—مترجم: سلیمان احمدزاده
یادداشت: مفهوم فردیت نزد جان استوارت میل که آن را در کتاباش «در باب آزادی» بسط میدهد، بهشدت تحت تاثیر آراء ویلهلم فون هومبولت (۱۸۳۵-۱۷۶۷)، نویسندهی آلمانی است، برگرفته از کتاب او به نام «قلمرو و وظایف حکومت» که نگارشش به سال ۱۷۹۲ بود، و انتشارش ۵۹ سال بعد. همانگونه که میل در اینجا متذکر میشود تأکید هومبولت بر نیاز فرد انسان به پیشرفتِ منش و شخصیت خویش است. افراد برای شکوفا شدن به دو چیز نیاز دارند: آزادی و طیف گستردهای از شرایط یا ترتیبات زندگی به گونهای که بتوانند در آن میان، آن شرایطی را جستوجو و کشف کنند که برای شکوفایی فردیشان مناسبترین باشد.
اگر تمام نوع بشر منهای یک نفر عقیدهی واحدی داشته باشد و تنها یک نفر عقیدهی مخالفی داشته باشد، نوع بشر هیچ حقی به ساکت کردن عقیدهی آن یک نفر ندارد، همانطور که اگر قدرت به دست آن یک نفر بود، او حقی به ساکت کردن نوع بشر نداشت. اگر عقیده یک دارایی شخصی میبود آن چنانکه تنها برای صاحباش ارزش میداشت و نه برای هیچکس دیگر، البته تفاوت میداشت که با محروم کردن آن فرد به بهرهبرداری از آن دارایی که یک آسیبِ فردی به او هست، دیگرانی هم فراتر از او از آن زیان میدیدند یا آن آسیب به او محدود میماند. اما شرارت خاص ساکت کردن بیان یک عقیده اتفاقاً در این است که این عمل غارت کردن نوع بشر است، چه غارت نسل کنونی و چه آیندگان. مضافاً اینکه آسیبی که از عدم بیان آن عقیده در وجود میآید به کسانی که از آن عقیده تبری میجویند، بیشتر است تا به کسانی که بدان معتقد اند. اگر آن عقیده درست باشد، آن دیگران از این فرصت محروم میشوند که باطل را وانهند و به حقیقت دست یابند. و اگر آن عقیده باطل باشد، باز ایشان از فهم روشنتر و بیان زندهتر حقیقت که در اثر برخورد آن با باطل حاصل میشود، محروم میشوند.
به طور خلاصه، در اینکه فردیت در چیزهایی که در وهلهی اول مربوط به دیگران نیست، سینه سپر کند، منفعت بیشتری هست. هر جا که آیین و سننِ دیگران و نه تمایل ناشی از شخصیت خود انسان، قاعدهی رفتار است، یکی از مهمترین عوامل سعادت جایش خالی است، آن هم عاملی که به حق اصلیترین رکنِ ترقّی فردی و اجتماعی است.
