— مترجم: محمد ماشینچیان
در اواخر قرن نوزدهم، لیبرالهای اروپا و امریکا پی بردند که قربانیانِ کودتایی زبانی شدهاند. آنگاه که دریافتند دیگر نه لیبرال که لیبرالهای قدیمی خوانده میشوند؛ ویژگیای که لیبرالهایِ خودجدیدخوانده بر ایشان تحمیل کردند و قبولانده بودند.
لیبرالهای قدیم در حوزههای مختلف به دفاع از آزادیِ فردی برخاسته بودند، از جمله تجارت، مذهب، بیان، و رسانهها. بسیاریشان به مخالفت و مبارزه با بردهداری، قوای قهریهی نظامی، قوانین جرایمِ بیبزهدیده، امپریالیسم، و جنگهایی که به سببی جز دفاع از خویش در میگیرند، شهرهاند. ایشان از نخستین کسانی بودند که خواهانِ حقوق برابر برای زنان و حقِ رهایی کودکان از آزارِ جسمی شدند.
آزادی، در نظر این لیبرالها، نبودِ اجبار فیزیکی و تهدید به اعمال زور بود؛ مفهومی که عموماً ”آزادی منفی“ خوانده میشود، زیرا که صرفاً الزامی منفی بر عهدهی دیگران میگذارد که از نقضِ آزادیِ برابر دیگران خودداری کنند. یک انسان زمانی حقیقتاً آزاد است که بتواند بر مبنایِ داوری خویش در جهتِ دستیابی به اهداف خویش گام بردارد، پای در روابط خودخواسته با دیگران گذارد، و جان و مالش را آنطور که مناسب میبیند مصرف کند، تا آن زمان که به آزادیِ برابرِ دیگران در انجامِ کارهای مشابه احترام میگذارد. این تعهد اخلاقی و عملی به آزادی طبیعتاً لیبرالها را بر آن داشت که دولت را با نگاهی شکّاک و محتاط بنگرند. اگر دولتها نقشی حیاتی و مهم در دفاع و محافظت از جانها و اموال شهروندان خود دارند، از سویِ دیگر هم بزرگترین تهدیدِ آزادیِ آن شهروندانی هستند که باید مراقبشان باشند. این باورِ لیبرالها که اعمال زور باید نقشی حداقلی در روابطِ اجتماعی ایفا کند آنها را به اصلِ دولت محدود رهنمون ساخت، بهمعنای دولتی که قدرت و اختیاراتش به محافظت از اِعمالِ حقوق فردی محدود است.
لیبرالیسم قدیم، بهعقیدهی منتقدانش، از جهاتی چند قدیم و کهنه بود. نه فقط ایدئولوژیای ازمدافتاده بود بلکه مدافعانش گونههایی در معرض انقراض بودند. در سال ۱۹۰۰ نویسندهای در مجلهی نیشن اینطور مینویسد:
لیبرالیسم مکتبی رو به افول و تقریباً ورافتاده است. فقط بازماندگانی چند، که بیشترشان پیر و فرتوتاند، هنوز آموزهی لیبرال را حفظ کردهاند، و آنگاه که ایشان نیز رخت از جهان بربندند ]این مکتب[ دیگر علمداری نخواهد داشت.[۱]
مشاهدهی درستی بود: در سال ۱۹۰۳ که هربرت اسپنسر، پیشکسوتِ لیبرالیسم قدیم، درگذشت کسی نبود که جای او را بگیرد. تا سال ۱۹۰۵ که اِی. وی. دایسی تاریخچهاش از لیبرالیسم انگلیسی قرن نوزدهم را منتشر کرد، پیروزیِ لیبرالیسمِ نو کامل شده بود. آنطور که دایسی مینویسد،
لیبرالیسم خود سرانجام آموخت که هیچ به اثراتِ سودمندِ کنترل حکومتی اعتماد نکند؛ بلکه این اعتماد، چه بر اساسی استوار بنا شده بود چه نه، بهکل برای لیبرالیسمِ ۱۸۳۲ بیگانه بود.[۲]
لیبرالیسم قدیم دههها عملاً خفته و غیرفعال ماند. و پس از جنگ جهانی دوم که زایشی دوباره یافت عموماً با نام ”لیبرالیسم کلاسیک“ (یا ”لیبرتاریَنیسم[۳]“ در بیانِ رادیکالتر) از آن یاد میشد تا تمایزش با لیبرالیسمِ دولتِ رفاه که در دنیای انگلیسیزبان انحصاری تمام و کمال بر این واژه یافته بود آشکار باشد.
