— آنچه میخوانید خلاصهای است از مقاله مفصلی که در شماره هشتم سیاستنامه بچاپ رسیده است.
«سوسیالیسم» در قرن نوزدهم از دو جهت مورد انتقاد برخی روشنفکران و اندیشمندان بود. گروهی از آنها سوسیالیسم را بدترین نوع استبداد میدانستند. بعقیده آنها، در چارچوب نظامی که در آن کنترل تمام منابع و عوامل تولید در اختیار دولت باشد، حتی موجودیت شهروندان هم به قدرت سیاسی وابسته است. دولت سوسیالیستی، عرضه کننده انحصاری کلیه ضروریات زندگی بوده و مخالفت با چنین دولتی، عاقبتی جز فقر و تنگدستی نخواهد داشت. مسلما در چنین نظامی، حتی فعالیتهای فرهنگی و فکری نیز تحت تسلط کامل دولت است؛ مطالب روزنامهها و مجلات، محتوای آثار هنری، موضوع پژوهشهای علمی، و …، همه و همه توسط همان قدرت متمرکز تعیین میشوند. لذا در یک نظام سوسیالیستی، هم سعادت مادی و هم سعادت معنوی افراد در گرو تصمیمات کمیته برنامهریزی خواهد بود. گروه دیگر منتقدان اما، سوسیالیسم را نظامی فاقد کارایی و نوآوری میدانستند. بعقیده آنها در نظامهای سوسیالیستی، «مالکیت اشتراکی عوامل تولید»، با قطع ارتباط میان «کار» و «دستمزد»، جز تنبلی و بیعلاقگی افراد به کار، نتیجهای ندارد. در نظامی که”هرکس به اندازه توانش کار میکند و به اندازه نیازش سهم میبرد”، افراد میدانند که آنچه تحت عنوان “سهمیه عادلانه” به آنها تعلق میگیرد، ربطی به میزان تلاش و نحوه عملکرد آنها نداشته، و به همین دلیل انگیزه خود برای فعالیت بیشتر و خلاقانه تر را به کلی از دست میدهند. (Ebeling, 2004)
تجربه ناموفق کشورهای سوسیالیستی طی قرن بیستم، و سرانجام فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در اواخر قرن، مُهر تأییدی بود بر انتقادات مذکور. اما حامیان سوسیالیسم هرگز این ادعا را نپذیرفتند؛ بعقیده آنها نظام حاکم در روسیه و سایر کشورهای بلوک شرق، هیچیک سوسیالیسم «واقعی» نبوده است و لذا نمیتوان سلب آزادیهای فردی در این کشورها را به سوسیالیسم نسبت داد. از سوی دیگر، آنها یکی از دستاوردهای بزرگ سوسیالیسم را تحول طبیعت بشر و خلق «انسان طراز نوین» دانسته و مدعی بودند که در یک نظام واقعا سوسیالیستی، افراد جامعه، به جای منافع شخصی، بدنبال منافع جمعی بوده، و در این راستا بدون چشمداشت “به اندازه توان خود کار میکنند”؛ لذا، نه روسیه دوره استالین، نه آلمان دوره هیتلر، و نه چین دوره مائو را نمیتوان مصادیق سوسیالیسم دانست.
در این میان اما، استدلال لودویگ فون میزس در انتقاد به سوسیالیسم، یک ویژگی منحصربه فرد داشت. محور اصلی استدلال میزس این بود که یک نظام سوسیالیستیِ فراگیر، نه سرکوبگر، نه ناکارآمد، بلکه اساسا «غیرممکن» است؛ یعنی حتی اگر فرض کنیم که اراده حاکم در نظام سوسیالیستی، هیچ میلی برای سوءاستفاده از قدرت خود و سرکوب آزادیهای فردی نداشته، و افراد جامعه نیز ضمن فرمانبرداری محض از اراده حاکم، از هیچ کوششی برای تحقق «منافع جمعی» دریغ نمیکنند، باز هم سوسیالیسم منطقا امکانپذیر نخواهد بود. نکته جالب توجه این است که میزس این استدلال خود را نخست در سال ۱۹۲۲، و سپس در سال ۱۹۴۹، ارائه کرد؛ دقیقا در همان سالهایی که اکثریت اقتصاددانان عمیقا تحت تأثیر عملکرد اقتصادی ظاهرا موفق اتحاد جماهیر شوروی بودند.
