رادیکال‌های چپ نو و چریک‌های کاپیتالیست؛ متحدان طبیعی

—مترجم: آرمان سلاح‌ورزی

یادداشت سردبیر: ساموئل بریتان، نویسنده‌ی «چپ یا راست: دوگانه‌ای دروغین» (۱۹۶۸) که در شماره‌ی قبل «سرت را به کار خودت بینداز» را از او خواندیم، در این نوشته که ادامه‌ی مطلب پیشین است، می‌نویسد: «زمان یقیناً زمان یک صف‌بندی جدید است که در آن اعضای متفکرتر چپ نو و حامیان رادیکال‌‌تر تشکیلات اقتصاد آزاد و رقابتی بفهمند که در تشکیل یک ائتلاف علیه دولتِ صنعتی شرکتی نفعی مشترک دارند.»

سموئل بریتانحمله‌ی چپ نو

از فضایِ اندیشه‌یِ کنونیِ سرمایه‌داری به‌قدرِ کافی گفتیم. اما اعتراضات اصلی نسل جدید رادیکال‌ها به رقابت و انگیزه‌ی سود چیست؟ منتقدان چپ نو از پیشگامان مارکسیست و فابینی خود متفاوت اند از این نظر که به یک اندازه هم به نیروهای بازار بی‌اعتماد اند، و هم به هرگونه طرح‌ریزی مرکزی یا بوروکراسی.احیای این رسته‌ی اتوپیایی و آنارشیک‌تر گذاری است میمون از پدرسالاری و تأکید بر قدرت دولت، که مدت‌ها مشخصه‌ی جنبش‌های سوسیالیستی بود. به‌راستی، این [خصلت] چپ نو باعث امکان برقراری دیالوگ بین آنان و اقتصاددانان بازار می‌شود، گفت‌وگویی که با کمونیست‌های وِب یا استالینیست ممکن نبود. [بئاتریس وِب و سیدنی وِب از فعالان جنیش فابیانیسم بودند و تاریخ‌نگاره‌هایِ بسیاری بر نظریه‌ی تاریخ سیاسی‌اجتماعی و تاریخِ سوسیالیسم نوشته‌اند.](پروفسور لیندبِک، داستانِ نویسنده‌‌ای با نام مستعار را نقل می‌کند که به مکتب بازار آزاد شیکاگو تعلق داشت و با سبکی خودنما با استفاده از کلمات چهار حرفی، کاری می‌کرد که در خوانش اول فکر کنی عضو شاخه‌ی آنارشیستی چپ نو است.)

شوربختانه، نقصان مهلک چشم‌انداز اقتصادی چپ نو چنین است که آدم مجبور نیست میان اقتصاد بازار و اقتصاد دستوری یا ترکیبات متفاوت این دو دست به انتخاب بزند؛ و این‌که یک سیستمِ به‌لحاظ اخلاقی مرجّح سومی وجود دارد که می‌تواند بر انگیزه‌های بیشتر خودانگیخته و کمتر خودخواهانه مبتنی باشد. بخش بزرگی از کتاب «اقتصاد سیاسی چپ نو»، اثر اَسَّر لیندِبک، تحلیلی هم‌دل اما بی‌رحم از این مغالطه است؛ و نظر پل ساموئلسون در پیشگفتار مجادله‌آمیزش بر این کتاب بس عجیب است که می‌گوید این کتاب باعث می‌شود یک ناظر بی‌طرف یا معاند علم اقتصاد چپ نو را جدّی‌تر بگیرد. به‌نظر من عکس این حرف خیلی محتمل‌تر است.

لیندبِک به درستی مشکلات متداول هر آن جامعه‌ای را جمع‌بندی می‌کند که نسل پس از نسل از اقتصاددان‌ها را به تشکیک در این واداشته که می‌توان اقتصاد بازار و اقتصاد دستوری بوروکراتیک را کنار هم داشت. در هر اقتصاد به این‌ها نیاز داریم:

 

۱- تحصیلِ  اطلاعات درباره‌‌ی ترجیحات مردم؛

۲- تخصیص دادن افراد، ماشین‌آلات، زمین، و دیگر منابع، متناسب با این ترجیحات؛

۳- تصمیم‌گیری درباره‌ی استفاده از روش تولید در میان گزینه‌های بی‌شمار؛

۴- ارائه‌ی مشوق‌هایی برای احتراز از روش‌های پرهزینه‌ی غیرضروری، برای سرمایه‌گذاری، برای توسعه‌ی تکنولوژی‌ها و محصولات جدید؛ و

۵- (و شاید مهم‌ترین نیاز) هماهنگ کردن خواسته‌ی میلیون‌ها فرد، شرکت و خانوار.

