— مترجم: فاطمه مهرزاد
پیشگفتار: مایکل استرانگ نویسندهی کتاب «خوی تفکر: از سمینارِ سقراطی تا مشقِ سقراطی» است و نیز نویسندهی اصلی «حلِ مسأله باش: چگونه کارآفرینان و سرمایهدارانِ مردمدار قادر اند همهی مشکلات جهان را حل کنند». وی برای سالها از تجربهی تحصیلات خود در راهاندازی مدارس خصوصی در سراسر امریکا بهره برده، و همینک مدیر «کارآفرینان اجتماعیِ رادیکال» است و در پروژهای دیگر در حال زمینهسازی برای راهاندازی یک شهر آزاد در هندوراس (سخنرانی او دربارهی شهرهای آزاد).
وی در کنار جان مککی—بنیانگذار هُلفودزمارکت—از ترویجگران آن اندیشهای شناخته میشود که امرزوه عمدتاً به «سرمایهداری مردمدار» (Conscious Capitalism) مشهور شده است—فلسفه و مدلی برای کسبوکار که در آن مسئولیتِ اجتماعیِ کسبوکار منحصراً تحصیل سود در چارچوبِ قوانین جامعه نیست—بر خلافِ آنچه میلتون فریدمن باور داشت—و مطابقِ آن صاحبِ کسبوکار—فراتر از مطالبهی قوانین جامعه—خود را نسبت به تأثیراتِ کسبوکار خویش بر محیط زیست و جماعتِ انسانیِ اطراف «هوشیار» میخواهد، و کسبوکار خود را صرفاً بر اساس سیگنالِ قیمتها و تنها در جهتِ کسبِ سود نمیگرداند.
استرانگ خود را یک communitarian libertarian میداند. در نظر اول، این اصطلاحی متناقض مینماید—لیبرتارینیسم (همهآزادخواهی) اندیشهای است که بر محوریت فرد تأکید میکند، در حالی که کامیونیترینسم (جامعهگرایی) اندیشهای که بر محوریتِ اجتماع تأکید میکند. چگونه فردگرایی و جمعگرایی با هم قابل جمع اند؟ اما ظاهراً روایتِ هرسشدهای از این دو اندیشه توانسته اند در ذهنِ او با هم آشتی کنند—احتمالاً میشود «هر فرد» آزاد باشد و افراد «با هم» زندگی کنند.
آنچه در ادامه میخوانید روایت شخصی او است از سلوکاش به اندیشهی تقدمِ آزادی.
[separator type=”double”]
من سیاسی بار نیامدم. والدینم وقتی من را به دنیا آوردند، هر دو نوجوان بودند. مادرم دانشآموزِ ترکِ تحصیلکردهیِ دورهی دبیرستان بود. در خانه دربارهی سیاست حرفی زده نمیشد، زیرا ما معمولاً در مزرعه زندگی میکردیم و سخت مشغول کار در مزرعه بودیم. در دورهی نوجوانی عاشق پروپاقرص ادبیات داستانی بودم و بزرگتر که شدم، شروع به خواندن نیویورکتایمز، نیو ریپابلیک، هارپرز، نیویورک ریویو آو بوکس و… کردم. تمام اینها صراحتاً قانعم کردند که شکلی از سوسیالیسم بهترین شکل حکومت است و اینکه بازارهای آزاد خطرناکاند. درس اصلی هر کتاب تاریخی این بود که اقتصاد لسهفر قرن نوزدهم ثروتمندان را ثروتمندتر و فقرا را فقیرتر کرده بود و ما مردمان عادی رفاه و منزلتمان را اساساً مدیون نبرد سخت اصلاحطلبان ترقیخواهی بودیم که از اواخر قرن نوزدهم تا به حال بیوقفه در حال مجاهدت بوده اند.
در ابتدا وارد دانشگاه هاروارد شدم. در آنجا تمام استادان عقاید من را به صورت ضمنی تأیید میکردند (میگویم ضمنی، به دلیل آنکه دیدگاه دیگری اصلاً مطرح نبود، اگرچه من خبر داشتم که عدهای دل و جرأت این را دارند که از بازارهای آزاد دفاع کنند). در آن زمان، موقعیت مطالعاتی من در هاروارد زیرِ نظرِ جامعهشناس چپگرای مشهوری به نام جروم کارابل بود. من تا حدودی به لطف جامعهشناس معروف، دیوید ریسمن، به کالج سنتجان در سانتافه منتقل شدم.
