— مترجم: مسعود یوسف حصیرچین
هیچ دیکتاتوری نمیتواند فقط با خشونت و ترس حکمرانی کند. قدرت عریان را میشود به صورت موقت در اختیار گرفت اما برای بلند مدت به هیچ وجه کافی نیست. تصویر و قدرت همیشه رابطه تنگاتنگی داشتهاند اما آنچه در قرن بیستم روی داد، بسیار فراتر از ستایش عمومی بود. در قرن بیستم، فناوریهای تازه به رهبران اجازه داد صدا و تصویرشان را به خانههای شهروندانشان ببرند. حاکمی که بتواند مردمش را مجبور کند که او را بستایند عمر بیشتری خواهد داشت. پارادوکس دیکتاتوری مدرن این است که دیکتاتور باید توهم حمایت و مشروعیت عمومی را به وجود بیاورد. در سرتاسر قرن بیستم، صدها میلیون نفر محکوم به نشان دادن اشتیاق، طرفداری و ستایش بودند، حتی در حالی که در مسیر بردگی قدم میگذاشتند.
اما در زمانهای که آزادی بیان وجود ندارد، از کجا میشود فهمید که چند نفر از این مردم واقعاً دیکتاتور را میستایند؟
فرانک دیکوتر در کتاب «آداب دیکتاتوری» کیشهای شخصیت و پروپاگاندای پیرامون هشت دیکتاتور قرن بیستمی برجسته را بررسی میکند، از هیتلر و استالین تا مائو تسهتونگ و کیم ایلسونگ. این مردان بنیانگذاران دیکتاتوریهای مدرن بودند و از تاریخ و یکدیگر آموختند که چگونه رژیمهایشان را بسازند و وجهۀ عمومیشان را حفظ کنند. برای این کار، ابزارهای گوناگونی را به کار بردند، از رژههای تمرین شده تا ساخت فضای قدسی و رازآلود از طریق سانسور. این دیکتاتورها پیوسته بر تصویرشان کار کردند و مردم را تشویق کردند تا ستایششان کنند.
در زمانهای که دموکراسی وضع خوبی ندارد، آیا شاهد احیای همان روشها در میان رهبران امروز هستیم؟ دیکتاتوریهای آنان به نوبۀ خود رهبران قرن بیست و یکم را، از جمله ولادیمیر پوتین، شی جینپینگ و رجب طیب اردوغان، تحت تاثیر قرار داده است.
این کتاب با روایت جذابش، بررسی میکند که چگونه کیش شخصیت به وجود میآید، رشد میکند و دوام میآورد. این کتاب کیش شخصیت را در جایگاه اصلیش قرار میدهد: در قلب استبداد.
در ادامه مقدمه کتاب را به ترجمه مسعود یوسف حصیرچین میخوانید:
(برای خرید ترجمه فارسی کتاب به وبسایت نشر گمان مراجعه کنید.)
نسخه صوتی گفتگوی محمدماشینچیان و مسعود یوسف حصیرچین راجع به کتاب در تلگرام
***
در سال ۱۸۴۰، رماننویس طنزپرداز، ویلیام میک پیس تکری، که در هجو قدرتمندان شهرتی بهم زده بود، کاریکاتوری از لویی چهاردهم منتشر کرد. در سمت چپ تصویر، رختآویزی به چشم میخورد که شمشیر پادشاه، خز قاقم و شنسل زنبق نشانش، کلاهگیسش با موهای پُر فرخورده و کفشهایش با پاشنههایی اشرافی را تنِ آن کردهاند. در مرکز تصویر، خود مرد دیده میشود: لوییِ بیچاره با لباس راحتی، پاهای نیقلیانی، شکمی برآمده و سری تاس، لخت و بیدندان. اما در سمت راست، شاه لوییِ مغرور با لباس و تشریفات کامل ظاهر میشود. تکری لباسهای شاه شاهان را درآورده بود تا آن مرد ضعیف و حقیر را بدون آرایش قدرت نشان دهد: «در نتیجه، این آرایشگران و کفاشاناند که خدایانی را که میپرستیم به وجود میآورند.»