لیبرالهای قدیم بیمبارزه از میدان نبرد بیرون نرفتند. هربرت اسپنسر در سال ۱۸۸۸ مینویسد، ”بهنظر ضروری میآید که به یاد همگان بیاوریم لیبرالیسم در گذشته چه بوده است، تا مگر تفاوتهایش را با آنچه امروز به لیبرالیسم موسوم است درک کنند.“[۴]
به یاد ندارند که از بسیاری جهات، تمام… تغییراتِ حقیقیِ لیبرال همکاریِ اجباری را از طریق حیات اجتماعی و افزایشِ همکاری خودخواسته کاهش داده بود. فراموش کردهاند که، در بسیاری جهات، این تغییرات گسترهی اختیار حکومتی را کاهش داد و حوزهای را که فرد میتواند در آن بهدور از کنترل فعالیت کند افزایش. این حقیقت از چشمشان دور مانده که در روزگار گذشته لیبرالیسم مدام در دفاع از آزادی فردی در برابرِ اعمال زور دولت برخاست.[۵]
لیبرالهای قدیم – یا آنان که اسپنسر ترجیح میدهد لیبرالهای ”حقیقی“ بنامد –معنایی را که عبارتِ ”نو“ به ذهن میآورد دوست نداشتند، عبارتی که متضمنِ چیزی پیشرو بود، انگار که لیبرالهای نو نظریهی لیبرالیسم قدیم را ضمنِ حفظِ عناصر ارزشمند آن و دور ریختنِ آنچه مهجور و منسوخ شده بود، بهبود بخشیده باشند. واژهی ”لیبرال“ دلالتهای خوشآیندی در خود دارد؛ افزون بر ربطاش به ”لیبرتی“[۶] (”لیبرال“ برگرفته از واژهی لیبر است که در لاتین به معنای ”آزادی“ است)، در قالب صفت مدتها در معنای گشادهدست، روشنفکر، و دگراندیشپذیر بهکار میرفت. لذا این عنوان متضمنِ چیزی بیش از آموزهای سیاسی بود؛ تلقینکنندهی چشمانداز و نگرشی انسانی، ایدئولوژیای اخلاقی و اجتماعی بود که در آن خرسندیِ فرد مسألهی اصلی است.
با در نظر گرفتنِ این دلالتها، قابل درک است که چرا بسیاری از مصلحانِ اجتماعی که از گرایشاتِ لیبرالیسم سنتی در دفاع از آزادگذاری بیزار بودند، نمیخواستند عنوانِ لیبرال را کنار گذارند. ایشان مدعی بودند که لیبرالیسم نو بر اندیشهی پیشرفته و پرمایهتری از آزادی استوار است و بنابراین نمایندهی پیشرفتِ فکری است. بااینهمه، از منظرِ اسپنسر، لیبرالیسم نو اساساً شرابی کهنه در بطریای نو بود. شرابِ کهنه در این تمثیل پدرسالاری[۷] است، آموزهای که خواهان مداخلهی دولت در روابطِ داوطلبانه و خودخواسته میشود، بر این اساس که دولت وظیفهای پدروار در حفاظت از افراد در برابرِ اثراتِ بالقوهْ زیانبار تصمیمات و اعمالِ اختیاریِ خودشان دارد.
