—مترجم: محمود مقدس
یادداشت سردبیر: هیچ پادشاهی هیچ زمانی هیچ هیأتی از فرزانگان و بزرگان را مأموریت نداده است که دور هم بنشینند و با رایزنی با هم زبان فارسی را طراحی و خلق کنند، با این هدف که روزی چون منی بتواند ایدههای ذهن خود را در قالب واژگانی فارسی به دیگری منتقل کند. زبان فارسی محصول طراحی بشری نیست، ولی محصول کنش بشری هست. نظم زبان فارسی ساختهوپرداختهی هیچ ناظمی نیست، مصنوع نیست، اما به رغم غیاب هرگونه طرحریزی اندیشیدهی یک ناظم هدفمند موجودیت یافته است. چگونه؟ خودانگیخته و خودجوش. زبان فارسی که امروز این ایدهها در قالب آن تجسد مییابد، در طی سالیان دراز از دل کنشها و واکنشهای پراکندهی میلیونها آدمیزادی سر برآورده است که هر بار کوشیدهاند به صوت و کلام معنایی را به هم منتقل کنند.
اگر امروز، من یا شما قرار بود برای همکلام شدن با یک همنوع آفریقایی خود که زبانش را نمیدانیم، یک زبان سومی را اختراع کنیم، آیا آن زبان میتوانست به آن درجه از پیچیدگی برسد که بتوان ایدههای این سطور را با آن بیان کرد؟ پیچیدگی زبان زندهی فارسی که هر روز نو میشود، اتفاقاً از آن رو حاصل شده که این زبان از دل یک فرآیند تکاملی رشد یافته است، نه اینکه ساختهوپرداختهی یک ذهن طراح باشد.
جامعه هم یک «نظم خودانگیخته» است، و این نظم خودانگیخته در جامعهی مدرن بسی پیچیده. فردریش هایک، در مطلبی که از نظرتان میگذرد، نظمهای مصنوع را، در تمایز با نظم خودانگیختهی جامعه، «سازمان» نام مینهد، و به ما یادآوری میکند که «علت اینکه ساختار جامعهی مدرن توانسته به آن درجه از پیچیدگی برسد که اینک رسیده این است که نظماش وابسته به سازمان نبوده است، بلکه چونان یک نظم خودانگیخته رشد یافته.»
هایک مخالف «مداخله» در نظم خودانگیختهی جامعه است. وی میگوید: «استدلال کلی علیه «مداخله» این است که اگرچه میتوان در جهت بهبود یک نظم خودانگیخته با بازبینی آن قواعد کلی که نظم به آن متکی است، گام برداشت، و اگرچه میتوان نتایج آن نظم را با تلاشهای سازمانهای مختلف تکمیل کرد، اما نمیتوان نتایج را با دستورات مشخص و موردی که اعضا را از امکان استفاده از دانششان محروم میکند، بهبود بخشید.»
دقت کنید که هایک نه با «بازبینی قواعد» حاکم بر رفتار اجزای یک جامعه که نظم خودانگیخته با پیروی از آنها برمیآید، مخالفت مطلق دارد، و نه با «تکمیل نتایج» برآمده از آن نظم. چنان که پیشتر از او آموختیم فرق است بین دستکاری عقربههای یک ساعت و روغنکاری آن. اولی مصداق «مداخله» است، دومی نیست. مخالفت با مداخله در جامعه ربط وثیق دارد با مسألهی «کاربرد دانش در جامعه»؛ هر مداخلهای فرآیند اکتشاف و کاربرد دانش پراکنده و محلی را توسط اعضای جامعه مختل میکند. هر قطعهای از آن دانش پراکنده که در نتیجهی مداخله نامکشوف باقی بماند و توسط کنشگران محلی به کار گرفته نشود، عملکرد هماهنگ اجزای جامعه را زایل میکند.
متن زیر که از کتاب قانون، قانونگذاری و آزادی، منتشرشده به سال ۱۹۷۳، برگرفته شده، تفاوت بین تاکسیس (نظم مصنوع) و کاسموس (نظم خودانگیخته) را تبیین میکند.
* * *
مفهوم محوری مورد بحث این نوشتار نظم و به طور اخص، تمایز میان دو نوع نظم «مصنوع» و «رشدیافته» است. مفهوم نظم در بحث پیرامون پدیدههای پیچیده مفهومی مهم به حساب میآید و همان نقشی را در این پدیدهها ایفا میکند که مفهوم قانون در تجزیه و تحلیل پدیدههای سادهتر بر عهده دارد. هچ واژهی بسندهای غیر از «نظم» که بتوان با آن پدیدهها را توصیف کرد، وجود ندارد، هرچند پارهای اوقات میتوان از واژههایی چون «نظام»، «ساختار» یا «الگو» به جای آن استفاده کرد. البته مفهوم نظم تاریخچهای طولانی در علوم اجتماعی دارد، اما در سالیان اخیر عمدتاً به خاطر ابهام معنایی و پیوندهای همیشگی این واژه با دیدگاههای اقتدارگرا کاربرد آن محدود شده است. با این همه، نمیتوان این مفهوم را کنار گذاشت و باید با تعریف دقیق معنای آن و سپس با تمایز دقیق میان دو شیوهی متفاوت شکلگیری چنین نظمی، آن را از سوءتعبیرها محافظت نمود.
