— مترجم: دانیل جعفری
هر بار که من درباره دشمنی چپ با دانش می نویسم، دوستانم میگویند چرا حرفی از دشمنی راست با دانش نمیزنی؟ چرا هر دو را به یک اندازه مورد انتقاد قرار نمیدهی. هربار پاسخ من یکی است: دشمنی چپ با دانش، به مراتب خسارت بار تر از دشمنی راست با دانش بوده است. بر خلاف چپ ها که دایم مینالند که راستهای خلقتگرا، دانش را پس میرانند، من درسم را خواندهام. من کتاب پر فروش کریس مونی «جنگ راست ها با دانش» را خواندم. در انتهایش همان پرسش اولیه را داشتم «قربانیان این جنگ کجا هستند؟» کدام دانشگاهی شغلش را به خاطر راست ها از دست داد؟ کدام پژوهشی متوقف یا سرکوب شد؟ بله جمهوریخواهانی وجود دارند که معتقد به خلقت گرایی هستند و بله جورج بوش، لایحه منع بودجهدهی دولتی به پژوهش بروی سلولهای بنیادی را امضا کرد. ولی کدام جمهوری خواهی دانشگاهیان را از کار بیکار کرده؟ در مورد سلول های بنیادی، این قانون تغییر زیادی در روند پژوهش سلول های بنیادی ایجاد نکرد، شاهدش اینکه هشت سال بعد از اینکه اوباما آن قانون را ملغی کرد، اتفاق خاصی نیفتاده!
کریس مونی در کتابش تنها به سه مورد از دشمنیهای چپ با دانش اشاره می کند و سعی دارد وانمود کند این دشمنی تاثیرگذار نبوده. چپ گرایان با مخالفت با اصلاح ژنتیکی غذاها، مانع از وقوع «انقلاب سبز» دومی شد که می توانست همه افریقا را از گرسنگی نجات بدهد. دوم، مخالفت چپ ها با پژوهش بروی حیوانات است که خسارات جبران ناپذیری وارد کرده و اگر چپ ها در این راه موفق بشوند می تواند به نابودی پژوهش پزشکی منجر بشود. جنگ سوم، مخالفت با پژوهش ریشه های ژنتیکی رفتار انسان هاست که نتیجه اش ایزوله شدن علوم انسانی از یافته های نوروساینس و ژنتیک بوده است. هر کدام از این موارد، به تنهایی از همه گناهان راست خسارت بار تر بوده است. تنها جنگ موفق علیه دانش، از سوی چپ به اجرا گذاشته شده چرا که تنها آنها در سرکوب دانش موفق عمل کرده اند.
خطری که از سوی چپ متوجه دانش است، نتیجه ناآگاهی یا عدم راستگویی نیست، این خصلت ها در هر دو سوی ماجرا یافت می شود. برخی پژوهش ها نشان داده اند که جمهوری خواهان، از دموکرات ها یا مستقل ها، ناسازگاری بیشتری با دانش دارند هر دو سوی ماجرا، با دستچین کردن پژوهش هایی که سوگیری های ذهنی شان را تایید می کند، مقصر هستند و هر کسی سر کار باشد، با حمایت از دانش پژوهانی که به حزب شان تعلق دارد، همان راه را می روند. اما دو خطر بسیار بزرگ، مختص چپ است و هر روز هم عمیق تر می شود.
اولی، سوگیری تایید (confirmation bias) است. این پدیده ذهنی که به خوبی شناخته شده است، بر این نکته تاکید دارد که انسان ها، به حقایقی که سوگیری ذهنی شان را تایید بکند، روی خوش نشان می دهند. یک پژوهش کلاسیک، از ۷۵ استاد چپ گرا، خواست مقاله ای را برای انتشار داوری کنند. گروهی از ایشان، نسخه ای از مقاله را می خواندند که نشان می داد دانشجویان با گرایش لیبرال، از سلامت روانی بالاتری برخوردار هستند. گروه دیگر، نسخه ای در اختیار داشتند که نتیجه عکس می گرفت. اساتید چپ گرا، مهربانانه پیشنهاد به انتشار مقاله اول می کردند، اما هزار و یک جور ایراد روش شناسانه به مقاله دوم می گرفتند.
