— مترجم: آرمان سلاحورزی
زمانی که جهان آزاد بشود، به این خاطر نخواهد بود که قوانین تازه پدید آمدهاند، یا قوانین قدیمی از میان رفتهاند، به خاطر رهبران سیاسی تازه یا نتایج این و آن انتخابات نخواهد بود. به خاطر تغییر در حکومتها نخواهد بود، بلکه به خاطر تغییر رویکرد نسبت به حکومتها خواهد بود. به خاطر قانونگذاری نخواهد بود، بلکه به خاطر چشم بستن بر قانونگذاری خواهد بود.
تغییر حقیقی زمانی از راه میرسد که دولت بیاساس دانسته شود نه که اصلاح شود. زمانی از راه خواهد رسید که سیاستمداران دیگر محلی از اعراب نداشته باشند، نه که سیاستمداران بهتری باشند.
زمانی که قانون حکومتساخته دیگر لازم یا مهم انگاشته نشود، آنگاه دیگر محترم هم داشته نمیشود. وقتی محترم داشته نشود دیگر به اجرا گذاشته نمیشوند چرا که اجرا پذیر نخواهند بود.
بدین سان جهان تغییر خواهد کرد.
گواه در برابر ناباوری
جهان میتواند از این عتیقهی بربریت، این موجود که حکومت نامیده میشود، رهایی بیابد. حکومت افسانهی خطرناکی است که قدرتش یکسره متکی است بر باور مردم به الزام یا به بدیهیتش. چنان نیست که نتوان بر باور به حکومت فایق آمد. در اذهان انسانی حکاکی نشده. امر مسلمی نیست که همیشه حکومتی باید وجود داشته باشد یا وجود خواهد داشت. حکومت هم مثل بسیاری دیگر از باورهای خرافی که امروز خشن و غیرانسانی و ناکارآمد دانسته میشوند، میتواند به زبالهدان تاریخ بپیوندد.
زمانی بسیارانی به اینکه نهاد بردهداری، نهادی به قدمتِ خودِ نهاد بشریت، بتواند هرگز برانداخته شود هم میخندیدند. دانش غالب، حتی در میان آنها که به تناقضات اخلاقی بردهداری پی برده بودند، این بود که بردهداری بخشی از طبیعت انسان است. اصلاحطلبان استدلال میکردند بهترین کاری که میشود کرد تلاش برای رسیدن به نسخهای انسانیتر از بردهداری است.
بردهداری نهادی بود که هر اندازه هم گاهی شرارت نشان میداد، هر اندازه هم که آرمانشهرگرایان جهانی بری از آن، جهانی کاملتر، را به تصور میآوردند، بنا بود برای ابد وجود داشته باشد. بعضی بر این قصد شدند که این نهاد را بهبود ببخشند، که به اربابان بیاموزند چطور با بردگانشان «خیرخواهانه» رفتار کنند. بعضی قواعد و قوانینی ترتیب دادند که هدفشان محدود کردنِ هولناکترین نتایج نهاد بردهداری بود. اما خودِ این نهاد به اندازهی کمیابی منابع و به اندازهی مرگ، لاجرم انگاشته میشد.
