی از اتفاقی که در دویست سال اخیر افتاده این است که مردم نوآوری کرده اند، نوآوریهایشان غالباً با سازوکار بازار آزموده شده است، این فرآیند همینگونه تکرار شده است، نوآوریهای بازار-آزمود نوآوران و همهی دیگر مردم عادی را هر بار ثروتمندتر کرده اند، آن آثار انباشته شده، تا رسیده ایم به سی دلار و صد دلار در روز.
مککلاسکی یک ضددولت نیست. در نظرِ او، سازمان دولت هم یکی از نوآوریهای بشر است؛ در نظر او، یک قانون اساسی که یک دولت بر آن طراحی میشود، نیز نوعی نوآوری است. اما در نظر مککلاسکی، از این پیشرفت دویستساله، دولت سهمی قابلتوجه و سهمی کلیدی ندارد؛ ما به دولت نیاز داریم، پیشرفت مدرن را باید به «نوآوری بازار-آزمود» نسبت داد.
آیا اینکه دویست سال پیش رفاه مادی متوسطِ آدمیزادگان یکسیاُم بورژواهای امروزی بود، به این معنا است که بورژواهای امروز سی برابر از نیاکان خود شادتر اند؟ مککلاسکی پاسخ میدهد که خیر، اما میگوید که این پیشرفت مادیِ سی برابری به معنی سی برابر شدن دایرهی انتخابها و امکانات و تواناییهای آدمها هست. مثلاً اینترنتی که کتابهای کتابخانههای غربی را در اختیار مردمان آسیایی و آفریقایی قرار میدهد، شادی ایشان را صدافزون نمیکند، اما این امکان توانمندی ایشان را به تحققِ آنچه میخواهند و چشماندازشان را به پیشرفت به شکلی بیسابقه گشوده است.
مککلاسکی میگوید این تحول مادی موجب شد که جوراب ابریشمین که تا پیش از این تحول فقط سهم زنان اشراف بود، سهم دختر کارگر کارخانه هم بشود. این چیز خوبی است، اما در نظر مککلاسکی، این خیلی دستاورد پرشکوهی نیست. مککلاسکیِ معنویتگرا میگوید که اگر این تحول فقط منحصر بود به بهبود زندگی «مادی» مردم کوچه و بازار، وی اینگونه شورمندانه از آن سخن نمیگفت.
این دویست سال غیر از افزایش درآمد برای آدمیزادگان بورژوا چه داشته است؟
افول خرافهباوری، افزایش سواد، افول پدرسالاری، محو بردهداری، گسترش حکومت قانون، افزایش مدارای مذهبی، افول کار کودکان، کاهش خشونت خانگی، گسترش برابری حقوقی زنان، افزایش پذیرش اجتماعی اقلیتها، …
دستاوردهای این دویست سال منحصر به رشد خوراک و پوشاک ما نیست. مککلاسکی میگوید که در این دویستسال، در مجموع، ما اخلاقیتر و مدنیتر و فضیلتمندتر شده ایم.
از نظر مککلاسکی بین اخلاق و نوآوریای که ما را مدرن کرده است، رابطهای دوجانبه وجود دارد. از یک سو، فضیلتهای بورژوا لازمهی نوآوری بورژوا است، و از سوی دیگر، نوآوری بورژوا فضیلتهای بورژوا را تقویت میکند.
