— مترجم: آرمان سلاحورزی
مطالعه بخش های پیشین:
۳. مدرنیسم مقدمتر: روشنگری، انقلاب علمی، و افلاطون
۵. طرح پیشنهادی پسامدرنیسم: تاگِلکردن در بازارِ انگارهها:
***
به عبارت دیگر، پسامدرنیسم همواره عمیقا رطوریقایی بوده و هست. ریچارد لنهام مفهوم «تاگل» را به کار برده است، که در اصطلاحات کامپیوتری کلیدی را میگویند که با فشار دادنش میتوانید بین مثلا نگاه کردن به نسخهی بیآرایش یک متن روی صفحه و نگاه کردن به نسخهی کاملا فرمتشده و تماما تزیینشدهی همان متن، جابهجا شوید. (لنهام ۱۹۹۳). بحث لنهام این است که عصرِ سخنوری پیش از گوتنبرگ و عصر کیبوردها بعد از تراشههای سیلیکونی، هر دو تاگل کردن را تا درجهی هنرِ ارشد بالا بردهاند. اینها هر دو به مدرنیسمی واکنش نشان میدادند که میخواست همیشه دکمهی تاگل روی وضعیت خاموش باشد. مدرنیسم ثابتقدم است، پسامدرنیسم کنایی است.
لنهام چیزی از پراگماتیست امریکایی جورج هربر مید نقل میکند در باب نقشهای مختلفی که برازنده زندگیکردن در جهان ایفا میکند: «این خود روندِ اجتماعی است که مسئول پدیداریِ «خود» میشود. «خود» به مثابه نفسی منفک از این گونه تجربهی [اجتماعی] نیست که وجود دارد. چندشخصیتی در معنای معین، پدیدهای است عادی» (مید ۱۹۳۴، نقلقولشده در لنهام ۱۹۷۶: ۱۵۳). لنهام میگوید برای «خود» بودن و «شهروند» بودن «به تکنیکی مشابه نیاز است – در ذهن داشتنِ توامانِ جهانهایی متضاد» (۱۹۷۶: ۱۵۴). رویکردی که «میان واقعگرایی و آرمانگرایی و باز واقعگرایی در نوسان است» (لنهام ۱۹۷۴: ۳۹). باید بدانید که سخنرانی تحلیف رییسجمهور صرفا یک سخنرانی است، و در عین حال که دارید به ارزشهایش (اگر ارزشی دارد و به چیزی میارزد) پی میبرید، باید به صغری و کبری چیدنهایش هم توجه کنید. ناتوانی در تاگل کردن میان این دو گونهی دانش، به آن معنی است که یا آدم غرغرویی خواهید بود، یا ابله.
لنهام میان نگاه کردنِ رطوریقایی «به» جهان و نگاه کردنِ فلسفی «در خلال» جهان، مغایرت قائل است. مدرنیسمِ همهی ادوار، نظریهای است که میگوید این دو باید از هم منفک باشند، یکی برای هنر بماند و دیگری برای علم. اما آموزش رطوریقایی توانایی تاگل کردن میان این دو را عرضه میکند. در شرحی که لنهام بر نوشتههای من حول رطوریقا نوشته است، توضیح میدهد که چطور از این انگارهی کذا میتوان دفاع محکمی از سنتِ رطوریقایی بیرون کشید:
«دفاعی که مککلاسکی از رطوریقا میکند، دفاعی ضعیف است: رطوریقا صرفا وسیله است، به ذات چیز بدی نیست. […] اما آنچه او با خوانش دقیقش از رطوریقای اقتصادی عملیاتی، موفق به انجامش شده، نشان دادن «دفاع قدرتمند»ی است که میتوانیم تجلی کردنش را از دل آراء [ارسطوگرای مکتب شیکاگو، ریچارد] مککیون ببینیم. خواندن متون اقتصاد به آن شیوهای که مککلاسکی پیشنهاد میکند، تاگل کردنِ همیشگی است میان نگاه کردن به نثر، و نگاه کردن به خلال و اندرونش، خوانشِ «رطوریقایی» و خوانشِ «فلسفی»ش، و همین رویکردِ تاگلکننده نسبت به کلام است که فرهنگ رطوریقایی همیشه از آغاز به دنبالش بوده است. کسی را در طریقت این رویکرد آموزش بدهید و آنگاه، بنا به شیوهی فکریِ کویینتیلی [رطوریقدانِ رومی]، به او آموختهاید که فاضل باشد.