مراد ما از «نظم» وضعیتی است که در آن عناصر مختلف چنان با هم در ارتباطاند که میتوان با شناخت برخی از عناصر زمانی و مکانی پیشبینیهای درستی از باقی عناصر عرضه نمود یا دستکم احتمالاتی را مطرح کرد که از بخت بیشتری برای اثبات درست بودن برخوردار باشند. پر واضح است که هر جامعهای در این معنا واجد نظم است و اینکه چنین نظمی اغلب بدون آنکه برقراریاش نیاز به پیچیدگی خاصی داشته باشد، وجود خواهد داشت. همچنان که یک انسانشناس اجتماعی برجسته گفته است، «اینکه نظم، انسجام و ثبات در زندگی اجتماعی وجود دارد امری بدیهی است، چرا که اگر وجود نداشت هیچ یک از ما نمیتوانستیم کارهای خود را انجام دهیم یا نیازهای اولیه خود را برطرف سازیم.»
بی نیاز از گفتن است که ما به عنوان اعضای جامعه و کسانی که برای تأمین بخش اعظم نیازهایمان باید به اشکال مختلف با دیگران همکاری کنیم باید برای تحقّق هرچه بهتر اهدافمان انتظارات خود از اقدامات دیگران را، که برنامههایمان متکی بر آنها است، با آنچه آنها واقعاً انجام خواهند داد، تطبیق دهیم. این تطابق نیّات و انتظارات که اعمال و فعالیتهای انسانهای مختلف را تعیین میکند همان قالبی است که نظم خودش را در زندگی اجتماعی متبلور میسازد، و لذا این پرسش که چگونه چنین نظمی شکل میگیرد بدل به مسألهی مبرم ما میشود. نخستین پاسخی که عادات انسانشکلانگارانهیاندیشه ما لاجرم به ذهن متبادر میکند، این است که علت وجود چنین نظمی طرح و نقشهی یک ذهن اندیشنده است. از آنجا که نظم عموماً به صورت ترتیبات آگاهانه از سوی یک فرد خاص تعبیر شده، مورد بیمهری بیشتر آزادیخواهان قرار گرفته در حالی که اقتدارگرایان توجه خاصی بدان داشتهاند. بنا به این تعبیر، نظم در جامعه باید بر فرمان و اطاعتپذیری یا یک ساختار سلسلهمراتبی کل جامعه متکی باشد که در آن ارادهی فرادستان و نهایتاً اقتدار فائقهی مرکزی تعیین میکند دیگران چه باید بکنند.
به هر حال، این دلالت اقتدارگرایِ مفهوم نظم تماماً از این باور نشأت میگیرد که تنها نیروهای بیرون از سیستم (یا «برونزا») میتوانند نظم را برقرار کنند. نظم، برخلاف چیزی که نظریهی عمومی بازار سعی در توضیح آن دارد، به وضعیت تعادل برقرار شده از درون (یا «درونزا») اطلاق نمیشود. نظم خودانگیختهای از این دست تفاوتهای بسیاری با نظم مصنوع دارد.
دو منبع نظم
مطالعهی نظمهای خودانگیخته از دیرباز یکی از وظایف اصلی نظریهی اقتصادی بوده است، هرچند زیستشناسی از همان ابتدا با نوع خاصی از نظم خودانگیخته که ارگانیسم نام دارد سر و کار داشته است. تازه در سالهای اخیر و در علوم دقیقه حوزهی جدیدی به نام سایبرنتیک شکل گرفته که به آنچه ما سیستمهای خودسامانبخش یا خودآفرین مینامیم، میپردازد.
تفاوت این نوع نظم با نظمی که انسانها پدید میآورند و طی آن عناصر یک مجموعه در جای خودشان قرار میگیرند یا اعمالشان هدایت میشود، برای فهم فرآیندها و نیز کلِ خطمشیهایِ جامعه ضروری است. چندین اصطلاح برای توصیف هرکدام از این نظمها وجود دارد. نظم مصنوع که قبلاً از آن به نظم برونزا یا ترتیب (arrangement) یاد کردیم میتواند بار دیگر به عنوان یک ساختار، یک نظم ساختگی به یک سازمان، بهویژه وقتی با یک نظم اجتماعی هدایتشده سر و کار داریم، توصیف شود. از سوی دیگر، نظم رشدیافته که به نظم خودآفرین یا درونزا نامبردار است در زبان انگلیسی بیشتر به نظم خودانگیخته شناخته میشود. یونانیان باستان بسیار بختیار بودند که برای دو نوع نظم دو واژهی خاص داشتند: تاکسیس برای نظم مصنوع مثل نظمی که در میدان نبرد وجود دارد، و کاسموس برای نظم رشدیافته که اصلاً به معنای «نظممناسبدر یک دولت یا اجتماع» است. بعضی اوقات خوب است از این کلمات یونانی به عنوان واژههای فنی برای توصیف این دو نوع نظم استفاده کنیم.