میزس در استدلال خود پیرامون امکانناپذیری سوسیالیسم، به این نکته اشاره میکند که فرد کنشگر برای تصمیم گیری در مورد تولید یا عدم تولید یک کالا، و همچنین انتخاب شیوه تولید آن کالا، علاوه بر محاسبات فنی، نیازمند «محاسبه اقتصادی» است؛ بدین معنا که باید بتواند از یک سو سودآوری نسبی کالاها و خدمات جایگزین را با هم مقایسه کرده و از سوی دیگر ارزانترین شیوه تولید را برای کالای منتخب برگزیند. هر دوی اینها مستلزم مقایسه نهادهها (عوامل تولید و کالاهای سرمایهای) و محصولات (کالاهای مصرفی)، در بیشمار پروژه مخلتف است. بدون شک مقایسه نهادهها و محصولاتی که «نوعا» با هم متفاوت بوده و ناهمگناند، جز با یک مبنا و معیار مشترک امکانپذیر نیست. میزس توضیح میدهد که این معیار مشترک، چیزی جز قیمت یا بعبارت دیگر نرخ مبادله این کالاها با پول نیست. اما مسئله این است که در یک نظام سوسیالیستی، عوامل تولید و سرمایه، کاملا اشتراکی بوده و از اینرو غیرقابلمبادلهاند. بنابراین صحبت از نرخ مبادله آنها با پول، یا بعبارت بهتر قیمت آنها، کاملا بیمعناست. به همین علت در جوامع سوسیالیستی، محاسبه اقتصادی بر مبنای قیمتها، که قطبنمای تولیدکنندگان در جامعه است، عملا غیرممکن بوده، و در نتیجه تخصیص عوامل تولید توسط کمیته برنامهریزی، نه بر مبنای ملاحظات اقتصادی، بلکه صرفا بصورت تصادفی انجام میگیرد. در حقیقت آنچه اقتصاد سوسیالیستی خوانده میشود، اساسا اقتصاد نیست؛ “حرکت کورمال کورمال در دل تاریکیست.” به همین دلیل است که میزس، سوسیالیسم را غیرممکن میدانست.
حال ممکن است این سؤال مطرح شود که آیا تداوم سوسیالیسم در اتحاد جماهیر شوروی به مدت هفتاد سال، خود به معنای رد نظریه میزس نیست؟ هم میزس و هم موری روتبارد در تحلیل خود از سوسیالیسم واقعا موجود به این سؤال پاسخ گفتهاند. بعقیده آنها، نظامهای موجود در کشورهای بلوک شرق، سوسیالیستی به معنای واقعی کلمه نبودند. یک کشور و یا بلوکی از کشورهای سوسیالیستی، علیرغم اتلاف شدید منابع و مشکلات فراوان، همچنان امکان خرید و فروش در بازارهای سایر کشورها را داشته، و با الگوبرداری از قیمتهای جهانی، دست کم بصورت تقریبی میتوانند نوعی از “قیمتگذاری عقلانی” عوامل تولید و کالاهای سرمایهای را دنبال کرده و تا حدودی قادر به محاسبه اقتصادی باشند.” این حجم از اتلاف منابع و مشکلات اقتصادی در نظام نسبتا سوسیالیستی شوروی، در مقایسه با فاجعهای که در یک دنیای سوسیالیستی میتوانست اتفاق بیفتد، براحتی قابل اغماض است.” (Rothbard, 1962, p956) اتحاد جماهیر شوروی با اتکا بر بازارهای جهانی بود که توانست هفتاد سال، اگرچه لنگلنگان، به مسیر خود ادامه دهد.
همانطور که ملاحظه میشود، علیرغم تأکید جریان اصلی علم اقتصاد بر غافلگیری «همگان» از شکست سوسیالیسم در کشورهای بلوک شرق، اقتصاددانان مکتب اتریش و در رأس آنها میزس، که به لحاظ روششناختی با جریان مسلط بر محافل آکادمیک کاملا زاویه داشتند، امکانناپذیری یک “دنیای سوسیالیستی”، و امکان دوام لنگلنگان”یک آبادی کوچک سوسیالیستی در یک جامعه بزرگ با مبادلات پولی” را بدرستی پیشبینی کرده بودند.