«L’Etat, c’est moi» جملهای است که این پادشاه قرن هفدهمی به زبان آورد: «من حکومت هستم». از دید لویی، او فقط به خدا جواب پس میداد. او حاکم تمام عیاری بود که بیش از هفتاد سال از قدرت استبدادیاش استفاده کرد تا اشراف ضعیف، و دولت را متمرکز کند و کشورش را به زور اسلحه گسترش دهد. او حتی خودش را «پادشاه خورشید» معرفی کرد که مصون از خطاست و همهچیز به دور او میچرخد. او اطمینان یافت که از هر طریق ممکن ستایش میشود، با مدال، نقاشی، سردیس، تندیس، ستونهای یادبود و طاقهای پیروزی در سرتاسر قلمرو خویش. شاعران، فیلسوفان و مورخان رسمی از دستاوردهایش تجلیل میکردند و او را به عنوان علام قادر متعال میستودند. این پادشاه قدرقدرت شکارگاهی سلطنتی در جنوب غربی پاریس را به کاخ ورسای تبدیل کرد، کاخ یادبودی با ۷۰۰ اتاق و املاکی وسیع. جلسات دربار آنجا برگزار میشد درباریان باید برای کسب امتایز از او با هم رقابت میکردند.
لویی چهاردهم استاد نمایش سیاسی بود اما همهی سیاستمداران، تا حدی، به تصویرشان اهمیت میدهند. لویی شانزدهم، از نوادگان پادشاه خورشید، را پس از انقلاب ۱۷۸۹ به گیوتین سپردند و مفهوم حق الهی با او دفن شد. به باور انقلابیون حق پادشاهی در اختیار مردم بود، نه خدا. در دموکراسیهایی که رفتهرفته طی دو قرن بعد ظهور کردند، رهبران فهمیدند که باید به دنبال جلب نظر رأی دهندگان باشند، آنهایی که میتوانستند پای صندوقهای رأی از قدرت خلعشان کنند.
البته، در کنار صندوق رأی، راههای دیگری هم برای به دست آوردن قدرت وجود داشت. مثلاً میشد کودتا یا تقلب کرد. در سال ۱۹۱۷، لنین و بولشویکها به کاخ زمستانی یورش بردند و دولت جدیدی اعلام کردند. بعدتر، کودتایشان را «انقلابی» الهام گرفته از اتفاقات سال ۱۷۸۹ جار زدند. چند سال بعد، در سال ۱۹۲۲، موسولینی در رم رژهای ترتیب داد و پارلمان را مجبور کرد که قدرت را به او تحویل دهد. با این همه، همانطور که دیگر دیکتاتورها فهمیدند، قدرت عریان بالاخره تاریخ انقضایی دارد. برای حفظ قدرتی که با خشونت به دست آمده، باید خشونت ورزید، اگر چه خشونت ممکن است ابزاری کماثر باشد. دیکتاتور باید بر نیروهای نظامی، پلیس مخفی، گارد پروترین، جاسوسان، خبرچینان، بازجویان و شکنجهگران متکی باشد. اما بهترین راه تظاهر به این است که اجبار در واقع همان رضایت است. دیکتاتور باید ترس را به مردمش تلقین کند، اما اگر بتواند آنان را وادارد که ستایشش کنند احتمالاً مدت بیشتری دوام خواهد آورد. خلاصه، تناقض دیکتاتور مدرن این است که باید توهم حمایت عمومی را به وجود بیاورد.