دانشمندان برای اینکه خود را از شر سوگیری تایید برهانند و ایرادات پژوهش شان را بیابند، دست کمک به سوی دانشمندانی دیگر با نظرات متفاوت دراز می کنند. مشکل امروز، به خصوص در علوم اجتماعی، این است که غلبه لیبرال ها به قدری زیاد است که نمی توان استادی با تمایل راست یافت. در علوم اجتماعی، نسبت لیبرال ها به جمهوری خواهان، ۴۴ به ۱ است، و احتمال اینکه استاد شما مارکسیست باشد، بیشتر از جمهوری خواه بودن است. این مشکل سوگیری تایید، وقتی در میانه اکثریتی هم فکر باشد، به مشکل دیگری منجر می شود: افراطی گری! وقتی افراد در گروه همفکران باشند و مرتب همدیگر را تایید کنند، باورشان می شود نه فقط عقاید شان معمول، بلکه حقیقت محض هست.
گروه زدگی امروزه به قدری در میان دانشگاهیان شایع است که بسیاری از وجودش بیخبر هستند. روانشناسان اجتماعی، مرتب یادآوری می کنند گروه زدگی (گروپ تینک) در عرصه بیزینس، به خاطر عدم حضور زنان و اقلیت هاست ولی خودشان از مشکل بسیار بزرگ تر گروه زدگی شان بی خبر هستند. در روانشناسی اجتماعی نسبت دموکرات به جمهوری ها ۱۲ به ۱ است. جاناثان هایت معتقد است این باعث شکل گیری «جامعه اخلاقی-قبیله ای» مختص به خودشان می شود که تابوهای خودش را دارد.
هایت می گوید «اخلاق، متصل کننده و در عین حال، کور کننده است». او می گوید داشتن ارزش های اخلاقی مشترک باعث احساس همگنی و همبستگی می شود که می تواند مفید باشد، ولی این مهم ترین اثرش بر یک جامعه علمی نیست. پیشروی، یا پروگرسیویسم، یا شاخه مهم اش ضد نژادپرستی، اکنون تبدیل به مذهبی بنیادگرا برای خودش شده است که قوانین ضد کفرگویی خودش را دارد.
سال گذشته هایت و پنج همکارش، مقاله ای در نشریه ای معتبر نشر کردند و نسبت به فقدان تنوع عقاید در علوم اجتماعی هشدار میداد. بیش از شصت دانشمند دیگر در این باره نظر دادند اما همگی موافق بودند که این فقدان،خسارت بار بوده است خصوصا وقتی موضوع پژوهش، ایدئولوژی و باورهای فرد است.
این روایت که جمهوری خواهان ضدیت با دانش دارند، به شکل وسیعی مورد پوشش رسانه ای قرار گرفته. پژوهش هایی گزارش می شوند که در آن موارد باورداشت (دگما)، جمهوری خواهان تعلق خاطر بالایی نشان می دهد که در تضاد با دانش است. اما پژوهش های کم شمار و البته کمتر تبلیغ شده ای هستند که نشان می دهند دموکرات ها هم وقتی به موضوعات ناموسی شان همچون باراک اوباما یا محیط زیست می رسند، ضد علم می شوند.
روانشناسان اجتماعی، عموما پژوهش هایی کرده اند که نشان می دهند تبعیض گرایی در میان راست گرایان شایع تر است. اما کرافورد، یکی از همکاران هایت که خودش لیبرال است، متوجه یک مشکل اساسی این پژوهش ها شد: این پژوهش ها، نظر راست ها را تنها درباره گروه های با گرایش چپ که در میان مثلا سیاه پوستان شایع تر است بررسی کرده اند. وقتی کرافورد پژوهش خودش را انجام داد متوجه شد وقتی طیف گروه ها را بیشتر می کند، چپ ها هم به اندازه راست ها تبعیض گرا هستند. مثلا لیبرال ها نسبت به مسیحی ها، تبعیض زیادی نشان می دهند.
