—مترجم: آرمان سلاحورزی
یادداشت سردبیر: نام رابرت نوزیک و کتاب اثرگذارش با نام «آنارشی، دولت، و آرمانشهر» برای خوانندهی فارسیزبان کمابیش آشنا است، و این به رغم این است که ترجمهی فارسی کتاب موجود نیست. آشنایی به واسطه اثرگذاری و معروفیت کتاب در فلسفه سیاسی و نسبتی است که با کتاب معروف دیگر دارد—«نظریهای در باب عدالت» به قلم جان رالز، فیسلوف همکار نوزیک در دانشگاه هاروارد. کتاب نوزیک محصول مباحثهی او با مایکل والزر است و پاسخی به نظریهی رالرز. آرمان سلاحورزی به ترجمهی «آنارشی، دولت، و آرمانشهر» همت کرده است. بادا که خوانندهی فارسیزبان به خواندن اصل استدلال نوزیک فرصت بیابد. آنچه از پی میخوانید، ترجمهی پیشگفتار کتاب است.
***
افراد ذیحقوق اند؛ و این بدان معنا است که اَعمالی هستند که هیچ فرد یا گروهی مجاز به ارتکاب آنها نیست (چون ارتکابشان پایمال کردن آن حقوق است). این حقوق چنان محکماند و دامنهی نفوذشان چنان گسترده که سؤالی پیش کشیده میشود: آیا کاری میماند که دولت و متصدیانش انجام بدهند؟ حقوق فرد چه مجالی برای دولت باقی میگذارد؟ ماهیت دولت، کارکردهای مشروع و توجیهات وجودیش (اگر توجیهی وجود داشته باشد) دغدغهی اصلی این کتاب اند. تفحصهای ما در این کتاب موضوعات متنوع و بسیار در هم پیچیدهای را شامل میشود.
نتایج اصلیای که از تفحص در باب دولت حاصل کردهایم این است که یک دولت حداقلی، مقیدشده و مشروط به کارکردهای محدودِ حفاظت (در برابر زور و دزدی و غبن و سرپیچی از قرارداد و غیره و غیره)، دولتی توجیهپذیر است. همچنین نتیجه گرفتهایم که هر گونهی موسّعتر از دولت، حق افراد را به اینکه به زور به انجام بعضی اعمال مجبور نشوند، زیر پا خواهد گذاشت و در نتیجه وجودش توجیهناپذیر است. و در نهایت اینکه دولت حداقلی هم بحق است و هم الهامبخش. دو استنباط قابل توجه اینجا وجود دارد. یکی اینکه دولت نمیباید از جهاز قهریش برای واداشتن برخی از شهروندان به یاری دادن به باقی شهروندان استفاده کند، و دوم اینکه نمیباید از جهاز قهریش برای ایجاد ممنوعیتهایی بهره ببرد که به بهانهی خیر خود مردم (یا حفاظت ایشان در برابر شر) بر ایشان اعمال میشود.
علیرغم اینکه در چنین استنباطی فقط مسیرهای قهری را نابایسته دانستهایم و مسیرهای داوطلبانه را به قوت خویش باقی گذاشتهایم، اما عدهی بسیاری خواهند بود که استنتاجات ما را دفعتاً مردود خواهند دانست، چه خوش نمیدارند به هر چیزی باور داشته باشند که اینقدر—به ظاهر—سنگدلانه با نیازها و رنجهای دیگران برخورد میکند. همچو عکسالعملی برایم آشنا است، چرا که عکسالعمل خودم، وقتی برای اولین بار به این دیدگاهها فکر میکردم، از همین دست بود. بعد با اکراه خودم را میدیدم که از خلال مباحثات و تأملات بسیار، دارم به آنچه امروزه دیدگاههای لیبرتارین مینامیم، پایبند میشوم. در این کتاب از آن اکراه قدیمیام شواهد کمی خواهید یافت. در عوض آن تأملات و مباحثی را ملاحظه خواهید کرد که سرانجام مرا متقاعد کردند. سعی کردهام به استعداد و به زوری که از عهدهم برمیآمده، آنها را عرضه کنم. بدین ترتیب، خطر جریحهدار کردن احساسات خواننده را مضاعفاً بر خود هموار کردهام، هم از بابت مواضعی که اینجا شرح دادهام و هم از آنجا که در دفاع از این مواضع اقامهی دلیل کردهام.