در طول قرن بیستم، صدها میلیون نفر برای دیکتاتورهایشان هورا کشیدند، حتی آن هنگام که در مسیر بردگی حرکت میکردند. در جای جای کرهی زمین، چهرهی دیکتاتورها روی بیلبوردها و ساختمانها نمایان شد و تصاویر اینچنینی در تمام مدارس، ادارات و کارخانهها هم به چشم میخورد. مردم عادی باید به تصویر دیکتاتور تعظیم میکردند، از کنار تندیسش رد میشدند، آثارش را از برمیخواندند، نامش را گرامی میداشتند و نبوغش را میستودند. فناوریهای مدرن، از رادیو و تلویزیون تا پوستر، نشان و سردیس، دیکتاتورها را چنان در همهجا حیوحاضر نشان میداد که در زمانهی لویی چهاردهم خوابش را هم نمیدیدند. حتی در کشورهای کوچکی مانند هاییتی، هزاران نفر مجبور بودند بهطور منظم رهبرشان را بستایند، جلوِ کاخ ریاستجمهوری رژه بروند و تشریفاتی را که در کاخ ورسای انجام میشد در مقیاس کوچکتر انجام دهند.
در سال ۱۹۵۶، نیکیتا خروشچف بهتفصیل از دوران حکومت وحشت و ترور استالین سخن گفت و او را تقبیح کرد. خروشچف آنچه را بهزعم او «تملق مشمئزکننده» و «جنون بزرگیِ» استاد سابقش بود «کیش فرد» نامید. این عبارت در زبان انگلیسی به «کیش شخصیت» ترجمه شد. هرچند این مفهومی نیست که یکی از دانشمندان علوم اجتماعی ابداع کرده و بهدقت به آن پرداخته باشد، اما از نظر بیشتر تاریخدانان خیلی هم مناسب است.
هنگامی که لویی چهاردهم کودک بود، اشرافزادهها میخواستند قدرت پادشاهی را محدود کنند و در نتیجه فرانسه درگیر شورشهای فراوان شد. آنان ناکام ماندند اما اثر عمیقی بر شاه جوان گذاشتند و او تا پایان عمر از شورش میترسید. پس مرکز قدرت را از پاریس به ورسای منتقل کرد و اشرافزادهها را مجبور کرد در مجالس مجیزگویی شرکت کنند تا شاهد رقابتشان در جلب نظر ملوکانه باشد.
دیکتاتورها هم از مردم خودشان میترسیدند، اما بیش از آنان از نزدیکان مجیزگویشان هراس داشتند. آنها ضعیف بودند. اگر قوی بودند که اکثریت انتخابشان میکرد. در عوض، تصمیم گرفتند میانبری بزنند که بیشتر اوقات از روی جنازهی رقیبانشان میگذشت. اما اگر آنها توانستهاند قدرت را در دست بگیرند، پس سایرین هم میتوانند و این احتمال وجود دارد که از پشت خنجر بخورند. معمولاً بعضی از حریفان به همان اندازه بیرحم بودند. موسولینی تنها یکی از چند رهبر فاشیست مشهور بود و پیش از رژهی رم در سال ۱۹۲۲ با شورشی در میان درجهداران مواجه شد. استالین در قیاس با تروتسکی کم اهمیتتر مینمود. مائو در دههی ۱۹۳۰، بارها به دست رقبای قدرتمندترش خلعمقام شد. در سال ۱۹۴۵، اتحاد جماهیر شوروی، کیم ایلسونگ را به ملتی تحمیل کرد که میل چندانی به او نداشت و او در محاصرهی رهبران کمونیستی بود که سابقهی فعالیت زیرزمینی بسیار درخشانتری نسبت به او داشتند.
برای دیکتاتور راههای بسیاری هست که بتواند به قدرت چنگ بزند و از شر رقیبانش خلاص شود. تصفیههای خونین، فریب و تقلب و تفرقه انداختن و حکومت کردن فقط بعضی از این راهها هستند. اما در بلندمدت، کیش شخصیت کارآمدترین راه است. این کیش متحدان و رقبا را به یک اندازه خوار میکند، وادارشان میکند به واسطهی تبعیت عمومی سبقت بجویند. بیش از هر چیز، دیکتاتور آنها را مجبور میکند که در برابر همه ستایشش کنند و با این کار از همه یک دروغگو میسازد. وقتی همه دروغ بگویند، دیگر کسی نمیداند چهکسی دروغ گفته یا نگفته است و پیدا کردن همدست برای کودتا دشوارتر میشود.
