—مترجم: سلیمان احمدزاده
یادداشت سردبیر: قسمت نخست این نوشته با این پرسش جان استورات میل پایان یافت که «آیا بهترین مناسبات انسانی آن نیست که در آن هر فرد انسان بتواند وجود انسانی خود را تا به غایت ممکناش شکوفا سازد؟» در اینجا برای مجاب کردن خواننده به اهمیت فردیت، نویسنده مطلب را با این بحث ادامه میدهد که چرا شکوفایی فردیت هر انسان—و از جمله نوابغ—برای همهی دیگر انسانها سودمند است. میل چنان از سلطهی نیروی فردیتسوز «افکار عمومی» و «استبداد رسوم و سنن» در انگلستان قرن نوزدهم آزرده است که در ادامهی نوشته حکم به افول فردیت نسبت به قرون گذشته میدهد و بعد خواننده را به ترقیخواهی و تلاش به رهایی فردیت از یوغ آن دو نیرو فرامیخواند، اما همچنان پایبند به آزادیخواهی خود هشدار میدهد که «غریزهی ترقیخواهی همیشه با روح آزادیخواهی یکی نیست چون یک فرد ترقّیخواه ممکن است مظاهر ترقی را به زور بر مردمی که نمیخواهند از آن بهرهمند شوند تحمیل کند و روحیهی آزادی تا جایی که مجبور باشد در مقابل اینگونه مساعی ایستادگی کند، ممکن است به طور موقت با مخالفان ترقّی همدست شود.» مطلب با مخالفت میل با آموزش فراگیر دولتی خاتمه مییابد.
پس در درجهی اول این موضوع را مطرح میکنم که بسیار محتمل است که خود این اشخاص چیزی از دیگران بیاموزند. البته کسی منکر این حقیقت نیست که ابتکار اصیل فردیْ ثروتی بزرگ و گرانبها برای اجتماع بشری است. و جامعهی انسانی همیشه نیازمندِ وجود اشخاصی است که نهتنها قادر به کشف حقایق نوین هستند که میتوانند این نکته را به دیگر مردم نشان دهند که چیزهایی که زمانی جزء مسلمات شمرده میشدند دیگر از تاریخ معینی به بعد صاحب این عنوان نیستند، که میتوانند تجربیاتی نوین آغاز کنند و سرمشقهایی اصیل از رفتارهای صحیحتر و افکار و سلیقههای بهتر در دسترس دیگران بگذارند. این را نمیتوان از کسی که باور دارد جهان در تمامِ روشها و تجربیاتش به کمال رسیده انتظار داشت. درست است که رساندن چنین نفعی به اجتماع از عهدهی هرکسی برنمیآید و اگر کلیهی افراد بشر را در نظر بگیریم میان آنها فقط عدهای انگشتشمار باشند که تجربیاتشان، اگر از سویِ دیگران اقتباس شود، احتمالاً، کارها و رسوم متداول عصر را پیشرفت خواهد داد، اما همین عدهی انگشتشمار زیورهای تابناک روی زمین هستند و زندگانی انسان بدونِ وجود آنها برکهی راکدی بیش نیست. اینان نه فقط مردم را با چیزها و اندیشههای خوب که قبلاً وجود نداشته آشنا میسازند بلکه آن شیرهی ضامن حیات را در تن امور و چیزهایی که اکنون وجود دارد، حفظ میکنند. به فرض اینکه اعمال جدیدی باقی نمانده بود که به دست بشر انجام گیرد، آیا میشد ادعا کرد که عقل انسانی دیگر فلسفهی وجودی خود را از دست داده است؟ آیا این دلیل معقولی میشد بر اینکه انجامدهندگان اعمال قدیم فراموش کنند که چرا آن اعمال را انجام میدهند؟ و آیا افراد جامعه باید کارهای خود را نظیر گوسفندان و نه مثل موجودات بشری انجام دهند؟ بهترین اعمال و عقاید بشری همواره در معرض این خطر هستند که فاسد شوند یا اینکه به صورت پدیدههای مکانیکی درآیند و تا موقعی که در جامعه کسانی پیدا نشوند که با ابتکارات معقول و پیدرپی خود مانع از تبدیل شدن اینگونه اعمال و معتقدات به یک مشت افکار توخالی شوند، اندیشهها و معتقدات فرتوت حتی در مقابل کوچکترین لرزهای که از یک ایمان واقعاً زنده ناشی شود، قدرت مقاومت نخواهند داشت و در قبال این وضع هیچ بعید نخواهد بود که تمدن بشری نظیر مدنیت امپراتوری روم شرقی به تدریج ضعیف و سپس نابود شود. این نکته قابل انکار نیست که افراد صاحبنبوغ همیشه در اقلیتی کوچک هستند و این احتمال هم هست که همیشه در این وضع باقی بمانند، اما برای اینکه بتوان همین اقلیت کوچک را در جامعه حفظ کرد حفاظت از خاکی که بستر نمو آنهاست شرط لازم و اساسی است. نبوغ بشری تنها در اتمسفر آزادی میتواند نشوونما کند و پرتو تابناک خود را به آفاق و اکناف بیفشاند. فردیت نوابغ به دلیل نامشان، به گواهی اعمالشان، از تمام اشخاص دیگر بیشتر است و در نتیجه ایشان خیلی بهندرت میتوانند خود را، بدونِ تحمل فشاری دردناک، در آن یک مشت قالب کوچکی بگنجانند که جامعه برای اعضای خود تعیین کرده است، به این منظور که آنها را از زحمت تشکیل شخصیت مستقل رها سازد. اگر ایشان ترسو باشند و راضی شوند که از روی ناچاری در یکی از این قالبها جای بگیرند و در نتیجه بخشی حساس از طبیعتشان را که در زیر فشار قادر به نشوونما نیست، رشدناکرده بگذارند، جامعه کوچکترین نفعی از نبوغ شکوفانشدهی ایشان نمیبرد، اما اگر سرشت و شخصیت ایشان قویتر از آن باشد که تسلیم زنجیرها و قالبهای اجتماع شود آن وقت در چشم جامعهای که نتوانسته است آنها را به پایهی عوامالناس تنزل دهد به صورت افرادی جسور و ساختارشکن معرفی میشوند و عناوینی به آنها چسبانده میشود گویای خشم و انزجار متعصبان از شخصیت مستقل و بیپروای ایشان—نظیر «رامنشدنی»، «بیانضباط»، «وصلهی ناجور» و چیزهایی از این قبیل—تا اینگونه دیگران تکلیف خود را بدانند و دنبال شخصیت مستقل فردی نروند. آن عده از کهنهفکران جامعه که از دست نوابغ به ستوه آمدهاند و شخصیت مقتدر و عایقشکن آنها را نمیپسندند، زیرا از نیروها و انگیزههای باطنشان بیخبرند، شبیه به افرادی هستند که از دست رودخانهی غرّان نیاگارا شکایت میکنند که چرا مثل یک راهآبهی هلندی، خاموش و سربهراه به جریان خود ادامه نمیدهد.
از این رو من با ایمانی راسخ روی این عقیده پافشاری خواهم کرد که قوهی نبوغ و نتایج ناشی از افکار نوابغ، اهمیت حیاتی برای اجتماع بشری دارد و بنابراین لازم است که افراد نابغ و برجسته را هم در قلمرو فکر و هم در عرصهی عمل آزاد گذاشت تا هستهی نبوغ خود را بدانسان که با شخصیتشان سازگارتر است به ثمر رسانند. با اینکه تقریباً حتم دارم که کسی استدلال مرا در این زمینه تکذیب نخواهد کرد از این نکته نیز آگاه ام که در مرحلهی عمل تقریباً همه نسبت به این موضوع بیاعتنا هستند. مردم بر حسب عادت چنین میپندارند که پدیدهی نبوغ اگر مفهومش این باشد که انسان را قادر به سرودن شعری شورانگیز یا ترسیم یک تابلوی نقاشی بدیع بکند چیز خوبی است، اما در مفهوم اصیل و آشکار آن—به معنای ابتکار اصیل فردی در اندیشه و در عمل—گرچه کسی علناً نمیگوید که نبوغ شایستهی تحسین نیست، ولی تقریباً همه پیش خود اینطور فکر میکنند که انسان بدون داشتن نبوغ میتواند که خیلی خوب زندگی کند. بدبختانه این سنخ تفکر چنان طبیعی است که جای هیچگونه تعجب برای انسان باقی نمیگذارد و دلیلش هم واضح است. ابتکار اصیل فردی تنها چیزی است که مغزهای بیابتکار نمیتوانند فایده آن را احساس کنند. اینان از تصور سودهایی که ممکن است در نتیجهی ابتکار فردی نصیبشان شود عاجزند و مزایای آتی آن را نمیبینند. آخر چطور ببینند؟ اگر میتوانستند آنچه را که ابتکار فردی برایشان انجام میدهد به چشم ببینند قضیه دیگر از صورت ابتکار خارج میشد، چه اولین خدمتی که قوهی ابتکار برای اینگونه اشخاص انجام میداد باز کردن چشمان آنها میبود و همینقدر که چشمها یک بار به خوبی باز میشد آن وقت خود مدعیان از این فرصت که مبتکر شوند بهرهمند میشدند و به اشتباهات پیشین خود پی میبردند. در این ضمن، با در نظر گرفتن این حقیقت که تاکنون چیزی در دنیا انجام نگرفته مگر اینکه انسانی مبتکر و بیباک برای اولین بار پیشقدم شده و آن را انجام داده باشد—و بنابراین تمام چیزهای خوب و ارزندهی امروز نتیجهی ابتکار گذشتگان است—بگذارید امیدوار باشیم کسانی که با ابتکار اصیل فردی مخالفند لااقل این حقیقت را تصدیق کنند که در این دنیای «پر از نادانسته»ی ما خیلی چیزها مانده است که نیروی ابتکار انسانی قادر به کشف آنهاست و به این دلیل هر قدر انسان از نیازمندی خود به داشتن قوهی ابتکار بیخبر باشد، به همان میزان به داشتن آن نیازمندتر است.
هراحترام و خضوع ظاهری که ممکن است با زبان یا حتی در عمل نسبت به تفوق فکری حقیقی یا مجازی اشخاص نشان داده شود، باز بدبختانه این حقیقت به جای خود باقی است که در سراسر دنیا تمایل عمومی به این سمت است که متوسط بودن را میان نوع بشر مرسوم و مرجّح سازد. در تاریخ باستان، در قرون وسطی، و به یک نسبت نزولی در آن دورهی ممتد که بشر را از عهد فئودالیسم به زمان کنونی میرساند، انسان به صورت یک فرد زنده برای خود قدرتی بود و اگر استعداد زیاد یا پایگاه بلند اجتماعی داشت، آن وقت نهتنها قدرتی بود بلکه قدرت فوقالعادهای هم بود، اما در عهد کنونی افراد در ازدحامِ جوامع گم شدهاند. بالاخص در قلمرو سیاست، اگر ادعا کنیم که افکار عمومی در حال حاضر بر جهان حکومت میکند تقریباً حقیقتی واضح و پیشپاافتاده را گوشزد کردهایم. در عصر کنونی، تنها قدرتی که شایستهی داشتن این نام است قدرت تودهها یا قدرت حکومتهایی است که خود را وسیلهی ابراز امیال و غرایز تودهها ساختهاند و این موضوع در پیوندهای اخلاقی و اجتماعی که مربوط به زندگانی خصوصی مردم است همان اندازه صحت و اعتبار دارد که در حل و فصل کارهای عمومی. آن عده از افراد جامعه که عقاید خود را «افکار عمومی» مینامند همواره جمعیتی یکسان و همانند نیستند. در آمریکا افکار عمومی عبارت از افکار جمعیت سفیدپوست است. در انگلستان عنوان افکار عمومی معمولاً ناظر به افکار طبقهی متوسط است. ولی به هر تقدیر افکار عمومی همیشه افکار تودههاست یعنی فکر جمعیتهایی که سطح سلیقه و تفکرشان پایین یا متوسط است و از اینها عجیبتر مسئلهی تقلید و اقتباس است به این معنی که تودهی مردم در حال حاضر عقاید خود را از مقامات شامخ مذهبی، از رهبران دولتی یا از