—مترجم: محمود مقدس
یادداشت سردبیر: در بخش اول از این مقاله آن زمینهی تاریخی در آلمان که به پیدایش ایدهی «نئولیبرالیسم» انجامید، مطرح شد. اینک در بخش دوم و پایانی معنای آن و سرنوشت تاریخی آن عرضه میشود.
***
پیدایش نئولیبرالیسم
بحران جهانی اقتصاد اواخر دهه ۱۹۲۰ و اوایل ۱۹۳۰ تاثیر ژرفی بر آلمان داشت، که کمتر از غرامتهای جنگ نبود. بیکاری در آلمان سال ۱۹۳۲ به بالاترین میزان خود یعنی بیش از شش میلیون نفر رسید که برابر با ۱۶ و ۲ دهم درصد جمعیت کشور بود. فقر همه جا شایع شده بود و وضعیت سیاسی جمهوری وایمار بیش از پیش شکننده و آسیبپذیر بود. احزاب کسب اکثریت مجلس را برای پیشبرد سیاستهای خود ناممکن میدیدند و کشور با فرمانهای اضطراری اداره میشود. بحران اقتصادی سبب قدرت گرفتن حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان شد که در نهایت زمینه را برای به قدرت رسیدن رهبرش، آدولف هیتلر، فراهم ساخت.
باور به «رفاه ابدی» (“eternal prosperity”) با حوادثی که جرقهاش را «جمعهی سیاه» (“Black Friday”) وال استریت زد، نقش بر آب شد، از جمله در آلمان. بحران اقتصاد جهانی عمدتاً به منزلهی شکست «لیبرالیسم» و «سرمایهداری» تلقی شد. در پانزدهمین سالگرد تاسیس اتحاد جماهیر شوروی به سال ۱۹۳۲ رهبران این کشور پایان سرمایهداری را با رژههای باشکوه جشن گرفتند. در ایالات متحده، فرانکلین روزولت «یک معاملهی نو برای مردم آمریکا» (‘a new deal for the American people,’) را پی ریخت تا این کشور را به سمت سیاستهای مداخلهگرایانه سوق دهد. در انگلستان جان مینیارد کینز اقتصاددان روی نظریهی عمومی خود کار میکرد که در آن میکوشید بیثباتیهای ذاتی نظام سرمایهداری را تبیین (و بر آن غلبه) کند. در سرتاسر جهان جو زمانه بر ضد لیبرالیسم و بازار آزاد بود.
شرایط اقتصادی و سیاسی آلمان وخیم و حال و هوای روشنفکران و دانشگاهیان لیبرال اسفناک بود. برای بیشتر مردم لیبرالیسم به نظر مجموعهای از اندیشههای بیاعتبار، یک خطای تاریخی از قرون هجده و نوزده و ایدئولوژیای شکستخورده میآمد.
یکی از معدود روشنفکرانی که کماکان به اقتصاد بازار باور داشت، الکساندر روستو (تصویر سمت چپ) بود. روستو که متولد ۱۸۸۵ در برلین بود ریاضیات، فیزیک، فلسفه، اقتصاد و روانشناسی را در گوتینگن، مونیخ و برلین خواند. پس از دریافت دکترا از دانشگاه ارلانگن در ۱۹۰۸ و پیش از آنکه افسر جنگ جهانی اول شود نخست در یک انتشاراتی مشغول به کار شد. پس از جنگ روستو به عضویت گروههای سوسیالیستی درآمد اما تحت تاثیر فرانتس اوپنهایمر (Franz Oppenheimer) قرار گرفت که مدعی «راه میانهای» بین سوسیالیسم مارکسیستی و سرمایهداری لیبرال بود.
در ۱۹۱۹ الکساندر روستو به دستگاهِ دولتی پیوست. چندی بعد مشاور وزارت امور اقتصادی (Reichswirtschaftsministerium) شد، جایی که به سیاستگذاری کارتلها میپرداخت. روستو مستقیماً در تهیهی «قانون کارتل» سال ۱۹۲۳ مشارکت داشت، که قبلاً از آن سخن به میان رفت. اگرچه او بر قواعد ضدتراست شدیدتر تإکید داشت، اما قانون کارتلی که نهایتاً تصویب شد بسیار ضعیفتر از توصیههای اولیهی روستو بود. در نظر روستو، لابیگریهایی که به نمایندگی از تشکلهای قدرتمند صاحب منافع صورت گرفت، علت حصول آن نتیجهی ناخوشایند (از دید وی) بود.
روستو در اواسط دهه ۱۹۲۰ موضع خود را تغییر داد. نخست در ۱۹۲۴ پست خود در وزارت را ترک گفت تا ریاست بخش اقتصادی در «Verein deutscher Maschinenbauanstalten» را بر عهده گیرد که تشکلی از صاحبان کارخانجات کوچک و متوسط بود که علیه تمرکز قدرت اقتصادی توسط رقبای بزرگترشان مبارزه میکردند. دوم، فلسفهی اقتصادیاش از سوسیالیسم به سمت لیبرالیسم مایل شد. به عقیدهی یان هگنر (Jan Hegner)، نویسندهی زندگینامهی روستو، واقعیت سوسیالیسم در اتحاد جماهیر شوروی شیفتگی موجب دل کندن او از سوسیالیسم شد. روستو همچنین پی برد که برنامهریزی اقتصادی با آزادی در تضاد است. از سوی دیگر، او به آرمانهای سوسیالیستیای چون کاهش نابرابریهای اقتصادی و اجتماعی متعهد ماند.
روستو در دوران زندگی خود بین لیبرالیسم و سوسیالیسم در رفت و آمد بود. با این حال، تنها نقطهی ثابت زندگی فکری وی بدبینی نسبت به هر گونهای قدرت اعم از سیاسی و اقتصادی بود. با این وجود، وقتی امروزه زندگی او را مورد مطالعه قرار میدهیم تشخیص اینکه او لیبرال بوده یا نه سخت است، زیرا چندان لیبرال به نظر نمیرسد.
این همان الکساندر روستویی است که واژه «نئولیبرالیسم» را ابداع کرد، آن را نخست در بین همکاران دانشگاهیاش جا انداخت و در نهایت گروهی بینالمللی از اندیشمندان لیبرال شامل شخصیتهای برجسته لیبرال/ لیبرتارین چون لودویگ فون میزس و فریدریش آگوست فون هایک شکل داد که با واژهی ابداعیاش موافق بودند و از آن برای توصیف جریان فکریشان استفاده میکردند.