بزرگترین دشواری در حفظ اصل فردیت در این نیست که آن به مثابه هدفی ارزشمند شناخته میشود ولی شناخت صحیحی از وسیلههای دستیابی به آن وجود ندارد، بلکه دشواری کار در بیاعتنایی خاص و عام نسبت به ارزشمندی خود این هدف است. اگر واقعاً چنین تصوّر میشد که نشوونمای آزادانهی فردیت یکی از ضروریات مهم سعادت است و فردیت صرفاً عاملی تعدیلکننده در ردیف یک رشته عوامل دیگر که تمدن، آموزش و پرورش، یا فرهنگ نامشان نهادهایم، تلقی نمیشد، بلکه فردیت یکی از شرایط لازم و ضروریِ تکوینِ همهی آن دیگر عوامل دانسته میشد؛ در آن صورت خطر اینکه آزادی را کمبها دهیم از میان میرفت و تعیین خط فاصلی بین «استقلال فردی» و «نظارت اجتماعی» با چنین دشواریهایِ خارقالعادهای روبهرو نمیبود. ولی بدبختی اینجاست که به باور عمومیْ ابتکار فردی به عنوان کیفیتی که فینفسه ارزش داشته باشد یا اینکه به حساب خود سزاوار احترام باشد، مورد پذیرش نیست. اکثریت مردم دنیا که از وضع زندگانی بشر بدینسان که فعلاً هست راضیاند، چون بالاخره خود همین مردم هستند که اوضاع را معمولاً به صورتی که هست در میآورند، متأسفانه قادر به درک این نکته نیستند که چنان نیست که آن شیوههای زندگی که آنها برای خود برگزیدهاند بلااستنثنا برای همگان خوب و درخور باشد. از آن بدتر این که اکثریت مصلحان اخلاقی و اجتماعی روزگار ما، ابتکار فردی را جزئی از آرمانهای خود نمیدانند، بلکه بیشتر به چشم حسادت در آن در مینگرند و آن را خاری در چشم آن چیزهایی میبینند که این اصلاحطلبان بنا به قضاوت خود آن را بهترین آرمان برای نوع بشر میدانند. از آلمانیها انگشتشمارند کسانی که حتی به معنی آن کلام بزرگ پی برده باشند که عالم و سیاستمدار برجستهی آلمانی ویلهم فون هومبولت موضوع رسالهی خود قرار داد. هومبولت میگوید که، «غایت نهایی انسان، آن که خِرَد جاودان و تغییرناپذیر بدان حکم میکند و نه خواهشهای مبهم و گذران، همانا شکوفایی قوای انسان است تا منتها درجهی تعالی و هماهنگی و تحقق مجموعهای کامل و سازگار»؛ که بنابراین «آن هدفی که ابناء بشر، و مخصوصاً کسانی که قصد تأثیرگذاری بر همنوعان خویش دارند، باید همیشه در نظر داشته باشند، فردیت قدرت و نشوونمایِ بشری است؛ که برای رسیدن به این هدف دو پیششرط لازم است: «آزادی و تنوعِ موقعیتها». و این که از ترکیب «فعالیت انفرادی» و «تنوع بیشمار» است که رویهمرفته «ابتکار فردی» در وجود میآید.»
هر قدر هم آشنایی مردم با افکاری شبیه افکار فون هومبولت کم باشد و هر اندازه هم بعضیها تعجب کنند که چرا فرزانهای مثل او ارزشی چنین والا برای فردیت قائل شده است، به هر تقدیر مسئلهی ارزشگذاری بر فردیت از جنس درجات است، و الا منظور هیچ متفکری از کمال رفتار این نیست که مردم مطلقاً کاری جز تقلید از اعمال یکدیگر نکنند. هیچ کسی پشتیبان این عقیده نیست که مردم حتی در ادارهی اعمال و مصالح شخصی خویش از حق به کار بردن قوهی تمیز و نیروی قضاوت انفرادیشان محروم شوند. از طرف دیگر این نیز عبث خواهد بود اگر بخواهیم چنین وانمود کنیم که اهل دنیا باید چنان زندگی کنند که گویی پیش از تولد آنها چرخ اختراع نشده است؛ که تجربهی بشری تاکنون تلاشی در جهتِ کشف حقایقی در این زمینه که نشاندهندهی برتری فلان روش زندگی یا فلان شیوهی رفتار بر روشها و شیوههای دیگر باشد، نکرده است. کسی مخالف این عقیده نیست که مردم در جوانی باید طوری آموزش داده شوند و پرورش یابند که بتوانند از دستاوردهای معلوم تجربهی بشری بهرهمند شوند، اما سخن این است که امتیاز و برازندگیِ حقیقی هر انسان در این است که آن تجربههای گذشتگان را به راه و روشی که خود میپسندد، تعبیر کند و به کار برد. به عبارت دیگر، کشف این موضوع به عهدهی خود اوست که کدام قسمت از تجربیات محفوظ بشری با اوضاع و شخصیت انفرادی خودِ او سازگارتر است. آداب و سنن مردم تا حدی گواه بر آن چیزهایی است که تجربه به «آن