جامعهی بورژوا هفت فضیلت دارد: «دودوتاچهارتا کردن»، «امیدواری»، «دلاوری»، «خویشتنداری»، «عدالت»، «عشق»، «ایمان». آری! فضیلت دودوتاچهارتا در این میان مهمترین است، اما بقیه هم مهم اند. و مهمتر از همه برقرار نگاه داشتن تعادل میان این فضیلتها است. یک بازرگان موفق حتماً دودوتاچهارتا کردن را خوب بلد است؛ حتماً شعلهی امید هم در دلاش روشن است، چون بدون امید به کسب منفعت در آینده نمیتواند امروز سرمایهگذاری کند؛ حتماً دلاوری هم دارد، چون در هر قدم تجاری با نایقینی در آینده مواجه است، پس باید خطر کند. اما جامعهای که پُر است از آدمهایی که تنها و تنها با فضیلت «دودوتاچهارتا»، «امیدواری»، و «دلاوری» آشنا هستند، راه به نوآوری نخواهد گشود. اگر همسایهی تو بر این گمان باشد که تو جانب «عدالت» نگاه نمیداری؛ در جستنِ منفعتِ خود پروای هیچ کس دیگر نداری، و «خویشتنداری» نمیتوانی؛ و اگر تو توانِ «عشق» ورزیدن به انسانها نداشته باشی؛ و اگر تو و همسایهی تو «ایمان» نداشته باشید که «میشود که همهباهم آزاد بود»؛ که «میشود که دودوتاچهارتا کرد، و جانبِ دیگر فضیلتها را هم نگاه داشت»؛ که «میشود که زندگی مادی و معنوی را با هم رشد داد»؛ آنگاه در جامعهای که مرکب از اَمثال تو و همسایهی تو است، مناسبات اجتماعی و مناسبات سیاسی به گونهای شکل نمیگیرد که نوآوری مجال پرکشیدن بیابد، و آنگاه هم تو و هم همسایهی تو محکوم خواهید بود به زندگیِ مادیِ سه دلار در روز، و عقبافتادگیِ فکری و معنویِ متناظر با آن.
احتمالاً این بدترین و برخطاترین حرفی است که از زبان یک بورژوا بیرون آمده است: «رذیلت فردی فضیلت جمعی است؛ فضیلت فردی رذیلت جمعی.» این سخنِ برنارد مندویل (۱۷۳۳ـ۱۶۷۰) نویسندهی هلندی و از بورژواهای متقدم است. شاید بتوان گفت که پروژهی مککلاسکی به طور خلاصه ابطال این سخن از مندویل است.
خلاصه مککلاسکی به ما میگوید که نوآوری مهم است، اما نکتهی مهمتر قضیه اینجا است که نوآوری در خلأ انجام نمیشود، بلکه بر یک «بستر فرهنگی» و در یک «جوّ زبانی» رخ میدهد، و آن «بستر فرهنگی» و آن «جوّ زبانی» باید که مساعد باشد. به دیگر سخن، باید «پذیرش اجتماعی» از «نوآوری» و «نابودگری آفریننده»اش وجود داشته باشد.
تجلیل کردن و قهرمانپردازی از امثالِ جیمز وات و تامس ادیسون و هنری فورد و استیو جابز، بعد از آنکه نوآوریشان را کرده اند، و ثروت جامعه را افزوده اند، آسان است. اما مهم این است که نوآورانِ بورژوای بیکسوکار، که منحصر به ستارههای کارآفرینی هم نیستند، و خود من و تو هستیم و دیگر مردم عادیِ کوچه و بازار، قبل از آنکه نوآوریمان را به ثمر برسانیم، بتوانیم نوآوری کنیم. قبل از حصول نتیجهی موفقیتآمیز است که نوآوران باید محترم باشند، تا جسارت کنند به نوآوری، نه بعد از آن. ستارههای نوآوری را مردهپرستیدن توفیری به حال ما ایجاد نمیکند. مککلاسکی ما را دعوت میکند که نوآوران زندهی غیرستارهی بینامونشان را در میانِ خود دریابیم.
و قطعاً بسیار از نوآوریهای نوآوران از آزمون بازار سربلند بیرون نمیآیند، اما قبل از آزمون بازار، نتیجه معلوم نیست. کار ما این است که بگذاریم نوآوریها انجام شوند و آزموده شوند.
خلاصه، کشفِ بدیهیِ خانمِ دیردره مککلاسکی از این قرار است: «اگر نوآوران را محترم بدارید، و آزادی نوآوران را پاس بدارید، نوآوری زیاد میشود، و آنگاه آسایش زندگیمان بیشتر میشود، و بعد با زندگی آسودهتر خودمان هم آدمهای بهتری میشویم.»
پسنوشت: دیدی یک توییت کوتاهِ یک آدم بامعرفت با ما چه کرد؟ دلگرمی داد تا قریب به هفتهزار کلمه بنویسیم. بیا و تو هم اجتماعی باش. خبر ما را ببر به حلقهی دوستانات.