حال باید این پرسشهای مشخص را مطرح کرد که مراد روستو از نئولیبرالیسم چه بود؟ نئولیبرالیسم چه تفاوتی با مفهوم قدیمی لیبرالیسم داشت؟ اصلاً چرا روستو نیاز به ابداع واژهای جدید را احساس کرد و با گذشت زمان چه بر سر نئولیبرالیسم آمده است؟
روستو برای اولین بار خط فکری نئولیبرال را در سال ۱۹۳۲ تدوین نمود. انجمن مرکزی اقتصادی آلمان (Verein für Socialpolitik) از او برای کنفرانس سالانهاش در درسدن دعوت نمود. رئیس قدیمی انجمن، ورنر سومبارت (Werner Sombart)، رهبرِ به اصطلاح سوسیالیستهای کاتدر (Kathedersozialisten) از مکتب تاریخی در علم اقتصاد (Historical School of Economics) بود. او حامی ناسیونال سوسیالیسم و مخالف لیبرالیسم بود. سومبارت اجلاس درسدن را طوری برنامهریزی کرده بود که به ویترینی برای هدف او تبدیل شود. اما برخلاف خواستهی وی، روستوی نسبتاً ناشناخته جالبترین سخنرانی کنفرانس را ارائه نمود که بعدها بارها تجدید چاپ شد. تا به امروز آن سخنرانی بهعنوان سند بنیانگذاری نئولیبرالیسم تلقی شده.
عنوان سخنرانی مزبور «اقتصاد آزاد، دولت قوی» (‘Freie Wirtschaft, starker Staat’) بود و در این چهار کلمه میتوان اصول اقتصادی روستو را دید. ضمن مخالفت با دیدگاههای ناسیونال سوسیالیستیِ سومبارت، روستو مداخلهگرایی مفرط برای بحران اقتصادی را مورد انتقاد قرار داد. همچنین او نسبت به نقشآفرینی پردامنهی دولت در تصحیح همهی مشکلات اقتصادی هشدار داد. سخنرانی روستو رد صریح دولتی بود که در فرایندهای اقتصادی مداخله میکرد. در عوض، روستو دولتی میخواست که قواعدی برای رفتار اقتصادی و تبعیت اجباری از این قواعد وضع میکند. اگرچه این نقشی محدود برای دولت به حساب میآمد، اما با این همه مستلزم دولتی قوی بود. به غیر از این وظیفه، دولت باید از دخالت بیش از حد در بازار اجتناب کند. این به معنای یک «نه» آشکار بود به حمایتگرایی، یارانه، کارتل یا آنچه امروز «سرمایهداری خوشخدمت» (“crony capitalism”)، «تسخیر ادارات نظارت دولتی توسط تشکیلات تجاری» (“regulatory capture”) یا «یارانهی دولتی به بخش خصوصی» (“corporate welfare”) مینامیم. با این وجود روستو نقشی هم برای یک مداخلهگرایی محدود در نظر گرفت به شرطی که «در جهت قوانین بازار حرکت کند».
روستو در سرتاسر زندگی حرفهای بعدیاش در مقام یک استاد دانشگاه این نوع نگرش به نئولیبرالیسم را، نامی که خودش بر این اندیشه گذاشته بود، بسط بیشتر داد و کتابها و مقالات متعددی منتشر نمود که در آنها به شرح نظام اقتصاد بازار ذیل قانونمداری و حکومت محدود و مشروط میپرداخت. بسیاری از این مقالات و کتابها در تبعید به رشتهی تحریر درآمد. پس از آنکه گشتاپو، پلیس مخفی هیتلر، در سال ۱۹۳۳ خانهی روستو را تفتیش کرد، روستو تصمیم به ترک آلمان و پذیرش کرسی تدریس در استانبول گرفت. او در ترکیه ماند تا آنکه در سال ۱۹۴۹ برای ایراد درسگفتاری در دانشگاه هایدلبرگ به آلمان غربی بازگشت.
«راه سوم» روستو
اگر بخواهیم مختصات نئولیبرالیسم روستو را بفهمیم، باید تفسیر مبنای وی از تاریخ اقتصادی را دریابیم. در سرتاسر دههی ۱۹۲۰ او با کارتلها و ساختارهای بازار درگیر بوده است. همان طور که پیشتر دیدیم، آلمان به کشور سرمایهداری تشکیلاتمدار (کورپورات) بدل گشته بود و صدها کارتل در این نظام نقش محوری ایفا میکردند.
همان طور که قبلاً دیدیم، دلایل محکمی وجود دارد برای آنکه کارتلها و میزان تمرکز در آلمانِ اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست را نتیجهی مستقیم سیاستهای دولت بدانیم. اینکه بازارها انحصاری شدند و شرکتهای بزرگ میتوانستند با رقبای احتمالیشان بیهیچ مشکلی تبانی کنند، به هیچ وجه تصادفی و طبیعی نبود. شرایط مزبور تنها به این دلیل به وجود آمد که کارتلها میتوانستند به مدد نظام حمایتگرایانهای که از سال ۱۸۷۹ در آلمان برقرار شده بود از رقابت بینالمللی در امان باشند. دادگاهها از لغو انحصارات و مقررات صنفی که سرکوب آزادی کسبوکار بود سر باز میزدند، با این استدلال که آن محدودیتها از منظر سیاست عمومی توجیهپذیر اند. به علاوه، ساختار صنعتی آلمان حول منافع قیصر و حکومتاش میچرخید که به دنبال در دست گرفتن روند توسعهی صنعتی کشور بود. اهداف سیاسی آنها رسیدن به قدرت صنعتی انگلیس، رقابت با قدرت نظامیاش و یافتن «جایگاهی در خورشید» (“place in the sun”) برای آلمان در عصر امپریالیسم بود.
آن دورهای که در آن انحصار در ساختارهای صنعتی آلمان ریشه دواند، دوران بسیج (سیاسی) بود نه عصر سرمایهداری افسارگسیخته. هدف نهایی از وضع قوانین اقتصادی لیبرال مثل «قانون مدنی» پس از ۱۸۷۳ کمک به فرایند توسعهی اقتصادی به منظور رقابت دستگاه سیاسی آلمان با امپراتوری انگلیس بود. امروزه مورخان اقتصادی همگی متفقالقولاند که آلمان آن روزگار نوعی «سرمایهداری سازمانیشده» را تجربه میکرد؛ یعنی یک نسخهی سیاسی از سرمایهداری سیاستزده که استفادهاش از بازار برای رسیدن به اهداف سیاسی بود.
روستو تحلیلی متفاوت از این نوع نگرش به تاریخ اقتصادی آلمان داشت. او همچنین توسعهی آلمان را به سمت یک اقتصاد بازار تباهیده میدید: اقتصادی به شدت کارتلیشده، وابسته به یارانه، و در معرض مداخلات مداوم دولت. اما روستو علت این پدیدهها را به سیاستهای دولتی نسبت نمیداد، بلکه ریشهی آن را در بازارهای نظارتنشده میجست. او در بازارها یک گرایش اجتنابناپذیر به سوی تباهیدگی میدید، که اگر تأثیرات مخرب اقتصاد بسته نادیده گرفته شود، و اقتصاد به حال خود رها شود، تحقق مییافت.