کتابها اخذ نمیکنند بلکه افکارشان از طرف مردمی که کموبیش مثل خودشان هستند برایشان «اندیشیده میشود» و اینان یک مشت «رهبران» ظاهری هستند که برای تودهها سخن میرانند یا اینکه در ستونهای روزنامهها، و تحت شرایطِ زمان، به نام آن تودهها سخن میگویند. منظورم شکایت از این گونه چیزها نیست و به هیچ وجه مدعی نیستم که در حال حاضر با در نظر گرفتن سطح پایین فکر بشر چیزی بهتر از این میشد در دسترس همگان قرار داد. اما اعتراف به این موضوع به هیچ وجه از نیروی این حقیقتِ آشکار نمیکاهد که زمامداری «اشخاص متوسط» همیشه «تشکیلات سیاسی متوسط» یا «روشهای حکمرانی متوسط» به وجود میآورد. به گواهی تاریخ بشر، هیچ حکومتی، اعم از دموکراسی یا آریستوکراسی، در نحوهی اَعمال سیاسیاش، در خصوصیات و عقایدش، یا در طرز فکری که حاکم بر آن اعمال و عقاید است، هرگز نتوانسته است به سطحی بالاتر از سطح متوسط برخیزد، مگر هنگامی که آن «اکثریت حکمران» حاضر شده است زمام اختیار خود را به دست «یک» یا «چند» نفری که میزان فهم و ارزش و استعدادشان خیلی بیشتر از آن دیگران بوده است بسپارد و از محلِ نفوذ و اندرز اینان راهنمایی شود و این کاری است که تودههای تعلیمندیده همواره در بهترین ایام و مراحل تاریخ خود کردهاند. ابتکار و پیشقدمی در تمام آن چیزها که شریف و عاقلانه است مآلاً از افراد ناشی میشود، و باید هم چنین باشد، و این ابتکار در بدو امر معمولاً از طرف انسانی فهیم و برجسته ابراز میشود. اما افتخار و حشمت مردم متوسط در این است که میتواند از آن ابتکار پیروی کند، با تمام نیروهای باطن خود به چیزها و هدفهایی که شریف و عاقلانه است پاسخ دهد و سپس با چشمان باز به سوی آن هدفها رهبری شود. در طرح این موضوع به هیچ وجه خیال پشتیبانی از آنگونه افکار و اندیشههای فلسفی ندارم که قهرمانپرستی به مردم میآموزند. صاحبان اینگونه افکار مردان قوی و صاحبنبوغ را از آن رو تجلیل میکنند که اینان بتوانند سرانجام حکومتهای جهان را به زور قبضه کنند و توقعات و خواستههای خود را بر ملتهای عاصی و ناراضی تحمیل نمایند. تنها حقّی که یک «رهبر نابغه» میتواند برای خود ادعا کند حق آزادی در «نشان دادن راه» است و جز این هر نوع قدرتی که بخواهد دیگران را به زور در آن راه حرکت دهد، قدرتی است نامطلوب که نه تنها با حق آزادی دیگران (حق نشوونمای آزاد) سازگار نیست بلکه خود آن مرد صاحبنیرو را نیز فاسد و تباه میسازد. مخصوصاً در عصر کنونی که افکار و عقاید «تودههای متوسط» همهجا حاکم و بانفوذ شده است، یا اینکه دارد میشود، به نظرم وزنهای که برای تعدیل یا خنثی کردن این نیروها لازم است، همان ابراز فردیت بیشتر از جانب کسانی است که فکرشان در سطح برجستهتری قرار دارد. از این رو هنگام روبهرو شدن با اوضاع خاصی از این گونه است که ما باید افراد فوقالعاده را به داشتن ابتکار اصیل فردی و برگزیدن راههایی که با شیوهی زندگانی دیگران فرق دارد، تشویق کنیم، نه اینکه قوهی ابتکار آنها را تباه سازیم. دیگرِ اوقات اینگونه تفاوت میان اعمال برجستگان و کارهایی که مردمان متوسط انجام میدادند، فقط موقعی ممتاز شمرده میشد که این دو دسته نهتنها مختلف که حتی یکی بهتر از