— مترجم: آرمان سلاح ورزی
مطالعه بخش های پیشین:
۳. مدرنیسم مقدمتر: روشنگری، انقلاب علمی، و افلاطون:
***
هر عصری که عصر معصومیت ازدسترفته به حساب بیاید، برای ما کار خواهد کرد. قبل از سال ۱۹۱۰ هم مدرنیسم وجود داشت. در نتیجه مدرنیستهای ۱۹۱۰ خود پسامدرنیستهای مقدمتر بودند. میخواهم این نکتهی ساده را خیلی بسط بدهم.
حرف زدنِ بیاستدلال از پسامدرن به مثابه امری معین و یکه، اشتباهی است خاص مدرنیستها، اشتباهی که از باور به این مهم سرچشمه میگیرد که ما مدرنها بدون شک یکتا هستیم. پسامدرنیسم در مقابل شک دارد که در دسامبر ۱۹۱۰ یا در همان حدود تاریخی، یا اصلا در هر تاریخ دیگری، شخصیت انسان تغییر کرده و یکبار برای همیشه، مدرن شده باشد. مدرنیسم به تبع این حکمِ غلط که «حالا دیگر مدرن هستیم»، مدام بازابداع شده است. این نظریه که نظریه میتواند همه کار بکند، که ما در آستانهی ظهور علمی هستیم که تکساخت شده است، دهها بار ابداع و بازابداع شد است. اولین بار افلاطون این نوید را داد، بعد آکوییناس، بعد بیکن، بعد روسو و کوندورسه، بعد کمت، بعد پیرسن، بعد راسل، بعد نیورات، بعد ساموئلسن، و بعد چند نابغهی رییسمآب دیگر.
جان راسکین، منتقد هنری قرن نوزدهم (چندان نظرگاههایش در باب اقتصاد را توصیه نمیکنم، هرچند این اواخر دارم میبینم که در حیطهی اقتصاد هم حرفی برای گفتن دارد، حتی خطاب به اقتصاددانها)، میگوید که جستوجو برای یک نمونهی آرمانی ناب، بختکی بود که بر سینهی معماری کلاسیک و معماری عصر رنسانس -و حالا میتوان گفت معماری مدرنیستی- نشسته بود. او به استبداد نابغههای تنها حمله میکند، که در تاملاتشان در اتاقهای گرمشان، به دنبال نظامی هستند تا بر همهی ما تحمیل کنند. در باب رنسانس مینویسد:
خطای اصلیش… آن مطالبهی بیمارگونهی کمال بود، به هر قیمتی… کسانی چون وروچیو یا گیبرتی [شما به مارکس یا ساموئلسن فکر کنید] هر روز از راه نمیرسیدند… نیرویشان چنان بود که بتوانند علم را با ابداع بیامیزند و روش را با احساس، و بعد با آتش شور و اشتیاق، ترکیبها را کامل کنند… اروپا در ایشان اما تنها روش و پایان شورانگیز را میدید. این برای اذهان افراد تازگی داشت و تا سرحد نادیده گرفتن هرچیز دیگر، پیش را گرفتند. فریاد میزدند که «از این پس باید در کارمان همین روش را پی بیگریم.» و از این فراخوان ایشان پیروی شد. عاملان و پیروان که از درجات پایینتر بودند روش و پایانبندی را حفظ کردند و در مقابل روح رویکرد را از دست دادند.
(راسکین [۱۸۵۳] ۱۹۶۰: ۲۲۸-۹)
استدلال راسکین متناسب مدرنیسم هم هست (در اقتصاد و حوزههای دیگر) که سعی میکند، یک نظریهی همهجانبه و آزمونپذیر بجوید، بیکه به مهارت فرد سیاستمدار یا عالم اقتصاد وابستگی داشته باشد. آنچه در اواخر دههی ۱۹۸۰ آریو کلامر و متین کوزگل و دان لاوی «اقتصاد تشریحی» میخواندند، مثل همهی اقتصاددانان به وقتِ کار عملی، به مسیری جز این مسیرِ مطلوب مدرنیسم رفت. راسکین این اقتصاد را «اقتصاد گوتیک» میخواند، پایانی بر جستوجو به دنبال جام مقدسِ یکدستشدگی نظریه، بیداری از رویای دکارت. در این فحوی، اقتصاد تشریحی گونهای دیگر از پسامدرنیسم است. روح گوتیک در بهترین آثار اقتصاد کاربردی به چشم میآید، از آثار تاریخدان اقتصاد رابرت فوگل، تا بگویید مثلا اقتصاددان زراعی تئودور شولتز، یا از اقتصاددان مالیه رابرت شیلر تا اقتصاددان آماری ادوارد لیمر. اما در حیطهی علمی و غیرکاربردی اقتصاد امروزه که کمر خدمت به نبوغ مسلم پال ساموئلسن، کنت ارو، و لارنس کلاین بسته است، کمتر این روح دیده میشود.