 

این لیست را نه فریدمن یا هایک، بلکه سوسیال دموکراتی سوئدی تهیه کرده است که ساموئلسون کتاب وی را پادزهر امثال فریدمن و هایک معرفی کرده است. من فقط مایل ام اضافه کنم که حداقل چهارتا از این الزامات ربطی به خودخواهی ندارند بلکه با نیاز به طرح‌های هماهنگ‌کننده و علامت‌دهنده‌ای مرتبط هستند که حتی اگر ما به اراده‌ی نیک مردم تکیه کنیم باز هم مورد نیاز خواهند بود. جملاتی مانند جمله‌ی آدام اسمیت درباره‌ی این‌که ما نه از «انسان بودن» دیگران بلکه از «خود-دوستی» آنان است که منتفع می‌شویم، و جمله‌ی آلفرد مارشال درباره‌ی انگیزه‌های افراد در «تمشیت روزمرّه‌ی زندگی»، تأثیر گمراه‌کننده‌ای به جا گذاشته اند. انسان‌ها را حتی اگر نیکوکاری انگیزه می‌داد، بازهم باید بدانند برای ارضای میل مردمان دیگر به بهترین شکل باید چه شغلی را به عهده و چه روشی را به کار بگیرند؛ در ضمن وجود یک مکانیسم هماهنگ‌کننده هم الزامی خواهد بود. دست بالا می‌توانیم فقره‌ی چهارم را از لیست حذف کنیم—مشوّق‌‌ها. پس حتی از سود یا فرصت‌های درآمد بالا  هم به مثابه علامت گریزی نیست، گرچه هر ثروتی را که با دنبال کردن آن‌ها به دست آید می‌توان نهایتاً  به صندوق یک سازمان‌ خیریّه داد.

آن‌گونه که لیندبرک توضیح می‌دهد تأثیر گالبریث بر چپ نو آن را وسوسه کرده تا مشکل ناجور هماهنگی را نادیده بگیرد. گالبریث در تببین چگونگی هماهنگی چند شرکت بزرگ، که تمرکز وی روی آن است، در می‌ماند، چه برسد به [تبیین هماهنگی] میلیون‌ها خانوار و فرد. او بر برنامه‌‌ریزی درونی شرکت‌ها تأکید می‌کند و بسیاری از خوانندگان از این واقعیت که او از روابط بین شرکت‌ها چیزی جز ارجاعاتی شبه‌اسطوره‌ای به «ساختار فن‌آوری» (technostructure) چیزی نگفته است، غافل می‌مانند.

لیندبرک این توهم که کامپیوترها می‌توانند کارکردهای لیست‌شده[ی بالا] را از بازار بگیرند و خودشان اجرا کنند به رحمت خدا می‌سپارد. این باور بیشتر مشخصه‌ی چپ تکنوکراتیک قدیم است تا چپ نو؛ اما چپ نو ممکن است بخواهد به این کاه بیاویزد. فرآیندهای پیچیده‌ی راجع به ترجیحات، کیفیات تولید و اطلاعات فرآیندهای تولید را نمی‌توان در قالبِ کُدهایی به خوردِ کامپیوتر داد؛ این چیزی ورای یک غیرممکن عملی است.فرض کنیم مصرف‌کنندگان بتوانند ترجیحات خود در میان مجموعه‌ای نامتناهی از امکانات که توسط فن‌آوری فراهم آمده را بلافاصله به زبان کامپیوتر ترجمه کنند، ولی مشکل این‌جاست که آنان خودشان نمی‌‌دانند چگونه به انواع کالاهای نوظهور یا تغییر در کیفیّت یا ابداع واکنش نشان می‌دهند و دلیلش هم ساده است: مردم همیشه نمی‌دانند در شرایط فرضی چگونه واکنش نشان خواهند داد. حتی وقتی کامپیوتر به ربط دادن جزئیات فرآیندهای تولید می‌پردازد، سخت بتوان تصور کرد که چگونه جزئیات این «تخصص» را می‌توان به کامپیوتر منتقل کرد. به‌علاوه، همه‌ی این تلاش‌ها، حتی اگر موفق هم باشد، فقط داده‌هایی را بازتولید می‌کنند که قبلاً در جدول قیمت، سود و فروش ارائه شده بودند.