اکراه اولیهم در این مجلد حضور ندارد، به این خاطر که به کل ناپدید شده است. با گذر زمان به این دیدگاهها و نتایجشان خو گرفتهام و حالا قلمروی سیاست را از خلال اینها مینگرم. (آیا بهتر نیست بگویم این دیدگاهها اصلاً مرا به در نگریستن به قلمروی سیاست قادر کرده؟) از آن جا که بسیاری از افرادی که مواضعی مشابه این دارند، آدمهایی کوتهبین و متصلبالفکر اند و شگفتا که تناقضگونه نسبت به روشهای آزادتر زندگی بغض دارند، واکنشهایی که امروزه خیلی طبیعی و متناسب با این مواضع و اصول نظریش از خود بروز میدهم باعث شده در زمرهی ناجور این افراد قرار بگیرم. اینکه بیشتر آدمهایی که میشناسم و بهشان احترام میگذارم با من مخالفند، واقعیت خوشایندم نیست چرا که مدتها است از آن کیف نه-چندان-ستودنی دست شستهام که در رنجاندن و متحیر کردن مردم موجود است، وقتی به ادلهای قوی از مواضعی که خوش نمیدارند یا از نظریات منفورشان دفاع میکنی.
در این کتاب به سیاق عدد کثیری از آثار فلسفی حوزهی شناختشناسی و متافیزیک دست به نگارش زدهام. یعنی که استدلالات مشروح و استادانه در این کتاب خواهید یافت، مثالهای نقض دور از ذهنی خواهید یافت که دعاوی را مردود میکنند، فرضیههای حیرتآور، چیستانها و وضعیتهای ساختاری انتزاعی در اینجا خواهید یافت، سعیم را خواهید دید برای تببین نظریههای بدیل در خور طیفی از موارد مشخص، استنتاجهای تکاندهنده و از این دست پدیدهها اینجا زیاد خواهد بود. اگر چه این سیاق کار پاسخگوی شور و هیجان فکری است (یا امیدوارم که باشد) اما ممکن است بعضی را از کتاب بتاراند چرا که احساس خواهند کرد حقایق حوزهی اخلاقیات و فلسفهی سیاسی جدیتر و فراتر از توان این ابزارهای «پر زرق و برق» هستند. با این همه شاید قضیه چنین باشد که درستی اخلاقی همیشه در آنچه به طبیعت پذیرفتنی مییابیم، یافتنی نباشد.
سیستمبندی یک دیدگاه پذیرفتهشده یا توضیح اصولی که مقبول اند، نیازی به استدلالهای استادانه ندارد. در باور عمومی همین که صرفاً اشاره کنیم فلان دیدگاه با دیدگاه مطلوب و پذیرفتهی خواننده نمیخواند، کافی است که استدلالی مخالف اقامه کرده باشیم. اما دیدگاهی که با دیدگاه خواننده تفاوت دارد نمیتواند به صرف اشاره کردن به ناسازگاری دیدگاه پذیرفتهشده با مواضع خود، استدلالی به سود خود ارائه دهد. بلکه باید دیدگاه پذیرفتهشده را به بوتهی دشوارترین آزمایشهای نظری بفرستد، تحت سختترین فشارهای صحتسنجی قرارش دهد؛ و این کار را به واسطهی ارائهی ادلهی مخالف و موشکافی پیشفرضهای دیدگاه پذیرفتهشده انجام دهد و همچنین با طرح کردن شرایط محتملی که حتی هواداران دیدگاه غالب از پیآمدهای دیدگاه مطلوبشان در آن شرایط ناخشنود باشند.
حتی خوانندهای که در نهایت استدلالهای مرا متقاعدکننده نمییابد، احتمالاً خواهد دید که از خلال پشتیبانی و حفظ دیدگاهش در حین خواندن کتاب، باورهاش را تصفیه کرده و بدانها ژرفا بخشیده است. علاوه بر این دوست دارم فکر کنم صداقت روشنفکرانه، دستکم در بعضی مواقع، اقتضا میکند که از طریقت معمولمان بیرون برویم و با استدلالهای محکمی که دیدگاهمان را به چالش میکشند، روبهرو شویم. جز این چه راهی هست که در برابر تداوم نادرستی عقاید حفاظتمان کند؟ به نظرم منصفانه است که به خواننده هشدار بدهم صادقت روشنفکرانه خطرات خودش را دارد. ادلهای که در ابتدا از سر کنجکاوی به سراغشان میرویم ممکن است در نهایت قانعمان کنند و حتی طبیعی و شهودی در نظرمان جلوهگر شوند. فقط با بستن گوش خود در برابر نقد و سخن دیگران است که به این تصور میرسیم که حقیقت مطلق در آغوش ما است.