کالج سنتجان به خاطر برنامهی آموزشی «Great Books»اش، که در آن متون کلاسیک تمدن غربی خوانده میشد، مشهور بود. این متون فقط شامل فلسفه، ادبیات، مذهب، شعر و موسیقی نبود، بلکه ریاضی و علم را نیز در بر میگرفت. در من از طرفی احساسی عمیق نسبت به فلسفهی سیاسی ایجاد شد («ماهیت جامعهی خوب چیست؟») و از طرف دیگر به فلسفهی علم علاقهمند شدم («از کجا میفهمیم درست کدام است؟»). این علاقهی مشترک موجب شد به فکر اقتصاد بیفتم: فلسفهی سیاسی برایم روشن ساخت که چیزی مثل سوسیالیسم اسکاندیناویایی بهترین شکل جامعه است—البته همان موقع نیز آگاه بودم که اقتصاددانانی چون میلتون فریدمن وجود دارند که مدعیاند کار «علمی» میکنند، و در عین حال مدافعِ بازارهای آزاد هم هستند.
من در سال ۱۹۸۵ از کالج سنتجان فارغالتحصیل شدم. در آنجا، جایزهی مقالهی دانشجوی سال آخر را بردم. عنوان مقالهام این بود: «خوانش سطحیاندیشانه از مارکس و باقی قضایا». مقالهی من مقایسهای تفسیرگرایانه از نظام فکری آدام اسمیت و کارل مارکس بود که نشان میداد که ابطال سادهانگارانهی نظریهی مارکس بر اساس استدلالهای اقتصادی اسمیت اساساً متکی است بر ناکامی در فهمِ آن نکاتی که مارکس میکوشید در باب سلسله روابط قدرت بیان کند. در آن زمان اینگونه نتیجهگیری کردم که دو دیدگاه پارادایمهایی غیرقابلسازش هستند.
تصمیم گرفتم به دانشکدهی تحصیلات تکمیلی در دانشگاه شیکاگو بروم تا اقتصاد شیکاگویی را عمیقاً مطالعه کنم تا بفهمم دقیقاً چگونه است که اقتصاددانان شیکاگویی میتوانند وانمود کنند که همزمان هم کار علمی میکنند و هم با این وجود، از بازارهای آزاد حمایت میکنند—چیزی که پلیدی آن آشکار بود.
آنجا (به دلیل آنکه به طور رسمی در کالج سنتجان درس اقتصاد نخوانده بودم) درس دورهی لیسانس اقتصاد را در کلاس سم پلتزمان گذراندم که یک اقتصاددان مشهور بود و حوزهی تخصصاش مقررات اقتصادی. کتاب درسی ورق به ورق پر بود از خلاصهی مطالعات اقتصادیای که به کمک دهها مصداق و نمونه، اصول پایهی اقتصاد، یعنی اصول عرضه و تقاضا، را تصدیق میکرد. در رابطه با همین موضوع، کتب درسی به صورت کنایهآمیزی نشان میدادند که در چه جاهایی «اسطوره»های متعدد چپ ابطال شدهاند. برای مثال، در چند مورد، در کتابْ استدلالهایی در ابطال تجربی مدعیات جی. کی. گالبریث آمده بود. من طبیعتاً به عنوان یک متفکر جوان گالبریث را یکی از بزرگترین متفکران زنده به حساب میآوردم. با وجود این، در شیکاگو با شواهدی مواجه شدم که نشان میداد بسیاری از مدعیات کلیدی وی نامعتبر اند. اما چرا پیشتر هرگز در این باره چیزی نشنیده بودم؟