محافظه کاران هر روزه به عنوان افرادی غیر اخلاقی، ضد اجتماعی و ضد خرد معرفی می شوند، صرفا به این دلیل که با عقاید لیبرال ها مخالف اند. مثلا یک پژوهش، از افراد پرسیده بود که آیا حاضر هستند از یک همکار زن شان که مدعی است کسی به او تعرض جنسی کرده حمایت بکنند یا نه. پژوهشگران هیچ شاهدی برای صحت ادعای زن ارایه نکردند با این حال هر کسی که حاضر به حمایت از او نبود را در دسته بی اخلاق ها دسته بندی کرده بودند. پژوهشگرانی دیگر، از افراد پرسیده بودند آیا موافقید که «در درازمدت، سخت کوشی، نتایج مثبتی به بار می آورد»؟ و کسانی که پاسخ آری داده بودند را در دسته توجیه کنندگان و منکرین بی عدالتی گذاشته بودند. پژوهش دیگری پرسیده بود «زمین منابع طبیعی فراوانی دارد فقط می بایست یاد بگیریم چطور از آنها بهینه استفاده بکنیم» این دیدگاهی است که اقتصاد دانان منابع، آن را قبول دارند، با این حال پژوهشگران، آری گویان را به منکرین واقعیت های زیست محیطی بودن متهم کرده بودند.
هایت و همکاران اش، اقدام به تاسیس آکادمی هترودوکس کرده اند که متشکل از ۱۵۰ دانشمند غیر چپ گرا هست. هدف شان افزودن تنوع فکری است اما این بسیار ناکافی است. وقتی کلیت دانشگاه همچنان در چپ گرایی غرقه است و دولت فدرال هم با زور قانون، تبلیغ به چپ گرایی میکند و وقتی روزنامه نگارانی که بایستی این مشکل را گزارش کنند هم خودشان چپ گرا هستند. وقتی اوباما در کمپین انتخاباتی اش با پرسش قدمت زمین مواجه شد، برای پرهیز از دست دادن رای، گفت که «نمی تواند مطمئن باشد که جواب را می داند» کسی توجهی نکرد. وقتی همین حرف را مارکو روبیو جمهوری خواه زد، روزنامه ها به او حمله کردند و او را یک جمهوری خواه امل و بی اطلاع خواندند که می خواهد ما را به قرون وسطی بازگرداند.
ترکیب این مشکلات، باعث سرکوب دانش برای بیش از نیم قرن شده. وقتی در ۱۹۶۵، دانیل موینهن، گزارشش درباره خطرات بزرگ شدن بچه های سیاه پوست در خانواده تک والدی را هشدار داد، به قدری به او حمله شد که حتی بحث درباره گزارش او، تابو تلقی می شد و باعث شده مشکل بزرگی که کودکان اقلیت با آن مواجه هستند بدون راه حل باقی بماند. به همین شکل، لیبرال ها هر پژوهشی که درباره مشکلات فرزندانی که با والدین همجنسگرا بزرگ می شوند، یا پژوهشی که نتیجه گرفته باشد حضور بچه در مهد کودک مضر است را سرکوب می کنند (موینهن می گفت اینکه دولت به مادران بدون شوهر، کمک مالی می کند تا فرزند بیاورند و بزرگ کنند، تنها باعث شکل گیری خانواده ای ناپایدار می شود که بزهکاری در کودکان را افزایش می دهد. لیبرال ها چون «آزادی زن» را به هر قیمت، ارزش می دانند، به کل منکر این واقعیت هستند که یکی از مهم ترین فاکتورهای پیش بینی کننده بزهکاری، نداشتن یکی از دو والد است، و برای پسران، به خصوص نداشتن یک پدر که نقش الگو را داشته باشد. همینطور چون می خواهند حقوق همجنسگرایان را برابر کنند، هر پژوهشی که نشان از مشکل داشتن کودکان این خانواده ها باشد را محکوم می کنند و در نهایت، چون کار کردن زن را خارج از خانه ارزش می دانند، مضر بودن مهد کودک را دروغ می دانند). لوییس سیلوراستاین در ۱۹۹۱ در نشریه معتبر از همکاران ش خواست از انجام هر پژوهشی که نشان بدهد بزرگ شدن کودک هر جایی غیر از در کنار مادرش مضر است پرهیز کنند.