محتوای این مجلد چیزی نیست جز استدلالهای اختصاصیاش، با این وجود میتوان پیشتر رفته و اشاره کنم که ورای این استدلالات چه چیزی در کتاب موجود خواهد بود. از آن جا که کار را با صورتبندی حقوق فردی آغاز کردهام، با این ادعای آنارشیسم سر و کار بسیار داشتهام که دولت در ضمن پشتیبانی از حق انحصاریش به استفاده از زور در راه محفاظت افراد در حوزهی یک قلمرو، حقوق فردی را پایمال کرده و در نتیجه وجودش فینفسه غیراخلاقی است. در برابر این ادعا استدلال کردهام که از دل آنارشی (آن آنارشی که وضع طبیعی لاک معرفی میکند) و از طریق روندی که ناقض حقوق هیچکس نیست، بیآنکه عمد و تلاش کسی بر آن باشد، دولتی سر بر خواهد آورد. متعاقب این بحث مرکزی در بخش اول کتاب، به طیف متنوعی از موضوعات راه میبریم. موضوعاتی از این دست که چرا نظرگاههای اخلاقی در عوض هدفمحور بودن محض، متضمن قیود جانبی بر اعمال ما هستند؛ یا موضوع چگونگی رفتار با حیوانات؛ یا این موضوع که چرا توضیح الگوهای پیچیدهای که در فرآیند پدید آمدنشان، کسی از زاده شدنشان آگاه نبوده، تا این اندازه رضایتبخش است؛ یا دلیل اینکه چرا بعضی از اعمال به عوض اینکه مشروط به پرداخت خسارت به قربانیانشان مجاز باشند، بالکل ممنوع اند؛ یا موضوع ناموجودی نظریهی مجازات بر اساس بازدارندگی؛ مسائلی در باب قدغن کردن اعمال خطرآفرین؛ «اصلِ [به اصطلاح] انصاف»ِ هربرت هارت؛ حملهی پیشدستانه، و بازداشت احتیاطی. این موضوعات و موضوعاتی دیگر از خلال تجسس در ماهیت و مشروعیت اخلاقی دولت و آنارشی به میان آمدهاند.
بخش اول کتاب وجود دولتی حداقلی را توجیه میکند و بخش دوم میگوید که هر دولت بسیطتر (موسّعتر) غیرقابلتوجیه است. سپس پیش رفته و استدلال کردهام که منطقهای مدعیِ توجیه دولتهای بسیطتر، در توجیه این دولت ناموفقاند. در مقابلِ دعاویای که دولتی بسیط را به جهت برقراری یا تولید عدالت توزیعی میان شهروندان، موجه دانستهاند، نظریهی عدالتی را پایه گذاشتهام که نیازی به دولت بسیط ندارد (نظریهی استحقاق) و سپس از جهاز این نظریه بهره بردهام تا دیگر نظریات عدالت توزیعی را—آنها را که اقتضاشان دولتی بسیط است—تشریح و نقد کنم و در این راه به ویژه بر نظریهی متأخر و قدرتمند جان رالز تمرکز کردهام. دیگر ادلهای که در نظر بعضی ممکن است به مثابه توجیه دولت بسیط باشند هم در اینجا به نقد کشیده شدهاند، از جمله برابری، رشک، حکمرانی کارگران و نظریات مارکسیستی بهرهکشی. (خوانندگانی که بخش اول کتاب را دشوار مییابند، بخش دوم را به سهولت بیشتر خواهند خواند، چنان که مثلاً فصل هشتم از فصل هفتم راحتخوانتر است.) بخش دوم سرانجام با حکایت اینکه چطور ممکن است دولتی بسیطتر اقامه شود پایان مییابد و این حکایتی است که طراحی شده تا دولت این چنینی را حسابی نامطلوب بنمایاند. دولت حداقلی حتی اگر تنها دولت توجیهپذیر باشد، ممکن است رنگ رو رفته و حوصله-سر-بر جلوه کند، ممکن است سخت باشد به چشم الهامبخش در آن بنگریم، ممکن است دشوار بتوان غایتی چنان ارزشمند در نظرش آورد که جنگیدن در راهش مطلوب باشد. در ارزیابی این امر، به آن سنت افضل و الهامبخش تفکر اجتماعی رو کردهام: آرمانشهر؛ و استدلال کردهام که آنچه نهایتاً از این سنت باقی میماند دقیقاً ساختار یک دولت حداقلی است. بحث من شامل قیاسی میان روشهای مختلف شکلدهی یک جامعه، ابزارهای طراحی و ابزارهای پالودنش است و الگویی را عرضه میکند که طالب به کار بستن مفهوم «هستهی اقتصاد» ریاضیات اقتصادی است.
