فرهنگ آزادی ماریو بارگاس یوسا

یادداشت سردبیر:

ماریو بارگاس یوسا، دیروز از دنیا رفت. متنی که در ادامه میخوانید، سخنرانی یوسا در کنفرانسی در نیکاراگوئه در سال ۱۳۷۰ شمسی (۱۹۹۱) است. مطالعه این متن شما را با اندیشه درخشان یوسا آشنا میکند. هرچند این سخنرانی، سی و پنج سال پیش، در آن سوی دنیا، ایراد شده اما گویی وصف شرایط امروز ایران ماست. چقدر خوشبختیم که اندیشه بزرگان، به این راحتی و ارزانی در دسترس ماست، بلکه از آن بیاموزیم و برای ساختن آینده بهره ببریم.

***

می‌گویند نفرینِ محبوب دوران انقلاب فرهنگی چین این بود: «بادا که در زمانه‌ای پرحادثه زندگی کنی.» بی‌شک، زمانه‌ی ما مصداق چنین نفرینی است؛ از این حیث، نمی‌توانیم شکایتی داشته باشیم. در چند سال اخیر، تقریباً هر روز با شگفتی تازه‌ای روبه‌رو شده‌ایم—و هر بار، آزادی، گامی به پیش برداشته: سقوط دیوار برلین و اتحاد دوباره‌ی آلمان؛ سرنگونی نیکلای چائوشسکو در رومانی؛ صعود شگفت‌انگیز واتسلاو هاول از اعماق زندان تا ریاست‌جمهوری چکسلواکی؛ پیروزی غیرمنتظره‌ی ویولتا چامورو در انتخابات نیکاراگوئه؛ و روند دموکراتیزه شدن هائیتی.

هنوز هم با دیدن تصاویر تلویزیونی، چشمان‌مان را می‌مالیم که شاید داریم خواب می‌بینیم. مثلاً میدان سرخ را می‌بینیم که مملو از تظاهرکنندگان است—کسانی که پایان سرکوب شوروی در منطقه‌ی بالتیک و برگزاری انتخابات آزاد در سراسر اتحاد جماهیر شوروی را مطالبه می‌کنند. به نظر می‌رسد همه‌جا احزاب کمونیست یا در حال احتضارند یا تلاش می‌کنند با تغییر نام و ابراز برائت از ارکان بنیادین مارکسیسم-لنینیسم—از جمله مبارزه‌ی طبقاتی، برنامه‌ریزی متمرکز، و مالکیت اجتماعی ابزار تولید—راهی برای بقا بیابند، همان‌طور که در ایتالیا می‌بینیم. ما نظاره‌گر کنار گذاشتن همه‌ی افسانه‌ها، کلیشه‌ها، نظریه‌ها و روش‌هایی هستیم که کمونیسم بر آن‌ها پا گرفت، رشد کرد، یک‌سوم بشریت را زیر یوغ بندگی و وحشت کشاند، و در نهایت، به نابودی خود انجامید.

در چنین شرایطی، سخت می‌توان وسوسه‌ی اعلام بیانیه‌های بزرگ را فرو نشاند. آیا غیر از این است که وارد عصری تازه در تاریخ بشر شده‌ایم؟ واژه‌ی «تاریخ» یکی از مفاهیمی است که بیش از هر چیز قربانی ایدئولوژی شده است. ارجاع به تاریخ، بارها بهانه‌ای برای بزرگ‌ترین فریب‌های فکری دوران ما بوده؛ در قرن ما، تاریخ را به‌کار گرفته‌اند تا نسل‌کشی و پست‌ترین جنایت‌های سیاسی را توجیه کنند.

آیا باید همچون فرانسیس فوکویاما ادعا کنیم که واپسین نفس‌های کمونیسم نمایانگر حقیقی «پایان تاریخ»، در معنای هگلی آن است؟ من چنین نمی‌اندیشم. برعکس، آنچه در اتحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی رخ داد، به‌طرزی غیرمنتظره، روح تازه‌ای به مفهوم تاریخ بخشید. بشریت اکنون از پرده‌ها و اوهامی رها شده که مارکسیسم—چه ارتدوکس، چه چپ نو—بر چشم و ذهن آن افکنده بود. شهامتِ خطر کردن بازگشته، و با آن، غریزه‌ی بداهه‌پردازی آزاد که همواره در تضاد با الگوهای تقلیل‌گرایانه‌ی نظام‌مند بوده است.