کیش شخصیت را چه کسی ساخت؟ شرح حال نویسان، عکاسان، نمایشنامهنویسان، آهنگسازان، شاعران، سردبیران و طراحان رقص، وزارتهای قدرتمند پروپاگاندا و گاهی اوقات تمام شاخههای صنعت اما مسئولیت اصلی به عهدهی خود دیکتاتورها بود. پزشک مائو تسهتونگ در کتاب خاطراتش نوشته است «در دیکتاتوری، سیاست در شخصیت دیکتاتور آغاز میشود.» هشت دیکتاتوری که در این کتاب به آنها پداخته میشود شخصیتهای بسیار متفاوتی داشتند، اما خودشان بودند که تصمیمات کلیدیای را گرفتند که به تجلیل از آنان منتهی شد. برخی بیشتر از سایرین مداخله میکردند. موسولینی، به روایتی، نیمی از وقتش را صرف این میکرد که خودش را فرمانروای عالم و قادر مطلق و لازمالوجود ایتالیا نشان دهد – علاوه بر مسئولیت ادارهی چندین و چند وزارتخانه. استالین پیوسته کیش خودش را هرس میکرد، آنچه را به نظرش ستایش مفرط میآمد کوتاه میکرد تا چند سال بعد، وقتی فکر میکرد زمانش رسیده است، از نو تکرار شود. چائوشسکو پیوسته خودش را تبلیغ میکرد. هیتلر نیز در سالهای اول به تک تک جزئیات تصویرش توجه میکرد. هیتلر نیز در سالهای اول به تک تک جزئیات تصویرش توجه میکرد اما بعدتر، در قیاس با دیگر دیکتاتورها، بخش بیشتری از این کار را به دیگران سپرد. آنان، همگی از کلیهی منابع حکومت برای تبلیغ خودشان استفاده میکردند. آنها حکومت بودند.
همهی مورخان مرکز صحنه را به دیکتاتورها نمیدادند. مشهور است که یان کرشاو هیتلر را «غیرشخص (non-person)» توصیف میکرد، مردی میانمایه که ویژگیهای شخصیاش گویای جذابیت عمومیاش نیست. به باور او، نورافکن را باید بر «مردم آلمان» و درکشان از او انداخت. اما از کجا میشود نظر مردم را دربارهی رهبرشان دانست وقتی که همیشه آزادیِ بیان نخستین قربانی دیکتاتوری است؟ اکثریت مردم هیتلر را انتخاب نکردند و نازیها در نخستین سالی که قدرت را در دست گرفتند، حدود ۱۰۰ هزار نفر را به اردوگاه کار اجباری فرستادند. گشتاپو و پیراهنقهوهایها و دادگاه کسانی را که به خوبی رهبرشان را تشویق نمیکردند بیدرنگ به زندان میانداختند.
گاهی اوقات بیان سرسپردگی به دیکتاتور چنان خودجوش مینمود که ناظران بیرون – همینطور مورخان متأخر – آنها را واقعی میپنداشتند. یکی از موخان اتحاد جماهیر شوروی به ما میگوید که کیش شخصیت استالین «کاملاً فراگیر بود و میلیونها نفر از شهروندان شوروی، از همهی طبقات، سنین و مشاغل و بهویژه شهرنشینها، عمیقاً به آن باور داشتند.» این گزاره گنگ و ابطالناپذیر است و صادقتر یا کاذبتر از گزارهی متضادش نیست. میلیونها نفر از شهورندان شوروی از تمام طبقات و مشاغل به کیش استالین باور نداشتند، بهویژه ساکنان روستاها. خواندن ذهن رهبر، حتی برای طرفداران دوآتشهاش هم ناممکن بود، چه برسد به کندوکاو در ذهن میلیونها نفری که تحت نظارت شدید رژیم خودشان بودند.