اغراق نیست اگر نقطهی عزیمت نظریه اجتماعی را کشف این موضوع بدانیم که ساختارهای منظمی وجود دارد که نه نتیجهی طرحریزی انسانی بلکه محصول کنش انسانی هستند. امروزه این موضوع در برخی حوزهها مقبولیت عام یافته است. زمانی این اعتقاد وجود داشت که حتی زبان و اخلاقیات «اختراع» گذشتگان است، اما اکنون همه میدانند که این دو نتیجهی فرآیندی تکاملی هستند که نتایجاش را هیچکس پیشبینی یا طراحی نکرده است. اما در دیگر حوزهها، هنوز نسبت به این ادعا که الگوهای تعامل انسانها نشان از نظمی دارد که آگاهانه و از روی طرح و نقشه است، تردید وجود دارد: به ویژه در حوزهی اقتصاد، منتقدان کماکان بر اصطلاح «دست نامرئی» آدام اسمیت خرده میگیرند—مفهومی که اسمیت با آن چگونگی نیل آدمی به «هدفی که در طرح و نقشه وی نبوده» را به زبان عصر خود توصیف میکند. اگر اصلاحگران خشمگین همچنان از هرج و مرج موجود در فرآیندهای اقتصادی گله دارند و به کنایه از نبود «نظم» حرف میزنند، شاید تا حدودی به این سبب است که آنها نمیتوانند نظمی را که از روی طرح و نقشه ایجاد نشده درک کنند، تا حدودی به این دلیل که برای آنها نظم یعنی چیزی که اهداف ملموس و عینی دارد، امری که در خصوص نظم خودانگیخته صادق نیست.
در ادامه به بررسی این موضوع خواهیم پرداخت که چگونه این انتظارات و طرحها با هم تلاقی میکنند و بدل به وجه مشخصهی نظم بازار و ماهیت مزایای حاصل از آن میشوند. حال مسألهی ما تنها این حقیقت است که میتواند نظمی وجود داشته باشد که ساختهی دست بشر نیست و نیز اینکه دلایلی وجود دارد که چرا این نظم زودتر از اینها شناسایی نشده است. علت اصلی این است که نظمهایی از این دست مثل نظم بازار نه با احساس که با هوش و خرد ما قابل دریافتاند. ما نمیتوانیم این نظمِ حاصل از اقدامات هدفمند را دریابیم یا به نحو شهودی درک کنیم، بلکه تنها قادریم به لحاظ ذهنی آن را با بررسی روابط میان عناصر بازسازی کنیم. ویژگی مذکور را تنها میتوان چنین توصیف نمود که این نظمی انتزاعی است و نه انضمامی.
ویژگیهای متمایز نظمهای خودانگیخته
در حقیقت، یکی از آثار و نتایج یکی دانستن نظم با نظم مصنوع یا تاکسیس که از روی عادت انجام میدهیم، این است که ما تمایل داریم ویژگیهای مشخصی را به نظم نسبت دهیم که ترتیبات حسابشده به طور مرتب، و با توجه به برخی از این ویژگیها، واجد آن هستند. چنین نظمهایی نسبتاً سادهاند یا دستکم پیچیدگی زیادی ندارند، به طوری که کسی که این نظم را به وجود آورده همچنان میتواند آن را مورد ارزیابی و مطالعه قرار دهد. این نظمها معمولاً در معنایی که ذکر شد انضمامیاند، به طوری که به نحو شهودی با جستوجو و مطالعه میتوان پی به وجودشان برد و نهایتاً، این نظمها که از روی طرح و نقشه شکل گرفته اند همواره در خدمت اهداف موجد آن نظم قرار دارند. یک نظم خودانگیخته یا کاسموس هیچکدام از این ویژگیها را ندارد. میزان پیچیدگی این نظم محدود به حد و مرزهای ذهن انسان نیست و نیازی نیست احساسش کنیم تا پی به وجودش بریم اما میتواند بر شالودهی روابط انتزاعی نابی استوار گردد که تنها میتوانیم در ذهن خود بازسازیشان کنیم. تا این نظم شکل نگیرد نمیتوان به درستی اظهار داشت که در پی هدف خاصی است هرچند آگاهی ما از وجودش میتواند برای دستیابی موفقیتآمیز به اهداف مختلف بسیار حائز اهمیت باشد.
نظمهای خودانگیخته لزوماً پیچیده نیستند، بلکه برخلاف ترتیبات حسابشدهی ساخته دست بشر میتوانند به میزانی از پیچیدگی دست یابند. یکی از بحثهای اصلی ما این خواهد بود که نظمهای بسیار پیچیده، که از فاکتهایی دقیق تر از هر ذهنی که بتواند بدان پی برد یا به کارشان گیرد شکل گرفتهاند، تنها توسط نیروهایی ایجاد میگردند که نظمهای خودانگیخته را سبب میشوند.