امروز می‌توان با قاطعیت از موضعی دفاع کرد که کارل پوپر، فردریش هایک و ریموند آرون همواره در برابر متفکرانی چون ماکیاولی، ویکو، مارکس، اشپنگلر و توین‌بی گرفته بودند. گروه نخست، به‌درستی باور داشتند که تاریخ پیشاپیش «نوشته» نشده است؛ مسیر آن نه به فرمان خدا یا طبیعت یا عقل یا مبارزه‌ی طبقاتی و ابزار تولید، بلکه به‌دست خود انسان‌ها رقم می‌خورد. تاریخ زایشی پیوسته، متغیر و آکنده از پیچ‌وخم‌ها، سیرهای پیش‌بینی‌ناپذیر، بازگشت‌ها و تناقض‌هاست. پیچیدگی‌اش آن‌چنان است که همواره آن‌هایی را که در تلاش برای پیش‌بینی و تبیین تاریخ هستند، در خود می‌بلعد.

حق داریم از روندهای امروزین—چون بازخیز فرد در برابر دولت؛ آزادی اقتصادی در برابر برنامه‌ریزی متمرکز؛ مالکیت خصوصی و بنگاه‌داری در برابر جماعت گرایی و دولت‌محوری؛ و دموکراسی لیبرال در برابر دیکتاتوری و مرکانتیلیسم—به وجد آییم. اما فریب نخوریم. هیچ‌یک از این‌ها از پیش «نوشته» نشده‌اند. نیرویی پنهان، که در دخمه‌های تاریکِ جهل و وحشت پرورش یافته باشد، باعث فروپاشی دیوار برلین یا سقوط چائوشسکو و پیروزی همبستگی ملی در لهستان نشد. این پیروزی‌ها، و سایر کامیابی‌هایی که الهام‌بخش دشمنان تمامیت‌خواهی بوده‌اند، حاصل ایستادگی سرسختانه‌ی قربانیان بودند، که گاه با نومیدی الیگارش‌های کمونیست نیز همراه شد. این اولیگارش‌ها، روبه‌رو با شکست کمونیسم در حل معضلات اقتصادی و اجتماعی، فهمیدند که در صورت عدم اصلاح، فاجعه‌ای ملی در پیش خواهد بود.

پیروزی آزادی بر تمامیت‌خواهی چشمگیر بوده، اما هنوز نهایی نشده است. سخت‌ترین بخش این نبرد، تازه در پیش است. زدودن دولت‌سالاری و پراکندن قدرت اقتصادی و سیاسی که توسط بوروکراسی‌ای مستبد از مردم ربوده شده، کاری بس دشوار است. این فرآیند نیازمند فداکاری عظیم مردمانی است که هنوز در توهمِ حل فوری تمام مشکلات از راه دموکراسی سیاسی و آزادی اقتصادی به‌سر می‌برند. آن‌ها باید بر میراثِ ابهام و جزم‌اندیشی‌ای غلبه کنند که جمع‌گرایی بر جای گذاشته است. باید این باور فلج‌کننده را کنار بگذارند که همه‌چیز باید ابتدا به دولت واگذار شود و ابتکار فردی آخرین راه ممکن است. تغییر این روحیه‌ی کهنه، بسی دشوارتر از براندازی دیکتاتورهای فرومایه است.