یکی از مشخصه‌های غالب اندیشه‌ی چپ نو، که باز هم به‌شدت تحت تأثیر گالبریث است، چنین است: انکار این‌که بازار به مردم اجازه می‌دهد تا «کار خودشان را بکنند»؛ [چپ نو] ادعا می‌کند که نیازهای مصرف‌کننده را تبلیغات و دیگر تکنیک‌های فروش، به‌طور مصنوعی، جعل می‌کنند. …

اما چنین نویسندگانی در این ادعای چپ نو و برخی از پیامبران آن، مبنی بر این‌که شرکت‌ها می‌توانند برای هر آنچه تولید می‌کنند نیازسازی کنند، تعمق نمی‌کنند. همان‌طور که لیندبک توضیح داده است، این حرف‌ها شکل جدید از «قانون سِی» (Say’s Law) است—چیزی که کینز به‌اتهامِ ارایه‌ی تصویری زیاده مطلوب از نظام سرمایه‌داری به‌شدت مورد حمله‌اش قرار می‌داد—و ادعایش چنین که تولید کل می‌تواند برای خود تقاضای کل ایجاد نماید، و با این ادعا امکان وقوع رکود را انکار کرد. به نظر می‌رسد این قانون جدید ادعا می‌کند این امر نه فقط برای اقتصاد به‌مثابه‌ی یک کلّ، بلکه برای هر شرکت یا محصول منحصربه‌فردی هم صادق است.

این باور کاملاً غلط است. این‌که شرکت‌ها خودشان را به ارضای نیازهای انسانی که تازه از بهشت هبوط کرده باشد، محدود نمی‌کنند بلکه برای [فروش] محصولات خویش، فعالانه بازارسازی می‌کنند، به این معنا نیست که آن‌ها می‌توانند هر آنچه را که عشق‌شان بکشد به مردم بی‌دفاع تحمیل نمایند. صنعت اتومبیل‌سازی بریتانیا نتوانسته مصرف‌کنندگان را از خرید اتومبیل‌های وارداتی منع کند؛ کشتی‌رانی کُنراد نتوانسته مانع کاهش تقاضا برای مسافرت‌های دریایی شود؛ اتحادیه‌ی زغال‌سنگ نتوانسته مانع تغییر جهت‌گیری به سوی سوخت‌های دیگر شود؛ و مثال‌های بی‌شمار دیگر. مطالعات بازاریابی می‌گویند که شاید فقط ۱۰ تا ۲۰ درصد محصولات«خوش تکنیک» در بازار و بازارسنجی‌های پیشابازاری دوام می‌آورند، و این در‌حالی‌ست که یک سوم یا نصف آن ۱۰ تا ۲۰ درصد هم در همان سال اول برگشت می‌خورند.

درباره‌ی نقش مصرف‌کننده، دو مدلِ حدّی وجود دارد که هر دو به یک‌ اندازه به‌شدت مهمل هستند. از یک‌سو این دید وجود دارد که مردم ذائقه‌های ذاتی‌ای دارند که شرکت‌ها برای ارضای آن‌ها وجود دارند. اقتصاددانان شهیر، حتی ارتدوکس، به ندرت چنین دیدگاهی داشته‌اند؛ اما حرف‌های نسنجیده‌ای، بخصوص در کتب درسیِ آمریکا، وجود داردکه بر این ادعای گالبریث صحّه می‌نهند. در قطب دیگر دیدگاهی وجود دارد که گالبریث به شکل خطرناکی بدان نزدیک می‌شود: مصرف‌کننده به‌مثابه‌ی گلِ کوزه‌گریِ نرمی است که تبلیغات می‌تواند بر آن هر شکلی را که می‌خواهد نقش بزند. درواقع فروشندگی، قسمتی از فرآیند افزایش دادن دامنه‌ی گزینه‌های مردم است. فروشندگی، مانند بسیاری از دیگر تکنیک‌های فن‌آورانه و فرهنگی، [دامنه‌ی] امیالی که مردم قبلاً بدان آگاه بودند را افزایش می‌دهد—این نکته باید تصدیق شود—و بدین ترتیب باعث می‌شود برخی‌ها علی‌رغم داشته‌های‌شان ناخشنودتر از آن وقتی باشند که از این امیال آگاه نبودند. این بخشی از هزینه‌ی آزادی ارتباطات است. تقریباً تمام محصولات تمدن—هنرها، ورزش‌ها و تفریحات، درست مثل آب لوله‌کشی، تلفن‌ها یا انبرهای محافظ کارگران—ابداع و به مردمی فروخته شده‌اند که به‌طور خودانگیخته در طلب هیچ‌یک از آن‌ها برنیامده بودند، اما وقتی بدان‌ها دست یافتند از داشتن‌شان خوشحال بودند. این قسمتی از کارکرد اقتصاد بازار است که به مردم امکاناتی جدید را پیشنهاد می‌کند و آنان در پذیرش یا ردّ آن آزاد اند. تبلیغ بازرگانیممکن است تقاضا برای کالاهای مصرفی را در نسبت‌اش با «کالاهای عمومی»، یا فراغت یا محیط‌ زیستِ دلپسند افزایش دهد. اما سیاستمداران، نویسندگان و ژورنالیست‌ها می‌توانند در جهت مخالف پروپاگاندا راه بیندازند، کمااین‌که راه هم می‌اندازند؛ خود فعالان چپ نو هم بخشی از بازار آزاد ایده‌‌های تبلیغاتی هستند و در این عرصه، به‌هیچ‌وجه کم هم نیاورده‌اند.