نظرات او در کتابش با عنوان «ناکامی لیبرالیسم اقتصادی» (The Failure of Economic Liberalism) کاملاً به جبرگراییِ مارکس میماند:
«ما [یعنی نئولیبرالها] با مارکسیستها و سوسیالیستها در این باور اتفاق نظر داریم که سرمایهداری نظامی غیرقابلدفاع است که باید بر آن فائق آمد. همچنین به نظر ما استدلال آنها مبنی بر اینکه سرمایهداری مفرط در نهایت به جمعگرایی منتهی میشود و کشف هوشمندانهی آموزگارشان [یعنی کارل مارکس] درست است. به نظر میرسد تایید این موضوع مستلزم صداقت روشنفکری است. با این وجود، ما خطاهایی را که مارکس در لیبرالیسم تاریخی پیدا کرد رد میکنیم. و اگر ما همچون سوسیالیستها مخالف سرمایهداری هستیم جمعگرایی را هم که ریشه در سرمایهداری مفرط دارد با شدت بیشتری رد میکنیم. سختترین اتهام ما علیه سرمایهداری این است: اینکه (درست همان طور که جمع گرایان مدعیاند) سرمایهداری دیر یا زود به جمعگرایی منتهی میشود.»
روستو در مقالهی «واسطی میان کاپیتالیسم و کمونیسم» (Between Capitalism and Communism) (که ابتدا در اردو، نشریهی جریان نئولیبرال آلمان در ۱۹۴۹ منتشر شد) صریحاً بر «راه سومی» میان این دو ایدئولوژی تاکید میکند. به باور او بازارها عموماً در شرایط رقابتی کامل عملکرد خوبی خواهند داشتد. با این حال او آدام اسمیت را متهم میکرد که مخالفتاش با دولت او را واداشت نهادهای دولتی لازم برای عملکرد بازارها را نادیده بگیرد. روستو مدعی بود این امر سبب فروپاشی اقتصاد بازار و تبدیل آن به نوعی سرمایهداری غیرقابلدفاع میشود. روستو در یک زیرنویس طولانی توضیح داد که او باید بر تمایز میان «اقتصاد بازاری بهراستی آزاد و کاملاً رقابتی» (“the truly free market economy of complete competition”) و «آن نسخهی تباهیدهی یارانهبگیر-انحصارگرا-فرقهزده» (“subventionist-monopolist-pluralist degeneration”) تاکید کند، و گفت که به نظرش اصطلاح «سرمایهداری» (کاپیتالیسم) را باید برای همان «نسخهی تباهیده و بیمار» از رقابت واقعی بازار استفاده کرد.
اگر، بنابر نظر روستو، لسهفر و لیبرالیسم اسمیتی اینقدر بد است آیا میتوان گفت او یک اقتصاد برنامهریزیشده را ترجیح میداد؟ پاسخ وی یک نه بزرگ بود. روستو با همین شدتی که سرمایهداری را مورد انتقاد قرار میداد وعدههای سوسیالیسم و کمونیسم را نیز رد میکرد. به نظر او اینها نظامهای اقتصادی غیرعملی بودند که با دموکراسی، آزادی و منزلت انسانی نیز تضاد داشتند.
همه اینها روستو را به «راه سوم»، راهی میانه بین لسهفر و سوسیالیسم کشاند. روستو نوشت «باید خوشحال باشیم که مجبور نیستیم دست به انتخابی دشوار بین «سرمایهداری» و «کمونیسم» بزنیم چرا که «راهی سوم» وجود دارد». طنز ماجرا اینکه، این همان منطقی است که منتقدان امروز نئولیبرالیسم را به طرح این ادعا میکشاند که دیگر مجبور به انتخاب میان هایک و برژنف نیستیم، چنانکه کِوین راد، نخستوزیر استرالیا این موضوع را در سال در ۲۰۰۸ طی نطقی در مرکز مطالعات مستقل (Centre for Independent Studies) اظهار داشت.
هرچند طرفداران امروزین «راه سوم» مدعی مخالفت با نئولیبرالیسماند اما برای روستو این «راه سوم» همان نئولیبرالیسم بود. او به این خاطر آن را نئولیبرالیسم نامید تا تمایزی بین آن و لیبرالیسم متقدم برقرار کند که همواره با واژگان تحقیرآمیزی مانند «لیبرالیسم خامدستانه»، «لیبرالیسم منچستری» یا «پارینه-لیبرالیسم» (paleo-liberalism) از آن یاد میکرد. روستو خواهان گسست از این سنت قدیمی لیبرال بود تا به جای آن لیبرالیسمی جدید را مستقر سازد. و این شد که به پیشوندِ «نئو» میرسیم.
برنامهی نئولیبرال
ماهیت نئولیبرالیسم روستو چه بود؟ در نوشتههای روستو، طرحی از نظم اقتصادی را مییابیم که در واقع جایی میان لیبرالیسم و سوسیالیسم قرار میگیرد. این نظامی سیاسی و اقتصادی است که ویژگیهای هر دو مکتب را در خود دارد. معمولاً از چنین نظامهای اقتصادی ترکیبی به «سوسیال دموکراتیک» یاد میشود و این شاید عنوان مناسبتری برای نامیدن نئولیبرالیسم روستو نیز باشد. به هر حال سوسیال دموکراسی فرسنگها با اقتصاد بازار آزاد برای همه فاصله دارد. در واقع نئولیبرالیسم ترکیبی است از عناصری از رومانتیسیسم اجتماعی آلمان و آرمانهای سوسیالیستی با سوءظن عمومی به قدرت. نئولیبرالیسم یک فلسفهی سیاسی پیچیده (اگر نگوییم درهموبرهم) است چنان که مرور نئولیبرالیسم روستو در ادامه نشان خواهد داد.
کانون اصلی نئولیبرالیسم نفی قدرت از سوی روستو است. برای او قدرت بازار به بدی قدرت سیاسی است و میباید توسط پلیسِ بازار (Marktpolizei) در قید و بند شود. در «واسطی میان کاپیتالیسم و کمونیسم» تقاضای ذیل را مییابیم:
«نظارتِ پلیسیِ دولت بر بازار در تمامِ حوزههای مختلف فعالیت اقتصادی که در آنها آزادی بازار و قواعد بازار اعمال میشود، به منظور تضمین رقابت عادلانه و ممانعت از هرگونه رقابت سوء که متوجه دیگر بازیگران بازار باشد.»