از این‌رو، برای کشورهایی چون لهستان، مجارستان، رومانی، بلغارستان، چکسلواکی و اتحاد جماهیر شوروی، انقلاب واقعی هنوز آغاز نشده است. وظیفه‌ای شگفت‌انگیز در پیش دارند: بنای بنیان‌های جامعه‌ای آزاد بر ویرانه‌های سوسیالیسم. تحقق این امر به شهروندانی نیاز دارد که بدانند آزادی سیاسی بدون آزادی اقتصادی پایدار نخواهد ماند، و هیچ پیشرفتی حاصل نخواهد شد. اینان باید بیاموزند که اقتصاد بازار نیازمند نظم، قواعد روشن، روحیه‌ی خطرپذیری، خلاقیت، و—بیش از همه—تلاش و فداکاری است. فرهنگی که بر پیروزی بنا شده، و اساس رفاه و شکوفایی جوامع دموکراتیک پیشرفته است، نیازمند کارآفرینان و شرکت‌هایی است که خطر شکست را می‌پذیرند و نمی‌خواهند در هر لغزشی دست کمک به‌سوی دولت دراز کنند.

پذیرش آزادی نوپا یعنی آمادگی برای پذیرش پیامدهای ناکارآمدی یا تصمیم‌گیری‌های نادرست. بازار رقابتی بیش از هر نظام دیگری کارآمدی می‌آفریند و ثروت می‌زاید، اما در برابر بی‌کفایتی بی‌رحم و بی‌گذشت است. به‌گمان من، بهتر است این حقیقت تلخ را همین حالا دریابیم، پیش از آن‌که پا به عصر نوین بگذاریم. آزادی، که همواره شرط پیشرفت و عدالت است، بهایی دارد که باید هر روز پرداخت شود. هیچ کشوری—نه تازه‌درآمده به جرگه‌ی رشد، نه آن‌که قدیمی‌ترین سنت دموکراسی را دارد—از این هزینه معاف نیست.

آنچه در اروپای شرقی رخ می‌دهد، در آمریکای لاتین نیز، گرچه با شدتی کمتر، در حال وقوع است. این‌جا با فرآیندی آهسته، غیرمستقیم، و گاه ناخودآگاه روبه‌رو هستیم، اما چشمان تیزبین آن را می‌بینند. به‌جز کوبا، تمامی دیکتاتوری‌های ما جای خود را به دولت‌هایی مردمی داده‌اند. دموکراسی، با درجاتی متفاوت از مشروعیت، از ریو گرانده تا تنگه‌ی ماژلان در حال گسترش است. مورد نیکاراگوئه—کشوری که میزبان ماست—نمادین است، هرچند نه بیش از پاراگوئه، شیلی، یا هائیتی. اسطوره‌های خشونت‌زای انقلابی، دیگر در دل جوانان، روستاییان و کارگران، همان گیرایی سابق را ندارند. برخی روشنفکران تندرو و دانشگاهیان هنوز می‌توانند آسیب بزنند، اما آرام‌آرام به اقلیتی بی‌پشتوانه بدل می‌شوند. (چقدر زیبا میگه: این اتفاقی که در سالهای اخیر، در ایران افتاده رو، یوسا، ۳۵ سال پیش، در اون طرف کره زمین مشاهده کرده. میخوام بگم، با مطالعه این تجربه های با ارزش، نگرانی ماراجع به آینده ایران، و چگونه ساختنش، التیام پیدا میکنه. دست کم نگیریم. این تجربه ها رو بخونیم و بشنویم و به اشتراک بگذاریم. روی پشت بام، فریاد بزنیم. یا اگر نمیخواید، روی پشت بام فریاد بزنیم، استوری کنید، برای چهار نفر بفرستید، در دورهمی های دوستانه، درباره اش صحبت کنید. بهترین تغییرها، در این دنیایی که توش زندگی میکنیم؛ این شکلی اتفاق میفته؛ آموختن و درس گرفتن، از تجربه گذشتگان، توجه به تحلیل و هشدارهای آگاهان، سنجیدن این تحلیل ها، در ذهن خودمون، و گفتگو کردن راجع بهش با دوستان و خانواده. جامعه اینگونه تغییر میکنه. خودتون رو دستکم نگیرید.

با این‌حال، تغییر واقعی، ظهور تدریجی پراگماتیسم (عملگرایی) و فرایند مدرن شدن، در سراسر آمریکای لاتین است—حتی با وجود، یا شاید به‌سبب، بحران عظیم اقتصادی.