اسپنسر، با استفاده از واژگانِ متعارفِ سیاست انگلیسی، لیبرالهای نو را ”گونهی جدید از توریها[۸]“ میخواند.[۹] توریها در طول تاریخ به دنبال گسترش حیطهی فعالیتهای دولت بودند؛ بهطریق مشابه، لیبرالیسم نو ”تا حدی فزاینده سیاست امرونهی در فعالیتهایِ شهروندان را در پیش گرفتند، و در نتیجه حیطهی فعالیتِ آزاد ایشان را کوچک کردند.“[۱۰]
اسپنسر انگیزههایِ لیبرالهای نو را هدفِ انتقاد نمیگیرد؛ ایشان با خواست مداخلهی بیشترِ دولتی در حیاتِ افراد، در اشتیاق بسط خیر عام میسوختند. این یکی از دلایل آن است که اسپنسر لیبرالیسم نو را ”نوعی جدید“ یا ”گونهای جدید“ از توریایسم میخواند و نه بازگشتِ توریایسم به شکلِ سنتیاش. توریهای قدیم از دولت میخواستند که منافعِ بِهسالاری[۱۱] حاکم را پیش بَرَد، اما توریهای نو خود را قهرمانانِ طبقهی کارگر میدانستند و از دولت میخواستند از آنچه بیعدالتیهای اجتماعی میخواندند بکاهد. علاوه بر این، با اینکه توریها سنتی از دفاع از قدرتِ پادشاهی و مخالفت با اصلاحات دموکراتیک دارند، توریهای نو سیاستهای خود را با این ادعا که نمایندهی ارادهی ملت هستند تغییر دادهاند، همانطور که در پارلمانی که با قوانین اصلاحیِ سالهای ۱۸۳۲، ۱۸۶۷، و ۱۸۸۴ مدام دموکراتیکتر شد هویدا است.
اگرچه لیبرالهای قدیم هم حامیِ اصلاحات دموکراتیک بودند، اسپنسر خاطرنشان میسازد که ایشان در راهِ محدود کردن قدرت دولت مبارزه کردند، صرف نظر از هر شکل و رنگی که به خود بگیرد. لیبرالها با اصلِ حاکمیت مطلق مخالف بودند، چه این حاکمیت در اختیار پادشاه قرار گیرد، چه پارلمان، و چه مردم: ”مسألهی واقعی این است که بیش از پیش در حیاتِ شهروندان مداخله میشود یا نه؛ نه این که ماهیتِ نهادی که این مداخله را انجام میدهد چیست.“[۱۲] قدرت نامحدودی که به مردم داده شود (یا دقیقتر بگوییم، اکثریتِ مردم) همانقدر خطرناک است که قدرتِ نامحدودِ در اختیار پادشاه.
اگر مردم از آزادی خویش در جهتِ تسلیمِ آزادیشان بهره گیرند، آیا کمتر از پیش برده خواهند بود؟ اگر مردم در همهپرسیای[۱۳] اربابی خودکامه برای خود برگزینند آیا بدین سبب که استبداد انتخاب و برساختهی خودشان بوده است آزاد میمانند؟ آیا باید احکامِ قهرآمیزِ او را به اینسبب که نتایجِ نهایی آراءِ خودشان بوده است مشروع بدانند؟[۱۴]
محدودیتهای وضعشده بر آزادیِ برابر افراد چه ”از سویِ نهادی انتخابی“ اعمال شوند و چه ریشه در احکامِ پادشاهی مستبد داشته باشند، دفاعپذیرتر نخواهند بود. درست مثل آن که ”لیبرالیسم حقیقی در گذشته فرضِ اختیارات نامحدود یک پادشاه را به چالش کشید، لیبرالیسم حقیقی در دنیای امروز هم فرضِ اختیارات نامحدود پارلمانی را به چالش خواهد کشید.“[۱۵]
بهاعتقاد اسپنسر، لیبرالهای نو نظریهای از حاکمیتِ نامحدود مردمی را جایگزینِ نظریهی قدیمیترِ توریها در حاکمیتِ نامحدود سلطنتی نمودند، و بدین طریق اصلِ حقیقی لیبرالِ دولتِ محدود را کنار گذاشتند. این یک دلیل مهم آن است که اسپنسر لیبرالیسم ”نو“ را اصلاً گونهای از لیبرالیسم به حساب نمیآورَد؛ این نه بهبود یا بازنگریای در اصولِ حقیقی لیبرال بلکه کنار گذاشتنِ آن اصول بود. لیبرالیسم نو در واقع صورتی دیگر از یک سنت سیاسی قدیمیتر بود، اما آن سنت توریایسمِ پدرسالار بود نه لیبرالیسم.