انعطاف ناپذیر ترین باورداشت چپ، جنسیت و نژاد است. استیون پینکر در کتاب ش «لوح سفید» به این موضوع پرداخته که از نگاه چپ ها، هر گونه تفاوتی میان آدم ها، کاملا مربوط به نقش اجتماع و آموزش است و هیچ ربطی به ژن ها یا جنسیت ندارد. این باورداشت باعث خفقان پژوهش می شود. استیون جی گولد، جامعه-زیست شناسان را متهم به نژادپرستی می کرد به این دلیل که بر اثرات ژن ها بر رفتار تاکید می کردند.
پژوهش درباره ضریب هوش، انتخاب معقولی نیست. از همان دهه هفتاد، افرادی چون ارتور جنسن مجبور بودند برای در امان ماندن از تظاهر کنندگانی که آنها را متهم به نژادپرستی میکردند، محافظ شخصی بگیرند. بودجه های دولتی برای اینگونه پژوهش ها قطع شد و وقتی که پژوهشگران از موسسات خصوصی بودجه گرفتند، چپ ها سعی کردند سنگ اندازی کنند. مثلا پژوهش فوق العاده معروف دانشگاه مینه سوتا که در آن دوقلوهایی که جدا از هم بزرگ شده اند (که بهترین مثال برای پژوهش اثر محیط و ژن هستند چون ژن ها یکی هستند) را دانشگاه دلاور سعی کرد قطع بکند و دو سال اجازه قبول بودجه را نمی داد به پژوهشگران ش تا اینکه آخر قاضی رای داد که آزادی آکادمیک این دانشمندان نقض شده.
باورداشت «لوح سفید» نسخه ای دیگر از خلقت گرایی است: اینکه انسان ها از پنجاه هزار سال پیش که از اجداد غارنشین شان جدا شده اند، دستخوش هیچ گونه فرگشتی نشده اند. به جز یکی دو تغییر جزیی رنگ پوست و چشم، زمان کافی وجود نداشته که تغییرات عمده در اثر تغذیه، زیست بوم یا فرهنگ آدم ها شکل بگیرد. این باور قابل قبول بود تا زمانی که ما نمی دانستیم سرعت تغییر ناشی از فرگشت در انسان چقدر است. اما همانطور که پروژه پژوهش ژنوم انسان نشان داد، این باور که سرعت تغییر آهسته است باطل است.
نیکلاس وید در کتابش می نویسد «فرگشت انسانی سریع، فراوان، و ناحیه ای بوده است» او می گوید از زمان ترک افریقا، دست کم ۸ درصد ژنوم انسانی دستخوش تغییر شده است. بر این اساس، پنج نژاد متفاوت به خاطر جغرافیا بوجود آمده: افریقایی، اسیای شرقی، سفیدپوستان، سرخپوستان بومی امریکا، و مردمان بومی استرالیا و گینه پاپوا. با این حال، جامعه شناسان همچنان اصرار دارند که نژاد، یک افسانه است. انجمن جامعه شناسان امریکا می گوید نژاد، اختراع بشر است یا به قول خودش، «برساخته ای بشری» است. حتی زیست شناسان و دانشمندان ژنتیک هم از واژه «نژاد» هراسان هستند. صد تایشان در نامه ای به نیویورک تایمز، کتاب او را به دلیل غیر دقیق بودن محکوم کردند. ظاهرا حتی یکی شان هم زحمت خواندن کتاب را به خودش نداده، چرا که ادعای آنها که وید میان نژاد و ضریب هوش رابطه ای برقرار کرده، دروغ محض است چرا که وید مشخصا وجود این ارتباط را در کتاب رد کرده.
