در اوایل دهه پنجاه میلادی، وقتی سارتر از اولین سفرش به اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بازگشت ادعا کرد که کارگران روسی از آزادی کامل برای انتقاد از حزب و رژیم برخوردارند. نه تنها این بلکه یک قدم پیشتر ادعا کرد کارگران در شوروی خیلی بهتر و موثرتر از همتایان فرانسویشان میتوانند نظام را به پرسش بگیرند. بعدها البته پذیرفت که همیشه میدانسته این ادعا دروغی بیش نیست!
پل جانسون تاریخدان در مقاله «عشاق بیقلب انسانیت» مینویسد: وقایع کامبوج در دهه هفتاد، که در آن چیزی بین یک پنجم تا یک سوم جمعیت کشور کشته شدند یا از گرسنگی مردند تماما دستپخت گروهی از روشنفکران بود که اکثر قریب به اتفاقشان شاگردان و تحسینکنندگان، یا آنطور که من میگویم «فرزندان» سارتر، بودند. (راجع به قتل عام خمرهای سرخ میتوانید اینجا را بخوانید.)
این فرزندان سارتر، از جمله «برادر شماره یک» سفاک معروف «پل پات» در دهههای چهل و پنجاه در حزب کمونیست فرانسه و محضر سارتر تلمذ کردند و بعدها آن ایدهها را در کامبوج به بهای جان صدهاهزار نفر آزمودند. تاثیر ایدههای سارتر در الهام بخشیدن به ایشان بر کسی پوشیده نیست. (احتمالا مگر جوانهای از همهجا بیخبر وطنی که در جستجوی معرفت و اندیشه تهوع حضرتش را دست به دست میکنند.)
سارتر ارنستو چهگوارا را تحسین میکرد؛ مباشر و آدمکش رژیم کاسترو که قتل عام هزاران نفر پس از انقلاب کوبا را هدایت میکرد. [و شاید تصور اعمالش در آب و هوای این روزها تصویر روشنتری از واقعیت به خواننده پیش از این بیخبر بدهد.] چهگوارا در جوانی آثار سارتر را خوانده بود و از ایدههای او تاثیر فراوانی گرفته بود. این تحسین دوسویه نهایتا آنها را به سمت یکدیگر جلب کرد و در مارس ۱۹۶۰ سارتر برای ملاقات با چهگوارا و کاسترو به کوبا رفت. وقتی سارتر به فرانسه بازگشت مقالههای زیادی در روزنامهها منتشر کرد که در آنها رژیم کاسترو را بخاطر تلاشهای انقلابیای که در کوبا میکردند تحسین میکرد.
وقتی چهگوارا در بولیوی کشته شد سارتر او را نه تنها یک اندیشمند و روشنفکر بلکه کاملترین انسان عصر نامید. به عبارتی آن چهره قهرمان مردمی—که البته بعدها با برملاشدن مستندات معلوم شد نقش بر آب بوده و نقابی بر چهره جلاد و خونریز چهگوارا—که در اذهان جوانان دهه شصت و هفتاد نقش بست و هنوز هم گهگاهی روی تیشرتها بعنوان نماد آزادگی برای بیاطلاعان دیده میشود، دستپخت سارتر بود.
حتی در خود فرانسه سارتر دعوت میکرد به سرنگون کردن خشونتآمیز آنچه «جامعه بورژوایی» میخواند؛ در طول نبرد الجزایر او از کشتن اروپاییها حمایت میکرد. سارتر در مقدمهاش بر «دوزخیان روی زمین» فرانتس فانون مینویسد: «کشتن ضروری است. شلیک به یک اروپایی یک تیر و دو نشان است؛ از میان بردن یک ظالم و هم یک مظلوم.»
شاید این طرفداری سارتر از خونخواران و جباران تاریخ برای برخی که با فلسفه او آشنا نیستند و (و بخصوص نام او را همواره با شکوه شنیدهاند) غریب بنماید. مطالعه دقیق آثار او اما موضوع را روشن خواهد کرد. قصد ندارم در این مطلب کوتاه وارد جزییات فلسفی شوم. سخن کوتاه اینکه اگزیستانسیالیزم نصی پوچگرایانه از حریت بدست میدهد که به عوض آزادی از جبر، آزادی از واقعیت را پیش میگذارد. و در صورت رد واقعیت، بستن چشمها بروی جنایت و توجیه جباریت کار سختی نخواهد بود.
آثار سارتر تصویر پوچگرای ذهن چپه است. ایدههایش زنگ خطری است که فلسفه سیاسی، اگر پا در واقعیت نداشته [و معلول توهمات] باشد میتواند از قدرت جهت توجیه جنایت و خونریزی سوء استفاده کند.