دیگری عمل میکردند، اما در قرن کنونی که فردیتها ضعیف و پژمرده شدهاند، همین عمل «همرنگ جماعت نشدن» یا از رسوم پوسیدهی اجتماع «سرپیچیدن» خود بهنفسه خدمتی است. درست به همین دلیل که جبّاریت «افکار عمومی» بیاعتنایی نسبت به آداب و رسوم جامعه را عملی مستوجب سرزنش میشمارد، برای گسستن یوغ این اجحاف باید به مردم آموخت که در قبال رسوم و عادات پوسیده مخصوصاً بیتفاوت و بیاعتنا باشند. غریزهی پشتپازدن به رسوم جاری عصر هر آنگاه و هر آنجا که اصیل، قوی و فراوان بوده و تعمیم داشته، با میزان نبوغ، جنبوجوش فکری، و شهامت اخلاقی آن اجتماع به طور کلی متناسب بوده است. همین موضوع که در حال حاضر فقط عدهی بسیار کمی جرأت میکنند که به معتقدات کهنه و رسمهای خرافی زمان خود پشتپا بزنند، خبر از مخاطرهآمیز بودنِ دورانی میدهد که ما در آن زندگی میکنیم…
اگر تنها اختلاف سلیقه و تنوع ذوق مردم را در نظر بگیریم همینها دلایل کافی هستند بر این که نباید ذوق و سلیقهی مردم را مطابق الگویی یکسان شکل داد. اما اشخاص مختلف، برای اینکه از نظر فکری و معنوی نشوونما یابند شرایط مختلف میطلبند و همانطور که گیاهان مختلف نمیتوانند در محیطی یکسان یا در آبوهوایی یکنواخت زندگی کنند، اینان نیز بیآنکه تندرستی خود را از دست بدهند نمیتوانند در قالب مشتی سرمشقهای اخلاقی که برای همه یکسان است، سرشته شوند. چیزهایی که برای پروراندن خصال ممتاز یک انسان بهخصوص لازم و مؤثر اند، چه بسا در مورد انسانی دیگر مانع حساب شوند.
استبداد رسوم و سنن همهجا به شکل مانعی در سر راه پیشرفت بشریت ایستاده است و با هر نوع تمایلی که چیزی بهتر از «مرسومات» بخواهد دشمنی آشتیناپذیر دارد و این همان تمایل است که بر طبق اوضاع و احوال زمان، روحیهی آزادی یا روحیهی ترقّیخواهی و پیشروی نامیده میشود. در عین حال باید توجه داشت که غریزهی ترقیخواهی همیشه با روح آزادیخواهی یکی نیست چون یک فرد ترقّیخواه ممکن است مظاهر ترقی را به زور بر مردمی که نمیخواهند از آن بهرهمند شوند تحمیل کند و روحیهی آزادی تا جایی که مجبور باشد در مقابل اینگونه مساعی ایستادگی کند، ممکن است به طور موقت با مخالفان ترقّی همدست شود. اما از این مورد استثنایی که صرفنظر کنیم، تنها منبع جاوید و لایزال ترقّی عبارت از آزادی است، چون که در اثر آزادی هر فردی برای خود سرچشمهی مستقلی میشود که ممکن است انرژی ترقّیخواهی از وجودش فوران کند. ولی به هر حال جوهر ترقّی در هر کدام از این دو شکل که جلوه کند—خواه به صورت عشق به آزادی و خواه در سیمای عشق به ترقّی—با نفوذ «آداب و رسوم» دشمن است و معنای این دشمنی لااقل این است که میخواهد مردم را از یوغ نفوذ آن رها سازد. به همین دلیل، موارد اصطلاک این دو قوّهی مبارز مهمترین نقاط عطف تاریخ بشریت را تشکیل میدهند. قسمت اعظم دنیا، اگر حق مطلب را بگوییم، تاریخی ندارد چونکه دیکتاتوری آداب و سنن قدرت خود را کاملاً مستقر کرده است. چنین به نظر میرسد که قومی یا ملتی ممکن است برای مدتی در جادهی ترقّی سیر کند و سپس ناگهان از حرکت باز ایستد. اکنون باید دید که چه زمان از حرکت باز میایستد؟ موقعی که اعضای آن فردیت خود را از دست میدهند.
