— مترجم: بابک واحدی
یادداشت سردبیر: نوآم چامسکی در کنار مقام علمیاش به عنوان یک زبانشناس، یک آنارشیست است و یک سوسیالیست لیبرتارین. نوشتهای که ذیلاً از او منتشر میکنیم برگرفته است از سخنرانیِ ۶ دسامبر ۲۰۱۳ او در دانشگاه کلمبیا در نیویورک. در این نوشته شاید جابهجا چیزی برای موافقت و مخالفت پیدا کنید، اما بههرروی آشنا شدن با یک نگرش متفاوت چیزی است که جذابیت روشنفکرانهی دوچندان دارد—سوسیالیسم لیبرتارین به روایت نوآم چامسکی.
انسانها موجوداتِ اجتماعی هستند، و بالیدنشان وابستگی شدیدی به شرایطِ اجتماعی، فرهنگی و نهادی حیاتشان دارد.
بدین دلیل است که در پِی تأمل در ترتیباتِ اجتماعیای برمیآییم که منشأ حقوق و رفاه مردم، و ارضاء امیالِ مشروعِ آنها، یا بهطور خلاصه خیرِ عام، هستند.
برایِ اینکه درکی از کلّیت ماجرا به دست آورید، بهتر است به حقایقی بدیهی اشاره کنم. حقایقی که به دستهای جالبتوجه از اصولِ اخلاقی مربوط میشوند: اصولی که جهانی هستند و به همین سبب همواره بر حقانیتشان اذعان شده است اما در جهانی بودنشان چهرهای دو گانه نهفته است؛ یعنی همزمان تقریباً در تمامِ جهان در عمل رد شدهاند.
این اصول شامل است بر اصولِ عمومیای، نظیر این حقیقتِ بدیهی که «بر خود بپسند همان که بر دیگری میپسندی» (تازه اگر سختگیرتر نباشیم)، تا آموزههای خاصتر، همچون آموزههای در خدمتِ ترویج دموکراسی و حقوق بشر را که بهشکلی کموبیش جهانشمول ازشان سخن به میان آورده شده است، حتی از سویِ بدسگالترین دیوخویان—اگرچه وضعیتِ اجرای این اصول در دنیای واقعی رضایتبخش نبوده است.
«دربارهی آزادی»، اثر کلاسیکِ جان استوارت میل، نقطهی خوبی برای شروع است. این کتاب به تبیین و تعیینِ «اصلِ کبیرِ پیشرو»ای میپردازد که «هر بحث و جدلی در این صفحات مستقیماً به سمتِ آن سوق مییابد: [یعنی] اهمیتِ مطلق و بنیادینِ توسعهی انسانی در غنیترین شکلِ گوناگونیاش.»
این کلمات از ویلهلم فون هامبولت، از بنیانگذاران لیبرالیسم کلاسیک، نقل شدهاند. به باور وی نهادهایی که چنین توسعهای را محدود میسازند نامشروع هستند، مگر اینکه بهطریقی بتوانند خود را توجیه کنند.
توجه به خیرِ عام باید ما را به جستوجوی راههایی برای پرورش توسعهی انسانی وادار سازد؛ آنهم در غنیترین شکل گوناگونیاش.
آدام اسمیت، دیگر متفکر روشنگری که باورهای مشابهی دارد، معتقد بود که وضع و پایهگذاری سیاستهای انسانی نباید چندان دشوار باشد. او در کتاب «نظریهی عواطفِ اخلاقی»اش مینویسد: «هرقدر هم که انسان را خودخواه در نظر بگیریم، واضح است که اصولی در طبیعتِ او نهفته است، که او را دلبسته به سرنوشت دیگران میسازد، و شادکامیِ ایشان را برای او ضروری مینماید، اگرچه که از آن بهرهای جز لذّتِ تماشا نبرد.»
اسمیت به قدرتِ آنچه «شعارِ شرمآور اربابانِ بشر» میخواند، اذعان دارد: اینکه «همهچیز برای خودمان، و هیچچیز برای دیگران.» اما «وساوسِ ذاتیِ طبیعت بشر» که بیخطرترند ممکن است جبرانِ این مرض را بکند.
لیبرالیسم کلاسیک در آبهای کمعمق کاپیتالیسم به گل نشست، اما تعهدات و آرزوهایِ انسانیاش جان نباخته است. رودلف روکر، متفکر و فعال آنارشیستِ قرن بیستم، از اندیشههایِ مشابهی دم میزند.