نقصان این اندیشه آن است که بردهداری و دولت، برخلاف کمیابی و مرگ، نهادهایی انسانساختهاند. نهادهاییاند که بیش از همه برساختههای ذهناند. تجلیِ فیزیکیشان واقعیتهای فیزیکی که انسان به سادگی در طبیعت بهشان بربخورد نیست، بلکه واقعیتهایی است که ما خود ساختهایم، و ما انسانها چیزی نمیسازیم مگر آنکه نخست به تصورش بیاوریم. انگاره به عمل بدل نمیشود جز در صورتی که فردِ عامل باور داشته باشد انگارهی کذا ارزش عملی شدن دارد. برای به انقیاد در آوردن یک انسان دیگر، یا برای اغماض کردن در برابر بردهداری، یا برای مجاز دانستن اینکه کسی دیگری را به انقیاد خود در آورد، شخص باید نخست انگارهی انقیاد را در ذهن داشته باشد، و باید باور داشته باشد که عملی کردن این انگاره بهتر از چشمپوشی از آن یا محکوم کردنش است. کمیابی منابع یا مرگ به چنین رضایِ انسانی نیاز ندارند. آن نقل قدیمی در مورد مرگ و مالیات، به نظر فقط نیمیش درست میآید. [قول از بنجامین فرانکلین: در این جهان نمیتوان گفت چه چیز حتمی است، جز دو چیز: مرگ و مالیات. م]
اگر حکومت هم همچون بردهداری، ماحصلِ انگارههایی است که مردم بدیشان باور دارند، پس آنگاه دیگر بدیهی و لاجرم نیست. روزگاری خواهد آمد که بشریت بر نهادی که حکومت خوانده میشود با همان احساس شرم و شگفتیای نگاه کند که ما امروزه در برابر بردهداری داریم. چطور مردمانی -که بسیارانیشان هم مردمان خوبی بودند- میتوانستند روز از پس روز در محاصرهی نهادی تا این حد غیرانسانی و تا اینحد آشکارا خشونتآمیز و پلشت زندگی کنند؟ واقعا فکر میکردند همچو نهادی الزامی است؟ آیا نمیفهمیدند چقدر خجالتآور بوده؟ دشوار خواهد بود بعدها بفهمیم چطور اینهمه فرد از افراد بشر فکر میکردهاند حکومت لاجرم، قابل قبول، یا حتی خیر است. همانقدر که بردهداری به عتیقهای یقینا نفرتانگیز بدل شد، حکومت هم میتواند چنین باشد.
چطور اتفاق میافتد
وقتی بردهداری ملغی شد، به واسطهی تغییر در قواعد یا قوانین یا رهبران سیاسی نبود که ملغی شد. تغییرهایی از این دست خیلی زود از پسِ تغییر در باورها از راه میرسند، و به اشتباه اغلب اعتبار به اینها داده میشود، حال آنکه حقیقت این است که هرگز دلیل اصلی اینها نیستند. بردهداری زمانی به پایان رسید که انگارههای مردم در بابش تغییر کرد. مردم بدین باور رسیدند که نه تنها بردهداری شر است، بلکه غیرالزامی هم هست. مردم آنقدر به شرارتش باور داشتند که حاضر شدند قربانی دادن و فداکاری کردنهای کوتاهمدتی که برای تمام شدنش لازم بود را تحمل کنند تا بتوانند در دراز مدت به آن بهبودی وضعیت بشری دست بیابند که الغاء بردهداری باعث شد.
وقتی شعور اخلاقی مردم بر احساس محافظهکارانهی ثباتِ نهادیشان غالب شد، شیوهی محاسبهی هزینه و سود هم تغییر کرد. محصولِ ناشناختهی پایان بخشیدن به بردهداری در مقابل شرارتِ معلوم و شناختهشدهی این نهاد، به مخاطرهی قابل قبولی بدل شد در مقابل واقعیتی که دیگر غیرقابل قبول بود.
اصلاحات سیاسی
اصلاحات سیاسی هرگز آزادی به دنبال ندارد. در بعضی موارد نادر میتواند قدری آزادی برای عدهای مشخص به ارمغان بیاورد، اما تا جایی که این انبساط آزادی از طریق جهاز سیاسی اتفاق میافتد، بدان معنا است که باید چانهزنی صورت بگیرد، و این اغلب آزادیِ حوزههای دیگر را از میان میبرد، یا بدان معنا خواهد بود که اعتماد به حکومت به صورت درازمدت تقویت خواهد شد. بازی سیاسی، معطوف به بازسازمانبخشی و بازتحمیلکردنِ الزامِ وجود حکومت است.