برای روستو چنین نظارتهای بازاری از یک قانون سادهی ضدتراست فراتر رفت. از سوی دیگر، او برای دولت نقشی بسیار بزرگتر در ساختارهای بازار در نظر گرفت. برای مثال، هر گونه آگهی دادن در روزنامهها، رادیو یا سینما باید ممنوع شود. نه تنها، چنان که او مینویسد، به خاطر اینکه این رسانهها غیرمولد اند و با تودهها بازی میکنند بلکه به این خاطر که این ابزارهای بازاریابی به سود آگهیدهندگان بزرگ و به زیان کسبوکارهای کوچکتر است. او همچنین معتقد بود نظام مالیاتگیری بر درآمد شرکتها باید با حجم فعالیتهای آنها پیوند بخورد. بدین ترتیب او میخواست شکلگیری شرکتهای بزرگ را ناممکن و آنها را کوچکتر کند (یا آنچه او اندازه مناسب میدانست). به علاوه، روستو پیشنهاد کرد شرکتهای بزرگ مالک پروانهی اختراعات باید مجبور شوند که آنها را با رقبای کوچکترشان شریک شوند.
کلیّتِ این دیدگاهها شباهت چندانی ندارد به آنچه امروزه برنامهی نئولیبرال خوانده میشود، اما روستو برای یک نئولیبرال هنوز ایدههای بهتری در چنته داشت. همهی شرکتهای آب و برق و گاز و نظایر اینها، همه شرکتهای راه آهن، همهی شرکتهایی که تصور میرود از انحصاری تکنیکی یا طبیعی برخوردار باشند، باید ملّی شوند. صنعت اسلحهسازی نیز باید ملی شود، اما به دلایلی دیگر.
در زمینهی کشاورزی، اندیشههای روستو به همین اندازه رادیکال بود. او عقیده داشت آلمان «بهشکلی خشونتآمیز زیادی پرجمعیت» (“violently overpopulated”) شده (که سخت بر آن افسوس میخورد) اما با این حال باید به نظامی از واحدهای کشاورزی کوچک، سالم و بسیار مولد تغییر کند. به اعتقاد وی، برای نیل به این هدف باید «یک شبکهی بزرگ برنامهریزیشده و توسعهیافته از نهادها برای آموزش، پژوهش و مشاورهی بخش کشاورزی به وجود آورد؛ سازمانی فراگیر و دقیق برای آموزش کاملِ کشاورزی».
در حوزههای سیاست اجتماعی و اشتغال نیز نظرات روستو شباهتی با تعریفی که امروز از یک نئولیبرال داریم ندارد. هرچند او مخالف حداقل دستمزدها بود اما از پرداخت موقت یارانهی مزدی (که هزینههایش از طریق مالیات بستن بر دستمزدها در دوران رونق اقتصادی تامین میشود)، بیمهی بیکاری اجباری، و یک ادارهی کاریابی تحت هدایت دولت، حمایت میکرد. جالبتر اینکه، او طرفدار سیاستگذاری فعال دولت بر صنعت در دورهی بحران بود برای کمک به تغییرات ساختاری و بخشی. افزون بر این، او متعهد به برابری اجتماعی بیشتر بود و خواهان وضع نرخهای بالای مالیات بر ارث که بخشی از عواید صرف بازتوزیع بشود و بخشی دیگر صرف تأمین آموزش رایگان برای همه.
هرچند آشکارا روستو برای ساماندهی اقتصاد، آنگونه که میخواست، برنامهای روشن و مشخص داشت، اما معتقد بود که در نهایت مسائل اقتصادی نباید در اولویت پروژهی نئولیبرالیاش قرار داشته باشد. او عقیده داشت که «نئولیبرالیسم ما به این خاطر که هر چیزی را به یک مسألهی اقتصادی تقلیل نمیدهد، با پارینه-لیبرالیسم تفاوت دارد. در عوض، بر این اعتقادیم که امور اقتصادی باید تحت فرمان امور فرا-اقتصادی درآید». روستو در مقالهای دیگر نوشت که «اقتصاد باید در موضع خدمتگزار» قرار گیرد. این یعنی اینکه «اقتصاد برای مردم است» و نه برعکس. در نهایت، نظام نئولیبرالیسم او میتواند به نحو احسن در چارچوب یک الاهیات مسیحی عمل کند. به گفتهی روستو، «بنابراین مهم است ببینیم که هیچ ناسازگاری بین مسیحیت و نئولیبرالیسم وجود ندارد و اینکه آنها میتوانند جبههای مشترک علیه پارینه-لیبرالیسم تشکیل دهند، اما بهخصوص علیه کمونیسم و بلشویسم.»
نئولیبرالیسم و کنفرانس والتر لیپمن
دههی ۱۹۳۰ دوران سختی برای اندیشمندان لیبرال در اروپا بود. فضای این سالها فضایی ضدلیبرال بود و جمعگرایی همهجا نقل محافل. با این حال گروه معدودی از لیبرالها میخواستند اندیشهی آزادی را زنده نگه دارند و نشستی بینالمللی را تدارک دیدند که در اوت ۱۹۳۸ در پاریس برگزار شد.
لویی روژیه (Louis Rougier)، فیلسوف فرانسوی، از روشنفکران لیبرالِ همفکرش دعوت کرد اندیشههای ژورنالیست آمریکایی، والتر لیپمن (Walter Lippmann)، را به بحث و تبادل نظر بگذارند. لیپمن به تازگی کتاب خود با عنوان «جامعهی خوب» (The Good Society) را به چاپ رسانده بود که در آن همهی انواع جمعگرایی مانند سوسیالیسم، ناسیونال سوسیالیسم، فاشیسم و نیز سیاستهای «نیو دیل» (معاملهی نو) روزولت را مورد انتقاد قرار میداد.
گروهی متشکل از ۲۵ روشنفکر به دعوت روژیه پاسخ گفتند که از میان آنها میتوان به خود لیپمن، ریمون آرون (Raymond Aron) فیلسوف فرانسوی، فریدریش آگوست فون هایک، اقتصاددان اتریشی و لودویگ فون میزس، مایکل پولانی (Michael Polanyi) فیلسوف انگلیسی-مجار و دو اقتصاددان آلمانی، ویلهلم روپکه (Wilhelm Röpke) و الکساندر روستو اشاره کرد.