(لنهام ۱۹۹۳، ۱۶۹-۱۷۰)
لنهام استدلال متقاعدکنندهای دارد که میگوید فردِ آموزشدیده به شیوهی مدرنیستی و عاری از تاگل، به عبارتی، نه تنها خودبهخود فرد خوبی نیست (هر چند ممکن است در شیوهای تخصصی و معین از سخنوری مهارت داشته باشد) بلکه محتمل است که فرد بدی باشد. آموزش دیدن در رطوریقا، کسب مهارتِ سخنگفتن در سرتاسر مساحت فرهنگ، معمولا به معنای اکتساب توانایی تاگل کردن است.
به لحاظ اقتصادی، این استدلال را میتوان دقیقتر بیان کرد. دو نظرگاه داشتن به فرد اجازه میدهد که تاگل کند. تاگل کردن به فرد اجازه میدهد که ببیند نظرگاهش، فقط یک نظرگاه است. وحدتگرایان همینجا احتمالا فریاد خواهند زد «نسبیگرایی محض» و نگهبانها را فرامیخوانند. اما توانایی تاگل کردن میان نظرگاهها به معنی بیتفاوتی نسبت به نظرگاهها نیست. به لحاظ اقتصادی این مسءله، مسءلهی شمارهی شاخص است. برای ارزشسنجی سطح زندگی در آمریکا و هند میتوان یا از نقطه نظر قیمتهای آمریکا (ماشینهای ارزان، خدمتکاران گران) وارد عمل شد یا از نقطه نظر قیمتها در هندی (ماشینهای گران، خدمتکاران ارزان). دانستن اینکه دو دسته قیمت هست که با استفاده ازشان میتوان تفاوت سطح زندگی را ارزشسنجی کرد، باعث نمیشود اندیشه از کار بیفتد، یا به نیهلیسم منجر نمیشود. بلکه بر عکس، برای دانش الزامی هم هست. یک نظرگاه را انتخاب کنید، از کاری که میکنید آگاه باشید، و گاهی، برای تفریح هم که شده، تاگل کنید.
یک پسامدرنیسم لیبرالیست و اقتصادی
من مدتها است دارم پیشنهاد میکنم که نیاز نیست پسامدرنیسم را فقط به شیوهی پسامارکسیستها (و در نتیجه بودریار و لیوتار) یا شیوهی فرویدینهای متاخر (در نتیجه لکان و ایریگاری) بیان کرد. میتواند به شیوههای پساماراشالی یا پساکینزی یا منگریِ متاخر هم بیان شود. در گفتوگویی با گایاتری چاکراورتی اسپیواک من چند مثال زدهام (مککلاسکی ۲۰۰۱). اندیشمندان فرانسوی و پیروانشان در ایالات متحده مایلند اینطور فرض بگیرند که پسامدرنیسم باید فقط و دقیقا به آن پرسشهایی بپردازد که روشنفکران فرانسه بیش از همه در اندیشهش هستند: چطور میتوانیم بی کارتزینیسم زندگی را تاب بیاوریم؟ چطوری میتوانیم از تصلبهای بورژوازی فرانسه بگریزیم؟ انقلاب چگونه از راه خواهد رسید؟ چطور میتوانیم «منتقد» باشیم اگر به آن معنای نوجوانانهش -که هر چیزی را میبیند، به استهزا میگیرد- «منتقد» نیستیم؟ چطور می توانیم از آمریکایی شدن حذر کنیم؟
یکی از دلایل اینکه چرا اقتصاددانها باید با پسامدرنیسم به توافق برسند این است که بسیاری از نظریهپردازان برجستهی پسامدرنیسم (میگویم نظریهپردازان و نه الزاما هواداران)، کسانی چون فردریک جیسمون آمریکایی یا ژان بودریار فرانسوی، در باب اقتصاد آرایی روشن دارند، آرایی که به باورشان پراهمیتند. با اینحال اما این آراء از اقتصادیات مدرن منفک شده است، حتی از آن بخش اقتصاد مدرن که ریشههایی مارکسیستی دارد (یعنی که، حتی اقتصاددانهای مارکسیست هم بر آنچه مارکسیستهای ادیب میگویند تاثیری نگذاشتهاند). این در ظاهر به نظر عجیب میرسد. آدم فکر میکند اساتیدِ ادبیات بدشان نمیآید در باب آنچه ازش حرف میزنند بیشتر چیز بدانند. مطمئناند که اقتصاد مدرن را درک کردهاند ولی با این حال از تاریخش خیلی کم میدانند و از آن گفتمان اصلی که اقتصاد در آن به بحث گذاشته میشود، یعنی از همین علم اقتصاد خودمان، به کل ناآگاهند (هر اقتصادی که میخواهید در نظر بگیرد، چه نئوکلاسیک باشد چه مارکسیست یا اتریشی یا نهادگرا). درست است که منتقدان ادبی و هنرمندانی که موضوع نقد ایشان میشوند، چیزهایی در اقتصاد میبینند که از چشم اقتصاددانها پنهان مانده. اما اقتصاددانها اگر دل به کار بدهند، و ببینند که پسامدرنیسم شیوهی بالغانهای برای دانشمند بودن است، میتوانند فرهنگ ادبیات و فرهنگ علم را بار دیگر با هم متحد کنند.