مردم» آموخته است. این آداب و سنن مدارکی هستند که میتوان اصل را بر صحت آنها گذاشت اما نمیتوان صحتشان را مطلق گرفت. تجربیات آن مردم در درجهی اول ممکن است خیلی تنگ و محدود بوده باشد یا اینکه آن تجربیات را درست تعبیر نکرده باشند. ثانیاً، تفسیری که آنها از تجربیات خود کردهاند ممکن است صحیح باشد ولی برای شخصی که میخواهد از آنها تقلید کند، تناسب نداشته باشد. آداب و سنن برای اوضاع و شخصیتهای مأنوس درست شدهاند و اوضاع و خصائل فرد انسان امروز ممکن است با آن ناهمخوان باشد. ثالثاً، به فرض اینکه آن آداب و رسوم خوب باشند و هم با شخصیت فرد سازگار، صرف پذیرش آنها توسط فرد فقط به این اعتبار که آداب و رسوم مقبول اجتماع هستند، هیچکدام از آن خصایص خاص را که موهبت برجستهی بشری است، در وجود فرد رشد نمیدهد. نیروهای تمیزدهندهی بشری نظیر ادراک، قضاوت، حس تشخیص، فعالیت مغزی، و حتی سنجشهای اخلاقی، همه فقط موقعی به کار میافتند که انسان در انتخاب چیزی، یا در گرفتن تصمیم نسبت به مزایای نسبی آن چیز، آزاد باشد وگرنه موجودی که تمام کارها و تصمیماتی را که دیگران گرفتهاند، انجام میدهد، به واقع چیزی که متکی به ابتکار و تصمیم مستقل خودش باشد، صورت نمیدهد و از همین رو قوهی تشخیصاش در اینکه چه چیز از دیگری بهتر است، ورزیده نمیشود. قوای فکری و اخلاقی، نظیر نیروی عضلات، تنها در نتیجهی تمرین و ممارست نیرومند میشود؛ این قوا همانقدر که با انجام عملی فقط به این دلیل که دیگران آن را انجام دادهاند، ورزیده نمیشود با باور کردن به یک عقیده تنها بدان اعتبار که دیگران به آن باور دارند، نیز رشد نمیکند. اگر مبانی عقیدهای با عقل و برهان خود فرد سازگار نباشد، باور به آن نهتنها قوای عقلیاش را تقویت نمیکند بلکه خیلی بیشتر احتمال دارد که آن قوا در نتیجهی پذیرفتن آن عقیده ضعیفتر شود و اگر آن عواملی که او را وادار به انجام عملی میکند (فارغ از دغدغهی محبّت یا حقوق دیگران) با احساسات و منش خود او موافق نباشد، احساسات و منش او به جای اینکه فعّال و ورزیده شود به عکس سست و بیحرکت میشوند.
هر آن کسی که به دنیا (یا به هر تقدیر به قسمتی از آن دنیا که با وی در تماس دائمی است) اجازه دهد نقشهی زندگیاش را برایش انتخاب کند، در واقع موجودی است که میمونوار از اعمال دیگران تقلید میکند، اما کسی که نقشههای خود را مستقلاً به دست خود طرح کند از برکت همین عمل مجبور میشود که از مشاهده برایِ دیدن، از استدلال و داوری برای پیشبینی، از فعالیت برای جمعآوریِ دادههایِ لازم برای تصمیمگیری، از تمیز گذاشتن برای تصمیمگیری، و آنگاه که تصمیمش را گرفت، از قاطعیت و خویشتنداری برای پایبندی به تصمیمِ آگاهانهاش بهره بگیرد. البته ممکن است او را، بیآنکه نیازی به این چیزها باشد، به راه راست هدایت کرد و نگذاشت که در معرض زیان قرار گیرد، ولی در آن صورت برای چنین شخصی، در مقامِ بنیبشر، چه ارزش نسبیای میتوان قائل شد؟ و اگر درست دقت کنیم، تنها اعمال مردم نیست که اهمیت دارد بلکه مهمتر این است که چهجور مردمی آن اعمال را انجام میدهند. در میان آن دستاوردهایِ یک انسان که حیاتِ بشری بهدرستی برای تعالی و زیباییآفرینی به خدمت گرفته میشود، بیشک مهمترین دستاورد خود وجود آن انسان است. حتی اگر میشد که به کمک ماشین—ماشینهایی خودکار که به هیبت آدمی درست شده باشند—خانهها ساخت، غلات کاشت، جنگها کرد، هدفها آزمود، و حتی کلیساها برافراشت و در آنها دعاها خواند و عبادتها کرد، باز بیگمان خسارتی بس بزرگ میبود اگر گرسنگیکشیدهترین مردان و زنانی را که اینک در جهان متمدن زندگی میکنند با این آدمهای ماشینی عوض میکردیم. طبیعت بشری ماشینی نیست که از روی نمونهای ساخته شده باشد تا کاری را که برایش تجویز کردهاند انجام دهد، بلکه درختی است که احتیاج به نشوونما دارد تا شاخ و برگ خود را طبق تمایلات درونیاش که او را موجودی زنده ساخته از هر سو رشد دهد.
