—مترجم: محسن محمودی
یادداشت سردبیر: دکتر استفن هیکس استاد فلسفه در دانشگاه راکفورد کالج و مدیر اجرایی مرکز اخلاق و کارآفرینی در این دانشگاه است. خوانندهی ایرانی با هیکس بهواسطهی کتاباش با عنوان «تبیین پستمدرنیسم؛ شکگرایی و سوسیالیسم از روسو تا فوکو» آشنا است که دوترجمهی مختلف از آن در بازار ایران موجود است. بورژوا کتاب دیگری را از هیکس با عنوان «نیچه و نازیها؛ یک دیدگاه شخصی» به ترجمهی محسن محمودی به فارسی برگردانده و اینک در دست انتشار دارد. آنچه در ادامه میخوانید بخش دوم از این کتاب است که به عنوان نمونه بهصورت آنلاین منتشر میشود.
۳- نازیسم چگونه سر برآورد؟
پیدایشِ نازیسم چطور ممکن شد؟ این پرسشی مهم است: اساتید و آموزگاران جهان مکرراً، و بهحق، از نازیها بهعنوان نمونهای بارز از شر یاد کرده اند. نازیها بهغایت ویرانگر بودند، در دوران حکومت دوازدهسالهی خود جان ۲۰ میلیون نفر را گرفتند. [اگرچه] مهلکترین رژیمِ قرن بیستم نبودند: ژوزف استالین و دیگر دیکتاتورهای کمونیست اتحاد شوروی ۶۲ میلیون نفر را کشتند. در چین، مائو تسهتونگ و دیگر کمونیستها ۳۵ میلیون نفر را به کشتن دادند. نازیها بیش از ۲۰ میلیون نفر را کشتند و بیتردید اگر شکست نمیخوردند میلیونها نفر دیگر را هم از دمِ تیغ میگذراندند.
پس مهم است که درس بگیریم و آن را آویزهی گوش کنیم.
نازیها، پس از آنکه در سال ۱۹۳۳ با ابزار دموکراتیک و در چارچوبِ قانون به قدرت رسیدند، بهسرعت آلمان را به دیکتاتوری تبدیل کردند. آنان شش سالِ تمام توانِ خود را صرف تدارک جنگی کردند که در سال ۱۹۳۹ آغاز شد. نازیها در طولِ این جنگ، که تمام منابع انسانی و اقتصادی را در جهتِ مقاصد نظامی بسیج کرد، منابعِ عظیمی را صرف تلاش برای قلعوقمع یهودیها، کولیها، اسلاوها و دیگران کردند.
دیکتاتوری داخلی، جنگ بینالمللی و هولوکاست، همه دهشتناکاند. اما درس تاریخ در اینجا دقیقاً چیست؟ چطور یک کشور متمدنِ اروپایی خود و جهان را دچارِ چنین دهشتی نمود؟
۴- پنج توضیح ضعیف برای ناسیونال سوسیالیسم
الف) توضیحی رایج این است که آلمان بازندهی جنگ جهانی اول بود. آنان از شکست و شرایط سخت و سنگین مجازاتی که فاتحان در قرارداد ورسای بر ایشان تحمیل کردند ناراضی بودند. بارقهای از حقیقت در این توضیح دیده میشود، اما این توضیح بسیار سستی است. یک دلیلِ ضعفش اینکه کشورهای بسیاری در جنگها شکست سخت میخورند، اما پاسخِ این شکست را با سرکار آوردن آدولف هیتلر نمیدهند. دلیل دیگر این است که شکست آلمان در جنگ وضعیت ایتالیا را توضیح نمیدهد. ایتالیا در دههی ۱۹۲۰ به بنیتو موسولینی و روایت فاشیستی او از ناسیونال سوسیالیسم روی آورد. اما ایتالیا در جبههی پیروز جنگ جهانی اول بود. اگر یکی از فاتحان جنگ جهانی اول فاشیست شد، و یکی از شکست¬خوردهها هم روی به فاشیسم آورد، پس در اینجا پیروزی یا شکست در جنگ عامل مهمی نیست.