اگرچه نظمهای خودانگیخته لزوماً انتزاعی نیستند، اما اغلب شامل نظامی از روابط انتزاعی میان عناصری هستند که خود تنها بر اساس ویژگیهای انتزاعی تعریف میشوند و به این دلیل به نحو شهودی قابل فهم و شناسایی نیستند، مگر اینکه نظریهای وجود داشته باشد که ویژگیشان را توضیح دهد. اهمیت خصلت انتزاعی چنین نظمهایی بر این نکته مبتنی است که حتی اگر همهی عناصر متشکله و تعدادشان هم تغییر کند، باز هم این نظمها برقرار میمانند. همهی آنچه برای تداوم یک چنین نظم انتزاعی لازم است این است که ساختار خاص روابط میان عناصر حفظ شود یا اینکه عناصر مشخصی (اما به تعداد متفاوت) به گونهای معین با یکدیگر مرتبط باشند.
با این حال، مهمترین نکته دربارهی یک نظم خودانگیخته رابطهی آن با مفهوم هدف است. از آنجا که چنین نظمی با یک عامل بیرونی شکل نمیگیرد، میتواند هدفی هم نداشته باشد، هرچند وجود یک هدف میتواند برای افرادی که در درون چنین نظمی قرار دارند، بسیار مفید و ثمربخش باشد. اما در معنایی متفاوت، میتوان گفت که این نظم بر کنش هدفمند عناصرش مبتنی است البته اگر «هدفمند بودن» به این معنا باشد که اعمال عناصر مذکور سبب تضمین، حفظ یا اعادهی این نظم میشود. استفاده از واژهی «هدفمند» در این معنا بهمثابهی نوعی «تخلیص غایتشناختی»، چنان که زیستشناسان نامیدهاند، در صورتی قابل قبول است که منظور ما نه آگاهی از قصد و هدف عناصر که صرفاً دستیابی این عناصر به قواعد حفظ و نگهداری نظم باشد، شاید به این خاطر که عناصری که به شیوههای مشخصی عمل میکردند نسبت به بقیهی عناصر در درون نظم شکل گرفته از شانس بقای بیشتری برخوردار بودند. با این وجود، بهتر است در این خصوص از واژهی «هدف» اجتناب و به جای آن از واژهی «کارکرد» استفاده کرد.
تکیه بر نظم خودانگیخته در جامعه قدرت نظارت و کنترل ما را هم تقویت و هم محدود میکند
از آنجا که یک نظم خودانگیخته از سازگاری عناصر مختلف با شرایطی حاصل میشود که تنها بر برخی از آنها تاثیر مستقیم دارد و نیازی نیست که کلیت آن شرایط بر هر جزئی از اجزا مکشوف باشد، این نظم میتواند چنان پیچیده شود که هیچ ذهنی قادر به درک این عناصر نشود. نتیجه اینکه، وقتی از پدیدههای مکانیکی به پدیدههای پیچیدهتر یا «بهمراتب سازمانیافتهتر» در قلمرو زندگی، ذهن و جامعه میرسیم، این مفهوم اهمیت بیشتری مییابد. در اینجا با ساختارهایی «رشدیافته» با درجهای از پیچیدگی سروکار داریم که دقیقاً از آن رو به آن پیچیدگی رسیده اند که نیروهای موجدهاش یک نظم خودانگیخته بوده. در نتیجه، هرگونه تلاش برای توضیح آنها و تاثیرگذاری بر ویژگیهایشان با دشواریهای خاصی همراه است. از آنجا که حداکثر میتوانیم قواعد رعایتشده توسط عناصر مختلفی که ساختارها را شکل میدهند بشناسیم، نه تک تک عناصر و نه همهی شرایط خاصی که عناصر در آن به سر میبرند، شناخت ما محدود به ویژگی کلی نظمی میشود که خود را شکل خواهد داد. و حتی، چنان که در مورد جامعهای متشکل از انسانها صادق است، وقتی این توانایی را داریم که دستکم برخی از قواعد رفتاری حاکم بر عناصر را تغییر دهیم تنها قادر خواهیم بود ویژگی کلی، و نه جزییات نظم حاصله، را تحت تاثیر قرار دهیم.
این بدان معنا است که هرچند استفاده از نیروهای موجد نظم خودانگیخته ما را قادر به ایجاد نظمی با میزانی از پیچیدگی (یعنی متشکل از عناصری با تعداد، تنوع و شرایط مشخص) میکند که هرگز نمیتوانیم آن را بفهمیم یا بهگونهای حسابشده طرحریزی کنیم اما احاطهی کمتری بر جزییات چنین نظمی خواهیم داشت تا نظمی که خود آن را از روی طرح و نقشه شکل دادهایم. در مورد نظمهای خودانگیخته، میتوان با شناسایی برخی عوامل موجد این نظمها ویژگیهای انتزاعی آنها را تعیین نمود اما ناگزیر خواهیم بود جزییات را به شرایطی واگذاریم که نمیشناسیم. از این رو، با تکیه بر نیروهای موجد نظم خودانگیخته میتوان قلمرو یا گسترهی نظمی را که شکل میدهیم توسعه دهیم دقیقاً به خاطر اینکه بروز خاص آن به شرایطی بسیار بیشتر از آنچه برای ما شناخته شده است بستگی خواهد داشت. همین موضوع در مورد نظم اجتماعی نیز صادق است چرا که چنین نظمی دانشهای پراکندهی همه افراد را به کار میگیرد بیآنکه این دانش در یک ذهن واحد متمرکز شده باشد یا تحت فرآیندهای حسابشدهی ادغام و سازگاریای قرار بگیرد که یک ذهن به کار میبندد.