بازی سیاسی توجه زیاد جلب میکند و همینطور بسیارانی پیشنهاد میکنند تا به عنوانِ جهازِ آموزشِ مردم به کار گرفته شود تا در باب قدرت آزادی بیشتر بدانند. سیاستورزی به مثابه آموزش فقط در دراز مدت و تا آنجا به کار میآید که به مردم میآموزد سیاستورزی در ذات خود بد است و دولت هرگز نمیتواند خیر باشد. اگر بازی سیاسی صرفا مردم را برمیانگیزاند که بخواهند حکومت کارها را بهتر انجام بدهد، در نهایت هرگز جامعه را به جامعهای آزادتر بدل نخواهد کرد. ناباوری به سیاستورزی و به حکومت است که در نهایت آزادی به دنبال خواهد داشت.
ارتش چین در میدان تیانانمن به شهروندان خودش شلیک کرد. سبب جنایتی مثل این رهبران سیاسی یا ژنرالهایی که فریاد میزنند «آتش» نیستند، بلکه مردانی در ارتش چینند که تصمیم گرفتند شلیک کنند. در غایت امر به سبب شرِ رهبری نبود که این جنایت اتفاق افتاد، بلکه باور به الزامِ پیروی از دستورات بود که باعثش شد. همواره مردمی با ارادهی معطوف به قدرت، با میل به مهار دیگران، وجود خواهند داشت. تنها آن زمان که باقی مردم به الزام قدرت باور ندارند و در نتیجه اطاعت نمیکنند است که آزادی حکمفرما میشود.
تغییرِ تمرکز
انسانها مایلند مسائل را به سریعترین و مستقیمترین راه ممکن حل کنند. میخواهیم بدانیم مسئلهی آزادیِ محدودشده از کجا نشات میگیرد. سرچشمه را ما در تصاعدی تدریجی خواهیم یافت. ابتدا تمرکز بر افراد است -رهبرانِ سیاسیِ نادرست. خیلی زود این تمرکز به احزاب و گروههای سیاسی تعمیم خواهد یافت، بعد به سیاستها و به قوانین، و آنگاه به کارگزاران و نهادها، و در نهایت به خود حکومت.
اینجا به نظر به هستهی معضل برخوردهایم: خود حکومت. هیچ کدام از شخصیتها یا احزاب یا ادارات یا قوانینِ تحتِ پرتوی حکومت نیستند که معضلند، بلکه تغییری بزرگتر در نقطهی تمرکزمان لازم است. حکومت ریشهی معضل نیست. معضل اصلی یک نهاد نیست، بلکه یک انگاره است. این انگاره که دولت امری است الزامی. این است متهم اصلی و بنیان نهاییِ همهی چیزهای بدی که حکومتها مرتکب شدهاند.
در نقطهی تمرکز امروزین، اندکی تغییر دارد اتفاق میافتد. بسیاری از مردم دیگر باور ندارند که یک سیاستمدار به خصوص میتواند معضلاتی را که حکومت پدید آورده، حل کند. تعداد رو به فزونی از افراد دیگر بر این باور نیستند که یک حزب به خصوص نسبت به دیگری، بیشتر ممکن است معضلات حکومت را بر طرف کند. حالا بیشتر به گوشمان میرسد که نهادها یا موجباتِ درونیِ نظامِ دولتی، مقصر دانسته بشوند. این پیشرفت است. با این وجود هنوز به ندرت میشنویم که کسی وجود خود حکومت را مقصر بشمارد، و حتی از همه نادرتر، این که انگارهی الزامی بودن حکومت را مقصر بداند.