حرف پسامدرنیسم این است که برنامهی «نبوغ باید در راه طرحِ سهل و مختصرش همگان را به خدمت خود درآورد» هرگز کار نکرده است. بیان کردن اینطور تردیدها به معنای آن نیست که تلاش برای چنان پروژهای احمقانه بوده است بلکه صرفا بدین معنی است که تبدیل کردن ادعای برتری به دگنکی برای زدن طرف مخالف، کار غلطی است. همان آتو نیورات که گفتیم سردبیر پروژهی متعالیای شد که بر بنیانهای وحدت علم کار میکرد: «به سوی دایرهالمعارف بینالمللی علم تکساخته.» پروژه شکست خورد و مرد هرچند نوزده مجلدش را انتشارات دانشگاه شیکاگو در فاصلهی سالهای ۱۹۳۸ تا ۱۹۷۱ منتشر کرد (که «روششناسی اقتصاد ریاضی و اقتصادسنجی» اثر گرهارد تینتنر، ۱۹۶۸، هم در میانشان بود). مهمترین کتاب مجموعه اما به شکلی کنایی «ساختار انقلاب علمی» (۱۹۶۲) اثر توماس کن بود که نشان میداد چرا چنین اقدامی، یعنی اقدام به پایاندادن گفتوگوی علمی برای همیشه، ناممکن است. با به کارگیری دوبارهی تاریخ و سیاست در مطالعات علمی، کن نشان میدهد که چرا ما حالا در آن مرحلهی متعالی دست یافتن به راز همهچیز نیستیم.
از همین بابت است که به تعداد هر نابغهی موفق درخشانی که ادعای تعالی داشته، مدرنیسمهای مختلف به وجود آمده. و بنابرین میتوان پسامدرنیسم مربوط به این مدرنیسمها را در سنت رطوریقای یونانی یا در شهریت الیزابتی یا در توازن اوایل قرن هجدهم یا در پراگماتیسم فلسفی ۱۹۰۰ به اینسو در آمریکا هم سراغ کرد. اما چیزی در باب عکسالعمل امروزین به مدرنیسم وجود دارد که باعث میشود عکسالعملی ویژهتر باشد و بتوان به مثابه پایان تاریخ در بابش حرف زد. (خطری را که در این حرفم نهفته است به وضوح میبینیم، میبینم که ممکن است به ورطهی این سفسطهی مدرنیستی بیفتم که «حالا دیگر همهی رازها را در اختیار داریم»، سعی میکنم مراقب باشم). اگر بخواهم پسامدرن با مساله برخورد کنم باید بگویم که موضوع، انتخاب روایتی است که به نظر ما بامعنیتر از باقی روایتها باشد.