دیکتاتورهایی که دوام آوردند مهارتهای فراوانی داشتند. بسیاری در پنهان کردن احساساتشان خبره بودند. موسولینی خودش را بهترین بازیگر ایتالیا میدانست. هیتلر هم در اظهارنظری نسنجیده خودش را بزرگترین بازیگر اروپا نامید. اما در زندگی تحت لوای دیکتاتوری، بسیاری از مردم عادی هم بازیگری را یاد میگرفتند. باید دستورات را لبخندزنان میپذیرفتند، راهبردهای حزب را طوطیوار تکرار میکردند، شعارها را فریاد میکشیدند و به رهبرشان درود میفرستادند. در یک کلام، باید توهم رضایت را میآفریدند. کسانی که نمیتوانستند در این بازی شرکت کنند، جریمه، زندانی و گاهی اعدام میشدند.
مسئله این نبود که رعیتهای کمی دیکتاتورشان را میستودند، بلکه این بود که کسی نمیدانست چهکسی به چه چیزی باور دارد. هدف کیش شخصیت، نه قانع کردن افراد یا باوراندن چیزی به آنها، بلکه کاشت بذرهای سردرگمی بود و تخریب عقل سلیم، تقویت فرمانبرداری، انزوای افراد و له کردن شرفشان. آدمها مجبور بودند خودسانسوری کنند، بعدش هم دیگران را بپایند و کسانی را که در حرفهی نمایشِ سرسپردگی به رهبر آنقدرها صادق به نظر نمیرسیدند تقبیح کنند. در زیر این ظاهر یک شکلِ گسترده، طیف وسیعی از مردم قرار داشتند، از کسانی که از صمیم قلب رهبرشان را ایدهآل میپنداشتند – مومنان واقعی، فرصت طلبها و اشرار – تا افراد بیتفاوت، سرخورده و حتی متخاصم.
دیکتاتورها نهتنها در خانه محبوب بودند، بلکه خارجیها نیز، از جمله روشنفکران برجسته و سیاستمداران بلندمرتبه، آنان را میستودند. بعضی از بزرگترین متفکران قرن بیستم ترجیح دادند به نام خیرِ بزرگتر چشم بر استبداد ببندند یا حتی آن را توجیه کنند و به حفظ دیکتاتوریهای مورد علاقهشان یاوری رساندند. تنها بخش کوچکی از این کتاب به این افراد اختصاص یافته است، چراکه پژوهشهای عالی بسیاری به این موضوع پرداختهاند، از جمله اثر شگرف پائول هولندر.
از آنجا که کیش شخصیت باید واقعاً مردمی به نظر میآمد، جوری که انگار از قلب مردم جوشیده باشد، بیبرووبرگرد توأم با جادو وجمبل و خرافات بود. در بعضی کشورها رگههای مذهبی چنان قوی بود که احتمال داشت فرد باور به کیش شخصیت را نوع ویژهای از پرستش سکولار تلقی کند. اما در تمام موارد، این احساس به عمد و از بالا القا شده بود. هیتلر خودش را مسیحیای نشان میداد که با تودهها پیوندی اسطورهای و شبهدینی برقرار کرده است. فرانسوا دووالیه تلاشهای فراوانی کرد تا شمایل یک جادوگر را به خود بگیرد و شایعاتی دربارهی قدرتهای ماورائیاش سرِ زبانها انداخت.
در ژیمهای کمونیستی به طور خاص، نوعی رنگولعاب سنتی هم لازم بود. دلیلش روشن بود: در کشورهایی مانند روسیه، چین، کره یا اتیوپی، که عمدتاً روستایی بودند، افرادِ کمی مارکسیسم – لنینیسم را میفهمیدند. جذابیت رهبر به عنوان نوعی شخصیت مقدس، توفیق بیشتری داشت تا فلسفهی سیاسی انتزاعیِ ماتریالیسم دیالکتیکیای که فهمش برای روستاییان اکثراً بیسواد دشوار بود.