البته لیبرالهای نو تحلیل اسپنسر را رد میکنند، بهویژه ادعای او از اینکه ایشان مسألهی آزادی فردی را واهشتهاند. آنان در عوض ادعا میکنند که از نواقص و کاستیهایِ مفهومِ کمجانِ آزادی منفی که لیبرالهای قدیم مدافع ان بودند پرده برداشتهاند و مفهومی غنیتر و اصیلتر از آزادیِ مثبت را جایگزین آن نمودهاند. در جریانِ این دگرگونی، ایشان نظریهی حقوق طبیعی را که لیبرالهای قدیم (بهویژه لیبرالهایِ سنتِ لاکی) از آن بهره میگرفتند ساختارشکنی کردهاند تا محدویتهایی دلبخواه در فعالیتهای دولت وارد کنند، و آن را در هیبتِ دیو چند سری نشان دهند که طبعِ اجتماعی ابناء بشر را نادیده میگیرد.
لیبرالهای نو، ضمن اذعان بر این که لیبرالهای قدیم در زمانهی خویش با تلاش در جهتِ الغای بسیاری قوانین سنگین و غیرضروری هدفی سودمند را پی گرفتهاند، سیاستهایِ بازار آزاد را درمانی ناکافی برای بیعدالتیهایِ کاپیتالیسم صنعتیِ قرن نوزده خواندند و آنها را هدفِ انتقادات تند و گزنده گرفتند. آنان لیبرالیسم قدیم را متهم به این کردند که با ممانعت از مداخلهی دولت در ترتیباتِ قراردادیِ ظاهراً خودخواسته میانِ کارگران و کارفرمایان راه را برای استثمار اقتصادی گشودند.
در سال ۱۹۱۱، ال. تی. هابهاوس، در آنچه شاید بتوان بهترین توضیح و دفاعیهی لیبرالیسم نو خواند، این خلاصه از ”دیدگاهِ محدود از عملکرد دولت“ را که مکتبِ لیبرالیسمِ نویِ منچستر مدافعش بود ارائه کرد[۱۶]:
دولت باید نظم را حفظ کند، تا مردم را از خشونت و کلاهبرداری بازدارد، تا از امنیتِ جان و مال ایشان در برابرِ دشمنان داخلی و خارجی دفاع کند، تا جبرانِ زیان و خسارتشان را کند، تا هر آنجا که بذر افشاندهاند از برداشتِ محصول مطمئن باشند، تا از عوایدِ صنعتشان بهرهمند شوند، تا بی هیچ مانعی در هر قرارداد و توافقی با دیگری وارد شوند و سودِ متقابلشان را بجویند.[۱۷]
اگرچه ریچارد کوبدِن (پرآوازهترین نمایندهی مکتب منچستر) با قوانین کارخانه[۱۸] که دولت را مجاز به مداخله در قراردادهای خودخواسته میان کارگران و کارفرمایان میکرد، مخالف بود اما از محدودیتهایِ قانونی دربارهی کار کودکان حمایت میکرد. هابهاوس میپرسد که چرا این استثنا در تقدّس ”قرارداد آزاد“ در موردِ ”کودکانِ بینوا“ را نمیتوان بهلحاظ منطقی به بزرگسالانی که، بهسبب شرایطی که هیچ کنترلی برش ندارند، در برابرِ کارفرمایانشان بهنسبت بینوا و بیچاره هستند، بسط داد:
