—مترجم: محسن محمودی
رشد اقتصادی مدرن نمونهی بارز یک مسالهی کمتر پرداخته و تعریفشده است که تعداد تبیینهایِ ممکنِ آن به طرز چشمگیری از مقدار اطلاعات واقعاً در دسترس، پیشی جسته. در یکی از نخستین نوشتههایم، پیشرفت غرب را با مونالیزا قیاس کردم. درست مثل دلیلی که مایهی شهرت این نقاشی داوینچی شد، رشد اقتصادی مدرن نیز هیچ فرضیه و جواب قطعی به خود ندیده و تبیینهای رقیب بیشماری به دنبال توضیح این پدیده هستند، از زغالسنگ و سرمایهی انسانی گرفته تا نهادها و فرهنگ؛ تمایز قائل شدن بین این مسائل هیچ آسان و سرراست نخواهد بود.
مقالهی اخیر ویلیام ایسترلی و راس لِوین دو گامِ بسیار مهم در این حوزهی تفحص برمیدارد. اولی، با اینکه ربط مستقیمی به مورخان ندارد، ولی برای ایشان جای تأمل دارد؛ مهیا ساختن یک بانک اطلاعاتی جدید در مورد کل جمعیت اروپایی حاضر در مستعمرات در اوایل دورهی استعمار. دوم، مقالهی مذکور تلاش میکند به «پرسش بزرگ»، یعنی اینکه چه چیزی خمیرمایهی توسعهی نسبیِ اقتصاد در سطح جهان شده، با نگاهی به رابطهی بین شمارِ جمعیت اروپا در اوایلِ دورهی مدرن و تولیدِ اقتصادی کنونی، پاسخی بدهد.
واضح است که استعمارگریْ منشأ محنت انسانی و بیدادی مخوف بوده است. بدتر از این، مهاجران اروپایی معمولاً حامل امراضی بودند که بخشهای عظیمی از جمعیت محلی را به ورطهی نابودی میکشاند. ایسترلی و لوین هیچکدام از این مسائل را انکار نمیکنند. بلکه آنها بیشتر درگیر این سوال هستند که آیا حضور اروپاییها در مناطق استعماری—با وجود نامشروع بودنِ اخلاقیِ واضح استعمارگری—هیچگونه منافع اقتصادی چشمگیر و بلندمدتی بهوجود آورده یا نه.
در واقع، این مقاله، مصونیت مردمان محلی در برابر ویروسهای اروپایی را منشأ تغییرات درونزا در الگوهای اسکان اروپاییان میگیرد. اروپاییها آشکارا نقاطی را تحت استعمار میگرفتند که دارای آبوهوایی ملایم و سایر ویژگیهای مطبوع باشد. این امر به شیوهای قابل فهم مرتبط با ترقّی اقتصادی بلندمدت بود.
بهعلاوه، اروپاییان همچنین بیشتر در مناطقی مستقر میشدند که در آنها با مقاومت ناچیزی از سوی بومیان مواجه بودند. اگر مواجهه با میکروبهای اروپایی، نرخِ مرگومیر را بینِ مردمان محلّی بالا میبرد، چنین مقاومتی به طرز چشمگیری تضعیف میشد. از آنجا که دلایل ناچیزی وجود دارد تا از مقاومت میکروبی گذشته انتظار داشته باشیم که نتایجِ اقتصادی حال حاضر را از طرقی غیر از طریق شکل دادن به رقت و غلظت استقرار اروپاییان، متاثر ساخته باشد، و باز از آنجا که چنین مقاومتی با دیگر خصائل این نواحی ارتباطی نداشته است، این راه برای ما گشوده میشود که تاثیر مستقیم استعمارگری اروپایی را بر نتایجِ اقتصادی بیازماییم.