در دیکتاتوریها، وفاداری به یک فرد مهمترین چیز بود، حتی مهمتر از وفاداری به یک دین. هرچه باشد، ایدئولوژی ممکن است موجب تفرقه شود. مجموعه آثار {افراد} را میتوان به شیوههای گوناگونی تفسیر کرد که باعث بهوجود آمدن جناحهای مختلفی بشود. بزرگترین دشمنان بولشویکها، منشویکها بودند و هر دوی آنها به مارکس قسم میخوردند. موسولینی ایدئولوژی را کنار گذاشت و به عمد فاشیسم را مبهم نگه داشت. قرار نبود مجموعهای از قوانین دستوپایش را ببندند. به شهود گیرایش فخر میفروخت و بیشتر از غرایزش پیروی میکرد تا این که از جهانبینی منسجمی حمایت کند. هیتلر، مانند موسولوینی، جز خودش و تمسک به ملیگرایی و یهودیستیزی چیز چندانی برای ارائه نداشت.
این مسئله در رژیمهای کمونیستی پیچیدهتر بود، چراکه قرار بود مارکسیست باشند. با این همه، در این کشورها هم پرداختن افراطی به نوشتههای کارل مارکس برای مردم عادی و اعضای حزب بیاحتیاطی به حساب میآمد. فرد در حکومت استالین، استالینیست بود، در حکومت مائو، مائوئیست و در حکومت کیم، کمیست.
تعهد منگیستو به اردوگاه سوسیالیسم، خیلی فراتر از ستارهها و پرچمهای سرخ اجباری نمیرفت. در سرتاسر اتیوپی، پوسترهای تثلیث مقدس، مارکس و انگلس و لنین، به چشم میخورد. اما این لنین بود که برای منگیستو جذابیت داشت، و نه مارکس. مارکس ایدهی برابری را پیشنهاد داده بود، اما لنین ابزاری برای بهدست گرفتن قدرت ارائه کرده بود: پیشآهنگان انقلابی. به جای اینکه طبق ایدهی مارکس منتظر بمانند تا کارگران آگاهی طبقاتی به دست بیاورند و سرمایهداری را سرنگون کنند، گروهی از انقلابیون حرفهای صفوف نظامی سختگیرانهای را سازمان میدادند تا به انقلاب منجر شود و دیکتاتوری پرولتریای تاسیس شود که گذار از کاپیتالیسم به کمونیسم را از بالا مهندسی کند و تمامی دشمنان ترقی را با بیرحمی کند. شاید برای منگیستو اشتراکیسازی ایدهای مارکسیستی به حساب میآمد، اما بیش از هر چیز وسیلهای بود برای استخراج غلات بیشتر از روستا که به او اجازه میداد نیروهای نظامیاش را بسازد.
دیکتاتورهای کمونیست مارکسیسم را چنان دستکاری و وصلهپینه کردند که دیگر نمیشد آن را بازشناخت. مارکس میگفت که کارگران جهان باید در انقلابی پرولتری متحد شوند، اما استالین مفهوم «سوسیالیسم در یک کشور» را پرورش داد که طبق آن، اتحاد جماهیر شوروی نخست باید خودش را تقویت، و سپس انقلاب را به خارج صادر میکرد. مائو هم مارکس را خوانده بود، اما به جای کارگران، دهقانان را سردمدار انقلاب خواند و عملاً نظریهی مارکس را سروته کرد. کیم ایلسونگ به جای حفظِ این باور که شرایط مادی نیروی اصلی تغییر تاریخی است، نقطهی مقابل آن را پیشنهاد داد و ادعا کرد که مردم با تکیه بر روحیهی خوداتکایی میتوانند به سوسیالیسم واقعی دست یابند. در سال ۱۹۷۲، اندیشهی رهبر کبیر وارد قانون اساسی شد و مارکسیسم بهکلی از کرهی شمالی محو شد. با این همه، در تمامی موارد، مفهوم لنینیستی پیشآهنگانِ انقلابی تقریباً دستنخورده باقی ماند.