اگر کودک درمانده است، آیا آن بزرگسال، مرد یا زن، در وضعیتِ بهتری است؟ مالکِ کارخانهای داریم که پانصد کارگر در استخدام خود دارد. و کارگری که هیچ راه دیگری برای امرار معاش ندارد و بهدنبال کار است. فرض کنید که بر سر قراردادشان چانه بزنند. اگر به توافق نرسند، کارفرما یک کارگر را از دست میدهد و چهارصد و نود و نه کارگر دیگر دارد که چرخهای کارخانهاش را بگرداند. در بدترین حالت یکی دو روزی، تا وقتی سروکلهی کارگری دیگر پیدا شود، در به کار انداختنِ یک دستگاهش مشکل خواهد داشت. در آن روزها کارگر ممکن است هیچ چیز برای خوردن نداشته باشد، و فرزندانش گرسنه بمانند. کجایِ این ترتیبات و توافقات آزادیِ واقعی میبینید؟[۱۹]
از این رو هابهاوس آزادیِ منفی لیبرالیسم قدیم را بهعنوان آزادیای اسمی عاری از محتوا و جوهر رد میکند:
در موردِ قرارداد آزادیِ حقیقی اصل را بر برابریِ جوهری میان طرفین میگذارد. بهنسبت آنگاه که یک طرف قرارداد در موضعِ برتری و امتیاز است، میتواند مفاد قرارداد را دیکته کند. و بهنسبت آنگاه که طرفِ دیگر در موضعِ ضعیف است، باید مفادِ ناخوشایندش را بپذیرد. آزادی بدون برابری نامی زیبا بر پیامدی فلاکتبار است.[۲۰]
این سبکِ استدلال بههیچوجه ابتکار هابهاوس نیست؛ بلکه بهشدت بر آراء و استدلالهای تی. اچ. گرینِ فیلسوف (۱۸۸۲-۱۸۳۶) استوار است، که تأثیرش بر اندیشههای پِیآیندِ لیبرال، بهویژه در بریتانیا، شگرف بوده است.[۲۱] در واقع در قلمروِ نظری چندان اغراق نخواهد بود اگر گرین را پدر بنیانگذارِ لیبرالیسم نو بخوانیم.
گرین، در سخنرانیای در سال ۱۸۸۱، اشاره میکند که پارلمان اخیراً قوانینی چند دربارهی کار، آموزش و بهداشت و سلامت عمومی تصویب کرده است که ”اختیارِ افراد در انجام هرآنچه میخواهد با هرآنچه که مال خود میپندارد را محدود میسازد“ و اینکه بدین طریق اصلی را که بسیاری از لیبرالهای قدیم از آن دفاع میکردند نقض کرده است، یعنی ”حقِ ظاهراً فطریِ هر کس برای انجام هرآنچه میخواهد با آنچه مالِ اوست.“[۲۲] علیرغم اصلاحاتِ پیشین که لیبرالهای قدیمی مدافعاش بودند و ”آزادیِ کامل قرارداد“ را اصلِ زیربنایی خود قرار داده بود و مقصودش ”باز گذاشتن دست هر کس در بهرهگیری از آنچه مال خود کرده“ بود، اصلاحاتِ بعدی که لیبرالهای نو حامیاش بودند ”جهتی بهظاهر متفاوت“ به خود گرفت تا بدانجا که ”بر آنچه افراد میخواهند با آنچه از آنشان است انجام دهند محدودیت گذاشت.“[۲۳]