بحثها در پاریس حول این پرسش میگشت که چگونه میتوان لیبرالیسم را احیا کرد. شرکتکنندگان در نشست مانند روستو، لیپمن و روژیه توافق نظر کردند که لیبرالیسم قدیمی لسهفری شکست خورده و باید لیبرالیسم جدیدی را جایگزین آن کرد. و این موضوع در واقع هستهی کتاب لیپمن را تشکیل میداد چنان که یورگ گوئیدو هولسمان (Jörg Guido Hülsmann) گفته:
«کتاب «جامعهی خوب» برای نئولیبرالهای اروپایی جالب بود، زیرا لیپمن باورهای عمیق آنان دربارهی ریشههای بحران سیاسی و اقتصادی کنونی را رسا و روشن بیان میکرد. کسانی که همچنان خود را لیبرال مینامیدند، مخالف سوسیالیسم بودند اما نمیخواستند اینطور محکم به آموزهی منچستری لسهفر مرتبط باشند. لیپمن خود را در جبههی مخالفت با لیبرالهای قدیمی و فعالان سوسیالیست همعصر خود قرار داد. موضع حدوسطی لیپمن با ذهنیت عملگرایانهی هموطناناش جور در میآمد. آمریکاییها مایل بودند رویکردی کاسبکارانه به تعارضات سیاسی داشته باشند و آنها را از طریق مذاکره و سازش حل و فصل کنند. لیپمن هوشمندانه هم سوسیالیستها و هم منچستریستها را معتقدانی سرسخت تصویر کرد. او این «تندروها» را در تقابل با طرح عملگرایانهاش قرار داد. این امر با اقتصاددانان نئولیبرال اروپای قارهای در سالهای بین دو جنگ تشدید شد، کسانی که فرقشان با لیپمن تنها در جزییاتی بود که برای «جامعهی خوب» ترسیم میکردند.»
برخی شرکتکنندگان مانند میزس و هایک آنقدرها متقاعد نشده بودند، اما در پایان همهی شرکتکنندگان کنفرانس والتر لیپمن متفقاً خواهان یک پروژهی لیبرال جدید—پروژهای که هنوز نیازمند نامی بود—شدند. «لیبرالیسم از چپ» (“Liberalism from the left”) یکی از نامهای مطرح شده بود؛ نامهای دیگر عبارت بودند از «لیبرالیسم مثبت» (“positive liberalism”) یا «لیبرالیسم اجتماعی» (“social liberalism”). نهایتاً نامی که شرکتکنندگان واقعاً روی آن توافق کردند همان پیشنهاد اولیهی روستو یعنی «نئولیبرالیسم» بود.
«کنفرانس والتر لیپمن» برای برخی وداعی با لیبرالیسم کلاسیکی بود که تصور میشد، شکست خورده است. روستو نطقی را در نشست مزبور تحت عنوان «دلایل روانشناختی، جامعهشناختی، سیاسی و ایدئولوژیک فروپاشی لیبرالیسم» (The psychological and sociological, the political and ideological reasons for the decline of liberalism) ارائه کرد که بحثهای بعدی بر آن مهر تأیید زدند. نقل است که پس از این سخنرانی لیپمن کارتش را به روستو داد که پشت آن نوشته شده بود: «احسنت». تنها لودویگ فون میزس این اتهام را به روستو وارد کرد که با ستایش شکوهمندش از دوران پیشاسرمایهداری «روحی رومانتیک» را به نمایش میگذارد. با این وجود حتی فون میزس هم مخالفتی با پیوستن به جریان «نئولیبرال» که گسستی از سنت قدیمی لیبرالیسم بود، بروز نداد.
نئولیبرالیسمی که از «کنفرانس والتر لیپمن» (Colloque Walter Lippmann) حاصل شد بسیار با نظریههای سیاسی و اقتصادی روستو سازگار بود. این دیگر یک مفهومپردازی حول آزادی نامقید نبود، بلکه اقتصادی بازاری بود که تحت هدایت و قواعد دولت قرار داشت. نئولیبرالیسمی که بنا به سخنرانی ۱۹۳۲ روستو، اندیشهی دولتی قوی و اقتصادی آزاد بود.
به منظور تداوم پروژهی نئولیبرال، تصمیم گرفته شد «کنفرانس والتر لیپمن» به یک اندیشکدهی دایمی تبدیل شود. هدف این بود که مرکز بینالمللی مطالعه برای احیای لیبرالیسم(Centre International d’Études pour la Rénovation du Libéralisme) یا CIRL در موزهی اجتماعی (Musée Social) در پاریس تاسیس شود و برنامهریزیهایی هم برای تاسیس شعبههای CIRL در انگلیس، آمریکا و سوییس انجام گرفت. علاوهبراین تصمیم گرفته شد که دروازههایِ جنبش جدید نئولیبرال به رویِ مخاطبانِ بیشتری گشوده شود، از جمله کورپوراتیستهای کاتولیک و حامیانِ اتحادیههای کارگری.
با این حال، جنگ جهانی دوم همهی این برنامهریزیها را نقش بر آب کرد. به غیر از برگزاری چند جلسه در پاریس، CIRL نتوانست پایههایِ خود را تحکیم بخشد. با این همه، ذکر این نکته جالب توجه است که نئولیبرالهای اواخر دهه ۱۹۳۰ از اینکه مخاطبانِ غیرلیبرال را به سوی خود بخوانند ابایی نداشتند. وقتی پایِ بسط دیدگاه جدیدشان دربارهی لیبرالیسم به میان میآمد ایشان قطعاً چندان دگماتیک نبودند.
اتحاد میان نئولیبرالهای جدید مثل برنامهریزی برای تاسیس اندیشکده با مرکزیت پاریس عمرِ کوتاهی داشت. در «کنفرانس والتر لیپمن»، تفاوت میان «نئولیبرالهای واقعی» که حول روستو و لیپمن جمع شده بودند، از یک طرف، و لیبرالهای «قدیمی» با محوریت میزس و هایک از طرف دیگر کاملاً مشهود بود. میزس و روستو که به لحاظ شخصی دوستان هم بودند، اختلافات آشتیناپذیری در فلسفههای خود داشتند. برای مثال میزس کاملاً با ادعای روستو که انحصار پیامد لیبرالیسم است، مخالف بود. میزس دولت را در شکلگیری انحصارها و کارتلها مقصر میدانست زیرا چنین ساختارهای بازاری میتوانست تنها تحت سیاستهای حمایتگرایانه و مداخلهگرایانه توسعه یابد. هرچند نئولیبرالهایی چون روستو خواهان دولتی مداخلهگر برای اصلاح ساختارهای «نامطلوب» بازار بودند، میزس همواره تاکید داشت که تنها وظیفهی مشروع دولت برداشتن موانع برای ورود به بازار بود. فیلیپ پلیکرت (Philip Plickert) مینویسد چنین اختلافاتی «نه فقط تدریجی که بنیادین بودند. این اختلافات قلبِ برنامهی پژوهشی نئولیبرال را نشانه رفته بودند.» چنین اختلافنظرهایی در مسائل دیگر مثل سیاست اجتماعی و گسترهی مداخلهگرایی نیز وجود داشت.