بحث من این است که جزء ترکیبیِ گمشده در اندیشهی لیبرالیست، رطوریقا است، که اساتید ادبیات میتوانند در قبال گرفتن درسهایی در حیطهی اقتصاد، برای لیبرالیسم تامینش کنند. آنطور که جان اهل سالیزبری هشت قرن پیش در دفاعش از رطوریقا نوشته بود: «رطوریقا اتحاد زیبا و پرثمرِ منطق و بیان است. جوامع انسانی را از طریق همسازی کنار هم نگه میدارد» (نقل شده در ویکرز ۱۹۷۰: ۳۰). چارلز آلتیری همچون بسیاری از دیگر منتقدان که هنوز تحت طلسم مارکسیسماند، با بیاصولبودگی رطوریقا مشکل دارد. نسبت به یقین حس نوستالژی دارد و نسبت به سرمایهداری، نفرت. چارلز، برادر عزیزم: تسلیم شو، به تاگلکردنِ لنهام و به سرمایهداری تسلیم شو. رطوریقا، این پسامدرنیسم نخستین، همراه سرمایهداری از دل بازارهای یونان به دنیا آمد.
استدلال مخالف
اما آن مخالفتهای سنگین که با پسامدرن میشود چه، مثل مخالفتِ آن نویسندههای نابغهای که گفتم در نیویورک تایمز مینویسند؟ مباحثهی مختصری که اخیرا با جفری فریدمن، سردبیرِ ژورنال تحسنبرانگیزِ «کریتیکال اینکوایری»، در باب پسامدرنیسم و لیبرالیسم کلاسیک داشتهام، شاید اینجا به کارمان بیاید. فریدمن میپرسد (فریدمن ۱۹۹۱) «در غیابِ نظم تحمیل شده توسط واقعیتی که اوبژکتیو قلمداد شود و نامتافیزیکی باشد، آیا هر اجتماعِ تفسیری مجاز نمیشود بر اساس این منطق که برای سنجش حقیقت هیچ معیاری بالاتر از آنچه خود به دلخواه خود اعمال میکنیم وجود ندارد، غرایز خودش را به بتهای مقدس بدل کند؟»
خلاصه بگویم که نه: اقرار به اینکه تنها معیار ما اجتماع تفسیری خودمان است، تسلیم شدن به معیارهای دلبخواهی نیست، بلکه تسلیم شدن به معیارها است. هیچ معیار ابدیای وجود ندارد جز معیارهای ابدی اجتماعهای تفسیری. آنگونه که ارسطو مطلب را بیان کرده، «از آنجا که امر متقاعدکننده بالاخره برای کسی متقاعدکننده است، رطوریقا در این باب نظریه میپردازد که چه چیز در نظر مردمانی از گونههای مختلف حقیقت است، همچنان که در باب دیالکتیک نیز این امر صادق است» (رطوریقا، بخش اول، فراز دوم). منقدان ادبی و اساتید حقوق و حالا هم استاد استنلی فیش به مطالعات انتقادی حقوق حمله میکنند. فیش از بابت نسبیگرایی و پسامدرنیسم و چپگراییِ مد روزش معروف است. پس چرا از تاکتیکهای مطالعات انتقادی حقوقی میان چپِ اواخر دههی ۱۹۶۰ هیجان زده نمیشود؟ چون این «انتقادیها» به سطح معیارهای اجتماعِ تفسیری مربوطه نمیرسند. فیش، این محافظهکار بدنام، شکایتش این است که برای انتقادیها «ناگهان برساختگی به معنای جعل شدگی و قلب بودگی شده است» (فیش، ۱۹۸۹: ۲۲۷). فیش حرف نامتناقض و درستی میزند. او میگوید: «مباحثهی خردگرا همواره ممکن است. نه به این خاطر که به هر روی در واقعیتی بیرون خودش لنگر دارد، بلکه به این سبب که در طول تاریخ اتفاق افتاده است» (فیش ۱۹۸۹: ۱۹۶). بله، فیش بر این باور است که مدرنیسم، چه از نوع خردگرا و چه ناخردگرا، تعمدا چند پیچِ شلبستهشده دارد. ما پسامدرنیستها پیشنهاد میکنیم که بگذارید این پیچها را محکم کنیم. محافظهکاران میخواهند همینطور شلپیچه کار را ادامه بدهند.