ب) توضیح دیگری بر این باور است که معضلاتِ اقتصادی آلمان در دههی ۱۹۲۰ سببِ ناسیونال سوسیالیسم بود. اینجا هم گوشهای از حقیقت پیداست، اما باز هم با توضیح ضعیفی روبهرو هستیم. کشورهای بسیاری دچار مشکلات اقتصادی میشوند، اما به راهحل به ناسیونال سوسیالیسم روی نمیآورند. در عین حال پدیدهی جنبشهای نازی و نئونازی در سراسر قرن بیستم در کشورهای نسبتاً رو به رشد را هم نمیتوان نادیده گرفت. از کشورهایی که دچار مشکلات اقتصادی هستند اندکشماری به نازیسم روی میآورند، و نازیسم در کشورهایِ مترّقی و مرفه هم هوادارانِ بسیار دارد.
پ) یک توضیح ضعیف دیگر ایرادی ذاتی در آلمانها میبیند، و میگوید تاریخ نشان میدهد که آنها ذاتاً ارتشسالار، خونریز و نسلکش هستند—و نازیسم صرفاً به این گرایشها تلنگر زد و شدتشان بخشید. توضیحاتی از این دست بیشک اهانت به آلمانیهای بسیاری است که از ناسیونال سوسیالیسم منزجر بودند، با آن مخالفت کردند و قاطعانه به مبارزه با آن برخاستند. بهعلاوه، این توضیح نمیدهد که چطور ناسیونال سوسیالیسم جایی در دلِ نژادها و قومیتهای بسیار گشود. در سال ۲۰۰۵ نبرد من هیتلر یکی از کتابهای پرفروش در ترکیه بود. آیا ترکها را هم باید بالذات خونریز و نسلکش بخوانیم؟ من چنین تصوری ندارم.
ت) یک توضیح ضعیف دیگر ادعا میکند که نازیسم را میتوان براساسِ رواننژندی و روانپریشی شخصی رهبران نازی تبیین کرد. استدلال این توضیح این است که هیتلر از عدم پذیرش در دانشکدهی هنر بهشدت سرخورده بود—یا این که همجنسگرایی واخورده و سرکوبشده بوده —یا این که جنایاتِ دست راستش، یوزف گوبلز، تلافیِ قد کوتاه و پاهای چنبریاش بود. باز با توضیحی ضعیف روبهرو هستیم. چند دانشجویِ ردّیِ دانشکدهی هنر سراغ داریم که به دامان نازیسم گرویدهاند؟ چند همجنسگرایِ واخورده یا معلول میشناسیم که نازی شده باشند؟ این توضیح تعداد زیادی از چهرههایِ قدرتمند نازی را هم نادیده میگیرد که نه همجنسگرا بودند، نه کوتاهقد و خاصه هیچ علاقهای هم به هنر نداشتند.
ث) هر یک از توضیحات بالا میتوانند در کنار این تحلیل مطرح شوند که نازیها محصول فنآوریهای نوین ارتباطی بودند—که در مقامِ استادانِ سخنوری و پروپاگاند موفق شدند میلیونها نفر آلمانی را در مورد برنامههای خود فریب دهند و راه خود را به قدرت بگشایند.
من با این طرز تفکر تاحدودی همرأی هستم، چرا که توضیحی است از آن دست اندیشههایی که طبیعتاً به ذهن امثال ما که در لیبرال دموکراسی بزرگ شده ایم خطور میکند. در آغازِ کندوکاو و تأملم در باب نازیها، گمان میکردم حتماً دیوانه بودهاند. سخت بتوان تصور کرد که چنین دهشتی زاییدهی چیزی جز اذهان دیوانهای باشد که تودهها را میفریبد. اما در اینجا با دو برهان توضیح خواهم داد که چرا به عقیدهی من عقلانی نیست که با فریبکارِ صِرف خواندنِ نازیها به آسانی کنارشان بگذاریم.