هر آن کسی را که امیال و انگیزههایاش از آن خودش باشد، هر آن کسی را که امیال و انگیزههایاش جلوهای باشد از آن سرشت و خصال طبیعی او که به دست فرهنگِ او ساخته و پرداخته شده، میتوان واجدِ شخصیت خواند. اما کسی که انگیزهها و تمایلاتش از آنِ خودش نیست شخصیتی ندارد، بیشتر از آن شخصیتی که میتوان برای ماشین بخار متصوّر بود. و او که قوای محرکهاش ناشی از ارادهی خودش باشد، و علاوه بر اینکه متعلق به خود وی هست نیرومند هم باشد و تحت هدایت حاکمانهی ارادهای قوی قرار گرفته باشد، نهتنها فردی باشخصیت است بلکه شخصیتی فعال و نیرومند دارد. آنان که بر این عقیدهاند که نباید فردیت انگیزهها و تمایلات را بالوپر داد، ظاهراً اینطور فکر میکنند که جامعه به شخصیتهای قوی نیاز ندارد؛ یعنی خوب نیست که در جامعه عدهی زیادی عناصر فعال و برجسته وجود داشته باشند، و خلاصه وجود یک قدرت اجتماعی فعال را که میزان انرژی افراد در آن از حد متوسط بالاتر است برای جامعه نامطلوب میشمارند.
تنها آنجا که شخصیتهای انسانها بیآنکه تجاوزی به حقوق و مصالح دیگران شود، تعالی مییابد، آن شخصیتها به موضوعاتی شریف و زیبا برای مداقه تبدیل میشوند، نه آنجا که سرکوب و یکسانسازیِ قوای فردیتساز در پیش گرفته میشود. در عین حال، چون دستاوردهای انسانها به شخصیت ایشان شکل میدهد، پس محدودهی حیات انسانی نیز در این گیر و دار غنیتر و متنوعتر میشود و فرصتهای بیشتری برای تغذیهی اندیشههای رفیع و احساسات عالی در دسترس انسانها قرار میگیرد و در نتیجهی آن گرهی که پیونددهندهی فرد به نژاد انسان است، نژاد انسان تقویت میشود، و تعلق به نژاد انسان ارزشِمندتر. و به نسبتی که فردیت انسان نشوونمای بیشتر پیدا میکند ارزش او نزد خودِ او افزونتر میشود و چون هر فردی اکنون برای خود وجودی ارزشمندتر شده است به علت آن پیوندی که با اجتماع دارد ارزشمندیاش برای دیگران نیز بیشتر میشود. و در جریان این وضع، زندگانیِ غنیتری پیرامونِ وجود انسان شکل میگیرد، زیرا موقعی که واحدها زندهترند تودهای که از واحدها تشکیل شده نیز جاندارتر است. البته از قیود و فشار تا آنجا که برای جلوگیری از تجاوز انسانها به حقوق یکدیگر لازم است، نمیتوان چشم پوشید، اما در مقابل، در این قیدوبندها، حتی از منظر شکوفایی و تعالی انسانی، باز ارزشی خالصی هست. آن امکاناتِ نشوونمایی که فرد بهمستوجبِ ممانعت از پیگیریِ تمایلاتش در جهتِ زیان رساندن به دیگران از دست میدهد، اساساً به صورت نفع مسلم عاید همهی آن کسانی میگردد که اکنون آزادانه و بیترس و بیدغدغه از مزاحمت وی میتوانند راه ترقی و کمال را بپیمایند. حتی اگر درست دقت کنیم خود وی نیز از نتایج سودمند این وضع بینصیب نمیماند، چون بالاخره امکانی که اکنون در نتیجهی مقید شدن جنبهی اجتماعیِ طبیعتش فراهم شده است، به وی اجازه