برای مثال، زمان بدیلی که میشود به عنوان سرآغاز مدرنیسم به جای دسامبر ۱۹۱۰ نشاند، روشنگری فرانسوی است در بازهی زمانی حدود ۱۷۵۱ تا ۱۷۷۵. چنین روایتی به مدرنیسم اعتبار و دوام بیشتری میدهد و به عوضِ فوتوریستهای ایتالیایی به فیلسوفهای فرانسوی وصلش میکند. آماریلیو میگوید که اقتصاد مدرنیستی، مثل باقی پدیدههای مدرنیستی، تناقضی در خود دارد، تناقضی که پل ونت در شرحی بر آماریلیو «فرضیهی ذاتی» میخواندش، و عبارت از این است که «پسامدرنیسم در اقتصاد مدرنیستی ۱۹۱۰ حاضر و ذاتی است» (ونت ۱۹۹۰). اما در اصل تناقض در دوام و اعتبارِ دو قرنهی مدرنیسم ۱۹۱۰ نهفته است، ولو اینکه این اعتبار در قرن متاخرتر باشد که فزونی گرفته. این تناقض را به نام «سرگشتگی [بلاتکلیفی] پروژهی روشنگری» میشناسند، عبارتی که همهی جوانهایی که میخواهند در مهمانیهای آنچنانی خوب جلوه کنند، باید به حافظه بسپارند. استنلی روزن فیلسوف چنین توصیفش میکند: «کشمکش میان ریاضیات و علم نیوتونی از یک سو و میل فرد به آزادی سیاسی از سوی دیگر… ادراک در اساس خود فرمولهکردن و تبعیتکردن از قوانین است. از آنجا که برای پیروی از قوانین هیچ قانونی نیست… ادراک باید پروژهی نابههنگامِ آزادی باشد… تلاش متزلزل کانت برای بنا کردن عقل در نابههنگامی» (روزن ۱۹۸۷). در یک کلام: خردگراییِ نامعقول در نهایت ما را بندهی قوانین خواهد کرد (مقایسه کنید با آنچه راسکین در باب رنسانس میگوید، یا آنچه لوکاس در باب خزانهی فدرال گفته). آنچنان که آماریلیو گفته «میل به شناخت انسان، و به واسطهی این شناخت و دانش مهار کردن او در راه دست یافتن به اهدافی چون کارایی و فایده، سبب شده تا در عصر مدرن بهکارگیری قدرت به شکل هولناکی رخ نشان دهد» (آماریلیو ۱۹۹۰).
روایت آماریلیو، روایت خوبی است که در حیطهی اقتصاد بجا به نظر میرسد. مطابق فرضیهی ذاتی اقتصاد مدرن به شکلی پسامدرن علیه خود برخاسته است، به ویژه (آنچنان که آماریلیو نشان میدهد) در زمینهی برخورد با عدم قطعیت. عدم قطعیت، پیشبینی را برمیانگیزاند. اقتصاد به طور ویژهای میتواند نمونهی تمام و کمال خردگرایی عصر روشنگری باشد، که برای مثال در کشمکش بر سر مسالهی پیشبینی میان یک نظرگاه مکتب اتریش و نظرگاه نئوکلاسیک قدیمیتر، علیه خود میخیزد. بدین ترتیب رابرت لوکاس و دیگر توسعهدهندگانِ توقعات خردگرایانه (توقعات سازگار با الگو در نظریهی بازی .م) با روشی اتریشی اشاره میکنند که یک اقتصاد پیشبینیپذیر، اقتصادی نیست که در آن سیاستهای دولتی مجال کار کردن بیابند. اگر اقتصاد بدل خوبی از فیزیک (برخی شاخههای پرجلال فیزیک) باشد -آن فیزیکی که بر اساس تعریف فلاسفهی حدود سال ۱۹۵۵، علمی است به معنای عام و معرفهی علم، یا آن فیزیکی که ستایندگان قرن هجدهمی نیوتون میشناختندش- آنگاه باید بتواند پیشبینی کند. اما همینجا ما به ورطهی تناقض، سرگشتگی، و بالتکلیفی میافتیم. اگر اقتصاد علمی است، آنگاه میتوانیم پیشبینی کنیم، اما آیندهای که قابل پیشبینی باشد، به کابوسی عاری از آزادی بدل میشود، و به هر روی مادامی که پیشبینیکننده میتواند در راه محقق شدن پیشبینیهایش پول خرج کند، این آیندهی پیشبینیشده ناممکن خواهد بود. (مککلاسکی ۱۹۹۰).