دولت‌های اندکی هنوز جرأت به‌کارگیری مدل کینزی دارند که ویرانی بسیاری آفرید و همچنان می‌آفریند. لیبرالیسم کلاسیک، دوباره در قالبی نیرومند، راهی در برابر افکار پوسیده‌ی «توسعه‌ی درون‌زا» و «جانشینی واردات» می‌گشاید.

چه با اشتیاق، چه با اکراه، چه با سردرگمی، تقریباً همه‌ی دولت‌های جدید گام‌هایی—هرچند کوچک—در راه مبارزه با فقر برداشته‌اند. این‌که عارضه‌ی فقر قابل‌درمان شده است، تا زمانی که کشور بیمار اراده‌ی بهبود را در خود داشته باشد، دست‌آوردی بزرگ برای عصر ما، در مقایسه با اعصار پیشین است.

این دگرگونی، در ابعاد اقتصادی و اجتماعی، به معنای اراده، برای مدرن‌شدن است؛ پاک‌سازی دولت و کاستن از شاخ و برگ آن تا به اندازه‌ای برسد که بتواند نظم، عدالت و آزادی را تضمین کند. به معنای تقویت حق خلق ثروت در نظامی آزاد بر پایه‌ی شایستگی، بی‌هیچ امتیاز دیوانسالار، یا دخالت دولت‌سالار. و نیز به این معناست که دولت مسئول تضمین بهره‌مندی تمام نسل‌ها از موهبتی است که، در کنار آزادی، بنیاد جوامع دموکراتیک را می‌سازد: برابری فرصت‌ها.

آمریکای لاتین کم‌کم درمی‌یابد که دولت منابع را کارآمدتر بازتوزیع می‌کند اگر به‌جای خفه‌کردنِ کسب‌وکار با مالیات‌های سنگین، آموزش عمومی باکیفیت فراهم آورد، و به‌جای فشار بر صاحبان دارایی، راه دسترسی به مالکیت خصوصی را برای افراد بیشتری هموار سازد.

ملی‌گرایی اقتصادی—که همراه با ملی‌گرایی فرهنگی یکی از مزمن‌ترین انحرافات تاریخ ما بوده است—سرانجام نشانه‌هایی از عقب‌نشینی نشان می‌دهد. ملی‌گرایی نقشی اساسی در توسعه‌نیافتگی آمریکای لاتین ایفا کرده است. اما اکنون درمی‌یابیم که رفاه درونی نه از راه بستن درها، بلکه از طریق گشودن آن‌ها حاصل می‌شود؛ با سفر به جهان برای یافتن بازارها، جذب فناوری، سرمایه و ایده‌هایی که برای رشد منابع و اشتغال‌آفرینی حیاتی‌اند.

در این فضای فرهنگی تازه، بسیاری تأیید می‌کنند که یک‌پارچگی منطقه‌ای آمریکای لاتین که سال‌ها تبلیغش را می‌کردند، ناکام ماند چون در بند روحیه‌ی ملی‌گرایی گرفتار بود. این پروژه، در پوششِ دفاع در برابر «امپریالیسمِ خبیث»، سرانجامی ناگوار یافت، چون هر کشور می‌کوشید از اتحاد به نفع خود بهره ببرد و نسبت به همسایگان بی‌تفاوت بود.

اکنون که شمار بیشتری از آمریکای‌لاتینی‌ها با مفاهیم مدرن آشنا می‌شوند، مفهوم اتحاد نیز تغییر کرده است: یکی‌شدن برای تسریع پیوستن به جامعه‌ی جهانی. برای کشورهایی چون ما، که فقیر و عقب‌مانده‌اند، ورود آگاهانه به دنیای امروز، با درک احتمالات، خطرات و بازارها، تنها مسیر پیشرفت است. بدون چنین پیشرفتی، آزادی واقعی نیز ممکن نخواهد بود، چرا که آزادی در فقر، در بهترین حالت، آزادی‌ای شکننده، پرمخاطره و محدود است.