میدهد که خصایل انسانی خویش را با شرایط بهتری شکوفا کند، و این خود جبران کاملی است در مقابل تمام آن چیزهایی که از دست داده است. هر آنگاه که انسانی مجبور شد به پاس حفظ حقوق دیگران از قانون سخت عدالت اطاعت ورزد، احساسات و قدرتهایی در نهادش پرورش مییابد که هدف همهی آنها خوبی و مصلحت دیگران است، اما محدود کردن انسان در آن اعمالِی که مخلِّ مصالح دیگران نیست، فقط به این دلیل که آن اعمال باب میل دیگران نیست، هیچ قدرت یا غریزهی گرانبهایی در نهاد آن انسان پرورش نمیدهد جز نوعی قوهی ذهنی که ممکن است خود را به شکل مقاومت در مقابل آن محدودیت نمودار سازد. اگر او تسلیمِ اینگونه محدودیت شود سر تا پای طبیعتش تیره و راکد میشود. از این رو برای اینکه فرصت ایفای نقش عادلانه به موجوداتی که مختلف خلق شدهاند داده شود ضرورت کامل دارد که اشخاص مختلف بتوانند روشهای مختلف را بهاختیار در زندگی برگزینند. هر زمانهای که این تعبیر از آزادی در این مفهوم موسعتر رعایت شده در نظر آیندگان مهمتر و برجستهتر شده است. حتی روشهای دیکتاتوری مادام که شخصیت فردی را از بین نبرده است، بدترین نتایج خود را علنی نمیسازد، اما در مقابل، هر آن روشی که هدفش خرد کردن شخصیت فردی باشد، دیکتاتوری است، حالا اسم و عنوان آن هرچه که میخواهد باشد—خواه مدعی اجرای ارادهی خدا باشد و خواه مجری دستورها و اوامر بشر.
حال که از بیان این عقیده فارغ شدم که فردیت چیزی جز همان شکوفایی فردی نیست و نشان دادم که جز از طریق پرورش فردیت نمیتوان انسانهایی با شخصیت قوی و برازنده پروراند، استدلال را اینگونه خاتمه بدهم که آیا بهترین مناسبات انسانی آن نیست که در آن هر فرد انسان بتواند وجود انسانی خود را تا به غایت ممکناش شکوفا سازد؟ یا فرضاً کدام سدی در راه مصالح بشری بدتر است از آن سدی که پیش پای انسان را در رسیدن به هدف شکوفایی بالاترین استعدادهایش سد میکند؟ ولی به هر حال شکی نیست که هیچ کدام از این دلایل برای مجاب کردن آنهایی که بیشتر از همه نیازمند مجاب شدن هستند، کفایت نخواهد کرد بلکه باید با دلیل و برهان به این عده نشان داد که انسانهای رشید و برازنده برای آن دستهای از افراد اجتماع که در شکوفایی خود عقبتر ماندهاند، نیز تا حدی منشاء سود و اثر تواند شد. واضحتر صحبت کنیم، به آنهایی که هوای آزادی در سر نمیپرورانند و اگر هم وسایل نیل به یک چنین آزادی برایشان فراهم شد از آن استفاده نمیکنند، باید خاطرنشان ساخت که با دادن این حق به دیگران که از آزادی مشروع و بلامانعشان استفاده کنند، خود نیز ممکن است به اجر و پاداش محسوسی نایل آیند.
توضیح ۱: این مطلب قسمت دومی دارد.
توضیح ۲: در شمارهی یکم بورژوا، مطلب دیگری از جان استورات میل، باز از کتاب «در باب آزادی» وی منتشر کردیم با عنوان «در مخالفت با مداخلهگری دولت».