فردریک هایک یک بار گفته بود که «فکر میکنم حالا میتوانم توضیح بدهم چرا… نقد استادانهی میزس بر سوسیالیسم واقعا کارا نیفتاده است. دلیل این است که میزس خود در نهایت یک خردگرا-فایدهگرا باقی ماند، و رد کردن سوسیالیسم با خردگرایی-فایدهگرایی وفق ناپذیر…. اگر ما موکدا خردگرا یا فایدهگرا باقی بمانیم، این متضمن آن است که میتوانیم همهچیز را مطابق مطلوب خودمان بیاراییم. یک جا میگوید که نمیتوانیم این کار را بکنیم، و جای دیگر میگوید انسانهای خردگرایی که ما هستیم، باید که چنین کنیم» (هایک ۱۹۹۴). این خردگرایی فایدهگرا همان نقصی است که برخی بخشهای اقتصاد مدرن دارد، برای مثال در اقتصاد سیاسی استیگلر، در مقابل آنِ فریدمن، یا در حقوق و اقتصاد ریچارد پوزنر، در مقابل آنِ رونالد کز. فایدهگرایی یک عنصر فرانسوی است در اندیشهی بریتانیایی، و خیلی هم در جهت عکس تجربهگرایی بریتانیایی. مشکل جرمی بنتهام بود که اقتصاد را از عقل سلیم اسکاتلندیش در باب جهان، دور کرد. هایک بدین معنا دو قرن عقبتر از زمان خودش بود، محصولی بود که به عوض بیرون آمدن از روشنگری فرانسوی از نحلهی کاملا متفاوت اسکاتلند بیرون آمده بود، به عوض تخصص اشرافی، شارح شان بورژوا بود. در پایان قرن بیستم او آنقدر قدیمی شده بود که پسامدرن شمرده شود. میتوانید اینجا (و در اثر ۱۹۹۴ بورکزک و بسیاری آثار دان لاوی) بخوانید که اشتراکات هایک با ژاک دریدا و ریچارد رورتی، بیشتر از اشتراکاتش با بنتهام و کمت و راسل بود.
یک تاریخگذاری حتی قدیمیتر، سرآغاز مدرنیسم را به دکارت باز میگرداند، و پسامدرنیسم امروزین ما را به حد اعلی یک روند آفرینش سه و نیم قرنه بدل میکند. در این تاریخنگاری، مردانِ قرن هفدهم (کلمهی مردان را با دقت انتخاب کردهام) شاهپدران مدرنیسم بودهاند. بیشک میتوان دعویای اقامه کرد با این مضمون که انگارههای مدرنیسم از زمان دکارت انگارههای غالب بودهاند. با انتخاب تاریخ تولد قرن هفدهمی برای مدرنیسم، آنچه موکد میشود سقوط رطوریقا است که برای ۲۰۰۰ سال اساس آموزش تمدن غرب بود. ابداعکنندگان خردگرایی در قرن هفدهم -دکارت، بیکن، هابز، اسپینوزا- در کمال تناقض، نظر خوبی در باب توان استدلال کردن در امور انسانی نداشتند. مولفان دوران باستان و نویسندگان قرون وسطا بیشتر ایمان داشتند که سخن میتواند مردم را به سوی روشنایی هادی شود. مردان قرن هفدهم دیده بودند که چطور کلمات مردم را مجاب میکنند به خاطر دکترین تبدل جوهری دست به کشتار بزنند، و در نتیجه ایشان به دنبال راهی بودند تا کلمات را خلع سلاح کنند. راه فرارشان اثبات «کوبنده» و دمونستراسیونِ «مجابکننده» بود، چنان که امکان شک باقی نماند، یا آنطور که بیکن با ظرافت گفته بود، «به صلابه کشیدن طبیعت [برای احراز اثبات]». همهچیز دیگر را ایشان صرفا تزییناتی دانستند که به کار برانگیختن احساسات زنانه میآمد، چنان که مثلا هابز در کتابهایش در باب رطوریقا چنین میگوید. ما مدرنها وارث نظر نامساعد ایشان در باب استدلالیم.
در واقع همهی مدرنیسم به اعتقادهای مستدل مشکوک است. برای مثال در مدرنیسم ۱۹۱۰، مطالعاتی که در حوزهی پروپاگاندا و اذهان عمومی در سالهای ۱۹۳۰ انجام شد، یا بعدتر، در پاگیری نارضاییِ روشنفکری آمریکا در قبال آزادی بیانِ تجاری در سالهای ۱۹۵۰، آنچه مطالبه میشد به عوض اعتقاد، اطمینان بود. «اطمینان» از دل یک عبارت حقوقی لاتین میآید، که خود آن از Vincere آمده، Victus، «شکست دادن، شکست داده شده». اعتقاد (persuade) اما بر خلاف آن از per [به معنی تمام و کمال] + suadere تشکیل شده که این دومی به معنای «تلاش برای متقاعد ساختن» است، و از همان ریشهی هندواروپاییای میآید که لغت انگلیسی sweet (به معنای شیرین) آمده است. اعتقاد و متقاعد ساختن، مثل معاملهی آزاد، شیرین است و برای هر دو طرف سودمند. شاخصهی ضدبورژوای مدرنیسم در همهی اشکالش، شاهد بر میلی است اربابمآبانه در میان روشنفکران برای پشت پا زدن به اعتقاد. روشنفکرها مدرنیسمهایی دست و پا میکنند و میخواهند که این مدرنیسمها انحصاری و نظارتشده باشند. مدرنیسم متفخرانه، و حتی به شکلی نفرتانگیز، نخبهگرا است.