تأکیدم بر نتایجی که از اعتقادات خواننده واگرا هستند ممکن است تأثیر غلطانداز داشته و باعث شود خواننده این کتاب را یک جزوهی سیاسی بپندارد. حال آنکه این چنین نیست. این در واقع پویشی فلسفی است در باب موضوعاتی که به خودی خود بسیار فریبا هستند و از تأملات حول حقوق فردی و دولت برمیآیند و به هم پیوند میخورند. انتخاب لغت «پویش»، انتخابی مقتضی است. یک دیدگاه در مورد نگارش اثری فلسفی این است که مؤلف میبایست به همهی جزییات نظریهای که ارائه میدهد فکر کند، به مشکلات نظریه واقف باشد و نظریهش را آنقدر صیقل داده و پالایش کند که سرانجام یک تمامیت پرداخته و کامل و برازنده را به جهان عرضه کند. من البته با این دیدگاه موافق نیستم. به هر صورت معتقدم در جریان مداوم زندگی فکریمان همیشه جا و کارکردی برای آثاری کمتر کامل هم موجود است، آثاری که علاوه بر یک خط اصلی استدلالی، ارائهی دیدگاههای ناتمام را در خود دارند، حدس و گمان درشان هست، شامل سؤالهای باز و مسائل بیپاسخ، سرنخها و اتصالات جانبیاند. همیشه بر سر هر موضوعی، مجال برای کلامهایی جز «کلام آخر» وجود دارد.
فیالواقع وضع معمول ارائه کردن آثار فلسفی متحیرم میکند چرا که جوری نوشته شدهاند که گفتی مؤلفشان فکر میکرده اثرش کلام آخر مطلق است در باب موضوع مورد بحثش. اما چنین نیست، بیشک چنین نیست که هر فیلسوفی فکر بکند که شکر خدا بالاخره حقیقت را یافته است و بر گردِ آن استحکاماتی رسوخناپذیر برآورده است. همهی ما خیلی بیشتر از اینها متواضعایم، دلایل خوبی هم برای تواضع داریم. فیلسوف که دراززمانی به دیدگاه پیشنهادیش اندیشیده از نقاط ضعفش خوب آگاه است، از آن مواضعی که وزن سنگین فکری بر دوش سازههای شکنندهای گذاشته که تحمل بارش را ندارند، از آن مواضعی که تار و پود دیدگاهش به خطر ازهمگشودن میافتد، از آنجاها که فرضهای کاوش نشدهای موجود است و خیالش را آشفته میکند.
قسمی از فعالیت فلسفی هست که به نظر مثل فشار دادن و چپاندن چیزها در قالبهای از پیشآماده و با شکل معین جلوه میکند. یک عالمه چیز بر زمین دیدگاهتان دراز به دراز افتادهاند و باید سر جای درستشان قرار بگیرند. سازمایهها و چیزها را گرفته و با فشار زیاد در مساحتهای صلب میچپانیدشان اما هر وقت از یک طرف در جای مطلوب فرو میروند، طرف دیگرشان از خط بیرون میزند. پس به سمت طرف بیرونزده میدوید و جوری فشارش میدهید که در جایش فرو برود اما باز از جای دیگری، بیرونزدگی دیگری هویدا میشود. پس باز هم به فشار دادن و چپاندن ادامه میدهید، گوشهی چیزها را میچینید تا سرجایشان قرار بگیرند و آنقدر ادامه میدهید که سرانجام همهچیز به ظاهر، ناپایا و شکننده، در جای مطلوبش مینشیند و سازهای حاصل میشود که نمیشود خیلی جابهجایش کرد بیکه ناپایا بودنش به چشم بیاید. (و البته که این همهی ماجرا نیست، همهچیز اینقدر زمخت اتفاق نمیافتد: چاپلوسی و چربزبانی و گربهرقصانی ناخودآگاه هم در کار است.) خیلی زود زاویهای را پیدا میکنید که از آنجا سازه کاملاً برازنده به نظر میآید و از همانجا یک عکس فوری ازش برمیدارید؛ با شاتر روی سرعت بالا تنظیمشده هم عکس را برمیدارید مبادا در این فاصله چیزی از جای مقررش بیرون بزند و جلب توجه کند. بعد نوبت به اتاق تاریک میرسد و روتوش شکافها و پارگیهایی که در نسوج قالبهاتان پیدا هستند. بعد تنها کاری که باقی میماند منتشر کردن عکس است و ارائه دادنش به مثابه چگونگی دقیق چیزها، و اشاره به اینکه چطور اگر شکل و راه دیگری جز آنکه در عکس شما هست اتخاذ بشود، هیچ چیز سر جایش نخواهد بود.