اولین دلیل اینکه نازیها بهمدد روشهایِ دموکراتیک و قانونی به قدرت رسیدند. در سال ۱۹۲۰ که حزب نازی تاسیس شد، حزب کوچکی در حاشیه بود. اما از باورها و آرمانهای میلیونها آلمانی میگفت. و در دههی ۱۹۲۰ آلمانیها را میشد فرهیختهترین ملت جهان خواند که بیشترین میزان باسوادی، تعداد سالهای تحصیل، اشتراکِ روزنامه، آگاهی سیاسی و غیره را در اروپا داشتند. در چنین کشوری تحصیلکرده بود که نازیها توانستند در انتخاباتهای دههی ۱۹۲۰ به پیروزی برسند و پیام خود را تا دوردستها و در سراسرِ کشور بگسترانند، تا اوایلِ دههی ۱۹۳۰ که نفوذِ گستردهی خود را آغاز کردند. میلیونها رأیدهنده در یک دموکراسی ممکن است دچار اشتباه شوند، اما بعید است همهشان فریب خورده باشند. یک توضیح بهتر این است که این مردمان میدانستند به چه چیزی رأی میدهند و گمان میکردند این بهترین انتخاب مسیرِ آینده است. و این همان چیزی است که من درموردش به بحث خواهم پرداخت.
اما میلیونها نفر بیمقدمه و خودجوش تصمیم نمیگیرند به این حزب یا آن یکی رأی دهند. یک جنبش سیاسی عظیمِ مردمی نیاز به مقدمات فرهنگی بسیاری دارد که باید در طولِ سالیانِ سال ساخته شود. و اینجاست که روشنفکران دست به کار میشوند. روشنفکران ایدهآلها، اهداف و آرمانهای یک فرهنگ را شکل میدهند و به تفصیل بیان میکنند. روشنفکران در کتابها، سخنرانیها، موعظهها و برنامههای رادیویی باورهای فرهنگی را بنیان میگذارند. روشنفکران هستند که برایِ روزنامههای کثیرالانتشار مقاله مینویسند، که اساتید دانشگاهها هستند؛ دانشگاههایی که آموزگاران و واعظان، سیاستمداران، و حقوقدانها، و دانشمندان، و فیزیکدانها را تعلیم میدهند.
از اینجا به دلیلِ دیگرِ ضعف توضیحی میرسیم که میگوید نازیها صرفاً دیوانه و خوشاقبال بودند یا با فریب راه خود را به صدرِ قدرت سیاسی گشودند. کافی است نگاهی به فهرست زیر از روشنفکران بیندازید، که از نازیها، بسیار پیشتر از به قدرت رسیدنشان، حمایت کردند. این روشنفکران «فهرستِ مشاهیر»ی از مغزهایِ متفکر و رهبرانِ فرهنگی را تشکیل میدهند:
فیلیپ لنارد در سال ۱۹۰۵ برندهی جایزهی نوبل فیزیک شد.
گرهارت هاوپتمان در سال ۱۹۱۲ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. هاوپتمان زمانی با هیلتر دیدار کرده بود و دست دادن مختصرشان را «مهمترین لحظهی زندگیام» میخواند.
یوهانس اشتارک در سال ۱۹۱۹ برنده جایزه نوبل فیزیک شد.
تا اینجا سه برندهی جایزهی نوبل داریم.
بعد به دکتر اسوالد اشپنگلر نویسندهی کتاب تاریخی و پرفروش انحطاط غرب (۱۹۱۸) میرسیم. کتاب اشپنگلر بیش از میلیونها نسخه فروخت و او را شاید بتوان مشهورترین روشنفکرِ آلمان در دههی ۱۹۲۰ دانست.
مولر فان دن بروک روشنفکر شهیر دیگرِ دههی ۱۹۲۰ بود. کتاب رایش سوم (۱۹۲۳) او مبنایی نظری برای ناسیونال سوسیالیسم فراهم آورد و همانند کتاب اشپنگلر در سراسرِ دهه ۱۹۲۰ پرفروش بود.