بیایید از ملی‌گرایی رهایی یابیم—ملی‌گرایی‌ای که ما را به خاک و خون کشیده، میان‌مان تفرقه افکنده، و منابع هنگفت‌مان را برای مسلح شدن علیه همدیگر به هدر داده است. ای‌کاش آن منابع را صرف نبرد با دشمنان واقعی هر ملت می‌کردیم: گرسنگی، جهل و عقب‌ماندگی. نباید اجازه دهیم دولت‌های فاسد گذشته بار دیگر منتقدان را با «دشمنان خارجی» یا «وحدت ملی» خاموش کنند. باید با عزم، بدگمانی‌های متقابل را برطرف کرده، اختلافات را مسالمت‌آمیز حل کنیم، و بکوشیم مرزها را به‌واسطه‌ی دوستی، منافع مشترک، و آگاهی جمعی از میان برداریم. تنها از راه همکاری است که می‌توانیم آن ارواح خبیثه‌ی مزمن را که ما را از جهان متمدن عقب نگاه داشته‌اند، از خود برانیم و تطهیر شویم.

خوشبختانه، تعداد فزاینده‌ای از آمریکای‌لاتینی‌ها میان ملی‌گرایی و میهن‌دوستی تمایز قائل می‌شوند. همان‌گونه که دکتر جانسون گفته، میهن‌دوستی ممکن است آخرین پناهگاهِ اراذل باشد، اما اغلب حسی بخشنده و فروتنانه از عشق به سرزمینی است که انسان در آن زاده شده و نیاکانش در آن آرمیده‌اند. میهن‌دوستی نمایانگر تعهدی اخلاقی و احساسی است به رشته‌های تاریخی، جغرافیایی و فرهنگی که سرنوشت فرد را رقم می‌زنند. اما حتی میهن‌دوستی نیز، همچون عشق، دوستی یا ایمان، با تمام زیبایی‌اش، وقتی اجباری شود، به انحطاط می‌گراید.

در این دورانِ تحول، حتی واژه‌ی «کاپیتالیسم»—که منفورترین واژه در قاموس سیاست‌مداران ما بوده—آرام‌آرام وارد گفتمان عمومی می‌شود. اگر از بار معنایی منفی آن بگذریم، مفهومش روشن است: نظامی که با وجود نواقص، پیشرفت‌های بی‌سابقه‌ای در رفاه، امنیت اجتماعی، حقوق بشر، و آزادی فردی به بار آورده است.

این البته به‌معنای افزایش تضمینی شادی نیست. شادی پدیده‌ای فردی است، نه اجتماعی؛ همان‌گونه که کارل پوپر گفته، دولت‌ها وظیفه‌ای در قبال تأمین آن ندارند. هر تلاشی برای تحمیل شادی، معمولاً به دیکتاتوری ختم شده است—خواه حکومت فیدل کاسترو باشد، خواه سنت‌گرایان چین. شادی رازآلود است. و همانند شعر، و تنها به خود فرد و نزدیکانش مربوط می‌شود.

کوتاه‌ترین راه خروج از فقر، انتخابی روشن و قاطع درباره‌ی بازار، کسب‌وکار خصوصی و ابتکار فردی است. باید دولت‌سالاری، جماعت گرایی و عوام‌فریبی را کنار نهاد و میان کاپیتالیسم واقعی—که بهتر است آن را «لیبرالیسم» بنامیم—و شکل‌های فاسد آن، چون رانت‌خواری (که بهش سرمایه داری دولتی و خصولتی بازی هم میگیم)، تمایز قائل شد.

آن توافقات پنهانی میان صاحبان قدرت و نخبگان اقتصادی، با هدفِ امتیازدهی و معافیت از رقابت، منشأ ناکارآمدی، فساد و بی‌عدالتی بوده‌اند. (در ایران، نمادش، ایران خودروئه) فساد زمانی حتمی است که موفقیت اقتصادی نه از راه بازار، بلکه با امضای یک بخشنامه‌ی دولتی حاصل شود. چنین نظامی، کارآفرین را به‌جای خدمت به مصرف‌کننده، به سوی جلب امتیاز سوق می‌دهد. مرکانتیلیسم یکی از ریشه‌های توسعه‌نیافتگی و بی‌عدالتی ماست، که قانون را به امتیاز بدل کرده و فقرا را به حاشیه رانده است. زیستن در اقتصاد غیررسمی، هرچند پرمخاطره، اما آزاد است. و شاید اینان بشارت‌دهندگان کاپیتالیسمی انسانی در آمریکای لاتین باشند. (در ایران امروز ما، بشارت دهندگان این اقتصاد غیررسمی، کارآفرینانی هستند که تولیدات خودشان را در اینستاگرام میفروشند.)