هیچ‌یک از این حرف‌ها بدین معنا نیست که در وضع تبلیغات یا اطلاع‌رسانیِ مصرف‌کننده هیچ چیزی نیست که نیاز به اصلاح نداشته باشد. اگر تبلیغ‌سازان به‌واقع صُوَری از تبلیغات ناآگاهانه را کشف کرده و به کار برند، که مثلاً تأثیر هیپنوتیزمی داشته باشد و قدرت اراده را آدم‌ها سلب کند، آنگاه دلیلی قوی برای قدغن کردن این صُوَر تبلیغات به پشتوانه‌ی قانون وجود خواهد داشت. در ساحت ایجابی می‌توان برای تشویق ارائه‌ی اطلاعات و دیدگاه‌ها درباره‌ی محصولات از نقطه نظر کسی به غیر از تولیدکننده، دست به کارهای بیشتری زد. برای تشویق و حمایت مالی دولتی از نهادهای [مربوط به حقوق] مصرف‌کننده دلایلی موجه وجود دارد. هنوز سازمان‌دهی یا سرمایه‌گذاری بر روی چیزی که در سپهر تجاری، مشابه «اپوزیسیون» سیاسی باشد، خیلی مشکل است.

اعتراضی دیگر به بازارها، که در ظاهر تناسبی با باور به اخلاقیّاتی «روادار» ندارد اما گاهی اوقات از همان اردوگاه شنیده می‌شود، آن است که خودِ عملِ انتخاب هزینه‌ها و سختی‌هایی دارد که برخی‌ها دوست ندارند متحمل‌ش شوند. در بسیاری از جنبه‌های زندگی نمی‌توان گزینه‌های موجود را به‌طور [تخصصی] بررسی کرد چرا که یا مصرف‌کننده دانش کافی را برای انتخاب ندارد، یا این‌که انجام چنین کاری غیرعقلانی است زیرا سود در مقایسه با زمان و تلاش صرف‌شده بسیار ناچیز است؛ در این‌صورت، می‌توان انتخاب را به‌طور داوطلبانه به دیگران محوّل کرد. شرکت‌هایِ سرمایه‌گذاری در سهام و سرمایه، سرمایه‌گذار را از زحمت گزینش اوراق بهادار معاف می‌دارند؛ سازمان‌هایی مانندانجمن آمریکایی حکمیت (AAA) و راهنمای خوراک خوب (The Good Food Guide) هتل‌ها و رستوران‌ها[ی خوب] را انتخاب و به درجه‌های مختلف رتبه‌بندی می‌کنند. شرکت‌های مسافرتی به کسانی که نمی‌خواهند خود را سرِ برنامه‌ریزی سفر به دردسر دهند تورهایی گروهی و شخصی ارائه می‌کنند. «باشگاه‌های گل» عالی‌ای وجود دارند که در ازای اشتراک ثابت سالانه، هر هفته گل‌هایی را معرفی می‌کنند که در آن وقت سال، پرفروش‌ترین گل به حساب می‌آیند. این باعث دسترسی به خبرگان امر و صرفه‌یِ اقتصادیِ خریدِ عمده می‌شود که غالب افراد نمی‌توانستند به آن امیدی داشته باشند. باید برای رواج چنین روش‌هایی که در جهت سپردنِ انتخاب به نمایندگان هستند از هر تشویقی استفاده کرد؛ و ما می‌توانیم تعیین کنیم که ترجیح می‌دهیم چه انتخاب‌هایی را و به چه کسانی واگذار کنیم. …