«فرضیهی ذاتی» آماریلیو/ونت میگوید که پسامدرنیسم از دل مدرنیسم ۱۹۱۰ رویید. من یک فرضیهی ذاتی ثانوی دارم. مدرنیسمها همگی حملههایی علیه فرهنگ بورژوا بودند. «فاخرترین فعل ذهنی [در نظریهی مدرنیستی] مقاومت در برابر چیرگی نظم بورژوا است» (آلتیری ۱۹۳۲). اما -اینجا مسالهی ذاتی بودن آشکار میشود- در برابر هر حملهای که نخستین مدرنیسمها تدارک میدیدند، دفاعی شکل میگرفت، که بهطور مسلسل قویتر میشد و اکنون در قویترین حالتش قرار دارد.
شاخصهی ضدبورژوای مدرنیسم اشکال بسیار به خود گرفته: نخبهگرایی علمی، مارکسیسم معیار، خط ضدسرمایهداری که ادبیات نخبه در اروپا و انشعاباتش از حدود سال ۱۸۴۸ بنا کردند به دنبال کردن. در مدرنیسم ۱۹۱۰ نوک پیکان آن انحصاریتِ کذا، بیشتر رو به طبقهی متوسط پایین نشانه رفته شده بود تا سران صنعت و تجارت. فیلیپ لارکین، شاعر ضدمدرنیسم انگلیسی در دههی ۱۹۶۰ چنین از مدرنیسم شکایت میکرد: «بهرهبری بیملاحظه از تکنیک، در تناقض با آن حیات انسانی که ما میشناسیم. نقد اساسی من به مدرنیسم از این قرار است، چه این مدرنیسم را پارکر مرتکب شده باشد، چه پاند و چه پیکاسو». (یا «پ»ی چهارم: پال ساموئلسن.) لارکین ارجاعش به (چارلی «برد») پارکر را در یکی از ستونهایش درباب جاز اینطور توضیح میدهد:
[یک منتقد دیگر جاز گفته] بعد از پارکر شما باید دستکم تا حدی موسیقیدان میبودید تا بتوانید بهترین جاز روز را دنبال کند. واقعا هم که همینطور است! بعد از پیکاسو، و بعد از پاند هم اوضاع به همین منوال بود. دیگر از این موجزتر نمیشود آنچه را من در حیطهی هنر از آن فراریم، خلاصه کرد…. هنرمند بیشازحد نگران مادهی کارش شده (و در نتیجه عصری فرار رسیده که عصر تجربههای تکنیکی است)، و، در انزوا خود را با دو بنمایهی اصلی مدرنیسم سرگرم کرده، پیچیدهسازی و خشم. هنرمند منزجر از اینکه فراموشش کردهاند، پرترههایی کشیده که هر دو چشم در آنها یکطرف دماغ قرار دارند،… یا رمانی نوشته مملو از شر و ور…. و موازی با این فعالیتها، ژورنالیسم انتقادیای رشده کرده که هدفش جا زدن این گونه مدرنیسم است… پیام اساسا این است که: به چشمهایتان اعتماد نکنید، یا به گوشهایتان، یا به ادراکتان…. آدم مجبور است روی این قضیه جان بکند، یعنی میگویم ببینید چقدر مساله پیچیده است… [بعد از پارکر، جاز] به دو قسم شده بود، جازِ هوشمندانهای که ضرب نداشت، یا جاز ضربداری که هوشمندانه نبود.
لارکین ۱۹۸۵
این کار مدرنیسم است، جداسازی حواس از هم. فرانسیس بیکن در باب اعتقاد اینطور هشدار داده بود:
چه این ادعای غلطی است [ادعای پروتاگوراس، سوفسطای یونانی] که حواس انسان میزان همهچیز است. بهعکس، همهی ادراکات و همچنین تمامی حواس ذهن مطابق میزان خود فرد شکل میگیرد و نه مطابق میزان عالم. و ادراک انسانی هچون آینهای معوج است، که هرآینه اشعهی چیزها را دریافت کند، ماهیت آنها را معوج و کژتابشده بازتاب میدهد چون ماهیت خویش را با آنان درآمیخته.