از نظر جامعه شناسان، برخی تفاوت های ژنتیکی حلال و برخی دیگر حرام اند. مثلا در یک پژوهش، هفتاد درصد جامعه شناسان، وجود دلیل ژنتیکی برای همجنسگرایی را محتمل دانسته بودند (وجود ژن همجنسگرایی اثبات نشده ولی ژنتیکی بودن اش، حاکی از انتخابی نبودن این رفتار دارد و حفاظی اخلاقی برای همجنسگرایان ایجاد می کند از نظر لیبرال ها) اما همین نظرسنجی نشان داد تنها ۴۳ درصد شان باور دارند ممکن است دلیلی ژنتیک برای تفاوت میان توانایی های ارتباطی با قابلیت های درک فضایی در زن و مرد وجود داشته باشد. تعجبی نداشت که افراد مورد پرسش، تندرو ترین چپ گرایان بودند و بیشترین تعلق را به فمینیسم داشتند. هر چقدر هم که نخستین شناسان، نوروساینتیست ها، روانشناسان رشد و نمو، و دیگر محققین شواهد جمع کنند، برای این افراد فرقی نمی کند چرا که این تفاوت ها، نبایستی به عنوان دلیل وجود تفاوت میان زن و مرد در اشتغال در بعضی کارها تلقی بشود. از نظر ایشان، هر تفاوتی میان زن و مرد، به دلیل بی عدالتی و مرد سالاری است.
لارنس سامرز، رییس سابق دانشگاه هاروارد با پرداخت هزینه این را فهمید. او در یک محفل علمی از حضور بیشتر مردان در رشته های ریاضی و علوم فیزیک حرف زد. او در عین اینکه پذیرفت سد هایی چون مسئولیت های خانواده و تبعیض علیه زنان وجود دارد، گفت احتمال می دهد دلایلی دیگر هم در کار باشد که مردان در بالاترین رتبه های این رشته ها حضور دارند. اینکه در مردان، استعداد ذهنی تکثر بالاتری دارد به خوبی ثبت شده است: به همین دلیل، مردان خنگ تر، تعدادشان بیشتر از مردان نابغه است. اما حقایق علمی، حریف فمینیسم نشد. او را مجبور به عذرخواهی رسمی کردند و نهایت باعث بازنشستگی اش شدند. سامرز جرات کرده بود به تجارت عده ای که این افسانه را می فروشند که تفاوت میان درصد حضور مردان و زنان در برخی رشته ها، صرفا تبعیض و مردسالاری است دست درازی کند.
این تجارت ۲۰۰ میلیون دلاری که بودجه اش از بنیاد ملی دانش امریکا می آید، تضمین کرده که زنان حتی اگر به اندازه مردان هم صلاحیت نداشته باشند، مشاغل دانشگاهی را بگیرند. پنج پژوهش با کیفیت که سال گذشته انجام شد نشان داد وقتی جنسیت متقاضی زن باشد، دو برابر احتمال دارد که شغل را به او بدهند. دلیل برخی تفاوت ها، *تفاوت در علایق* است. مثلا از همان ابتدا،زنان به رشته های زیست شناسی و روانشناسی علاقه نشان می دهند و مردان به فیزیک و ریاضی.
بروی هم رفته، زنان دهه هاست که در عرصه دانشگاهی عالی عمل کرده اند. اکثریت مدارک لیسانس و فوق لیسانس به آنها تعلق دارد. با این حال، دهه هاست توجه دولت به این است که در معدودی رشته که در آن اکثریت با مردان است، تعادل برقرار کند. بنیاد ملی دانش کارگاه های برابری جنسیتی برگزار می کرد و نمایش هایی از بی احترامی دانشمندان مرد به همکاران زن شان را نشان می داد. وقتی در سال ۲۰۱۰ دموکرات ها کنگره را در اختیار گرفتند، تحت تاثیر لابی فمینیست ها، لایحه ای تصویب کردند که همه را مجبور به برگزاری این کارگاه ها بکنند که خوشبختانه در سنا رای نیاورد.
به نظر عجیب می آید که «حزب دانش» استادان دانشگاه را از کلاس بیرون بکشد و به کارگاه برابری جنسیتی و نمایش مسخره بفرستد، ولی سیاست مدار، آخر الامر، به رای بیشتر اهمیت میدهد تا دانش.