پس از آن دکتر کارل اشمیت (۱۹۸۵-۱۸۸۸)، که احتمالاً باهوشترین متفکر حقوق و سیاستِ نسل خود بود. کتابهای اشمیت همچنان خوانندگان بسیار دارند و نظریهپردازان سیاسی از هر جبههی فکری در موردش به بحث مینشینند و از آثار کلاسیک قرن بیستم شمرده میشود.
برای تکمیل این فهرست ابتدایی باید از مارتین هایدگرِ فیلسوف هم نام ببریم. هایدگر در همان دههی ۱۹۲۰ برجستهترین و زیرکترین فیلسوف نسل خود شناخته میشد، که خاصه در جمعِ ملتی فیلسوفپرور چون آلمانها بسیار قابلملاحظه است. هایدگر در سراسر قرن بیستم از این ارزشگذاری بهره برد. اگر از فیلسوفانِ حرفهایِ امروز بخواهید که پنج تن از مهمترین فیلسوفان قرن بیستم را نام ببرند، چه هایدگر را دوست داشته باشند و چه از او متنفر باشند، بیشترشان در فهرستِ خود جایی به او خواهند داد.
این هفت نفر از باهوشترین و تواناترین متفکران آلمان در دههی پیش از به قدرت رسیدن نازیها بودند. آنان چهرههای پیشرو در فرهنگ روشنفکری آلمان در حوزههای مختلف از هنر تا علم، تاریخ، حقوق، سیاست و فلسفه بودهاند . همهشان، کموبیش، از ناسیونال سوسیالیسم حمایت کردند. آیا هیتلر تا این اندازه باهوش بود که بتواند همهی این مردمانِ زیرک را فریب دهد؟ یا شاید محتملتر این است که آنان میدانستند به چه باور دارند و از ناسیونال سوسیالیسم حمایت کردند چون آن را اندیشهی حقیقی و درست میپنداشتند؟
۵- تبیین فلسفی نازیسم
میخواهم توضیحی بهتر ارائه دهم: موجد اصلی نازیسم در فلسفه نهفته است؛ نه در اقتصاد، نه در روانشناسی، و نه حتی در سیاست.
ناسیونال سوسیالیسم اولین فلسفهی زندگی بود که مردان و زنان بسیار باهوش پذیرفتند و به دفاع از آن برخاستند. اساتید دانشگاه، روشنفکران مردمی، برندگان جایزهی نوبل—همگی متفکرینی قدرتمنددر بالاترین سطوح رشتهی خود. همینها بودند که فرهنگ روشنفکری آلمان را در دههی ۱۹۲۰ شکل دادند و میلیونها نفر را متقاعد ساختند که ناسیونال سوسیالیسم بهترین امید را پیشِ روی آینده آلمان میگذارد.
این بدین معنی نیست که عوامل دیگری در این میان دخیل نبودهاند. میراث جنگ جهانی اول، بحرانهای مداوم اقتصادی، فنآوریهای نوین ارتباطات و خصایص روحی رهبران نازی هم به نوبهی خود نقش داشتند. اما مهمترین عامل، قدرت مجموعهای از اندیشههای انتزاعیِ فلسفی بود. ناسیونال سوسیالیسم جنبشی فلسفهزده بود.
این مساله را بیشتر شرح خواهم داد.