در نتیجه، توانایی ما در کنترل نظم بسطیافته و پیچیدهتر کمتر از نظم مصنوع یا تاکسیس خواهد بود. بخشهای زیادی از این نظم وجود دارد که هیچ کنترلی بر آنها نداریم یا دستکم بدون مداخله در نیروهای ایجادکنندهی نظم خودانگیخته قادر به تغییر آنها نخواهیم بود. هر خواستی که در مورد موضع خاص عناصر مختلف یا رابطهی میان افراد و گروههای مشخص میتوانیم داشته باشیم نمیتواند بدون بر هم زدن نظم کلی برآورده شود. قدرتی که از این حیث بر ترتیبات عینی یا تاکسیس داریم هرگز بر نظم خودانگیخته که تنها جنبههای انتزاعیاش را میشناسیم و فقط بر این جنبههایِ انتزاعیاش قدرتِ تأثیرگذاری داریم، نخواهیم داشت…
نظم خودانگیختهی جامعه از افراد و سازمانها شکل میگیرد
در بین گروههای انسانی، از درجهای بزرگتر، هرگونه همکاری و تشریک مساعی همواره هم مبتنی بر نظم خودانگیخته خواهد بود و هم مبتنی بر سازمان بهتدبیر پرداختهشده. شکی نیست که برای انجام بسیاری از وظایف محدود، سازمان کارآمدترین شیوه برای رسیدن به هماهنگی است، زیرا ما را قادر به سازگاری کاملتر نظم حاصلآمده با خواستهایمان میکند، اما وقتی بهخاطر پیچیدگی موقعیتهایی که باید مد نظر قرار داد، مجبور ایم به نیروهایی تکیه کنیم که یک نظم خودانگیخته را برمیسازند، قدرت ما بر محتویات خاص این نظم ناگزیر محدود میشود.
اینکه این دو نوع نظم در هر جامعهای با هر میزان پیچیدگی وجود دارد، به معنای آن نیست که میتوانیم آنها را هر طور که دلمان بخواهد ترکیب کنیم. آنچه در واقع در همهی جوامع آزاد قابل مشاهده است این است که هرچند مردم برای دستیابی به برخی اهداف خاص به سازمانها میپیوندند، اما هماهنگ نمودن فعالیتهای این سازمانهای پراکنده و افراد جدا از هم، بهمددِ نیروهایی که یک نظم خودانگیخته میسازند، به دست میآید. خانواده، مزرعه، کارخانهها، شرکتها و بنگاههای مختلف و همهی نهادهای عمومی مثل حکومت سازمانهایی هستند که به نوبهی خود به یک نظم خودانگیختهی کاملتر منضم میشوند. بهتر است واژهی «جامعه» را به جای این نظم خودانگیختهی کلی به کار برد تا بتوان آن را از همه گروههای کوچکتر سازمانیافته که درون آن وجود دارند و نیز از گروههای کوچکتر و کمابیش پراکنده مثل ایل، قبیله یا طایفه که اعضایش دستکم در برخی جنبهها در یک مسیر واحد برای نیل به اهداف مشترک گام برمیدارند، متمایز نمود. در برخی موارد، همین گروه است که گاهی وقتها، هنگامی که به فعالیتهای روزانهی خود میپردازد، بهمثابهی نظم خودانگیختهای عمل میکند که با رعایت قوانین متعارف، بدون نیاز به دستور دادن، حفظ میشود در حالی که در دیگر اوقات مثل زمان شکار، مهاجرت یا جنگ به صورت سازمانی تحت فرمان یک رهبر عمل میکند.
نیازی نیست نظم خودانگیخته، که آن را جامعه مینامیم، بهمانند یک سازمان حد و مرز شفاف و مشخصی داشته باشد. اغلب یک هسته یا هستههایی از افراد وجود دارد که با یکدیگر به گونهای تنگاتنگ در ارتباطاند و جایگاهی محوری در یک نظم توسعهیافتهتر اما با درهمتنیدگی کمتر دارند. چنین جوامع ویژهای درون «جامعهی بزرگ» میتوانند در نتیجهی قرابت مکانی یا برخی شرایط خاص دیگر که سبب شکلگیری روابط نزدیکی بین اعضایشان میشود به وجود بیایند. جوامعی این چنینی که تا حدودی با یکدگر متفاوتاند اغلب با یکدیگر همپوشانی خواهند داشت و هر فردی ممکن است علاوه بر عضویت در جامعهی بزرگتر عضوی از نظمهای فرعی خودانگیختهی دیگر یا جوامع کوچکتری از این دست و نیز سازمانهای مختلف موجود درون «جامعهی بزرگ» نیز باشد.