حال به مشکل دوم چپ می رسیم: تمایل سنتی اش به مخلوط کردن سیاست و دانش. از نظر محافظه کاران، مشکل اصلی چپ همانی است که فون هایک، «غرور مرگبار» خواند: این توهم که متخصصین، این قدر عقل دارند که جامعه را از نو مهندسی کنند. محافظه کاران نسبت به برنامه ریزان مرکز بدبین هستند و ترجیح می دهند به نهادهای سنتی که «حقوق طبیعی» افراد را در مقابل حاکمیت پاس می دارد تکیه کنند. چپ گرایان، اعتماد بسیار بیشتری به حاکمیت و متخصصین دارند. انگلس مبلغ «سوسیالیسم علمی» بود، تئوری که به مهندسی جامعه بر اساس دانش تکیه می کرد. دانشمندان کمونیست، حرف از «انسان شورایی نوین» می زدند. پروگرسیو ها تمنای جامعه ای را که هدایت اش از سوی عواملی بی طرف که تحت تاثیر دین و سیاست کهنه نباشد دارند. هربرت کرولی، بنیانگذار نشریه «نیوریپابلیک» که نور چشم پروگرسیو ها است پیش بینی کرده بود «آینده بهتر نتیجه فعالیت های متخصصین مهندسی اجتماعی است که همه منابعی که پژوهش ها در اختیارشان می گذارد را در خدمت ایده آل های اجتماعی می آورند»
شنیدن این حرف ها برای دانشمندان بسیار خرسند کننده بود. به همین دلیل بسیاری شان تمایلات چپ دارند. راست وقتی دانش را سودمند می دید از آن استفاده می کرد ولی تلاش به عضوگیری از دانشمندان نکرد، همچنان هدایت گر مقبول ش، اخلاق گرایان و روحانیون سنتی اند. چپ به دانشمندان به چشم مفتی اعظم نوین می نگرد، به آنها پول و قدرت و موقعیت اجتماعی می دهد قدرت اغلب اوقات فاسد کننده است. در بسیاری از موارد دانشمندان تسلیم وسوسه شدند و برای تقویت موقعیت خود، نتایج پژوهش هایشان را غلو کردند که گاه نتایج وخیمی در بر داشت.
در دهه ۱۹۲۰، با تکیه بر نتایج پژوهش های حیوانی از دانشگاه های یل، هاپکینز و دیگر موسسات برجسته، دانشمندان مشغول به اصلاح نژادی (یوجنیکس) برای بهبود جمعیت شدند. این دانشمندان اصلاح نژادی را به دانشجویان شان یاد می دادند و همینطور با کرالی و افراد برجسته ای چون روزولت و وودرو ویلسون در ارتباط بودند. در نهایت، دانشمندان دیگری، عمدتا در انگلستان، نقایص پژوهش های این افراد را عیان کردند، تا آن زمان، ۳۵ هزار امریکایی را بدون کسب اجازه از ایشان، اخته کرده بودند. حتی با اعلام علاقه هیتلر به اصلاح نژادی به عنوان بهانه ای برای کشتار میلیونی اش، علاقه چپ به کنترل زاد و ولد انسانی کم نشده است.
اصلاح نژادی، دوباره توسط دانشمندانی که متقاعد شده بودند ظرفیت سیاره ما تکمیل شده احیا شد. مهم ترین این دانشمندان، پال ارلیش بود، که رشته تخصصی اش، پژوهش درباره پروانه ها بود. بی توجه به ناآگاهی اش از رشته های اقتصاد و کشاورزی، در کتاب «بمب جمعیت» در ۱۹۶۸، وعده وقوع یک قحطی جهانی را داد. اقتصاددانان محل گربه هم به کتاب نگذاشتند با این حال دیگر دانشمندان و خبرنگاران با احترام فراوان از او یاد می کردند و مرتب هشدار می دادند «زمین زیادی شلوغ شده است». گرت هاردین، بوم زیست شناس، در نشریه ساینس مدعی شد «حق آزادی زاد و ولد، همه را بدبخت خواهد کرد». ارلیش که در مقطعی، پیشنهاد داده بود امریکا هلیکوپترهای ارتش ش را برای کمک به اخته کردن اجباری به هند بفرستد، مدعی بود که قانون اساسی ایالات متحده، تضادی با کنترل جمعیت ندارد. او و هالدرن (فیزیک دان) با خونسردی درباره روش های اخته سازی جمعی، همچون اضافه کردن ماده اخته کننده به آب آشامیدنی سخن گفتند و خواستار یک رژیم جهانی برای کنترل جمعیت سیاره شدند.