باور به الزامی بودنِ حکومت، سببِ اقامهی آن میشود، و این حکومتِ اقامهشده در اصل خود مملو از انگیزهها و موجباتِ شری است که افراد و احزاب شر را جذب میکند و پرورش میدهد. گفتن اینکه افراد، احزاب یا سیاستها مغصلند، مثل این است که بعد از افتادن از ساختمانی بلند (به آن خاطر که نمیدانستهاید پلکان و آسانسور در ساختمان کجاست)، پیادهرو را مقصرِ شکستنِ پایتان قلمداد کنید. به تنگ آمدن از دستِ پیادهرو بیفایده و احمقانه است. پاسخ درست آن است که الزامِ افتادن از بالای ساختمان را به پرسش بکشیم. شاید در انجام این کار بتوانید روشهای کمتر دردناکی کشف کنید که بهتان در دست یافتن به هدف (به خیابان رسیدن)، کمک کنند.
هیچ شکل یا ترتیبی از دولت نیست که بتواند آزادی را تضمین کند. جواب همیشه در صلح، بازار، و ارادهگرایی نهفته است. حلقهی قدرت را هرگز نمیتوان در راه خیر به کار برد، بلکه باید پیش از آنکه از خیر به نفع شر بهره ببرد، در آتشش انداخت.
تغییردادن زندگیها و تغییرِ هستی
نمیخواهم نتایجِ حاصل از اقدام برای اصلاح حکومتها را کمارزش جلوه بدهم. با اقداماتی از این دست ممکن است زندگیهایی تغییر کنند. یک تصمیم دادگاهی میتواند یک فرد یا یک محله را از رفتن زیر ماشینهای نابودگر حکومت نجات دهد. از میان برداشتن یک آییننامهی نظارتی میتواند زندگی یک نفر کارآفرین را تغییر دهد و بگذارد تا رویایش را دنبال کند. افعالی از این دست را میتواند با اعانه در زمان فاجعه یا با آشپزخانههایی که به فقرا سوپ میدهند مقایسه کرد. میتوانند واقعا زندگیها را تغییر دهند و رفع خوشایند نگرانی به ارمغان بیاورند. میتوانند زندگیها را تغییر بدهند اما هستی را تغییر نخواهند داد.
فجایع همچنان خواهند آمد و خواهند رفت. شرایطی که باعث پدید آمدن گرسنگی میشوند با فروکش کردن اشتهای کسی که سوپ دریافت میکند چاره نخواهند شد. وقتی حکومت از فشار آوردن بر یک محله یا از قوانین نظارتی بستن بر یک صنعت برای یک بازهی زمانی پا پس میکشد، افعال آزادیکشش پا پس نخواهند کشید. حکومت به صورت مداوم به دنبال بسط خود خواهد بود – و باید که باشد- و در این راه همهی نقاط سست را به عقب هل میدهد تا بزرگتر شود، و بدین ترتیب اطمینان حاصل میکند که سیل بیپایانی از زندگیهای نیازمند کمک، در همان شرایط نیازمندی باقی خواهند ماند تا حکومت به کمکشان بشتابد، اما شرایط خودِ زندگی به صورت بنیادین تغییر نخواهد کرد. درمان بیماری کار شایستهای است اما با ریشهکن کردن بیماری تفاوت دارد.
تغییر دادن زندگیها کار خیر و رضایتبخشی است. اما برای آنها که به قدر کفایت دلیرند و رویا میپردازند، تغییر خود هستی است که سعادت به حساب میآید، و تغییر هستی تنها با از میان برداشتن حکومت حاصل میشود نه با بهترکردنش.
چه باید کرد؟
تنها تاکتیکی که ارزش پیگیری دارد، روشنگری است. روشنگری در خویش و در دیگران، و هر دو را مدام انجام دادن. این به آن معنا نیست که به مردم بگوییم به چه چیز باور داشته باشند یا چه بکنند. بیشتر به کشف پهلو میزند تا به آموزش. یک معلم ممکن است با ارائهی اطلاعات کمک کند شما حقیقت را کشف کنید، اما خودِ کاشف باید کنجکاوی و ذهنی باز داشته باشد. خودِ کاشف است که انتخابش بر کشف میافتد.