مبارزه با مرکانتیلیسم ضرورتی اخلاقی و سیاسی است، درست همان‌قدر که مبارزه با سیاست‌هایی که به ملی‌سازی، زمین‌خواری دولتی، و گسترش دولت‌سالاری انجامیده‌اند. (چقدر اینها برای ما آشناست.) دولت‌محوری، جمع‌گرایی و بیگانه‌ستیزی، چهره‌های گوناگون یک ایده‌اند: ایده‌ای که خلاقیت فردی را خفه می‌کند، بوروکرات را جایگزین کارآفرین می‌سازد، ناکارآمدی را نهادینه و آزادی را تحلیل می‌برد.

برقراری اقتصاد آزاد، که انحصار را می‌شکند و دسترسی همگان به بازارهای شفاف و منصفانه را تضمین می‌کند، دولت‌ملت‌های ما را تضعیف نخواهد کرد—بلکه توانمندشان خواهد ساخت. علی‌رغم وسعت، دولت‌های آمریکای لاتین در فراهم آوردن ابتدایی‌ترین خدمات—از درمان و امنیت گرفته تا عدالت و زیرساخت—ناتوان‌اند.

اما محروم‌کردن حکومت، از نقش تولیدکننده، به‌معنای سلب مسئولیت از آن نیست. برعکس، باید مراقب باشد که بازار را از دستکاری‌هایی که کارآمدی را می‌ربایند، حفظ کند. مسئولیتی دیگر، تقویت نظام قضایی است؛ زیرا بدون دادگاهی عادل، قدرتمند و در دسترس، به‌ویژه برای فقرا، اقتصاد بازار هیچ‌گاه کارآمد نخواهد بود. و مهم‌تر از همه، باید برای ترویج مالکیت در میان کسانی که دارایی ای ندارند، کوشید. مالکیت خصوصی، برخلاف گفته‌ی پرودون، دزدی نیست؛ بلکه نماد و ضامن آزادی است.

هیچ دولت لیبرالی بدون سیاست حمایت از آسیب‌پذیران معنا ندارد—از سالمندان و کودکان گرفته تا ناتوانان جسمی و روحی. مخالفان دولت لیبرال اغلب آن را بی‌رحم می‌خوانند. اما کی و کجا آدام اسمیت و دیگر لیبرال‌های کلاسیک گفته‌اند که دولت باید نسبت به ضعفا بی‌تفاوت باشد؟ در واقع، دموکراسی‌ها بهترین عملکرد و کارنامه را در حمایت از آسیب‌دیدگان دارند.

در ورای همه‌ی این‌ها، نظمی فرهنگی وجود دارد که دولت باید در آن نقش فعالی ایفا کند: تشویق کنجکاوی، خلاقیت، و لذت‌بردن از هنر و اندیشه. زیرا تنها از این راه است که می‌توان حساسیت مردم را تیز نگه داشت، و نارضایتی سازنده‌ای را حفظ کرد که زیربنای نوسازی اجتماعی است.

دولت نباید حتی سانتی‌متری فرهنگ را از مسیر آزادش منحرف کند. وظیفه‌ی آن فراهم‌ساختن زمینه‌ای است که فرهنگ در آن شکوفا شود، رویدادها را جذب کند، و به مردم کمک کند زندگی کنند، باور داشته باشند، و امید در دل‌شان زنده بماند.

فرهنگ نیازی به قیم ندارد؛ اگر اصیل باشد، از پس مراقبت از خودش برمی آید. اما دولت موظف است ابزار دسترسی همگان به آن را فراهم آورد: آموزش، معیشت، و فرصت بهره‌بردن از زیبایی آن.