بعدها درسی با برندهی جایزهی نوبل جورج استیگلر گذراندم. وی در آن کلاس ادعا کرد که در سرمایهداری قرن نوزدهم، استاندارد زندگی طبقهی کارگر به طور پیوسته ارتقا یافته بود. با خودم فکر کردم: «آهان! الآن مچاش را میگیرم.» مطمئن بودم او در اشتباه است، زیرا همه میدانستند که سرمایهداریِ لسهفر ثروتمندان را ثروتمندتر و فقرا را فقیرتر ساخته بود. به کتابخانهی رجنشتاین رفتم که مدرکی پیدا کنم تا نشان دهم استیگلر تا چه حد در اشتباه بوده. به وضوح به خاطر دارم که منابعی را که به دنبالشان میگشتم، در دورترین بخشهای کتابخانهی رجنشتاین یافتم. ساعتهای متمادی نشستم و خواندم، اما تنها در شوک و یأس مطلق یافتم که حق با استیگلر بود. تا سال ۱۹۸۸، یعنی آن زمانی که در جستوجوی این منابع رفته بودم، جماعت دانشگاهیانی که در باب این مباحث مطالعه میکردند، همگی توافق داشتند که در قرن نوزدهم دستمزد طبقهی کارگر بریتانیا به طور پیوسته افزایش یافته. آن مباحثی که جماعتِ علما در آن زمان هنوز بر سرش به توافق نرسیده بودند، مشتمل بر اینها بود: نقطهای که از آن دستمزدها شروع به بالا رفتن کرد، کجا بود؛ اندازهی افزایش دستمزدها چقدر بود؛ و اینکه آیا افزایش دستمزدها سختیهای بیشتر زندگی در شهرها را جبران میکرد یا نه. اما حرف و حدیثی دربارهی نفسِ اینکه دستمزدها افزایش یافته بود، باقی نمانده بود.
این کشف در من یک بحران اطمینان به وجود آورد، که در نهایت منجر به از دست رفتن اعتماد من به جریان غالب آکادمیک شد. باور من به پلیدی سرمایهداری لسهفر—آنگونه که خود در ذهن داشتم—اساساً استوار بود بر دهشتهای اقتصادِ عاری از مداخلهی دولتیِ قرن نوزدهم. قهرمانسازیهای من از اصلاحطلبانِ ترقیخواه که بازوی دولت را به خدمت گرفتند و ناجی بشریت از این هول و هراسها شدند، و باور من به بیشرمیِ آن دسته از روشنفکران گذشته و حال که از نظامِ بازار آزاد دفاع میکردند—هر دو— استوار بود بر تصور من از همان فکتِ یگانه—چیزی که وجود نداشت. در این زمان، من بیستوهشتساله بودم و در بیشترِ ده سال گذشته در بهترین دانشگاههای ایالات متحده وقت گذرانده بودم و با عشق و علاقه، کتابهای بسیار خوانده بودم از ناشران مختلف در زمینههای متعدد. این تصور که کاپیتالیسم ثروتمندان را ثروتمندتر و فقرا را فقیرتر ساخته است هنوز هم تقریباً در هر آنچه من تا به آن زمان خوانده یا شنیده بودم گفته میشد یا به طور ضمنی مفروض گرفته میشد. بر من معلوم شد که نگرش قهرمانوار به اصلاحطلبان ترقیخواه و استهزا و انزجار اخلاقی نسبت به طرفداران بازار آزاد—که نگرشی فراگیر و همهجا حاضر بود—استوار بر شواهدی بود که بهتجربه اشتباه از آب درآمده بودند. و چگونه بود که هیچکس این را به من نگفته بود؟
از این نقطه به بعد، جریان اصلی تشکیلات روشنفکری لیبرال را اساساً غیرقابلاحترام یافتم—اگر نگویم ناصادق. من شروع به گذراندن دورههای اقتصاد بازار آزاد کردم و در این باره بسیار جدیتر اندیشیدم. آغوشِ خود را به پرسش گرفتنِ مدعیات اخلاقی و تجربیای که پیشتر بدون چونوچرا قبول کرده بودم، گشودم. به تدریج به این دریافت رسیدم که تشکیلات روشنفکری لیبرال من را نظاممندانه نسبت به واقعیات تجربی گمراه ساخته است. در حالی که هنوز نسبت به لیبرالهای به لحاظ اقتصادی باسواد احترامی در خود حس میکردم، اما بهطورفزایندهای نسبت به آنانی که جهانبینی چپ-لیبرال را نامنتقدانه و بدون ارزیابی دقیقِ شواهد پذیرفته بودند، دلسرد و ناامید شدم.