چند سال بیشتر نگذشت که اختلافات میان لیبرالهای قدیمی و نئولیبرالها تحملناپذیر شود. روستو و میزس به طور خاص پی بردند که اشتراکات نظرشان نسبت به کنفرانس پاریس کمتر و کمتر شده است. روستو از این ناراحت بود که میزس کماکان دلبستهی نسخهی قدیمیتری از لیبرالیسم بود، نسخهای که به باور روستو شکستی سخت خورده بود. او این نسخه را «پارینه-لیبرالیسم» نامید، انگار میزس دایناسوری متعلق به دوران ماقبل تاریخ بود. روستو در نامهای به دوست نزدیکاش، ویلهلم روپکه (Wilhelm Röpke)، نوشت که هایک «و ارباباش میزس» را باید بهعنوانِ آخرین نمونههای زندهی گونههای در حال انقراض لیبرالهایی که سبب فاجعهی کنونی شدهاند، در موزه گذاشت.
از طرف دیگر، لودویگ فون میزس نیز منتقد لیبرالهایی بود که گرد روستو جمع شده بودند. میزس از این شکوه داشت که «اردو-لیبرالیسم» (Ordo-liberalism)، نامی که نظریهای نئولیبرال که در آلمان به آن معروف شد، چیزی بیش از «اردو-مداخلهگرایی» (ordo-interventionism) نیست. میزس در مهمترین اثرش، «کنش انسانی» (Human Action)، با واژگانی صریح و روشن به سفسطهبازیهای یک چنین سیاستهای «راه سوم» میپردازد:
«[همهی] این طرفداران سیاست راهِ میانه با شدت و حدتی یکسان لیبرالیسم لسهفر و منچستریسم را رد میکنند. به عقیدهی آنها هرگاه «عملکردِ آزاد نیروهای اقتصادی» منجر به شرایطی شود که «به لحاظ اجتماعی» نامطلوب تلقی میشود دولت باید در بازار مداخله کند… این بدان معنا است که بازار تا جایی «آزاد» است که دقیقاً آن کاری را انجام دهد که دولت میخواهد. بازار «آزاد» است تا آن کاری را انجام دهد که مقامات «درست» میدانند و کاری را انجام ندهد که مقامات «اشتباه» تلقی میکنند؛ و تصمیمگیری دربارهی درست یا غلط بودن بر عهدهی دولت است. از این رو، آموزه و مشق مداخلهگرایی نهایتاً به این سو گرایش دارد که مداخلهخواهان آن چیزی را که اساساً آنها را از سوسیالیسم تمامعیار متمایز میکند، کنار بگذارند، و اصول برنامهریزی توتالیتر را به آغوش بکشند.»
در نقل قولهای میزس و روستو شاهد شکافی عمیق در لیبرالیسم هستیم: برای روستو لیبرالهای مکتب قدیم مانند میزس افراطیون خطرناکی بودند. از نظر میزس نیز نئولیبرالها بهتر از سوسیالیستهای توتالیتر نبودند. در هر حال، نئولیبرالیسم بهعنوان یک مفهوم آشکارا بهعنوان چیزی کاملاً متفاوت از «رادیکالیسم بازار آزاد» شکل گرفت، چیزی که امروزه در پیوند با نئولیبرالیسم است. نئولیبرالیسم از سخنرانی روستو به سال ۱۹۳۲ تا «کنفرانس والتر لیپمن» در ۱۹۳۸ تلاشی برای تدوین یک «راه سوم» ضدسرمایهداری، ضدکمونیستی، اما نیمهسوسیالیستی بوده است.
چه بر سر نئولیبرالیسم آمد؟
جنگ جهانی دوم پایانی ناگهانی برای تلاشهای بینالمللی جهت تاسیس شبکهای از اندیشمندان لیبرال/نئولیبرال بود. CIRL آن گونه که بانیانش امیدوار بودند مرکز یک لیبرالیسم جدید نشد. در این دوران، شرایط برای نئولیبرالهای آلمانی جهت تحقق بخشیدن به مفاهیم سیاسیشان خطرناکتر شد. برخی به مانند روستو و ویلهلم روپکه آلمان را برای ادامهی فعالیت در تبعید ترک گفتند. برخی مانند اعضای «حلقهی فرایبورگ» (Freiburger Kreis)—فرانتس بوهم (Franz Böhm) و والتر اویکن (Walter Eucken)، دوست نزدیک روستو—در آلمان نازی باقی ماندند. ایشان تحت نظارت دائم پلیس مخفی هیتلر زندگی کردند و برخی از اعضا نهایتاً دستگیر و زندانی شدند. یکی از آنها فریدریش ژوستوس پرلز (Friedrich Justus Perels) به اتهام مشارکت در آمادهسازی طرحهایی برای آلمان پس از جنگ اعدام شد.
دیتریش بونهوفر (Dietrich Bonhoeffer)، الهیدان پروتستان، از وقتی که نخست وزیر استرالیا، در مقالهای که در اکتبر ۲۰۰۶ در نشریهی مانثلی منتشر کرد، او را «بی شک مردی که بیش از همه در تاریخ قرن بیستم ستایش میکنم» نامید، برای استرالیاییها کاملاً شناخته شده است. بنابراین، شاید برای راد جالب باشد که بونهوفر با جریان نئولیبرال آلمان در ارتباط بود.
این بونهوفر بود که به نمایندگی از هیأت کلیسای اعتراف (Confessing Church)، از اقتصاددانان نئولیبرال «حلقهی فرایبورگ» خواسته بود برای آلمانِ پس از دوران نازیها سیاستهای داخلی و خارجی تدوین کنند. فصل مربوط به نظم اقتصادی و اجتماعی توسط والتر اویکن اقتصاددان فرایبورگ، کنستانتین فون دیتز (Constantin von Dietze) و آدولف لمپ (Adolf Lampe) (که همگی پروتستانهای معتقدی بودند) نوشته شد و مشتمل بر بسیاری از اندیشههایی بود که بعدها در «اقتصاد بازار اجتماعی» (social market economy) در آلمان غربی پس از جنگ تاثیر گذاشت. پس از ترور نافرجام هیتلر در ۲۰ ژوییهی ۱۹۴۴ بخشهایی از این پیشنویس اقتصادی به دست گشتاپو افتاد. اویکن تحت بازپرسیهای پی در پی قرار گرفت، دیتز و لمپ دستگیر و شکنجه شدند. خود بونهوفر در ۱۹۴۳ به خاطر مشارکت در طرحهای پس از جنگ دستگیر و مدت کوتاهی پیش از پایان جنگ اعدام شد.
شاید طنزآمیز باشد که کسی که آن گونه مورد ستایش کِوین راد بود با نئولیبرالیسم همدلی داشت، در حالی که خود راد نئولیبرالیسم را بهعنوان فلسفهای پوچ مورد انتقاد قرار میداد.
