— مترجم: آرمان سلاحورزی
آن لحظهای که اولین سیدی موسیقیم را از بستهبندیش بیرون آوردم و سیدی زیر نور خورشید درخشید و رنگهای رنگینکمانی زیبا دور تا دورم ساطع کرد، رنگهای آیندهای دیجتال – آن لحظهای است که برای ابد در ذهنم حکشده خواهد ماند. سیدی مثل طلوع یک عصر تازه به چشمم میآمد. میشد دیگر از دست آن صفحهی بشقابی وینیل خلاص شد که آنهمه جا در آپارتمانم گرفته بودند – نزدیک به بیست متر از خانه را صفحهها اشغال کرده بودند. و حالا، شاید حتی در یک آن، این احتمال به نظر واقعی میآمد که همهی کلکسیونی که در تمام مدت زندگیم جمع کرده بودم، دیگر منسوخ و ناکارآمد شده باشند. کیفورِ این پیشرفت تازه بودم، به خصوص آنوقت که سیدی را داخل سینیِ سیدیخوان گذاشتم و صدای ملایم چرخش سیدی را شنیدم و بلندگوها زیباترین نسخه از کنسرتوی اول براندنبورگ را که به عمرم شنیده بودم، بیرون دادند. برای اولین بار در زندگی میتوانستم صدای سیمهای فلزی ویولونها را تشخیص بدهم، در ارتعاش زیر آرشههای دماسبی که رویشان میلغزید و همچنین میتوانستم صدای زائدههای کوچک سیمهای هارپسیکورد را بشنوم که پایین میافتادند و بالا میآمدند و نتها را یکی بعد از دیگری زخمه میزدند.
فکر کردم دیگر همهچیز تغییر کرده.
این یک دانه سیدی که داشتم، همهی چیزی بود که تا یک ماه بعدش گوش میدادم چون پول نداشتم یکی دیگر بخرم و چون دیگر نمیتوانستم برگردم و صفحه گوش کنم. دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت و بالاخره زمان موعود رسید. باید آپارتمان را تخلیه میکردم و جای دیگری اسباب میکشیدم. اصلا خیال نداشتم صفحهها را هم با خودم ببرم. بغل بغل با خودم پایین و به زبالهدان سر کوچه حملشان کردم و ریختمشان دور. تجربهی تلخوشیرینی بود اما میدانستم که دارم به گذشتهای کمتر ایدهآل بدرود میگویم و آیندهای خارقالعاده را در آغوش میکشم.
این همه سال بعد، حالا بالای یک سطل لباس چرک ایستادهام که پر است از سیدیها، شاید ۵۰۰ تا سیدی آن تو باشد. سرنوشتشان هم که معلوم است: زبالهدانی. بله، این همه سیدی را در فاصلهی این سالها جمع کردهام. یکجوری آیندهی آن روزهای گذشته، تا بخواهد به امروز برسد، دوباره برای خودش گذشتهای شده بود.
چرا آنقدر که باید از این بابت خوشحال نیستم؟ وقت خریدن هر سیدی—مثل وقت خریدن صفحهها—با خودم خیال میکردم که دارم سرمایهام را روی چیزی میگذارم که حالا حالاها دوام خواهد آورد. بعد تاریخ شروع کرد تندتر از چیزی که توان عقلایی من تصور کرده بود، حرکت کردن. سیدیها را باید پنج سال پیش دور میریختم اما نمیتوانستم بیخیالشان بشوم. نمیتوانستم بیخیال آن لحظهای بشوم که برای نخستین بار شگفتیِ تکنولوژیکِ سیدی را در دست گرفته بودم، آن تابشهای رنگینکمانی، آن سهولتی که به اندازهی کف دست بود، آن معجزهای که در تصورِ برجستهترین آثار هنری جهان بود، همهشان ضبط شده در صفر و یکهایی روی دایرهای به کوچکی پیشدستی سالادخوری.
وقتی همه داشتند امپیتری پلیر و آیپاد میخریدند، من نمیتوانستم با جریان همراه بشوم. در سر من موسیقی میبایست روی یک چیز فیزیکی وجود میداشت -حتی اگر چیزِ فیزیکی فقط شامل عناصر دیجیتال میبود- تا من بتوانم باور کنم واقعا صاحب این چیز موسیقیاییام. از این بابت حرکت از صفحه به دیسک دیجیتال چندان جهشی نبود. نسخهی بهترشدهی همان چیز قبلی بود. ولی دانلود کردن موسیقی؟ به حق چیزهای نشنیده. مدام سعی میکردم خودم را به چالش بکشم که با جریان همراه شوم، اما نمیتوانستم. چطور میشد باور کنم که کافی است روی این و آن چیز کلیک کنی و اعتماد کنی که چیز کلیکشده وقتی میخواهیش سر جای مقرر باشد.
بنابراین عوض خریدن پخشکنندههای دیجیتال، من تواناییم در پخش کردم همزمان چندین و چند سیدی را تقویت کردم. پخشکننده ۳ سیدی، بعد پخشکنندهی ۶ سیدی، بعد پخشکنندهی ۳۰ سیدی، و بعد دیگر در فکر اختراعی بودم که میگذاشت آدم صدها سیدی را توی پخشکنندهی چرخفلکطور عظیمی بگذارد و پخش کند. سر آخر سراغ اختراع همچو چیزی نرفتم، ولی کم مانده که بروم. مردم اصرار میکردند که سیدیهام را روی هاردم کپی کنم تا بتوانم توی آیتونزم بریزمشان، اما اصلا نمیتوانستم فکرش را هم بکنم که یک هفته از وقتم را برای این کار بگذارم، به علاوه، هنوز هم نمیتوانستم به سرم فرو کنم که موسیقی میتواند بهکل بیرون جهان فیزیکی وجود داشته باشد و در عین حال مال من هم باشد. در نتیجه بهجای همچو کاری، بیشتر صبر کردم.