بیکن ۱۶۲۰
اسلوب اصلی عملکرد مدرنیسم، هم مدرنیسم ادبی هم مدرنیسم معماری، آن بود که جذبهی چیز دشوار را استثمار کند. یعنی میگویم ببینید چقدر مساله پیچیده است. وقتی تی اس الیوت آن بخش زمین هرز را در باب طبقهی متوسط رو به پایینِ حومهنشینی نوشت که دارند به سرکارهاشان میروند -شهر ناواقعی،/ به تحت مه قهوهایِ سحری زمستانی،/ جمعیتی بر پل لندن سیلان میکند، بسیارانی،/ نمیدانستم مرگ اینهمه را نیست کرده- نیاز داشت دو پانویس ارجاعی اضافه بکند، یکی به بودلر و دیگری به دوزخ دانته.
آوانگارد بدین ترتیب سعی میکرد از ریشههای بورژوایش بگریزد و از تودهها دور بماند. دستکم در تصوراتش داشت خودش را به اشرافیت تازهای بدل میکرد. جان کری در کتابی حول موضوع تاریخنگاری نخبهگرایی در ادبیات مدرنیسم مینویسد «روشنفکران البته که نمیتوانستند به واقع از تحصیل سواد تودهها جلو بگیرند. اما میتوانستند با دشوار کردن ادبیات و سخت کردن درکش برای تودهها، ایشان را از خواندن ادبیات بازدارند.» (کری ۱۹۹۳). پیچیدگی مدرنیسم، ادبیات (و موسیقی و نقاشی) را در دستان بروبچههای فرهیخته نگه داشت. از دست حومهنشینها، کارمندان، مهاجران اروپای شرقی، و باقی موجوداتی که اینطور مثل علف هرز رشد میکردند، بیرونش نگه داشت.
این نقل قول را کری از یک نفر از شخصیتهای رمانِ سال ۱۹۰۱ِ اچ جی ولز میآورد «هیچکدام از این کارمندهای کوتولهی لعنتی، هیچکدامشان رویاهای گران ندارند، هوسهای گران ندارند. این گلههای مردم سیاه و قهوهای و سفیدچرک و زرد، باید بمیرند». جرج برنارد شاو هم در سال ۱۹۱۰ چیزی مینویسند از همین دست: «دفع آفات را باید بنیانی علمی بخشید». و دی اچ لارنس، که در «عصای هارون» (چاپ ۱۹۲۲، که کری ازش نقل قول کرده)، هوادار «بردهداریای شایسته و سالم و فعال» است، در سال ۱۹۰۸ خیلی غیبگویانه نوشته بود «اگر من دستم میرسید اتاق کشتاری درست میکردم به بزرگی کریستال پالاس، با گروه موسیقی ارتشی که در پسزمینه به آرامی چیزی مینوازد… بعد میرفتم به خیابان پشتی همهشان را به این اتاق میآوردم، همهی بیماران و لنگها و همهی چلاقها را».
کری برای این گزاره که فاشیسم و مدرنیسم بیش از قرابت تاریخی، با هم خویشاوندی داشتهاند، شاهد از پی شاهد میآورد. جورج مور، که از پیشروان نوزایی ایرلند است در سال ۱۸۸۸ مینویسد «ما بیعدالتی را میپرستیم…. مرا چه پروا که چند هزارهزار از بنی اسرائیل زیر تازیانهی فرعون یا تحت آفتاب مصر مردند؟ چه خوب که مردند تا من امروز اهرام را داشته باشم تا درشان نظر کنم…. چه زندگیها را که حاضر نیستم فدای یک غزل بودلر کنم». واقعا چقدر اربابمآب. کلایو بل که منتقد هنری بود و دوستی نزدیکی با ولف و مینارد کینز داشت، در سال ۱۹۲۸، در باب نظریهی سیاسی حرفش این بود که: «برای بیاعتبار ساختن یک تمدن کافی نیست که نشان بدهید بر پایهی بردهداری و بیعدالتی بنا شده است، باید همچنین نشان بدهید که از دل آزادی و عدالت چیز بهتری میتواند حاصل شود.»