روکر به توصیف «روندی تعیینکننده در توسعهی تاریخی نوع بشر» میپردازد که در تقلّایِ «رهاسازیِ آزادِ بیقیدوبند تمام نیروهای فردی و اجتماعی در زندگی است.»
روکر داشت طرحِ کلّی سنتی آنارشیست را ترسیم میکرد که در آنارشی-سنیدکالیسم به کمال رسید—و در اروپا در قالبِ گسترهای از «سوسیالیسمِ لیبرتارین» نمود یافت.
بهگفتهی او، این نوع از سوسیالیسم تصویرِ «نظامِ اجتماعی ثابت، و محصور در خود»ی با پاسخی معیّن برای تمام مسائل و مشکلاتِ گوناگون حیات انسانی نیست، بلکه روندی است در توسعهی انسانی که در پِی دستیابی به ایدهآلهایِ روشنگری برمیآید.
در این نگاه، آنارشیسم بخشی از طیفِ وسیعتری از تفکر و کنشِ سوسیالیست لیبرتارین است که دستاوردهای عملی اسپانیای انقلابی در سال ۱۹۳۶ را در بر میگیرد؛ دامنهاش به بنگاههایِ تحت مالکیت کارگران در کمربندِ زنگارگرفتهی امریکا [۱]، در شمال مکزیک، در مصر، و بسیاری کشورها—حادتر از همه در ایالتِ باسکِ اسپانیا—میکشد؛ و فراتر از این بسیاری از جنبشهای همیارانه [۲] در سراسر جهان و بخشِ عمدهای از طرحهایِ فمینیستی، حقوق مدنی و حقوق بشری ذیل آن قرار میگیرد.
این گرایشِ وسیع در توسعهی انسانی بهدنبال این است تا ساختارهای سلسلهمراتب، اتوریته و سلطهای که توسعهی انسانی را محدود میکنند، شناسایی کند و سپس آنها را با چالشی بسیار منطقی روبهرو سازد: خودت را توجیه کن.
اگر این ساختارها نتوانند از پس آن چالش برآیند، باید منحلشان کرد—و بهباور آنارشیستها «از پایین تغییرِ شکل داده شوند،» آنطور که نِیتن اشنایدرِ مفسّر میگوید.
این از جهتی حقیقتی بدیهی بهنظر میرسد: چرا باید کسی از ساختارها و نهادهای نامشروع دفاع کند؟ اما حقیقتهای بدیهی دستکم امتیازِ درست بودن را دارند، که آنها را از عمدهی گفتمانِ سیاسی متمایز میسازد. و به گمان من پلههایِ خوبی پیشِ پایمان میگذارند تا در مسیرِ یافتن خیر عام گام برداریم.
در نظر روکر، «مسألهی زمان ما رها ساختنِ انسان از دام بلایِ استثمار اقتصادی و بردگیِ سیاسی و اجتماعی است.»
شایان ذکر است که نوعِ امریکاییِ لیبرتاریانیسم تفاوتِ بسیاری با سنتِ لیبرتارین دارد و دونپایگیِ کارگران در برابر اربابانِ اقتصاد، و مقّید بودن همه در برابر نظمِ محدودکننده و ویژگیهایِ مخرّب بازارها را میپذیرد و راستش از آن دفاع میکند.
آنارشیسم به مخالفت با دولت، و همزمان بهقول روکر دفاع از «ادارهی برنامهریزیشدهی امور بهنفعِ اجتماع» شهره است؛ و ورایِ این، [دفاع از] طیفِ گستردهای از فدراسیونهایِ جوامع و محلکارهایِ خودگردان.
امروزه، آنارشیستهایی که خود را وقفِ این اهداف کردهاند اغلب از قدرتِ دولت برای محافظت از مردم، جامعه و زمین از آسیبهای سرمایهی خصوصیِ متمرکز حمایت میکنند. این تناقض نیست. مردم در جامعهی همینکموجود میزیند، رنج میکشند و دم برنمیآورند. ابزارهای موجود باید در جهت تأمین و سود رساندن به آنها به کار گرفته شوند، حتی اگر یکی از اهداف بلندمدت برساختنِ بدیلهایی [نوینِ] ارجح بر این باشد.
در جنبش کارگران روستاییِ برزیل، از «وسعت دادنِ کفِ قفس» سخن به میان میآید—قفسِ نهادهای سرکوبگر موجود که میتوان با مبارزهی مردمی گشادش کرد—آنطور که در طولِ سالیان گذشته رخ داده است.