حول و حوش همین زمان، کتاب پیتر برگر به نام «انقلاب کاپیتالیستی: پنجاه گزاره در باب رفاه، تساوی و آزادی» را خواندم. [در این کتاب] دلایل گریزناپذیری وجود داشت مبنی بر اینکه کاپیتالیسم منجر به رفاه میشود. کتاب عمدتاً متمرکز بود بر موفقیت چهار «ببر آسیا»—یعنی هنگکنگ، سنگاپور، تایوان و کرهی جنوبی—که از ملتهایی با جهتگیری غیرکاپیتالیستی جلوتر افتاده بودند.
من شروع به کار بر روی رسالهی دکترای خود کردم، آن هم تحت نظر برندهی آیندهی جایزهی نوبل، گری بِکِر. در آن زمان، بکر نزد غیراقتصاددانان به خاطر گرایش به بازار آزاد و تا حدی به خاطر تعهد روششناختیاش به «رویکرد اقتصادی به رفتار انسان» بدنام شده بود. من او را فردی عمیقاً انسانی یافتم که تفکری کاملاً پراگماتیک داشت و در مباحث مربوط به روششناسی اتفاقاً نگاهی باز داشت. من به زودی متوجه شدم تقریباً هر مطلب انتقادیای که دربارهی او از جانب دانشپژوهان خارج از حوزهی اقتصاد خواندهام، تعصبی بیاساس (و اغلب شرورانه) بوده.
همچنین برای اولین بار دور و بر من پر شد از چپِگرایانِ سرسختِ دانشگاهی. به عنوان دانشجوی دورهی لیسانس در دانشگاه هاروارد و کالج سنتجان، هر از گاهی با چپگراهای واقعی رودررو شده بودم، اما در دانشگاه شیکاگو چپگراییِ تند و تیز دانشجویان و استادان دورهی تحصیلات تکمیلی در خارج از دپارتمان اقتصاد، برایم تازگی داشت. منی که خود از خانوادهای کارگر آمده بودم، رفتارِ این مدعیان طرفداری از طبقهی کارگر را زننده یافتم. اینان کسانی بودند که در واقع از هر چیز خانوادهی من بدشان میآمد. تقریباً تمام مارکسیستهایی که میشناختم نخبگان فرهنگیای بودند که همبستگیشان را با طبقهی کارگر ابراز میکردند، در حالی که غذایی که خانوادهی من میخورد، تفریحاتی که از آنها لذت میبرد، و نگرشی که نسبت به جهان داشت، را استهزا میکردند. من تمام احترامم را نسبت به این آدمها از دست دادم.
در نهایت، وقتی کمونیسم سقوط کرد و معلوم شد که چه فاجعهای بوده است برای مردمانی که از بدشانسی در رژیمهای کمونیستی زندگی کردند، انتظار داشتم دانشپژوهان مارکسیستی، که از اتحاد جماهیر شوروری، آلمان شرقی، مائوئیسم و… دفاع میکردند، با صدای بلند اعلام کنند که برخطا بوده اند. در عوض، آنچه از آنها دیدم سکوتی کرکننده بود و هر از گاهی آرزوهای رمانتیک بیهوده برای رؤیای یک انقلاب خشن. من اینگونه انسانها را بیش از پیش پلید به حساب میآوردم.
در سال ۱۹۹۰، در یکی از سمینارهای آی. اِچ. اِس شرکت کردم و برای اولین بار با اقتصاد اتریشی و آنارکوکاپیتالیسم آشنا شدم. من متحیر شده بودم: اینجا واقعاً ایدههای جذاب و متحیرکنندهای وجود داشت و من در سیسالگی بود که برای اولین بار دربارهی آنها میشنیدم؟! حس اینکه به من خیانت شده، دوباره در من زنده شد. همیشه بر این باور بودم که دانشگاهها بر این مفهومِ [جان استوارت] میلی پایهگذاری شده که زندگی روشنفکرانه اساساً چیزی نیست جز درگیر شدن با بهترین استدلالهای حریف. این امر بنیان آزادی آکادمیک و آزادی بیان بود. همچنین این بنیانْ مقدس بود. و چگونه بود که بعد از دهها سال تحصیل آکادمیک، من با برخی از جالبترین استدلالهای روشنفکرانه مواجه نشده بودم؟!