اما به قول فریدمن بر سر «نظم تحمیل شده توسط واقعیتی که اوبژکتیو قلمداد شود و نامتافیزیکی باشد» چه میآید؟ من استدلال میکنم که «نظم»ِ «واقعیتِ نامتافیزیکی»، ساختگی است. یکی اینکه از زمان «الگوها و قیاسها در علم» اثر مری هس (۱۹۶۳)، یا حتی میشود گفت از زمان امانویل کانت، مطرح کردن این ادعا که دانشمندان بدون استعاره کارشان را پیش میبرند، دیگر دشوار شده. در اوایل دههی ۱۹۶۰ مکس بلکِ فیلسوف در باب استعاره اینطور مینویسند که «از آنجا که فلاسفه… تا حد زیادی از این موضوع غفلت کردهاند، مجبوریم هرآنچه یاری که میتوان از منتقدان ادبی بگیرم. آنها دستکم این فرمان الوهی را نمیپذیرند که مبادا استعاره مرتکب شوید، یا گمان نمیکنند که استعاره با اندیشهی جدی ناهمساز است.» (۱۹۶۲: ۲۵).
دیگر اینکه استعارهی «نظم» در عمل به کار نمیآید. مدرنیستها در دایرهی لغاتی که به سمت سادومازوخیست شدن رو دارد، بسیار از «نظم» و «دقت» و «اثبات مجابکننده» استفاده میکنند اما وقتی کار مراسم سادومازوخیستی به شلاق و زنجیر میرسد، کم میآورند. در این راه، ایشان پیروِ استادشاناند: مباحثات افلاطون را اگر به دقت بررسی کنیم میبینم که به اسطورهها منوط است. هر کسی که زیر پرچم مدرنیسم در موضوعاتی مثل اقتصاد شاغل است، میداند که این که گفتیم حقیقت دارد و خود شخص میتواند برای موضوع مثالهای عملی هم بیاورد. ما میتوانیم نظمی واقعی داشته باشیم که بر مبنای رطوریقای جدی بنا شده، نظمی که تصدیق میکند نمیتوانیم به «حقایق» دست بیابیم اما شهادت میدهد که میتوانیم بر سر چند حقیقت به توافق برسیم. نمیتوانیم نظمی متعالی داشته باشیم، چرا که نمیتوانیم آنطور که مطالبهی متعالیگرایان است، بنیادینش کنیم. بنیادینهکردنهایی که مدرنیسمها مسلسل از زمان افلاطون عرضه کردهاند، ثابت شده که جعلی بودهاند. پس «نظم» کذا هم جعلی است. بر خلاف نظم واقعیِ برآمده از رطوریقا، که مطالبهش آن است که ما یکدیگر را متقاعد کنیم، نظم جعلی در غایت خود از همهی مطالبات میگریزد. «هر چه بادا باد» خیلی پیش از اینکه به عنوان نظریهای پسامدرن قلمداد شود، تکنیکی بود نزد محافظهکاران.