این را هم بگویم که روشنفکران نازی و حامیان آنها خود را آرمانگرا و مجاهدان راه آرمانی شریف و شکوهمند میپنداشتند. پذیرشِ این تصور حتی دشوارتر است. ناسیونال سوسیالیستها، در دههی ۱۹۲۰، مردان و زنان پرشور و حرارتی بودند که گمان میکردند عالم در ورطهی بحران است و انقلابی اخلاقی ضروری است. آنان بر این باور بودند که نظریاتشان راستین، زیبا، عالی و تنها امیدِ عالَم هستند. بله، ایدئولوژی نازی پر بود از خشونت و حتی توحّش—اما اگر یکی از حقایقِ مهم این دنیا همین خشن و وحشیانه بودنش باشد چه؟
سخت بتوان باور کرد، بهویژه از دریچهی دانشِ پِیآیندمان از ویران گری مخوف نازیسم، که نازیها خود را آرمانگرایانی نجیب تصور میکردهاند. علیالخصوص باور این مساله برای آن دسته از ما که در لیبرال دموکراسی پرورش یافته ایم دشوارتر است—ما از گهواره با این باور بزرگ شدهایم که آزادی، برابری و صلح، تقریباً به قطعِ مسلّم، نیک هستند.
اما چه میشود اگر آزادی، برابری و صلح بهطور مسلّم نیک نباشند؟ بگذارید کمی نقش وکیل مدافع شیطان را بازی کنم.
چه مدت از زمانِ پیدایش بشر میگذرد؟ بیشتر انسانشناسها میگویند عمرِ گونهی هوموساپینس بیش از ۱۰۰ هزار سال، شاید تا ۲۰۰ هزار سال، است. آزادی، برابری و صلح از چه زمانی هنجار بوده اند؟ تجربیات دموکراتیک برای چند قرنی در یونان باستان آزموده شدند. اندکی بعد، تجربیات جمهوریخواهانه در روم باستان آزموده شدند—باز هم بهمدت چند قرن. اما یونان و روم هر دو شکست خوردند: یونانیها را رومیان فتح کردند و رومیان پیش از آنکه مغلوبِ دشمنی خارجی شوند، در انحطاطی استبدادی درغلتیدند. انگشتشماری دولتشهرِ کوچک جمهوریخواه هم مدت نسبتاً کوتاهی در دوران رنسانس در ونیز، فلورانس و منطقه بالتیک وجود داشتهاند. اینها تجربیاتِ زودگذر اندکی بودند که در تمام طولِ بیش از ۱۰۰ هزار سال گذشته رخ داده است—که کارنامهی چندان درخشانی نیست.
این است که در اروپای امروز خود را در وضعیتِ دهههای آغازین قرن بیستم میبینیم: جهموریخواهی دموکراتیک، برای مثال در ایالات متحد، احیا شده است و بار دیگر در بوتهی آزمون گذاشته شده است. تجربیات نوین تا چه اندازه موفق بوده اند؟ تا آغاز دههی ۱۹۲۰، ایالات متحد تنها ۱۵۰ سال قدمت داشت. این یعنی عمرش از دموکراسیهای یونان یا جمهوری روم کمتر بود. ایالات متحد آنزمان که در ورطهی جنگ خونین داخلی افتاد ۹۰ سال بیشتر نداشت، جنگی که تبعاتش در اوایل قرن بیستم هنوز احساس میشد. در دههی ۱۹۲۰ ایالات متحد خود نیز گرفتارِ بیثباتی اقتصادی بود و اندکی پس از آن پای در رکود بزرگ گذاشت. حتی در ایالات متحد هم، بسیاری از روشنفکران از پایانِ راه سرمایهداری و لیبرالیسم میگفتند و از آیندهای که شکلی از اقتدار مرکزی به رهبری مردی قدرتمند تصور میشد. ازاینرو پرسش این است که در دههی ۱۹۲۰، شرایط برای آزادی، دموکراسی، جمهوریخواهی و سرمایهداری تا چه اندازه مساعد بود؟
چه میشود اگر زیرکترین متفکران یک فرهنگ بر این باور باشند که دموکراسی چیزی جز یک نوسانی تاریخی گذرا نیست؟ چه میشود اگر به این باور برسند که درس تاریخ این است که مردم به ساختار و رهبری قدرتمند نیاز دارند؟ چه میشود اگر معتقد باشند که تاریخ نشان میدهد برخی ملتها بر دیگران برتریِ آشکار دارند—برتر در هنر، علم و فنآوری و مذهبشان؟ چه میشود اگر اعتقاد داشته باشند تاریخ به ما میآموزد که در جهانی پرجور از نزاع و جنگ زندگی میکنیم و اینکه در چنین جهانی قدرت و قاطعیت در برابر دشمنان اساسِ بقا است؟ یا حتی پا را فراتر بگذارند و بگویند صلح مردم را ضعیف و رقیقالقلب میسازد و جنگ است که پرده از توانِ انسانها برمیدارد، و از آنها مردمانی جانسخت و خوشبنیه میسازد که آمادهی مبارزه در راهِ آرمانهایشان و حتی اگر لازم باشد جان باختن در این راه هستند؟
بر این نظرم که در ابتدا مجموعهای از ایدهآلها مسبب ظهور نازیسم بودند. ایدهآلهایی که عجیب باطل و بهغایت ویرانگر مییابمشان—اما میلیونها آلمانی باهوش، فرهیخته و حتی در بسیاری موارد خیرخواه بر این عقیده نبودند.