میتوانیم تصویر را وسعت بخشیم و قفسِ نهادهای دولتی را در مقامِ حفاظی در برابر جانورانِ وحشیای که بیرون از قفس میغرّند در نظر آوریم: نهادهای درّندهی کاپیتالیستِ تحتالحمایهی دولت که اساسشان را بر سود، قدرت و سلطهی خصوصی گذاشتهاند، و منافعِ جامعه و مردم را در واپسین اولویت میپندارند، منافعی که در کلام تقدیس میشود اما در عمل بهمستوجبِ اصل یا حتی قانون کنار گذاشته میشود.
عمدهی معتبرترین آثار دانشگاهیان در علوم سیاسی به مقایسهی نگرشِ عمومی و سیاست حکومتی میپردازند. مارتین گیلنس، استاد دانشگاه پرینستون، در کتاب «برخورداری و نفوذ: نابرابری اقتصادی و قدرت سیاسی در امریکا،» پرده از این حقیقت برمیدارد که اکثریتِ جمعیت ایالات متحد از حقِ رأی مؤثر محروم اند.
گیلنس نتیجه میگیرد که حدود ۷۰ درصد جمعیت ایالات متحد، در پایینترین پلّهی هرم ثروت/درآمد، هیچ نفوذی بر سیاستها ندارند. با بالا رفتن در این هرم نفوذ بهآرامی افزایش مییابد. در قلّه کسانی ایستادهاند که کموبیش سیاستها را تعیین میکنند، بهوسیلهی ابزارها و شیوههایی که هیچ مبهم و ناشناخته نیستند. نظامی که از این وضعیت نتیجه میشود نه دموکراسی که توانگرسالاری [۳] است.
یا شاید، کمی لطیفتر، چیزی که کونور گیئرتیِ حقوقدان «نئودموکراسی»، شریکی از نئولیبرالیسم میخواندش—نظامی که در آن عدهی اندکی از آزادی بهرهمند هستند و امنیت در معنایِ کاملش فقط از آنِ سرآمدان است، اما در نظامی از حقوقِ رسمیِ عمومیِتر.
در مقابل، آنطور که روکر مینویسد، یک نظامِ دموکراتیکِ راستین تحقق و ظهور چنین چیزی است:«ائتلافی از گروههای آزادِ مردان و زنان بر مبنایِ کار همیارانه و ادارهی برنامهریزیشدهی امور در راستای نفعِ اجتماع».
هیچکس جان دیوئی، فیلسوف امریکایی، را آنارشیست نمیخواند. اما اندیشههای او را در نظر بگیرید. او معتقد است که «امروزه قدرت در کنترلِ ابزار تولید، مبادله، تبلیغات، حملونقل و ارتباطات است. هرآنکس که این ابزارها را در اختیار داشته باشد بر حیاتِ کشور حکم میراند،» حتی اگر قالبهای دموکراتیک برقرار بمانند. تا زمانی که این نهادها در دستان عموم مردم قرار نگیرند، سیاست آن «سایهای» خواهد ماند که «کسبوکارهای بزرگ بر جامعه افکندهاند،» کموبیش همانطور که امروز میبینیم.
این آراء طبیعتاً به بینشِ جامعهای مبتنی بر کنترلِ کارگران بر نهادهای مولّد میانجامد، آنگونه که متفکران قرن نوزدهم بهویژه کارل مارکس و همچنین جان استوارت میل—که البته کمتر به این شکل شناخته شده است—تصویرش کرده بودند.
میل مینویسد، «درهرحال، آن شکلی از انجمنکردن، که اگر انسان به روند تکامل و ترقیاش ادامه دهد، باید انتظارِ غلبهاش را داشت، انجمن کردن خودِ کارگران است بر اساسِ برابری، مالکیتِ جمعی سرمایهای که با آن عملیات تولید را انجام میدهند، و کار تحت ادارهی مدیران انتخابی و برکنارشدنی از سوی خود کارگران.»
پدران بنیانگذار ایالات متحد بهخوبی از خطرات دموکراسی آگاه بودند. در مجادلات مجلس مؤسسانِ قانون اساسی، جیمز مدیسون، تدوینکنندهی اصلی این پیمان، از این خطرات هشدار داده بود.
مدیسون، که طبیعتاً انگلیس را الگو گرفته بود، میگوید «در انگلیس، امروز، اگر شرکت تمام طبقات در انتخابات آزاد شود، امنیتِ داراییِ ملّاکانِ زمیندار از بین خواهد رفت. یک قانون ارضی خیلی زود پدیدار خواهد شد،» که حق مالکیت را از بین خواهد برد.