پس از جنگ جهانی دوم جریان نئولیبرال از خاکستر جنگ برخاست و بار دیگر، البته این بار در سوئیس، خود را تجدید نمود. درست همان طور که روژیه در ۱۹۳۸ روشنفکران لیبرال را به پاریس فراخواند، هایک نشست مشابهی را در سوئیس تدارک دید. نشست مزبور در ۱۹۴۷ در مونت پلرن برگزار شد و در بین شرکتکنندگان نشست اولیه افرادی از «کنفرانس والتر لیپمن» مانند لودویگ فون میزس و ویلهلم روپکه حضور داشتند. بعدها اقتصاددانان آمریکایی چون میلتون فریدمن (Milton Friedman) و جرج استیگلر (George Stigler) به آنها پیوستند که (به مانند هایک) هردو برندهی جایزه نوبل اقتصاد شدند. والتر اویکن رییس «مکتب فرایبورگ» نیز بدانها پیوست. البته اختلافات میان لیبرالهای قدیم و نئولیبرالها پابرجا ماند. یکبار، میزس در حالی که با داد و قال نشست را ترک میگفت با عصبانیت فریاد زد: «همهی شما مشتی سوسیالیست هستید» (“You’re all a bunch of socialists.”).
مدت کوتاهی پس از آنکه «جامعهی مون پلرن» تشکیل شد (که نامش را از مکان نشست گرفته بود چرا که روی هیچ نام دیگری توافق نشد)، الکساندر روستو نیز به آن پیوست. او بدل به عضو فعال گروه شد و در ۱۹۵۰، ۱۹۵۳، ۱۹۵۶، ۱۹۵۷، ۱۹۶۰ و ۱۹۶۱ در نشستهای این گروه سخنرانی کرد. لودویگ ارهارد (Ludwig Erhard) وزیر اقتصاد آلمان نیز که بعدها صدراعظم آلمان شد از اعضای این گروه بود. همین ارهارد بود که اندیشههای نئولیبرال را در آلمان پس از جنگ عمومیت بخشید و از این اندیشهها تحت عنوان «اقتصاد بازار اجتماعی» (Soziale Marktwirtschaft) حمایت کرد. اصطلاح «اقتصاد بازار اجتماعی» توسط مشاور ارهارد، آلفرد مولر آرماک (Alfred Müller¬Armack) ضرب شد که او نیز از اعضای «جامعهی مون پلرن» بود.
در آلمان غربی بود که اندیشههای «نئولیبرال» برای اولین بار به مرحلهی عمل درآمد. اقتصاددانان نئولیبرالی که حول ارهارد، روستو، اویکن و مولر-آرماک گرد آمده بودند توانستند از نظریههایی که طی دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ تدوین کرده بودند کمک گرفته و به بازسازی آلمان غربی پس از جنگ کمک کنند. نظام کنترل قیمتها توسط ارهارد به هنگام ریاست او بر ادارهی اقتصاد بخشهای تحت اشغال انگلیس و آمریکای آلمان ملغی شد. بعدها در دههی ۱۹۵۰ ارهارد «قانون مبارزه با محدودیتهای تجاری» (Gesetz gegen Wettbewerbsbeschränkungen) را ارائه کرد که به خواست نئولیبرالها مبنی بر اقدامات سفتوسخت علیه قدرت بازار جامهی عمل میپوشاند. نتیجهی این سیاستها خیرهکننده بود: اقتصاد آلمان غربی طی دو دههی اول جمهوری با رشد حیرتآوری توسعه یافت که توجیهی قانعکننده ارائه میکرد بر حقانیت بازارهای آزاد و سیاستهای اردو-لیبرال.
با این حال «اقتصاد بازار اجتماعی» با گذر سال از پی سال بیش از پیش سوسیالیستی (یعنی بازتوزیعی) شد. در حالی که ارهارد همواره تاکید داشت که بازار ذاتاً اجتماعی است و نیازی نیست که اجتماعیسازی بشود، در عمل دولت رفاه آلمان بزرگ و بزرگتر شد—چیزی که روستو نگران آن بود. او از این گله داشت که دولت رفاه آلمان از زمان صدارت بیسمارک به یک نظام بسیار پیچیده تبدیل شده است. روستو خواستار یک سیاست اجتماعی محدودتر بهعنوان پیشنیاز «اقتصاد بازار اجتماعی» بود. او هشدار داد یک سیاست اجتماعی میتواند به سیاستی ضداجتماعی بدل شود اگر مالیاتهای سنگینی بر مردم تحمیل کند.
در آلمان نئولیبرالیسم ابتدا با اردو-لیبرالیسم و «اقتصاد بازار اجتماعی» ارهارد یکی دانسته میشد. با این همه و با گذر سالها مفهوم اولیهی «نئولیبرالیسم» به تدریج از گفتمان عمومی ناپدید شد. به طور خاص «اقتصاد بازار اجتماعی» مفهومی مثبتتر بود و بهتر با ذهنیت معجزهی اقتصادی (Wirtschaftswunder) دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ جور در میآمد. از سوی دیگر، شاید اردو-لیبرالیسم توصیف بهتری بود برای برنامه پژوهشی نهادی (institutional research agenda) استادانی که عضو «مکتب فرایبورگ» بودند (و هایک پس از بازگشت از شیکاگو بدان پیوست). هرچند هم اردو-لیبرالیسم و هم «اقتصاد بازار اجتماعی» تا به امروز در آلمان حضور و تعریفی واضح و مشخص دارند، اما نئولیبرالیسم بهعنوان خاستگاه اولیه و مشترکشان تقریباً از یادها رفته است.
خارج از آلمان نئولیبرالیسم حتی زودتر از اینها فراموش شد. هرچند «جامعهی مون پلرن» به نوعی ادامهی همان چیزی بود که با «کنفرانس والتر لیپمن» شروع شده بود اما تمرکز این مجمع از بازتعریف رادیکال لیبرالیسم به زنده نگه داشتن اندیشههای لیبرال (کلاسیک) و گسترش آن در جهان تغییر کرد.
نتیجه این شد که هیچ کس دیگر نمیخواست خود را «نئولیبرال» بداند. آلمانیها واژگان دیگری را برای بیان فلسفهی میانهی نئولیبرالیسم پیدا کردند، در حالی که لیبرالهای خارج از آلمان به گزارههای لیبرال کلاسیک بازگشتند و اقبال به «نئو»-لیبرالیسم کمتر شد.