اما چرا مجموعهای از ایدهآلها میخوانمشان؟ چرا به این اکتفا نمیکنم که بگویم نازیها ایدههایی در سر داشتهاند—البته که آنان اندیشههایی داشتند که با توسل به آنها تودهها را افسون کردند—اما آیا ایشان صرفاً بهدنبالِ قدرت بودند و برای کسب قدرت نهایتِ بهره را از آن اندیشهها گرفتند؟
خب البته که نازیها خواستار قدرت بودند. کدام سیاستمدار در طلبِ قدرت نیست؟ اما اگر در خارج دایره قدرت هستید، به این فکر کنید که در یک دموکراسی چطور در جهتِ دست یافتن به آن تلاش خواهید کرد. بهترین راهْ شناساییِ احزاب سیاسی موجود، پیوستن به یکی از قدرتمندترینهایشان و طِی کردنِ نردبانِ ترقّی تا بالاترین ردههای قدرت خواهد بود.
حالا به این قیاس توجه کنید: در ایالات متحد، دو حزبِ بزرگ و اصلی حزب دموکرات و جمهوریخواه هستند. پس اگر جوان و جاهطلب باشید و خواستار فرصتی واقعبینانه برای سناتور یا حتی رئیسِجمهور شدن هستید، به یکی از این دو حزب خواهید پیوست. فکر پیوستن به یک حزبِ حاشیهای را از سر بیرون کنید. فکر راه انداختنِ حزبِ خودتان را هم از سر بیرون کنید—برای نمونه اینکه حزب اتحاد کشاورزان غربِ میانه مستقر در ناکجا آبادرا به راه بیاندازید. تنها دلیلی که ممکن است شما را بر آن دارد حزب اتحاد کشاورزان غربِ میانه را راه بیاندازید، این است که حقیقتاً به آرمانهای کشاورزان غربِ میانه باور داشته باشید و تصور کنید که با پیوستن به احزاب موجود نمیتوانید به آرمانهای خود دست یابید.
اما این دقیقاً شرح حال نازیها است. آنها به سوسیال دموکراتها یا هیچکدام از احزاب سیاسی موجود ملحق نشدند. بلکه حزب حاشیهای خود را بنیان نهادند، که کارش را از جنوب آلمان و بهدور از مرکزِ قدرت در برلین آغاز کرد. اینان به آرمانی مشترک ایمانِ راسخ داشتند. حاضر به پذیرش قدرت نبودند اگر شرطِ رسیدن به آن سازش در آرمانهایشان با پیوستن به یک حزبِ موجود میبود. بهدنبال قدرت بودند—اما قدرتی برای رسیدن به آنچه که آیدهآلهای والا میپنداشتند.
لذا باید پرسید این حزب گمنام که در سال ۱۹۲۰ در مونیخ شکل گرفت چه بود، و از چه دفاع میکرد؟