مسألهی اساسی که مدیسون در «تدوین نظامی که میخواهیم عصرهای متمادی ماندگار باشد» پیشبینی کرده بود حصول اطمینان از این است که حاکمانِ حقیقی اقلیتِ ثروتمند خواهند بود تا «از حقوق مالکیت در برابرِ خطرِ برابری و همگانی بودنِ حق رأی دفاع شود، و کنترلِ کامل را در اختیارِ داراییِ تحت مالکیت قرار دهد بدونِ هیچ سهمدهی.»
اندیشمندان عموماً با ارزیابیِ گوردون اس. وود، از دانشگاه براون، همرأی هستند که «قانون اساسی ذاتاً سندی اشرافسالارانه است که برای مهار گرایشهای دموکراتیک دوران طراحی شده.»
مدتها پیش از مدیسون، ارسطو، در رسالهی «سیاست» خود، از مشکلی مشابه در دموکراسی میگوید.
ارسطو پس از بازبینی انواعی از نظامهای سیاسی، به این نتیجه میرسد که این نظام بهترین شکل حکومت است—یا شاید کمتر از انواع دیگر بد است. اما از نقصانی خبر میدهد: تودهی عظیمِ فقرا میتوانند از حق رأی خود برای گرفتنِ داراییها از متمولین بهره بگیرند، که امری ناعادلانه خواهد بود.
مدیسون و ارسطو به راهحلهایِ متضادی میرسند: ارسطو کاهشِ نابرابری را، با توسل به آنچه تدابیر دولت رفاه میخواند، توصیه میکند. پاسخ در نظر مدیسون کاستن از دموکراسی است.
توماس جفرسون، مردی که پیشنویس اعلامیهی استقلال ایالات متحد را نوشت، در سالهای آخر عمرش به طبیعتِ اساسیِ مناقشه توسل میجوید، نزاعی که هنوز فاصلهی بسیاری با پایان گرفتن دارد. جفرسون بهشدت نگران کیفیت و سرنوشتِ تجربهی دموکراتیکشان بود. او «آریستوکراتها و دموکراتها» را از هم تمیز میدهد.
آریستوکراتها «آنهایی هستند که از مردم واهمه دارند و بهشان ظنین هستند، و میخواهند تمام قدرت را از آنها بگیرند و در دستانِ طبقاتِ بالادست بگذارند.»
در مقابل، دموکراتها «با مردم همزادپنداری دارند، به آنها اعتماد دارند، گرامی میدارندشان و صادقترین و امنترینها، اگرچه نه خردمندترین امانتدارانِ منافعِ عمومی، میدانندشان.»
امروز اسلافِ «آریستوکراتها»ی جفرسون ممکن است دربارهی اینکه چهکسی باید نقشِ راهبری را ایفا کند بگویند: روشنفکران تکنوکرات و سیاستمحور، یا بانکداران و مدیرانِ شرکتها.
این راهبریِ سیاسی است که سنتِ اصیل لیبرتارین میخواهد منحلاش کند و دوباره بسازدش، همزمان که آنطور که دیوئی میگوید، صنعت را «از نظمِ اجتماعیای فئودالی به نظمی دموکراتیک» بر اساسِ قدرت کارگران، با احترام به عزتِ تولیدکننده در مقامِ انسانی شریف و اصیل، نه ابزاری در دست دیگران، تغییر دهد.
بهسانِ موشِ کور پیر کارل مارکس—«دوستِ قدیممان، موشِ کور پیر، که خوب میداند چطور زیرِ زمین روزگار بگذراند، و بهناگاه سر از خاک برآورد»—سنتِ لیبرتارینیسم همیشه نزدیک به سطح در حرکت است، همیشه آمادهی سر برآوردن، گاه به شکلی حیرتبرانگیز و غیرمنتظره، بهدنبالِ به ارمغان آوردن آنچه در نظرِ من تقریبی خردپسند از خیر عام است.
[۱]اشاره به کمربندی از ایالتهای امریکا دارد، که از نیویورک آغاز میشود و از مسیر پنسیلوانیا، وست ویرجینیا، اوهایو، ایندیانا و شبهجزیرهی تحتانیِ میشیگان به سمت غرب کشیده میشود، و در شمال ایلینوی و شرق ویسکانیسین تمام میشود. پیشتر این منطقه قلبِ صنعتیِ امریکا خوانده میشد، اما صنعت از اواسطِ قرن بیستم، بهسبب عوامل اقتصادی متعدد، همچون انتقال تولید به جنوبِ شرق، افزایش اتوماسیون، افول صنایع فولاد و زغالسنگ امریکا، جهانیشدن و بینالمللیشدن، سیر نزولی به خود گرفته است.م
[۲] Cooperative
[۳] Plutocracy