آن چیزی که اروپا را تاکنون از دچار شدن به این سرنوشت ناگوار محافظت کرده چیست؟ چه عاملی باعث شده است که ملتهای اروپایی، به جای اینکه بخش راکدی از جمعیت جهان باشند، نیرویی عظیم و مترقّی از همان جمعیت شوند؟ برتری و تکامل قومی نمیتواند دلیل این وضع باشد چونکه این برتری، موقعی که هست، معلول است نه علت. راز ترقّی آنها در این است که شخصیت و فرهنگشان تنوعِ بسیار داشته است. افراد، طبقات، و ملل اروپایی فوقالعاده به هم بیشباهت بودهاند. اینان راههای گوناگون احداث کردهاند که هر راهی به چیز گرانبهایی منتهی میشده است. گرچه در هر دوره رهروان راههای مختلف تابِ تحملِ افکار و سلیقههای همدیگر را نداشتهاند، و هر کس پیش خود چنین فکر میکرده است که اگر باقی مردم دنیا هم مجبور به تعقیب رد پای او میشدند، وضع جهان فوقالعاده بهتر میشد، اما مساعی آنها به این قصد که جلو نشو و نمای همدیگر را بگیرند ندرتاً به یک موفقیت پابرجا منتهی شده است و هر دستهای سرانجام حاضر شده است مصالحی را که دیگران به وی بخشیدهاند، بپذیرد. به عقیدهی من سِرِّ پیشرفت اروپا را باید در همین «انشعاب جادههای ترقّی» جستوجو کرد.
پس محدودیت صحیح و مشروع برای حاکمیت فرد بر خودش چیست؟ اقتدار اجتماع از کجا آغاز می شود؟ چه مقدار از زندگی بشر باید به فردیت واگذار شود و چه مقدار به اجتماع؟
از میان فرد و اجتماع، اگر هر یک آنچه را داشته باشد که مشخصاً به او مربوط میشود، به هر کدام سهم مناسب رسیده است. آن بخش از زندگی که در آن، فردیت عمدتاً ذینفع است، باید به فردیت تعلق داشته باشد و آن بخش که اجتماع در آن عمدتاً ذینفع است، باید به اجتماع تعلق داشته باشد.
گرچه جامعه بر اساس قرارداد بنا نمیشود و گرچه هیچ نیت و مقصود خوبی را نمیتوان با ابداع یک قرارداد به منظور استنتاج تکالیف اجتماعی از آن برآورده کرد، اما هر کسی که از حمایت اجتماع برخوردار میشود باید آن را جبران کند و واقعیت زندگی در اجتماع این امر را ناگزیر میسازد که هر کسی باید ملزم به مراعات یک خط رفتاری خاص با دیگران باشد. این رفتار اولاً شامل صدمه نزدن به منافع یکدیگر و منافع خاصی میشود که یا توسط قانون به تصریح یا توسط عرف به تلویح بیان شده است، که باید به عنوان حقوق در نظر گرفته شود و ثانیاً شامل لحاظ کردن سهم هر شخص بر اساس یک اصل مساوی از کارها و زحماتی است که برای دفاع از جامعه یا اعضای آن از صدمه و آزار متحمل میشود…
من با شدت تمام با این سخن مخالف ام که همه یا بخش بزگی از آموزش مردم باید در دست دولت باشد. تمام آنچه دربارهی اهمیت فردیت شخص و تنوع عقاید و انواع رفتار گفته شد با همان درجه از اهمیت دربارهی تنوع آموزش نیز صادق است. آموزش فراگیر دولتی تدبیری است برای یکدست کردن و یکقالب کردن مردم و این امر قدرتمندان در حکومت را بسی خوش میآید، چه یک شاه باشد، چه کلیسا، چه آریستوکراسی، چه اکثریت نسل کنونی به تناسبی که در آموزش تعلیمات خود کارآمد و موفق باشد، و بههرروی، این نوعی استبداد بر ذهن اعمال میکند که بر اساس تمایل طبیعیاش به اعمال استبداد بر بدن نیز میانجامد. آموزشی که توسط دولت تأسیس و کنترل شود اگر که اصلاً قرار به وجودش باشد، باید به عنوان یک تجربه در میان تجربیاتِ متعددِ رقیب باشد و به عنوان یک نمونه و انگیزه برای ارتقای استادنداردهای دیگر نظامهای آموزشی عمل کند.