در اکثر موارد، ایدئولوژی عملی ایمانی بود، آزمونی برای سنجش وفاداری. البته این به آن معنا نیست که دیکتاتورها جهانبینی یا مجموعهای از باورها نداشتند. موسولینی به خودکفایی اقتصادی باور داشت و همیشه ورد زبانش بود. منگیستو به اریتره به عنوان استانی شورشی تعلق خاطر خاصی داشت و مطمئن بود که جنگِ سرسختانه تنها راه است. اما در نهایت، ایدئولوژی همانی بود که دیکتاتور میگفت و فرمان دیکتاتور ممکن بود در طول زمان تغییر کند. او قدرت را شخصی و کلامش را به قانون تبدیل میکرد.
دیکتاتورها به مردمشان دروغ میگفتند اما آنها به خودشان هم دروغ میگفتند. بعضی با اطمینان خاطر از نبوغشان، در دنیای خودشان غرق شدند. بعضی دیگر بیاعتمادی دیوانهواری به همراهانشان پیدا کردند. همهی دیکتاتورها در محاصرهی افراد چاپلوس بودند. آنان مدام یا گرفتار تکبر بودند یا پارانویا و در نتیجه به تنهایی تصمیماتی میگرفتند که پیامدهای مخربی داشت و جان میلیونها نفر را میگرفت. در میان دیکتاتورها، اندک افرادی بودند که کاملاً ارتباطشان را با واقعیت از دست دادند، از جمله هیتلر در سالهای پایانیاش و البته چائوشسکو. اما بسیاری هم موفق شدند. استالین و مائو به دلایل طبیعی مردند و کاری کردند که دههها مورد ستایش قرار گیرند. دووالیه توانست قدرت را به پسرش بسپرد و کیش شخیصتش را دوازده سال دیگر تمدید کرد. و در مورد بزرگترین کیش شخصیتی که تاریخ به خود دیده است، در کرهی شمالی خاندان کیم به نسل سوم رسیدهاند.
فهرست رهبرانی که دیکتاتورهای مدرن پنداشته میشوند بهسادگی از عدد صد فراتر میرود. برخی چند ماه در قدرت بودند و دیگران چند دهه. افراد دیگر که میشد آنها را در این کتاب جای دهیم، بدون ترتیب خاصی، عبارتاند از: فرانکو، تیتو، انور خوجه، احمد سوکارنو، کاسترو، موبوتوسسهسوکو، بوکاسا، قذافی، صدام، و موگابه.
بیشترشان به اشکال مختلف کیش شخصیت داشتند؛ نسخههایی متفاوت که پیرنگ همهشان مشترک بود: بعضی هم اینطور نبودند، مانند پل پوت که تا دو سال پس از به قدرت رسیدنش، حتی هویت واقعیاش محل مناقشه بود. در کامبوج، مردم تسلیم آنگکار یا «سازمان» شده بودند، اما همانطوری که آنری لوکار اشاره کرده است، تصمیم بر نیافریدن کیش شخصیت پیامدهای فاجعهباری برای خمرهای سخر داشت. پنهان شدن پشت سازمانی ناشناس که هر مخالفتی را در نطفه خفه میکرد، خیلی زود نتیجهی عکس داد. «ناتوانی آنگکار در القای چاپلوسی و سلطهپذیری، فقط باعث ایجاد نفرت شد.» حتی برادر بزرگِ ۱۹۸۴ جورج اورول هم چهرهای داشت که از هر گوشهای به مردم خیره میشد.
دیکتاتورهایی که دوام آوردند معمولاً بر دو ابزار قدرت تکیه کردند: کیش شخصیت و وحشت. اما معمولاً با کیش شخصیت مانند یک مسئلهی صرفاً انحرافی برخورد شده است، پدیدهای نفرتانگیز اما حاشیهای. این کتاب کیش شخصیت را در جای اصلی خودش قرار میدهد، در قلب استبداد.