در حالی که نئولیبرالیسم در متون دانشگاهی از دههی ۱۹۳۰ تا اوایل دههی ۱۹۶۰ مفهومی کاملاً شناختهشده بود، در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ تقریباً به طور کامل از یادها رفت. نئولیبرالیسم سالها در محاق بود تا اینکه مخالفان اصلاحات لیبرال شروع به استفاده از این مفهوم بهعنوان وسیلهای برای لفاظی سیاسی کردند، در حالی که بهوضوح هیچ درکی از این مفهوم نداشتند. برخی نویسندگان معتقدند که واژهی نئولیبرالیسم در آمریکای جنوبی که در آن اصلاحطلبان حامی بازار تحت تاثیر اندیشمندان نئولیبرال آلمانی بودند بار دیگر عمومیت یافت. برای چپ آمریکای لاتین، «نئولیبرالیسم» مترادف با هر چیزی شد که از آن بیزار بودند و این شاید توضیح دهد چگونه «نئولیبرالیسم» در نهایت به یک دشنام سیاسی بدل شد. با این همه، مقالهی حاضر قصد ندارد به بررسی موارد کاربرد جدیدتر این مفهوم بپردازد.
کشف دوبارهی نئولیبرالیسم
چنان که پیشتر ذکر شد، در مواقعِ بحرانی است که به مباحث پیرامون نظامهای اقتصادی دامن زده میشود. بحران بانکی دههی ۱۸۷۰ آلمان را از بازار آزاد به حمایتگرایی و مداخلهگرایی سوق داد. رکود بزرگ دههی ۱۹۳۰ به توسعهی نئولیبرالیسم و سوسیالیسمِ احیاشده و کینزینیسم منجر شد. بحران مالی جهانی این سالها نیز به احیای نقادی از اقتصاد بازار انجامیده است.
حملات کنونی به نئولیبرالیسم را باید در این بافتار گستردهترِ تاریخی دید. به نظر میرسد مقصر پنداشتن بازار برای مشکلات پیشآمده در بازار، بیش از هر چیز یک پسکنش (reflex) باشد. در بررسی دقیقتر ممکن است که برخی از ناکامیهای مشاهدهشده در بازار نتیجهی شکست سیاستهای اقتصادی باشد. برای مثال، در حالی که روستو و نئولیبرالهای آلمانی فکر میکردند که کارتلیشدن و انحصاریشدن اقتصاد نتیجهی فروپاشی اقتصاد بازار بود در عوض تحلیلهای تاریخی نشان میدهند که این مسائل پیامدهای مستقیم حمایتگرایی و مداخلهگرایی بودند—چیزهایی که روستو وهمکارانش سخت از آنها انتقاد میکردند.
به همین ترتیب، به هنگام بررسی علل بحران کنونی (بحران ۲۰۰۸) باید محتاط بود. بار دیگر قراین محکمی وجود دارد دال بر اینکه هر دو مظنون—دولت و بازار—را بررسی کرد. در حالی که دلایل مستدلی برای این فرضیه وجود دارد که برخی شکستهای بازار در واقع منجر به بحران شدند، اما دست کم دلایلی وجود دارد مبنی بر اینکه مسببشان شکستهای دولت بوده است. حتی وقتی بازار شکست میخورد باز هم این به دولت مجوزی برای تصحیح خروجیهای بازار نمیدهد. نخست باید معلوم شود که تصحیحگریهای دولت بهواقع میتواند شرایط را بهبود ببخشد.
نیار است که یک توازن خوب میان دولت و اقتصاد برقرار شود. هرچند دلایل محکمی وجود دارد که تحلیلهای تاریخی اولیهی نئولیبرالهای آلمانی را نپذیریم، اما تجویزهایشان برای سیاستگذاری در اقتصاد حاوی نکات با ارزشی است. نیازی نیست با توصیههای روستو موافق باشیم چرا که آن توصیهها نتیجهی رومانتیسیسم اجتماعی وی هستند. با این همه تمایزگذاری او میان دولت بهعنوان حافظ نظم اقتصادی، بهعنوان واضع قواعد که ورای همهی فرایندهای اقتصادی میایستد و دولت مداخلهگر شکست خوردهای که در فرایندهای اقتصادی مداخله میکند و به راحتی تحت سلطهی منافع اختصاصی در میآید کماکان معتبر است. جا دارد بار دیگر این توصیهها را به خصوص امروز مورد بررسی قرار دهیم.
متاسفانه بحثها پیرامون پاسخهای سیاسی مناسب به بحران مالی جهان آن چنان که باید و شاید متنوع نیستند. برای مثال وقتی مقاله «ضدنئولیبرال» نوشتهی کوین راد را میخوانیم درست از پاراگراف اول جایی که «بنیادگرایی بازار آزاد»، «سرمایهداری افراطی» و «آزمندی گزاف» را برای مشکلات اقتصادی مورد نکوهش قرار میدهد، با زبانی تند و تیز مواجه هستیم.
با این حال اگر این زبانبازیهای بیامان در مقالهی مزبور را کنار بگذاریم میتوان چیزهایی دربارهی شناسایی «نقاطِ قوتِ بازارهای باز رقابتی» در آن یافت. در واقع راد صریحاً هشدار میدهد که «نباید قید همه چیز را زد» زیرا که «فشار برای کنار گذاشتن الگوی دولتِ همه چیز آمادهکن و رها کردنِ آرمان بازارهای رقابتیِ باز، هم در داخل و هم خارج کشور، زیاد خواهد بود.»
با در نظر گرفتن همهی این موارد، نقد لسهفر به علاوهی شناسایی قدرت بازارها و سوءظن به قدرت دولت، همچون گذشته، کانون پروژهی نئولیبرالیسم را شکل میدهد. این موضوع نخستوزیر استرالیا را به یک نئولیبرال در معنای متقدمِ آن تبدیل میکند، هرچند شاید متعجب میشد اگر این موضوع را میفهمید. با این حال سیاستهای راد حاکی از آن است که او از محدودیتهای دولت آن اندازه اطلاع ندارد که فکر میکند دربارهی محدودیتهای بازار میداند.
اگر بتوان از تاریخ متقدمِ نئولیبرالیسم برای مباحثات سیاسی امروزمان درسی گرفت، آن درس این است که: نئولیبرالیسم از آنچه امروز فهم میشود مفهومی به مراتب غنیتر و اندیشیدهتر است. نئولیبرالیسم اول و مهمتر از همه، بر اهمیت نهادهای کارآمد مانند حقوق مالکیت، آزادی قرارداد، بازارهای باز، قواعد ناظر بر اجرای تعهدات و ثبات پولی به مثابهی پیشنیازهای رونق و شکوفایی بازار تاکید میکند. به نظر میرسد بحران مالی جهانی بار دیگر نشان داد که چقدر این اندیشههایِ اساسیِ نئولیبرالیسم اهمیت دارند.
برای کسانی که امروزه نئولیبرالیسم را مورد انتقاد قرار میدهند، پاسخ شاید فقط این باشد: ما نیاز داریم که از این نوع نئولیبرالیسم هر چه بیشتر داشته باشیم نه هر چه کمتر. آنچه باید کمتر داشته باشیم سوءاستفادهی لفاظانه از نئولیبرالیسم برای مقاصد سیاسی است.