سالها گذشت، آیپادها آیفون شدند و همان وقتی که بقیه توی کار هدفونهای کوچک و بلوتوث بودند، من تنها کسی توی دنیای خودم بودم که هنوز بلند میشد، عرض اتاق را طی میکرد، میرفت بین بستههای پلاستیکی میگشت، جلد سیدی را باز میکرد و بیرونش میکشید و توی پخشکنندهاش میگذاشت.
چرا این کار را با خودم میکردم؟ قضیه چه بود؟ احساسی را که پدربزرگم باید میداشت کاملا درک میکردم، آنوقت که آخرین آدمی بود که آهنگهای اسپایک جونزش را روی صفحهی ۷۸ دور، و داخل صفحهگردان منسوخش پخش میکرد. من چیزی بودم متعلق به گذشته، اما نمیتوانستم راهم را به این آیندهی تازهی نو پیدا کنم.
بعد در حدود دو سال پیش اتفاق خارقالعادهای افتاد. اتفاق به نظر، اول با پندورا شروع شد، و بعد نوبت اسپاتیفای بود، و آخر سر بهترینِ چیزها اتفاق افتاد: گوگل پلی. حالا دیگر لازم نبود انتخاب کنم. چه باری از دوشم برداشته شده بود. ماشینی بود که برایم انتخاب میکرد. ماشینه یک جای دیگری زندگی میکرد اما دستگاهی که محصول را تحویل میداد توی دست خودم بود. هیچ وقت موسیقی پخش کردن را قطع نمیکرد. تنها کاری که من باید میکردم باز کردن پرده رو به این صدای مداوم بود و دوباره بستن پرده.
چرا همچو چیزی باید مهم باشد؟ آیا نمیخواهم انتخاب داشته باشم؟ مرا میبخشید اگر آنچه قرار است بگویم قدری نفسگرایانه به نظر میرسد ولی باید این مشکلی که دارم را باهاتان در میان بگذارم. من حافظهی موسیقیایی خارقالعادهای دارم. اگر قطعهای را فقط یکبار هم شنیده باشم میتوانم تمام و کمال در سرم مرورش کنم، و میتوانم به سرعت به خیالش بیاورم. این زندگی را برایم سخت کرده.
پس، برای مثال، اگر انگشتم را بگذارم روی یک سیدی از دوئتهای عبادیِ ویوالدی (برای اینکه بیرونش بکشم و بگذارم که پخش شود)، دارم از پیش موسیقی را توی سرم میشنوم. باید سریع، قبل از اینکه موسیقی مربوطه جذابیتش را برایم از دست بدهد سمت پخشکننده بدوم، و آن وقت که سر آخر صدا وارد فضای اطرافم میشود، من دیگر پیشپیش موسیقی را «شنیدهام» و واقعی شدن صدا حالا دیگر به نظرم تکرار مکررات میرسد. این مشکلی است که ملال زیاد همراه دارد. هیچ چیزی که از بلندگوها بیرون میآید دیگر به نظرم حس تازگی ندارد. همهی موسیقی به گام زدن در مسیری تبدیل میشود، که قبلتر طیاش کردهای.
از این بابت است که خیلی به نظرم عالی است که الگوریتمی یکجایی برایم آهنگ انتخاب کند تا بهشان گوش بدهم. خیلی وقتها ماشین موسیقیهایی پخش میکند که من هرگز نشنیدهام، که خیلی عالی است. چیزهای تازه را بهم معرفی میکند، اکسیژن به زندگیم میدمد. هر بار کلی حال میکنم.
بالاخره، بعد از سالها صبر کردن برای اینکه فنآوری به یک ثباتی برسد، انگار سرانجام به جایی رسیده که میتواند مرا قادر کند کاری را که احتمالا باید سالهای پیش میکردم، نهایتا انجام بدهم: کلکسیون عظیم سیدیهایم را به زبالهدانی بریزم.
با این همه و با وجود درکی که از نظریهی سوبژکتیو ارزشگذاری اقتصادی دارم، هنوز ماجرا شگفتزدهام میکند. آن گنج یگانهی درخشانی که من سال ۱۹۸۷ از بستهبندی بیرونش آوردم، حالا ۵۰۰ برابر شده، شاید هم بیشتر، و با اینهمه آن گنج قدیمی من حالا زبالهای بیش نیست، هر چند در مختصاتِ فیزیکیش هیچ تغییری اتفاق نیفتاده. چه چیزی در فنآوریای که بهاش دسترسی داریم تغییر کرده. اما مهمترین تغییر همین است. انتظار و باورمان را در باب امکاناتی که پیشرو است تغییر میدهد.
مهم نیست در باب جهان پیرامونمان امروز بر چه باوریم، مهم نیست چقدر چیزی در وهلهی اول به نظر تاثیرگذار و برانگیزاننده برسد، مهم نیست چقدر مطمئنیم که از آینده باخبریم و در نتیجه میتوانیم تشخیص بدهیم چیزی گذرا است یا، بر عکس، برای دراز زمانی شگفتآور باقی خواهد ماند، واقعیتی که هست توأمان هشداردهنده و آزادیبخش است: در جهانی که رو به توسعه دارد و پیشرفت میکند، همهی چیزهای فیزیکی موضوعِ تنزل قیمت است، تا به نقطهی ارزشِ صفر برسد.
گذشته از همهچیز، سیستم تحویل محصول نیست که ابدی و ازلی است، بلکه خود موسیقی است که میماند.