فردی آزاد بشوید، و خواهید دید که آزادی شما مشعلی خواهد شد برای آن دیگرانی که در جستوجو هستند. در هستی خود آزادی پدید بیاورید، اندیشه مبادله کنید و آغوشتان را به نیروی خلاقیت انسانی بگشایید. ذهن خود را اگر آزاد کنید، کمک میکنید تا دیگران هم ذهنشان را آزاد کنند، نه از این طریق که بهشان بگویید به چه چیز باور داشته باشند، بلکه با تشریح کردنِ انگارهها و با بحث دربارهشان.
تولید کردن ابداعات و فنآوریها در بازار به آن دلیل نیست که افراد هوشمند به دیگران میگویند چه چیز طراحی کنند. بلکه در عوض، این بدهبستان پویای مدام در بازار، این نشان دادن و توضیح دادنها، این آفریدن و پیروی کردنها و آزمون و خطاها است که چنین میکند و بازار را به اعلیترین بازیِ مدوامِ تبادل اقتصادی بدل میکند.
ساختنِ جامعهای آزاد نیازمند آن نیست که صبر کنیم تا حکومت محدود یا غایب شده باشد. حقیقت آن است که حکومت مادامی که جامعهی آزادی برای جایگزینیش اقامه نشده باشد، از میان نخواهد رفت. همچنان که مردمان آزاد به زندگیکردن و نفسکشیدن انگارهها و به متجلی کردنِ هستی، و نیرو و خوشی و پیشرفت و سعادتِ حاصل از آزادی ادامه میدهند، نیروی انفجاری انگارهها بنیانهای حکومت را نابود خواهد کرد.
این بدان معنا نیست که همهی کسانی که خواهانِ آزادیاند باید یک کار یکسان بکنند. تشریح و بحث در بارهی انگارههای یک جامعهی آزاد چنان کار بسیط و متحولکنندهای است که خود درهایی بیشمار را میگشاید. تفاوتهایی که ما در توانایی و علایقمان با یکدیگر داریم به اقداماتی متفاوت و پرشمار منجر میشود و روشنگری فضای فراخی در اختیار تفاوتها میگذارد.
مکان تجلی تفاوتهایمان در این خواهد بود که با چگونه «دیگرانی» مبادله میکنیم و از چه روشها و محملهایی بهره میبریم. اما روشها و محملهامان باید مبادلهکردن اندیشه و برساختنِ جامعهی آزاد باشد. نمیتواند فریب دادن و گول زدن و «سقلمه زدن» و مجبور کردن و رشوه دادن و تحمیل کردن باشد. اینها در نهایت تنها منجر به آزادی کمتر خواهند شد.
آزادی لاجرم نیست، اما ممکن است. حکومتی که آزادی را پایمال نکند اما ممکن نیست. مادامی که حکومت را الزامی بشماریم، وجود خواهد داشت، و حکومت همواره به فراسوی حدود مطلوبی که برایش در نظر گرفته شده، رشد خواهد کرد. حکومت از جامعه آنقدر تغذیه میکند تا نابودش سازد، و سپس خود را نابود میکند. اما اگر باور به الزامِ حکومت به قوت خود باقی بماند، آنگاه حکومتِ ساقطشده خیلی زود با حکومتی تازه جانشین خواهد شد و فرایند بار دیگر از سر گرفته میشود.
تنها بنیانی که میتوان بر آن جامعه را بیکه فرو بپاشد، بنا کرد، باور به بیحکومتی است.
باید که «باور» وجود داشته باشد. استدلالهای سببی (عملی) و علمالاخلاقی (اخلاقی) که علیه حکومت صورت میگیرد، هدف را گم میکنند. مردم نظامی ناکارآ و غیراخلاقی را، اگر باور داشته باشند که الزامی است، خواهند پذیرفت. زمانی که غیرالزامی بیابندش، آنگاه رهایش خواهند کرد و برای این کاراشان دلایل اخلاقی و عملی خواهند آورد، اما نخست این باور به الزام حکومت است که باید از میان برود.