هیچ فیلسوفی نمیگوید: «اینجا جایی است که از آن کار را آغاز کردم، اینجا جایی است که کار را خاتمه دادم، اعوجاجها و فشار دادنها و چپاندگیها و پتکزدنها و جراحیکردنها و کشآوردنها و ورقهکاریهایی هم که در طول مسیرم کردهام اینها هستند و تازه خبر ندارید که چقدر چیز را دور ریخته و نادیده گرفتهام، و اینجاها هم تلاش کردهام تا موضوع را عوض کنم.»
سکوت فیلسوف در باب ضعفهایی که خود در دیدگاههایش میبیند به باورم مسألهی صداقت و امانتداری فلسفی نیست، هر چند چون موضوع به قلمروی آگاهی میآید به عدم صداقت و ناامانتداری فلسفی بدل میشود. اما این صدایش را در نیاوردن به هدف غایی فیلسوف در تببین دیدگاهش پیوند دارد. چرا میکوشند که همهچیز را در یک قالب یکه تثبیت کنند؟ چرا قالب دیگری را برنمیگزینند یا—حتی بنیادینتر—چرا بالکل چیزها را همانجا که هستند، باقی نمیگذارند؟ قالبزدن همهچیز چه کمکی بهمان کرده است؟ چرا اینقدر طالبش هستیم؟ (از چه چیز محافظتمان میکند؟). امید دارم که از پس این سؤالات ژرف (و هراسانگیز) به جایی برسم که دیگر قادر نباشم در آثار آتیام بحث را عوض کنم یا نگاهم را از چیزی بدزدم.
به رغم اینهمه اما دلیلم برای ذکر این موضوعات اینجا این نیست که فکر میکنم در این اثر که پیش رو دارید، اموری از این دست بیشتر از باقی نوشتههای فلسفی هویدا شدهاند. به باورم آنچه در این اثر گفتهام درست است. ذکر اینهمه، تلاش برای عقبنشینی از مواضعم نیست بلکه پیشنهادی است به شما برای اتخاذ همهی این شکها و نگرانیها و عدمقطعیتها در حین خواندن این کتاب، همچنان که مایلام باورها و عقاید و استدلالات کتاب به چشمتان بیاید.
در همهی آن نقاطی که در استدلالهایم، فراگذریهایم، و فرضگیریهایم در این کتاب، احساس کردهام به ورطهی آن تقلای کذا افتادهام، سعیم بر این بوده که توضیحی اضافه کنم یا دست کم توجه خواننده را به آنچه آشفتهم میکند معطوف کنم. پیشاپیش میشود نگرانیهای عمومی نظریم را ادا کنم. این کتاب نظریهی دقیقی حول بنیادهای اخلاقی حقوق فردی ارائه نمیدهد؛ حکم دقیق و تصدیق موجهی در باب نظریهی تنبیه جزایی در این کتاب نیست؛ حتی حکم دقیقی در باب اصول نظریهی سهجزیی عدالت توزیعی که اینجا عرضه کردهام هم در کتاب نیست. بیشتر آنچه گفتهام تکیه دارد بر مشخصات عمومیای که به اعتقادم اگر نظریات مذکور موفق بشوند، خواهند داشت. دوست دارم در آینده در باب این موضوعات بنویسم. اگر روزی چنین کردم شک ندارم که نظریات حاصله از آنچه حالا و در این مجلد ازشان انتظار داشتهم متفاوت خواهند بود و به اصلاح کردن این روبنا که اینجا افراشتهم نیاز خواهد بود. احمقانه است که انتظار داشته باشم تکلیفهایی از این دست بنیادین را به نحوی رضایتبخش به انجام برسانم، همچنان که احمقانه خواهد بود اگر تا وقت به انجام رسیدنشان ساکت بمانم. شاید این جستار دیگران را به کمک کردن در این راه برانگیزد.