نتایج کاملاً قابل ملاحظهاند. عملاً نیمی از واریاسیون در متوسط امروزیِ سطح توسعه جهانی میتواند به حساب میزانِ اسکانِ اولیهی اروپاییان گذاشته شود. نویسندگان مقاله برآناند که یافتههایشان در تقابل با روایتی است که عجم اوغلو و رابینسون از نهادهای «فراگیر» و نهادهای «بهرهکش» که استعمارگران با خود به نقاط مختلف جهان بردند، نقل میکنند. روایتِ نهادیِ ایشان میگوید که نقاطی که اروپاییها مایل به اسکانِ گسترده در آنها نبودند، دائما با واردات نهادهای اقتصادی «بهرهکش» در مخاطره بودهاند. در مقابل، ایسترلی و لوین، به این نتیجه رسیدهاند که هرگونه حضورِ اروپاییان—صرفنظر از قلّت و کثرت و یا مبدأشان—تاثیرات مثبت نیرومندی بر نتایجِ اقتصادی داشته است.
اما، حضور اروپاییها دقیقاً به چه طریقی بر نتایجِ اقتصادی کنونی اثر گذاشته است؟ ایسترلی و لوین ادعا میکنند که روایت ایشان با مفهوم سرمایهی انسانی که نقشی تعیینکننده در شکلگیری توسعه دارد، سازگار است.
اروپاییان حامل سرمایه انسانی و نهادهایی بودند که پایهی تولید سرمایه انسانی جدید است. روشن است که یافتههای ایشان تنها به طور غیرمستقیم از ایدهی مذکور پشتیبانی میکند.
اروپاییها با خود چیزهای مختلفی آوردند—فرهنگ و هنجارهای نانوشته، هنجارهای حقوقی، نهادهای سیاسی، فنآوریهای ویژه—و برای مشخص ساختن تاثیر آنها بر نتایجِ اقتصادی، هیچ راه آسانی وجود ندارد. مطمئناً میتوان مفهوم سرمایهی انسانی را فراختر دید، به گونهای که برخی صفات دیگر را نیز دربرگیرد، ولی این نگرش فراختر، از قوّتِ روایتهایِ مبتنی بر سرمایهی انسانی از توسعه میکاهد.
همزمان، درک جزئیتر از سرمایهی انسانی به نظر نمیآید همآوا با واقعیت تجربی باشد. بهعنوان نمونه، در قرن ۱۹ مهاجرت چینیها به آسیای جنوبشرقی، برای تعداد نامتناسبی از دهقانان ورشکستهی متعلق به جنوب چین، شغلی دستوپا کرد؛ دهقانانی که باید کارگر قراردادی میشدند. با گذشت دو نسل از آن زمان، این جلای وطن توانسته موتور محرک توسعهی اقتصادی در نقاطی مثل سنگاپور و مالزی شود—عموماً هم علیرغم تبعیض و خصومت آشکاری که متوجه مهاجران بودهاست. کاملا قابل قبول است که بگوییم مهاجران چینی به خاطر هنجارهای اجتماعی که با خود آوردهاند، به موفقیت نائل آمدند. ولی چندان محتمل به نظر نمیآید که چینیها به خاطر مجموعه مهارتهای مشخص و انحصاری که دارا بودند، کامیاب شده باشند.
با در نظر داشتن اینکه علم اقتصاد با انسانها سروکار دارد، نمیتواند از درجهای از ابهام مفهومی، گریزی داشته باشد. مهمتر آنکه، بعید به نظر میآید که «پرسش بزگ» با ارائهی شواهد میدانی بیشتر—فارغ از اینکه با چه دقت و مهارتی کسب شدهاند—چندان واضحتر شود. شاید زمان آن رسیده است که متواضعانهتر به این پرسش نزدیک شویم؛ مثلاً با مطالعهی معجزات و فجایع رشد و ترقّی (و چه بهتر که همراه با آزمایشهایی تجربی باشند)، و از علم اقتصاد، به عنوان منبع پاسخهایی مشخص و کمّی در باب رانههایِ عمیقِ پیشرفت و ترقّی در عصر مدرن، دست بشوییم.