بیایید با تمامِ وجود آزمایش کنیم و به افراد قدرت بیشتری در اداره‌ی سازمانی که در آن کار می‌کنند، بدهیم—گرچه احساس من می‌گوید که خواسته‌ی اصلی مردم این نیست که وظایف مربوط به مدیریت را به عهده بگیرند؛ خواسته‌ی آنان در وهله‌ی نخست، کسب اطلاع از فرآیند تصمیم‌گیری است تا تصمیمات‌ برای‌شان خودسرانه نباشد، و در وهله‌ی دوم، موردِ مشورت قرار بگیرند که بتوانند قبل از آن که خیلی دیر شود دیدگاه‌های خود را بیان کنند.

نکته‌ی دیگر، که عموماً درک نمی‌شود، این است که هر اندازه صاحبان نیروهای کار بخواهند تا  بر مدیریت شرکت‌ها تأثیرگذار باشند، شرکت‌هایی که به نیروهای بازار واکنش می‌دهند، راحت‌تر خواهند توانست چنان کارمندهایی جذب کنند. بنابراین، اگر تقاضایی واقعی به مشارکت بیشتر کارمندان وجود داشته باشد (گرچه نه برای سلب مالکیت از  صاحبان)، بازار قادر هست تا آن رو بروز بدهد.

اگر اظهارات فوق کمی دور از واقعیت به نظر می‌رسد، دلیل اصلی‌اشنقشی است که فعالان محدودیت‌گرای خود اتحادیه‌های کارگری به عهده می‌گیرند. مثلاً سروِ غذا مطابق ذائقه‌های در اقلیت، میزان ساعات کار، یا ترجیح سرعت پایین‌تر کار، چیزهایی است هزینه‌بر. خرج‌تراش است زیرا به علت نوع ترجیح یا خیلی ساده، به علتِ قلّت ذائقه‌ها کارفرما باید بیش‌تر دنبال موادّ اولیه بگردد. این‌ها هزینه‌هایی واقعی هستند که در جامعه‌ی غیرکاپیتالیستی هم وجود می‌داشت؛ و کارمندی که می‌خواهد در چنین شرایطی کار کندباید انتظار درآمد کمتری هم داشته باشد. متأسفانه، اصرار فعالان اتحادیه به محو کامل تفاوت دستمزدها میان کارگرانِ دارای مهارت‌های قابل مقایسه به زودی هر کارفرمایی را که تلاش می‌کند تا به چنین ذائقه‌ها یا رویکردهای محدودی رسیدگی کند، منصرف خواهد کرد. …

 

تعییر جهتِ موج

گرچه هنوز این مقایسه‌ها بدشگون هستند، ولی مقایسه با اواخر امپراطوری روم فقط یکی از چندین راهی است که می‌توانیم در پیش بگیریم. احتمالات امیدوارکننده‌تری هم وجود دارد. پیشرفت شگرفِ تکنولوژی همراه با خود دامنه‌ی بزرگی از گزینه‌ها را آورده که تا قبل از قرن بیستم برای اکثر جوامع ناشناس بود. به علت همه‌ی زیاده‌روی‌هایی که در صفحات قبل ذکرشان رفت، غالب «کسانی که کناره گرفته‌اند»، در قبال تقدیرِ تاحدّی اسطوره‌ای، از مانوی‌ها، نوافلاطونیان یا اولین راهبان مسیحی هم، روحی نقّادتر و کمتر اطاعت‌پذیر دارند.

شورشِ غریزی علیهزندگی‌ای که به‌طور ظالمانه و رعب‌انگیزی وقف کار و ارتقا[ی درجه] شده است شالوده‌ی درستی دارد. وسط پرستش خرافی «تولید ناخالص ملّی» و باور به تقدّس فقر، میانه‌ی سالمی وجود دارد. در پس کلیشه‌های مربوط به «کیفیت زندگی» و «محیط زیست»،سوءظنّی قوی به اهداف غلطی وجود دارد که می‌توانیم دنبال‌شان نکنیم.