این روایت، حکایت از تفاوت بنیادین میان لیبرالیسم قدیم و نو شباهت نزدیکی با روایتِ هربرت اسپنسر که هفت سالِ بعد ارائه شد دارد (که پیشتر بررسیاش کردیم.) گرین، در اشارهاش به اینکه لیبرالهای قدیم ”به نامِ آزادی فردی“ در برابرِ قوانین لیبرال نو ایستادگی خواهند کرد، واکنشِ اسپنسر را پیشبینی کرده بود. اما درحالیکه اسپنسر استدلال کرد که لیبرالیسم نو نقضِ اصول حقیقی لیبرال است، گرین موضعِ مخالفِ این دیدگاه را اختیار کرد. او، بهشیوهای که بعدها در گفتارِ هابهاوس طنینانداز شد، معتقد بود که لیبرالها، قدیم و جدید، ”احتمالاً همه متفقالقول هستند که آزادی، در معنایِ درستش، عالیترینِ موهبتها است؛ که نیل به آن هدفِ حقیقیِ تمام جهد و تلاشِ ما شهروندان است.“[۲۴]
شرّ ماجرا در این جزئیات کوچک نهفته است، ”در معنایِ درست.“ همانطور که گرین توضیح میدهد:
اما وقتی چنین از آزادی سخن میگوییم، باید بهدقت توجه داشته باشیم که منظورمان از آن چیست. منظورمان صرفاً آزادیِ انجام آنچه که میخواهیم بیتوجه به آن که خواستهمان چیست، نیست. منظورمان آزادیای نیست که یک نفر یا چند نفری به بهایِ از دست رفتنِ آزادی دیگران از آن بهرهمند میشوند. وقتی از آزادی در مقام چیزی حرف میزنیم که چنین ارزش و منفعتِ والایی دارد، منظورمان قدرت و اختیاری مثبت یا ظرفیتِ انجام دادن یا بهرهمندی از چیزی است که ارزش انجام دادن یا بهرهمندی را دارد، و اینکه همچنین، چیزی است که همراه با دیگران انجامش میدهیم و ازش بهرهمند میشویم. منظورمان قدرت و اختیاری است که هر کس از محلِ کمک یا امنیتی که همتایانش به او بخشیدهاند بهکار میبندد، و او نیز بهنوبهی خود در جهتِ تأمین آن اختیار برای دیگران یاری میکند. وقتی پیشرفتِ یک جامعه را با رشدِ آزادیاش میسنجیم، آن را با توسعه و بهکارگیریِ فزایندهی کلِ آن قدرتها و اختیاراتِ کمک به خِیر اجتماعیای اندازه میگیریم که معتقدیم باید به اعضایِ جامعه بخشیده شوند؛ خلاصه اینکه، معیار قدرت و اختیارِ برترِ شهروندان در مقامِ بدنهای واحد در بیشین و بهین ساختنِ بهرهمندی از خویشتنشان است. بنابراین،اگرچه واضح است میانِ کسانی که نه به اختیار که تحتِ فشار و اجبار عمل میکنند آزادیای نمیتوان یافت، بااینحال در سوی دیگر حذفِ کاملِ جبر، باز گذاشتنِ کامل دست افراد در انجام هرآنچه که میخواهند، خود چندان کمکی به تحققِ آزادی حقیقی نیست.[۲۵]
این بیان کلاسیک، سرشار از لحن و فحوایِ هگلی، چیزی است که گرین ”آزادی در معنایِ مثبت“ میخواند، ”بهعبارت دیگر، آزادسازیِ اختیارات و قوایِ برابرِ تمام افراد در کمک به خیر عام.“[۲۶] این برداشت از آزادی تا چه حد لیبرالیسم نو را ناسازگار با لیبرالیسم قدیم میسازد؟ با بررسیِ دقیقترِ برخی مفاهیم اصلیِ لیبرالیسم کلاسیک، از جمله اینکه لیبرالهای قدیم چه نگاهی به ”خیر عام“ داشتند، بهتر میتوان به این پرسش پاسخ داد.