البته که این تنها مردان ادبیات مدرنیستی نبودند که اینطور حرف میزدند. دانشمندان مدرنیست هم تاییدشان میکردند -و آنطور که گاهی ادعا میشود، اینها فلاسفهی علم محافظهکار یا «دانشمند نما» هم نبودند. در سال ۱۹۰۰ کارل پیرسن بزرگ، کسی که آمار مدرن را ابداع کرد، در کتاب مقدس نئوپوزیتویستها، «نحو علم»، چنین مینویسند: «آنچه ما نیاز داریم، مانعی است در برابر باروری مواشی نامرغوب…. افسوس خوردن از اینکه نژادی توانا و ستبر از مردان سفید، هواخواه این است که جایگزین قبیلهای از سیاهچردگان بشود، از منظری بر میآید که تضامن بشری را به درستی درنمییابد». (۱۹۰۳) در سال ۱۹۲۵ او در مقالهای علمی هواخواه این شد که مهاجرت یهودیان به بریتانیا متوقف شود.
پسامدرنیسم اما، در مقابل، تودهای و «طبقهی متوسط» است، دستکم به آن معنی که ۹۱ درصد از آمریکاییها خودشان را «طبقه متوسط» میخوانند. قهرمان ضدمدرنیستِ کری، آرنولد بنتِ رماننویس (۱۸۶۷ – ۱۹۳۱) در سال ۱۹۰۱ نوشته بود «همهی مردم کم و بیش هنرمندند»، هنرمند در شیوهی زندگی و در ادارکشان. این احساسی است که امکان ندارد در ویرجینیا ولف بشود یافتش. برخلاف مدرنیسمِ ولف، پسامدرنیسم مفتخرانه، و حتی تا سر حد بیزارکنندگی، دموکراتیک است و از آتلانتیک سیتی چیزهای بیشتری وام دارد تا از پرینستون. وقتی یک منتقد فرانسوی دیزنی ورلدِ حومهی پاریس را «یک فاجعهی فرهنگی» خواند، پسامدرنیستها صرفا به کنایه خندیدند.
همین ضدنخبهگرایی است که محافظهکاران فرهنگی را از این متاخرترین پسامدرنیسمها، اینطور ادبیاتِ انتقادی که دارد در باب پخش مجدد brady bunch حرف میزند، خشمگین میکند. خیلی هولناک است که بگوییم فیلمها و (آخ) تلویزیون و (ای وای) شیوهِ لباس پوشیدن و ماشینها را میتوان به طور جدی مطالعه کرد و بعد به طور جدی، یا حالا که بحثش شد، غیر جدی، با محصولات فرهنگی مقدس مدرنیسم فاخر مقایسهشان کرد. کتاب چارلز نیومن که سعی دارد یک نظریهی (نااقتصادی) در باب تورم را به نقدی علیه پسامدرنیسم بدل کند هم همین مشکل را دارد، یعنی هیچ دلبستگی فرهنگیای ورای مجموعه آثار فاخر مدرنیستی ندارد. در مقابل اما پسامدرنیستها با چیزهایی یاوهمانندی مثل فیلم I.Q سرخوش میشوند، با والتر متیو که درش نقش آینشتاین پسامدرنی را بازی میکند دلباختهی ماشینهای کوپهی مدل دههی ۱۹۵۰ و موسیقی راک. فیلم را دقیقا در همان زمینهایی فیلمبرداری کرده بودند که انستیتوی مطالعات پیشرفته قرار داشت. انگار مدیر (مدیر انستیتو، نه مدیر فیلمبرداری، که فیلمی عالی و نیشدار ساخته) دارد اوضاع از کنترلش خارج میشود.
البته که میتوان برای این گزارهها استثناهایی هم پیدا کرد. همهی مدرنیستها نخبهگرا (یعنی اشرافزادههای سودایی) یا ضدبورژوا نیستند، چه در نظریههایی که در باب خودشان دارند چه در اثرات واقعی که از خود به جا گذاشتهاند. اما فکر میکنم نهادهای مدرنیسم فاخر در همان حال که از سرمایهداری استفاده میکردند، با آن سر عناد داشتند، و در همان حال که به طبقهی متوسط وابسته بودند از آن خشمگین بودند، و در همان حال که در اقتصاد زندگی میکردند، هیچچیز در بابش نمیدانستند.