بعد از این ماجرا، خیلی نگذشت که من به حزب لیبرتارین پیوستم و در مورد دیدگاههای آنان به یادگیری ادامه دادم. بیشتر دههی ۱۹۹۰ را در حالی که در زندگی حرفهایام مشغول پایهگذاری مدارسی در سراسر ایالات متحد بودم، در جبههی اندیشه به تحقیق دربارهی هایک و آموختن تاریخ از دیدگاه لیبرترین گذراندم. من دههی اول قرن بیست و یکم را بیشتر به یادگیریِ نظریهی انتخاب عمومی، نونهادگرایی اقتصادی و ایدههای میزس و راثبارد گذراندم. اینگونه فهم عمیقتری از آنارکوکاپیتالیسم به دست آوردم و دربارهی نقش آزادی اقتصادی در ایجاد رفاه در پیشرفت ملتها بیشتر آموختم. در کنارش البته شناختام از اینکه چگونه نقش آزادی اقتصادی در ایجاد رفاه به دست متعصبان جریان غالبِ دانشگاهی پوشیده شده بود، افزایش یافت.
انزجارم از ریاکاری و تعصب محافل دانشگاهی نسبت به شواهد و استدلالهایی که اخلاقاً و منطقاً در خور توجه بودند و آن حس قوی و تیزی که نسبت به آن خیانت روشنفکری دارم، در همین اواخر، مرا به نگارش نسخهی دستنویسی واداشت که عنوان اصلیاش این است: «دانشگاه به مثابهی مشکل عمدهی اجتماعی در جهان».
در این میان، سیر و سلوک من بیش از هر استدلالی که شنیده باشم، متأثر بوده از درکِ انسانیت و شرافتِ آن مدافعان بازار آزادی که من با ایشان همصحبت و همنفس شده ام. وقتی دانشجوی دورهی لیسانس در کالج سنتجان بودم، تنها آموزگارم که به ریگان رأی داد یکی از شریفترین انسانهایی بود که میشناختم—واقعاً نمیتوانستم درک کنم چگونه توانسته است چنین کاری انجام دهد [به ریگان رأی دهد]. بعدها که دانشجوی سال آخر شدم، استاد مشاورم پیشنهاد داد که کتابهای میلتون فریدمن را بخوانم. او گفت: «من با عقاید سیاسی او موافق نیستم، اما استدلالهای اقتصادیاش عالیاند.» این گفته واقعاً برای من غافلگیرکننده بود، و همین بود که به من اجازه داد تا به شیوهای که غیر از آن ممکن نبود، گوشهایم را قادر به شنیدن استدلالهای فریدمن بسازم. بعدها دوباره بزرگواری و شرافت شخصیت گری بکر، دستکم به اندازهی استدلالهایش، تأثیر نیرومندی بر من داشت و این واقعیت که او دقیقاً به خاطر پایبندیاش به اصول کار روشنفکری مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود، من را به شدت عصبانی کرد. در سیمنار آی. اِچ. اِس، بودوین بوکارت، همچنان که این الگوی جدید را کشف میکردم، در عبور من از شک و تردیدهایم بسیار صبور و انسانی رفتار کرد. من خیلی خوششانس بودم که با پل هاینی ملاقات کردم؛ کسی که دانش عمیق را با سروریِ اخلاقی آمیخته بود. این واقعیت که کسی چون پل هاینی میتواند به شدت از همهآزادخواهان (کسانی که هنوز دربارهی اندیشهشان دغدغههایی داشتم) حمایت کند، اعتقاداتم را مستحکم ساخت. در آخر شناخت کسانی چون دیوید اشمیتز و دیک کورنوئل به خاطر بزرگواری انسانی ذاتیشان تسلی بزرگی بودند.