یکی از سازمانهایی که درون «جامعهی بزرگ» وجود دارد و جایگاهی بسیار ویژه را به خود اختصاص میدهد، حکومت (government) است. هرچند قابل تصور است که آنگاه که حداقل قواعد مورد نیاز برای تشکیل چنین نظمی بدون وجود یک سازوکار سازمانیافته برای اجرای قهری آنهارعایت شود، آن نظم خودانگیختهای که جامعه مینامیم بدون حکومت امکانپذیر شود، ولی در بیشتر مواقع سازمانی که حکومت مینامیم به منظور تضمین اجرای این قوانین به جزئی ضروری تبدیل میشود.
این کارکرد حکومت تا حدودی شبیه کارکرد بخش نگهداری و تعمیرات یک کارخانه است که هدفش نه ارائهی خدمات خاص یا تولید کالا جهت استفادهی شهروندان که تضمینِ عملکردِ صحیصِ سازوکار تولید کالا و ارائهی خدمات است. اهداف سیستم مزبور از سوی کسانی که بخشهای مختلف آن را عملیاتی میکنند و در نهایت، خریداران محصولات تعیین میشود.
با این وجود، همین سازمانی که وظیفهاش برقرار نگاه داشتن نظم در آن ساختار عملیاتی است که افراد برای اهداف خود به خدمت میگیرند، علاوه بر اجرای آن قواعدی که این عملکرد بر آنها متکی است، معمولاً برای ارائه خدماتی به خدمت گرفته میشود که در نظم خود انگیخته به قدر کفایت عرضه نمیگردد. این دو کارکرد حکومت معمولاً به وضوح از هم جدا فهم نمیشوند. با این وجود، تمایز میان کارکرد قهری دولت که به اجرای قواعد مربوط است و کارکرد خدماتیاش که صرفاً تصدیِ منابعی است که در اختیارش قرار دارد، از اهمیت اساسی برخوردار است. در این کارکرد دوم؛ یعنی ارائهی خدمات، حکومت یکی سازمان است در میان سازمانهای متعدد دیگر در جامعه که آن نظم خودانگیخته را تشکیل میدهند، در حالی که در کارکرد اول، کارکرد حکومت تأمین شرایط لازم برای حفظ آن نظم کلی است.
در زبان انگلیسی میتوان، و از دیرباز معمول بوده، که تمایز میان این دو نوع نظم را به نام تمایز میان «جامعه» و «حکومت» مورد بحث قرار داد. به هنگام بحث از این مسائل، اگر تنها یک کشور مورد نظر باشد، هیچ نیازی نیست از واژهی متافیزیکی «دولت»(state) استفاده کرد. این امر عمدتاً تحتتاثیر فلسفهی قارهای و به خصوص هگل بوده که طی صد سال گذشته از «دولت» به نحو گستردهای سخن به میان رفته در حالی که واژهی «حکومت» مناسبتر و دقیقتر است. سازمانی که کارکردهایی را بر عهده دارد یا سیاستهایی را تعقیب میکند، حکومت است، و سخن گفتن از «دولت» در حالی که «حکومت» واژهای کاملاً رسا و بسنده است، کمکی به شفافیت موضوع نمیکند. این موضوع به ویژه وقتی مشکلساز میشود که «دولت»، به جای «حکومت»، در تضاد با «جامعه» قرار میگیرد، تا اولی بر یک سازمان دلالت کند و دومی بر نظمی خودانگیخته.
قواعد نظمهای خودانگیخته و قواعد سازمان
یکی از بحثهای اصلی ما این خواهد بود که هرچند سازمان و نظم خودانگیخته همواره در کنار هم وجود دارند، اما ترکیب دلبخواه این دو غیرممکن است. علت عدم درک صحیح این موضوع این است که برای شناسایی این دو نظم مجبور ایم به قواعد تکیه کنیم و اینکه تفاوتهای مهم میان قواعدی که این دو نظم متفاوت نیاز دارند عموماً مشخص نمیشوند.
سازمانها نه فقط بر دستورات خاص که تا حدودی باید بر قواعد نیز تکیه کنند. دلیل این امر همان چیزی است که تکیهی یک نظم خودانگیخته بر قواعد را ضروری میسازد: یعنی اینکه با هدایت فعالیتهای افراد بنا بر قواعد به جای دستورهای مشخص امکان بهرهگیری از دانش و شناختی که به طور کامل در اختیار کسی نیست، فراهم میآید. در هر سازمانی که در آن اعضا تنها آلت دست رهبر سازمان نیستند، با دستورِ تنها میتوان وظایف هر یک از اعضا، اهداف مورد نظر و جنبههای کلی شیوههایی را که باید به کار گرفته شود، تعیین کرد، و تصمیمگیری بر سر جزییات بنا بر دانش و مهارتهای مورد نظرشان را به افراد واگذار کرد.