تصور آزادی
لودویگ فون میزس برای فعل انسانی سه پیششرط ذکر میکند. فرد باید از وضعیت فعلی ناراضی باشد، تصوری از وضعیتی بهتر در ذهن داشته باشد، و باور داشته باشد که میتواند به تصورش دست یازد.
همه از دولت نارضایتی مخصوص خود را دارند. تقریبا هیچ کس هیچ تصوری از چیز بهتری در ذهن ندارد. مردم تصوری دارند از یک «شر الزامی» دیگر که به گونهای متفاوت سازمان یافته باشد، اما کمیِ تخیلشان مجبورشان میکند این قید «الزامی» را حفظ کنند. در کتاب امثال سلیمان آمده که مردم به جهت فقدان بصیرت فنا خواهند شد.
اگر تخیلاتمان را آزاد بگذارید میبینیم که مدارک فراوانی هست که نشان بدهد نظم بیحکومت وجود دارد. قاطبهی جهانی که ما پیرامون خود میبینیم را عرفها و نهادهای غیرحکومتی پدید آوردهاند. به لحاظ تاریخی، جامعه بر حکومت مقدم است، و شواهد بسیاری هست که نشان میدهد برای معضلاتی که بهمان آموختهاند باور داشته باشیم تنها حکومت میتواند حلشان کند، راهحلهای عاری از حکومت وجود دارد.
جدا از شواهد گذشته و حال، به کار بستنِ دانشمان در باب توان بالقوهی انسانی هم میتواند یاریمان کند به تصور بیاوریم شرایط بیحکومت چگونه خواهد بود. نویسندگان علمیتخیلی فنآوریهای نادیده و ناشنیده را با نگاه کردم به پیشرفتهای تکنولوژیکِ زمان حاضر، به رشتهی خیال آوردهاند. پیشبینی و استقراء کردهاند که قوهی ابتکار بشری، اگر در مسیر فعلیش حرکت کند، به کجا خواهد رفت. بهترین اندیشمندان اجتماعی هم کاری مشابه در باب جامعه میکنند.
بعضی حامیانِ آزادی، تصوری دارند از یک چیز بهتر. ایشان میتوانند ترتیبات اجتماعی فراوانی را در نظر بیاورند که از حکومت عاریند. اما بیشترشان همچنان سومین شرطِ فعل بشری را کم دارند: باور به اینکه توان رسیدن به آنجا وجود دارد. بعد از اقدامات بسیار و بیثمر در راه انقلابها و فعالیتهای سیاسی، به نظر میآید پاسخی وجود ندارد. اما به گونهای دومین شرطِ فعل انسانی، خود جواب سومین شرط است. اگر تعداد کافی ار مردم به راهحل بهتر باور داشته باشند آنگاه دست از حمایت از راهحل نامرغوب خواهند کشید (اگر باور داشته باشند که آینده نوید بخش است، حتی در برابر ناشناختهای که پیشروست هم چنین خواهند کرد) و دیگر راه بر تجربههای تازه نمیبندند. مردمی که تخیلشان برای به تصور آوردن یک خودرو کوچک است، به راحتی ممکن است محدودیتهای راهسازی را بپذیرند. ولی افرادی که نمیتوانند یک نوع خودروی معین را به تصور بیاورند اما از طرفی میتوانند پیشرفت انسانی و ابداعات بشریای را به خیال بیاورند که قادر است شگفتزدهشان کند، در محدودیت وضع کردن بر روند ساختن چیزی که نویدهای هنوز ناشناخته در خود دارد، محتاط خواهند بود.
به همین دلیل است که نیازی نیست همهمان تصورمان از جهانی بیحکومت، یکسان باشد. با این حال اما همگیمان باید آنقدر دلیر باشیم و آنقدر ذهن بازی داشته باشیم که بتوانیم در روابط انسانی، عامل بالقوهی نظمِ عاری از حکومت را درک کنیم.