فریدمن ادعا میکند که اجتماعات تفسیری باید در عمل چنان رفتار کنند که گویی معیارهایشان «متعالی»اند. باز هم این لغت کذایی، و باز هم «نظم» کذا. فقط بچهها و افلاطونیاناند که محتاج امر متعالیاند. بچههای «سالار مگسها» حتما باید سرِ خوک و «پیگی» را بپرستند. اجتماع آدمهای بالغ اما در مقابل، عملا هیچ دشواریای ندارد که ببینند معیارهایشان معیارهای خودِ خدواند نیست، معیارهایی متعالی و فارغ از تاریخ نیست، و در عین حال تصدیق میکنند که علیرغم اینهمه معیارها همچنان ارزش گفتوگو و اجرایی شدن دارند. اما در تجربه چنین نبوده است چرا که محافظهکاران فلسفی و سیاسی همیشه در هراس بودهاند که اگر افراد بالغ باورشان را به خدا یا حق الوهی پادشاهان به سلطنت یا گزارههای همنهادیِ پیشین [گزارهای که محمول آن در موضوع محصور نباشد .م] یا باقی اصول متعالی از دست بدهند، به ورطهی جنگی همه جانبه فرو خواهند افتاد. معیارهای مهندسی برای تعیین بلندیِ تاجِ جاده را هرگز انگشتِ خداوند جایی حک نکرده است. معیارهای تکثیر در آزمایشهای زیستشناسی هرگز مطلق نبوده و از اساس نمیتواند باشد. با اینحال اما اجتماع زیستشناسان میتواند با تخمینی که برای اهداف علمی به قدر کفایت کارآمد است، تشخیص بدهد که چه وقت آزمایش بر روی فسفرگیری اکسایشی به خطا رفته (مالکی ۱۹۸۵). فریدمن فکر میکند که بدون باور به امر متعالی، ما «هیچ معیاری نخواهیم داشت که بنا بر آن بسنجیم چه چیزی متقاعدکننده است.» بله آقا؟ چه گفتید؟ چرا نخواهیم داشت؟ جوابی ندارد، دیگر منتقدان دلواپس پسامدرنیسم هم جوابی ندارند. به نظر من که آسوده باشید: پایان تمدن نزدیک نیست، و اگر هم تهدیدی هست از جانب بربرهایی است که همین حالا هم به دروازهها رسیدهاند: مدرنیستهای پریسنتون و پاسادینا.
فریدمن از فیلسوف پسامدرنیست گری مدیسن نقل میکند که میگوید مدرنیسم پایبندِ «آن توهم پرومتهای است که به واسطهی جهاز نظری میتوان امور بشری را به هر طریقی که دلخواه ما است دستکاری و مهار کرد». این را فریدمن «خوانشی مشکوک از تاریخ مدرن» میخواند، اما بار دیگر اینجا هم برای توضیح چرایی حرفش توقف نمیکند. با اینحال تعریفِ مدیسن اغلب افرادِ عضوِ اجتماع کلامیای را که در دوران کمونیسم و ضدکمونیسم، در دوران ویتنام و توسعهی دولت مدرن زندگی کردهاند به لحاظ تجربی راضی خواهد کرد. یک نفر به درستی توهمِ مدرنیسم معماری یا مدرنیسم روشنگری را اینطور توصیف کرده بود: این مفهوم که ما به واقع میتوانیم هرآنچه را به طریق خردگرایانه هدف خود قرار میدهیم، به انجام برسانیم (مقایسه کنید با هایک: اگر ما اکیدا خردگرا و فایدهگرا باقی بمانیم، میتوانیم همهچیز را آنطور که مطلوبمان است سازمان بدهیم).
با چنان خردگراییای چه کسی دیگر به ناخردگرایی نیاز دارد؟ و چنان جنونی را جز «توهم پرومتهای» چه میتوان خواند؟ «همهی کردههاشان به راستی که بی حساب و فراست بود تا آنکه من بدیشان طلوع ستارگان و غروب ستارگان را نشان دادم، که مشاهدهشان دشوار است. و آنگاه به جهت ایشان من اعداد را کشف نمودم که مقدمترینِ جهازِ ظریفه است….من بودم که تمام طرق صناعت پیشگویی را مقدر ساختم و من بودم که نخست حکم دادم کدام امور حقا از رویا به حقیقت میپیوندند» (آیسخولوس، پرومته در زنجیر، پردهی دوم). پرومته چه بسا میتوانسته پیشبینی مهندسان اجتماعی در مورد نرخ سود بانکی سال آینده را هم توجیه کند. این وهم، وهمی است پرومتهای و مدرنیست. اصل کمیابیِ کالاهای ارزشمند را مردود میداند و این حکم عقلایی را مردود میداند که پیشبینیهای آسان پیشتر میوهشان چیده شده.
مدرنیسمی مثل این، اقتصادیات بد همراه دارد. ترمیم کردن معایبش یکی دیگر از دلایلی است که اقتصاددانها را به کنار آمدن با پروژهی پسامدرن ترغیب میکند. به هر حال یکجوری باید خیل محافظهکارانِ ترسخورده، که دارند زیر لب به درگاه «معیار» و «متعالی» و «نظم»شان ذکر میگویند و هرگز در تمام حیات علمیشان حتی یکی از اینها را ندیده و به کار نگرفتهاند، را هم پشت وانتمان بگذاریم و با خودمان همراه کنیم.