سازمان در اینجا با مشکلی روبهرو میشود که به هنگام تلاش برای به نظم درآوردن فعالیتهای پیچیدهی انسانی رخ مینمایاند: رهبر سازمان باید از کارکنان بخواهد با یکدیگر همکاری کنند تا دانشی را به کار گیرند که او خود در اختیار ندارد. در هیچ سازمانی به جز سادهترین نوع آن جزییات همهی فعالیتها نمیتواند تحت احاطه یک ذهن واحد قرار گیرد. قطعاً هیچکس تا به امروز نتوانسته از فهم همهی فعالیتهایی که در یک جامعهی پیچیده وجود دارد سربلند بیرون آید. اگر کسی موفق به سازماندهی کامل چنین جامعهای میشد، دیگر این جامعه نمیتوانست از ذهنهای مختلف بهره ببرد و تنها وابسته به یک ذهن میبود. چنین جامعهای بیتردید نه خیلی پیچیده که بینهایت ابتدایی میبود و دانش و ارادهی یک ذهن همهچیز را تعیین میکرد. فاکتهایی که در طراحی چنین نظمی به کار گرفته میشدند، تنها فاکتهایی میبودند که این ذهن میشناخت و میفهمید و همچنان که این ذهن به تنهایی میتوانست دربارهی فعالیتها و اعمال مختلف تصمیم بگیرد و تجربه کسب کند دیگر هیچ تأثیر و تأثری از ذهنهای بسیار وجود نمیداشت که طی آن این ذهن تنها بتواند رشد یابد.
آنچه قواعد حاکم بر فعالیتهای درون یک سازمان را متمایز میسازد، این است که این قواعد باید قواعدی برای اجرای وظایف محولشده باشند. پیشفرض این قواعد آن است که دستورات جایگاه هر فرد را در یک ساختار ثابت تعیین میکنند و اینکه قواعدی که هر فرد باید از آن پیروی کند، بستگی دارد به جایگاهی که به او محول و اهداف خاصی که برای وی توسط مقام دستوردهنده معین شده است. از این رو، این قواعد صرفاً جزییات کنش کارکنان منصوبشده در یک سازمان یا کارکردهای ادارات را در سازمان حکومت تنظیم میکند.
بنابراین، قواعد سازمان اساساً تابع دستورات است و خلاءهای به جا مانده از دستورات را پر میکند. چنین قواعدی برای اعضای مختلف سازمان بنابر نقشهای متفاوتی که به آنها محول شده متفاوت است و باید در پرتو اهداف تعیینشده توسط دستورات تفسیر شود. قانون انتزاعی صرف نمیتواند وظیفهی هر فرد را تعیین کند اگر دستورات کارکردها و اهدافی را که باید تعقیب شود مشخص نکنند.
در مقابل، قواعد حاکم بر یک نظم خودانگیخته باید مستقل از هدف و برای همهی اعضا یا دستکم برای همهی دستهجاتی از اعضا که حسب نام دستچین نشده اند، یکسان باشد. این قواعد باید برای تعداد نامشخص افراد قابلیت کاربرد داشته باشند. افراد میباید قواعد مزبور را بنا به دانش و اهداف مربوطه به کار گیرند و کاربست آنها مستقل از هر هدفی باشد که نیازی نیست فرد حتی بداند.
در واژگانی که ما اختیار کردهایم این به معنای آن است که هدف قواعد کلی قانونی که یک نظم خودانگیخته بر آن تکیه دارد، یک نظم انتزاعی است، که محتوای خاص یا انضمامی آن برای کسی شناختهشده یا قابل پیشبینی نیست: هرچند دستورات و قواعدی که بر سازمان حاکم است نتایج مشخصی را دنبال میکنند که افراد شاغل در سازمان منظور نظر دارند. هرچه نظمی که مورد نظر است پیچیدهتر باشد، آن بخش از فعالیتهای جداگانه که باید توسط شرایطی تعیین گردد که برای کسانی که کل مجموعه را اداره میکنند ناشناخته است بزرگتر و کنترل و تنظیم بیشتر وابسته به قواعد خواهد بود تا وابسته به دستورهایی مشخص. در واقع، در پیچیدهترین سازمانها تنها بخش کوچکی از تخصیص وظایف خاص و تعیین هدف کلی با دستور مقام بالاتر صورت میگیرد، در حالی که نظارت بر اجرای این وظایف تنها با پیروی از قواعد عملی میگردد، اما قواعدی که دستکم تا حدودی خاص وظایف محولشده به افراد بنا به دستور مشخص است. تنها وقتی از بزرگترین نوع سازمان یعنی حکومت—که به عنوان یک سازمان همچنان باید به دنبال مجموعهای محدود و مشخص از اهداف خاص باشد—به نظم کلی جامعه گذر میکنیم، نظمی را مییابیم که فقط بر قواعد تکیه دارد و کاملاً خودانگیخته است.