[۱]نقل از
L.T.Hobhouse, Liberalism
[۲]Albert Venn Dicey,Lectures on the Relation Between Law and Public Opinion in England During the Nineteenth Century, 2nd ed.
[۳]. همهآزادخواهی
[۴] Herbert Spencer, “The new Toryism,” ۱۰
[۵]همان، ۱۰
[۶]Liertyحرّیت
[۷]Paternalism
[۸]Tories
[۹]همان، ۵
[۱۰]همان، ۱۰
[۱۱]Aristocracy
[۱۲]همان، ۲۴
[۱۳]Plebiscite
[۱۴]همان، ۲۵
[۱۵]همان، ۲۶
[۱۶]مکتب منچستر با ریچارد کوبدِن و جان برایت شناخته میشود، که در مقام رهبرانِ اتحادیهی قانون ضدغلّات، نقشی مهم در برانگیختنِ خشم عمومی که (در سال ۱۸۴۶) به لغو حق گمرک دانههایِ وارداتی به بریتانیا انجامید، داشتند. همانطور که خواهیم دید، بعضی لیبرالهای قدیم در اتخاذ سیاستِ اقتصادی آزادگذاری ثباتِ رأی بیشتری داشتند. هابهاوس به این خاطر مکتبِ منچستر را رویِ سخن خویش قرار داده است که اعضایِ آن از ثابت قدمترین مدافعان قراردادهای خودخواسته و دیگر سیاستهای بازار آزاد بودند. از آنجا که حتی این مدافعانِ پرشور و سرسختِ بازار آزاد هم اذعان کردند که دولت باید در برخی ترتیبات اجتماعی که اسماً آزاد هستند مداخله کند (مثل جلوگیری از استثمار کودکان)، هابهاوس میگوید اساساً دلیلی وجود ندارد که این استثناها را بسط ندهیم تا گسترهی وسیعتری از شرایط را در بر بگیرند. این شیوهی استدلال قرار بود نشان دهد که، برخلافِ ادعای اسپنسر که پیشتر گفته شد، لیبرالیسم نو انحرافِ نظریای رادیکال از لیبرالیسمِ قدیم نبود؛ بلکه کاربردی متفاوت از همان اصولِ بنیادین بوده است.
[۱۷]Hobhouse, Liberalism, ۴۶.
[۱۸]Factory Acts مجموعهای از قوانین که پارلمان بریتانیا برای محدود کردن ساعات کار زنان و کودکان در کارخانهها، ابتدا در صنعتِ پارچه و بعد تمام صنایع، وضع کرد. م
[۱۹]همان، ۴۷-۴۶
[۲۰]همان، ۴۸-۴۷
[۲۱]”فهرست شخصیتهای عمومی که ]از گرین[ تأثیر پذیرفتهاند شاملِ دو نخستوزیر (هربرت اسکوییت، هنری کمپبل-بنرمَن) و اعضایِ پارلمان (ریچارد هالدِین، آرتور آکلند) دولتمردانِ سرشناس (رابرت مورانت، ویلیام بوریج)، و چندین و چند مقام دولتی، مدیران، خیّرین، مصلحان، و مددکاران اجتماعی میشود.“
Gertrude Himmelfarb, Poverty and Compassion: The Moral Imagination of the Late Victorians, ۲۴۷
[۲۲]T.H.Green, “Liberal Legislation and Freedom of Contract,” ۴۴-۴۵
[۲۳]همان، ۴۸
[۲۴]همان، ۵۱
[۲۵]همان، ۵۲-۵۱؛ تأکیدِ ایتالیک دستکاریِ نویسندهی این متن است.
[۲۶]همان، ۵۳. برای تحلیلی انتقادی از آزادی مثبت، رجوع کنید به مقالهی کلاسیکِ آیزایا برلین، ”دو مفهومِ آزادی“