افزون‌براین، حیات فرهنگی پرشور، راهی است برای تزکیه‌ی روح دولت لیبرال از خطرات و پریشانی مادرزادی جوامع سرمایه‌داری: نظیر انسانیت‌زدایی، مادیگرایی ای که فرد را منزوی می‌سازد، خانواده را از هم می‌پاشد، و خودخواهی، تنهایی، شکاکیت، خودبزرگ‌بینی، کلبی‌مسلکی، و دیگر اشکالِ پوچی روحی. هیچ جامعه‌ی مدرنی پاسخ نهایی برای این مسائل ندارد. همه‌شان، با وجود رفاه مادی، یکپارچگی اجتماعی ندارند، و به سوی خرافات گرایش یافته‌اند.

رشد خرده‌فرهنگ مواد مخدر—که شاید واکنش نهایی جهان امروز به منطق باشد—نشانه‌ی این عطش کهن برای تعالی است که پیش‌تر با دین و اسطوره ها فرونشانده می‌شد. (و ما در ایران، هنوز به غایت از هردوی این ها بهره مندیم.)

ما که در تلاش برای مدرن‌سازی کشورهای‌مان هستیم، باید درس بگیریم. باید نظامی برای حمایت از فرهنگ و خلاقیت انسان بنا کنیم، و همچنین، صرف‌نظر از باورهای دینی، الهام‌بخش نوعی زندگی معنوی باشیم.

هم‌چنین، صرف‌نظر از باورهای مذهبی‌مان، باید الهام‌بخش و مشوق توسعه‌ی حیاتی عمیقاً معنوی باشیم، زیرا که برای اکثرِ مردم، مذهب به‌نظر کارآمدترین محرکه‌ در سنت‌مان است برای فرونشاندنِ خیالِ مرگ، نمایشِ اتحاد، ارتقاء احترام به اصول و قواعدِ اخلاقی، تشویق و ترویج هم‌زیستی و نظم، و در معنای عام حفظ صلح و رام کردنِ اشتیاق و شورِ وحشی‌ای که تمام انسان‌ها، حتی متمدن‌ترین‌ها، در خود پناه داده‌اند.

در جوانی، شیفته‌ی اگزیستانسیالیسم فرانسوی، بر این باور بودم که انسان باید سرنوشت خویش را با انتخاب‌هایش رقم بزند. شاید همین باور مرا به نویسنده‌ای که در کودکی آرزو داشتم بدل کرد. اما امروز، پس از گذر از خطرات بسیار، با دلی اندکی اندوهگین می‌پذیرم که سرنوشت هر فرد، به اندازه‌ی اراده‌اش، محصول شرایط و شانس نیز هست.

بااین‌حال، «تاریخ» فرد نیز، همچون تاریخ بشریت، پیشاپیش نوشته نمی‌شود. باید خودمان، انتخاب به‌انتخاب، روز به روز، آن را بنویسیم—ولو آن‌که بدانیم برخی از این انتخاب‌ها چیزی جز تاییدی اخلاقی بر انتخاب‌هایی نباشند که شرایط و دیگران پیش‌تر برای‌مان رقم زده‌اند.

این نه بهانه‌ای برای سوگ است، نه دلیلی برای سرور؛ بلکه خود زندگی است—ماجراجویی‌ای سهمگین و الهام‌بخش که باید آن را گرامی داشت.

برای آمریکای لاتین امروز، چالش پیش رو، کاملا روشن‌تر است: ساختن کشورهایی هم‌گام با زمانه، بی‌خشونت و قحطی، با آزادی و تلاش مداوم، تا هر کس بتواند با دسترنج خویش، حیاتی آبرومند بسازد. فهم این نوید بزرگِ فرهنگ آزادی که اکنون در سراسر جهان نور می‌پراکند، دشوار است—اما ممکن.

این فرهنگ در دیگر نقاط جهان به ثمر نشسته، و توان آن را دارد که بر قساوت و بدویت توسعه‌نیافتگی، چیره شود.

ماریو بارگاس یوسا: صدای آزادی در ادبیات جهان