علت اینکه ساختار جامعهی مدرن توانسته به آن درجه از پیچیدگی برسد که اینک رسیده این است که نظماش وابسته به سازمان نبوده، بلکه چونان یک نظم خودانگیخته رشد یافته است. اگر قرار بود جامعه بر مبنای تدبیر و تربیت یک سازمان رشد کند، آن درجهای از پیچیدگی که میتواست بدان نائل آید، قابل قیاس نمیبود با آنچه امروز تحقق یافته است. البته، قواعدی که رشد این نظم پیچیده را ممکن میسازند در اصل برای این منظور طراحی نشدهاند، اما کسانی که قواعد مناسبی را اختیار نمودند، تمدن پیچیدهای را توسعه دادند که بعدها به دیگر تمدنها گسترش یافت. بنابراین، این باور که باید به نحو حسابشدهای جامعهی مدرن را طراحی کرد زیرا بسیار پیچیدهشده متناقضنما و نتیجهی فهم نادرست شرایط است. واقعیت این است که ما میتوانیم نظمی چنین پیچیده را نه با دستور دادن به اعضا که به طور غیرمستقیم با اجرا و اصلاح قواعد پدیدآورندهی یک نظم خودانگیخته حفظ کنیم.
خواهیم دید که نمیتوان سازمان را جایگزین نظم خودانگیخته کرد و همزمان از آن دانشهایی بهرهمند بود که نزد همهی اعضا پراکنده است، حتی نمیتوان این نظم را با مداخلات دستوری و فرمانهای مستقیم بهبود بخشید، و همزمان از آن دانش پراکنده بهرهبرداری کرد. اتخاذ چنین ترکیبی از نظم خودانگیخته و سازمان عقلانی نیست. هرچند تکمیل دستورهای تعیینکنندهی یک سازمان با قواعد فرعی و استفاده از سازمانها بهمثابهی عناصری از یک نظم خودانگیخته شدنی است اما تکمیل قواعد حاکم بر یک نظم خودانگیخته با دستورهای پراکنده و فرعی در خصوص فعالیتها در حالی که اَعمال تحت قواعد کلی رفتار هستند، هرگز نمیتواند ثمربخش باشد. این جانِ استدلال علیه «مداخله» یا «دخالت» در نظم بازار است. علت اینکه چرا چنین دستورات موردی مجزایی که کنشهایی خاص را از اعضای یک نظم خودانگیخته طلب میکند، نهتنها هیچگاه نمیتواند این نظم را بهبود بخشد که در آن اختلال ایجاد میکند، این است که این دستورات متوجه بخشی از یک سیستم کنشهای بههموابسته است که با اطلاعات و اهدافی هدایت شده که تنها بر آن کنشگران محلی مکشوف بوده است، و نه بر مقام دستوردهنده. نظم خودانگیخته از عناصری به وجود میآید که همهی فاکتورهای مختلف عملکننده در این نظم را متعادل میسازند و همهی اعمال گوناگون آن را با یکدیگر تنظیم میکنند، تعادلی که در صورتی بر هم میخورد که برخی از اعمال توسط نهادی دیگر بر مبنای شناخت و دانشی متفاوت و در خدمت اهدافی متفاوت تعیین شود.
استدلال کلی علیه «مداخله» این است که اگرچه میتوان در جهت بهبود یک نظم خودانگیخته با بازبینی قواعد کلی که نظم به آن متکی است، گام برداشت، و اگرچه میتوان نتایج آن نظم را با تلاشهای سازمانهای مختلف تکمیل کرد، اما نمیتوان نتایج را با دستورات مشخص و موردی که اعضا را از امکان استفاده از دانششان محروم میکند، بهبود بخشید.
در سرتاسر این نوشتار باید این موضوع را مورد توجه قرار داد که چگونه این دو نوع قاعده الگویی برای دو نوع قانون مختلف ارائه کردهاند و چه شده که نویسندگان با استفاده از واژهی یکسان «قانون» منظورهای متفاوت داشته اند. این دقیقاً عکس آن چیزی را نشان میدهد که ما در طول تاریخ میان کسانی که قانون و آزادی الهامبخششان بوده است و کسانی که این دو مفهوم را مفاهیمی آشتیناپذیر میدانستند، مییابیم. سنت بزرگی را میبینیم که از فلاسفهی یونان باستان و سیسرو در سدههای میانه تا لیبرالهای کلاسیک چون جان لاک، دیوید هیوم، امانوئل کانت و فیلسوفان اخلاق اسکاتلندی تا دولتمردان مختلف آمریکای قرون نوزده و بیست امتداد یافته و برایشان قانون و آزادی نمیتوانست جدا از هم وجود داشته باشد، در حالی که برای تامس هابز، جرمی بنتام و بسیاری از اندیشمندان فرانسوی و پوزیتیویستهای حقوقی مدرن قانون به معنای دستاندازی بر آزادی است. این تعارض آشکار میان طیف بزرگی از متفکران بدان معنا نیست که این عده به نتایج متضادی رسیدند، بلکه نشان میدهد تنها از واژهی «قانون» تعابیر مختلفی کردهاند.