برای آنها که میتوانند جهانی چنان را به تصور بیاورند، تکلیف آن است که ذهن دیگران را نسبت به این امکانات باز کنند. نشانشان بدهند و برانگیختهشان کنند و کنجکاویشان را تحریک کنند. آنجا که تخیل نباشد، آزادی هم غایب است.
آنگاه که اتفاق بیفتد
شاید آغازِ پایانِ حکومتها تدریجی باشد. شاید تلاشهای حکومت برای تحمیل کردنِ محدودیت بر فعالیتهای کهتر، به طور روز افزون نادیده گرفته شود. ممنوعیتِ تحمیلشده بر غذا و نوشیدنی شاید به سخره گرفته و غیرقابل اجرا شود. شاید این روند به آرامی به نادیدهگرفتن محدودیتهایی بزرگ و بزرگتر بسط بیابد. شاید با انفجاری آغاز شود. ممنوعیتهای دارویی شاید به پایانی ناگهانی برسند، زودتر از چیزی که همه انتظارش را دارند هم شاید چنین شود. مدارس دولتی شاید ناگهان آنقدر کم استفاده و در مقایسه با ابدعات آموزشی، آنقدر غیررقابتی شوند، که به کل برافتند.
شاید بدونِ یک ماحصل چشمگیر و درشت اتفاق بیفتد. شاید اصلا سیمای حکومت همراهِ کارکردهایش نمیرد. همانطور که اشرافیت انگلستان همچنان وجود دارد اما دیگر در تنظیم و نظارت بر زندگی روزمره نقشی ایفا نمیکنند. موجودیتشان تنها به مثابه انعکاس و خاطرهای است از آنچه زمانی مردم بدان باور میداشتهاند. برخی قبایل آمریکاییهای اصیل (سرخپوستها .م) هنوز رقصهای باران را اجرا میکنند، اما نه به آن خاطر که هنوز، مثل گذشته، باور دارند باعث بارش میشود بلکه به مثابه تجلیل از گذشتهشان چنین میکنند. حکومت هم ممکن است به همین سان دگر بدیسد. شاید هرگز «از میان نرود»، اما ممکن است معنایش را، جز به مثابه سنت، از دست بدهد. تظاهرات و جلال و شکوهش شاید به جا بماند اما قدرتی که بر هستیِ ما دارد از میان خواهد رفت.
جهان، چه آرام و چه سریع، چه اندک و چه بسیار، چه آگاهانه و چه ناخودآگاهانه، تغییر خواهد کرد. حکومت همچون بردهداری در آمریکای امروز، میتواند به عتیقهای از دوران گذشته بدل شود که هر آنچه زمان پیش میرود درک کردنش دشوارتر است. به طرق بسیار این گرایش از همین حالا آغاز به کار کرده و ما همین حالا هم در جهانی زندگی میکنیم که تا حد زیادی بیحکومت است، هر چند قدرش کم دانسته شده و به درستی درک نشده است. شاید مسئله تنها به واقعیت بدل کردن آنچیزی باشد که هماینک هم حقیقت دارد: حکومت الزامی نیست و هرگز هم نبوده است.
واقعیتگرا و افراطی
فسخ حکومت وابسته به آن نیست که مردم، افراد بهتری بشوند، یا اخلاقیات تغییر کند، یا وابسته به آن نیست که تکامل یک قدم جلوتر برود. اینکه دولت الزامی و لاجرم است، سفسطهای بیش نیست. همین حالا هم میتواند از میان برود. مسئله تنها ماییم که باید باروها و الگوها و نظریاتمان راجع به جهان را تغییر بدهیم. تنها چیزی که نیاز است، آن است که ما دریابیم الزامی در کار نیست. میگویم «تنها چیز» اما نیروی تخیلی که برای دیدنِ الزامی نبودنِ حکومت لازم است، اصلا چیز کوچکی نیست. باز کردن اذهانمان رو به این امکان بزرگترین و نویدبخشترین ماجراجوییِ عملی و اندیشهورزانهی ما است.