اشتباه بسیاری از رادیکال‌ها این است: الف) دست‌کم گرفتن  نیروهایی که علیه «دولت صنعتی نو» عمل می‌کنند—دولت گرم و نرمی برای صنعتگران و کاسبکاران که بسیاری از رهبران تجاری مسلماً عاشق استقرار آن هستند؛ و ب) دست‌بالا گرفتن پتانسیل‌های واگذاری کنترل اقتصادی به دست قدرت سیاسی، و دست‌کم گرفتن به‌شدت عظیم خطر این کار. اما این رادیکال‌ها وقتی با تمام آن ترتیبات و نهادهایی مخالفت می‌کنند که نه از طریق بازار به مشتریان پاسخگو هستند، نه مسئولیت‌پذیری سیاسی دارند، و نه به قوانین متداول تن می‌دهند، کارشان به غایت درست و قابل ستایش است.

آنان به‌موقع می‌فهمند که درمان نه در نوستالژی افراطی عصر پیشاصنعتی است، و نه در صحبت درباره‌ی «انقلاب»، بلکه در رواج دادن بازاری مؤثر است که در آن تمام هزینه‌ها و سودها به‌درستی به قیمت ترجمه شده باشد و با فرآیندهای تعمداً غیرشخصی تنظیم شده باشد. به زبان ساده‌تر و خام‌تر، باید در کاپیتالیسم عنصر مدیریت کمی به کنار زده شود و عنصر ابتکار و حتیعنصر ماجراجویی به آن بازگردد. پس ما در یک چارچوب قانونی، مالیاتی و یارانه‌ای مناسب، دیگر هواپیمای کنکورد یا دیگر صنایع فن‌آورانه‌ی زیان‌ده تولید داخلی نخواهیم داشت و بیشتر چیزهایی را که مردم به واقع نیاز دارند، تولید می‌کنیم—خواه آن خواسته‌ها فراغت، صلح و آرامش باشد، خواه الگویی کم‌ابهام‌تر از زندگی، کالاهای مصرفی‌تر، یا ترکیبی از همه‌‌ی این‌ها.

آن «چریک کاپیتالیست»ی که علیه انحصارِ اداره‌ی پست یا انحصار امواج رادیویی و تلویزیونی می‌جنگد نشانه‌ای کوچک از تغییر در جهت‌گیری انرژی و مخالفت جوانان است. نشانه‌هایی وجود دارد که برخی از «کناره‌گزید‌گان» دارند تلاش می‌کنند تا شانس خود را در فعالیت‌های ابتکاری کوچک در حدواندازه‌ی خودشان امتحان کنند و بدین ترتیب، در سطحی شخصی و بی‌تکلف خدماتی پدید می‌آورند که بوروکراسی‌های بزرگ دولتی و خصوصی هرگز نمی‌توانند بدان‌ها بپردازند. زمان یقیناً زمان یک صف‌بندی جدید است که بنابر آن، اعضای متفکرتر چپ نو و حامیان رادیکال‌‌تر تشکیلات اقتصاد آزاد و رقابتی بفهمند در تشکیل یک ائتلاف علیه دولتِ صنعتی شرکتی (corporate industrial state) نفعی مشترک دارند.

جامعه‌ی مدرن نیروهای ذاتی‌ای دارد که برای پروپاگاندای ضد-کاپیتالیستی،که در این مقدمه مکرراً بر آن تأکید کردم، مخاطبانی آماده و تروفرز تولید می‌کنند. اما اگر بخواهم خوشبین باشم بر این دست می‌گذارم که ساده‌لوحی انسان حد و مرز دارد. این احتمال—که میزان‌اش را نمی‌توانم پیش‌بینی کنم—وجود دارد که اقتصاد ممزوج مدرن از راه توسعه‌ی نگرش‌ها و نهادهای یک جامعه‌ی آزاد، و نه اجبار از بالا به پایین، در جهتی کمتر مادّی رشد کند. شورش جوانانعلیه الگوی زندگی‌ای که یا توسط دیگران تعیین شود یا توسط نیروهایی غیرشخصی‌ای که ایشان قادر به تأثیرگذاری بر آن نیستند، از اساس موجّه است. استدلال‌های این جوانان را دقیقاً در دفاعیات کلاسیک از بازارهای آزاد، مالکیت خصوصی و دولت محدود هم می‌توان یافت. تا همین اواخر محدودیت‌های فن‌آوری چنان بودند که آزادی فقط در زندگی اقلیتی خوش‌اقبال اهمیت داشت. اما اینک آزادی برای هر کس که بدان جرأت کند، ممکن است.