حرف هایشان گوشی شنوا در ایالات متحده پیدا نکرد، اما الهام بخش یکی از فجیع ترین نقایض حقوق بشر در قرن گذشته شد: سیاست تک فرزندی در چین، که باعث سقط جنین اجباری و کشتار نوزادان دختر شد. امروز چین با خطر بزرگی برای حمایت از جمعیت مسن اش روبرو است، که نتیجه این سیاست است. اگر پدرخوانده جنین فاجعه ای محافظه کار و جمهوری خواه بود، بی شک پلیدانگاری می شد، اما حتی وقتی ابعاد فاجعه در غرب روشن شد، او همچنان با احترام مشغول دریافت جوایز افتخاری بود.
هالدرن هم هشت سال اخیر را در سمت مشاورت پرزیدنت اوباما، مشغول نالیدن از این بوده که مردم اخطارهای او درباره تغییرات اقلیمی را جدی نمی گیرند. ظاهرا نمی فهمد که دلیل بی توجهی مردم، سابقه بسیار بد او و دیگر زیست بوم شناسان در پیش بینی هایشان است. همواره فاجعه ای در راه است که تنها راه حل اش، افزایش اختیارات دولتی است. بعد از پیش بینی نادرست قحطی جهانی، پیش بینی کردند عصر نایابی رخ خواهد داد چون انرژی ها رو به پایان است. بعد هم حرف از اپیدمی سرطان و نازایی زدند و به استفاده از مواد شیمیایی ربط ش دادند. اقلیم شناس برجسته، استیون اشنایدر، در کتاب ۱۹۷۶ اش، «استراتژی پیدایش»، پیشنهاد تاسیس شاخه ای جدید از دولت را داد، که در آن متخصصینی چون خود او، برای دوره ای بیست ساله مشغول به کار بشوند، تا بتوانند جلوی فاجعه «سرمایش» جهانی را بگیرند. البته بعدا نظرش عوض شد و مبلغ تئوری گرمایش زمین شد.
دانش زیست بوم به قدری آلوده به سیاست شده که افسانه هایش حتی وقتی باطل می شوند، بقا پیدا می کنند. ریچل کارسن، در کتابش، بهار ساکت، ادعاهای کذبی مطرح کرد از جمله اینکه دی دی تی، عامل سرطان در انسان هاست. حرف های او، باعث دهه ها هراس از محصولات شیمیایی شد و ادعایش مبنی بر مرگ دسته جمعی همه پرندگان، در حالی طرح می شد که جمعیت پرندگان رو به افزایش بود. این کتاب مملو از نقل خاطره و نتیجه گیری های غلط است ولی به عنوان الگوی نوشتن در دانش در مدارس تدریس می شود، بدون اینکه توضیح داده بشود منع استفاده از دی دی تی، چطور به افزایش مالاریا یا تب دنگی یا زیکا منجر شد. به همین شکل، *اشتهای چپ برای قانون گذاری* منجر به هراس های بی مورد از غذاهای اصلاح ژنتیکی شده، چربی های اشباع، BPA در پلاستیک، تلفن موبایل، سیگار الکترونیکی، خطوط برق، فرکینگ، و انرژی هسته ای شده است.
متولیان سلامت دهه ها توصیه به کاهش نمک در غذاها کردند، بدون اینکه هیچ شاهدی داشته باشد که کاهش نمک باعث افزایش طول عمر می شود، قوانین تصویب کردند که جلوی تولید غذای پر نمک را می گرفت. وقتی نهایتا دانشمندان فرصت پژوهش یافتند، آزمایشات محدود، نشان داد نمک کم، باعث طول عمر نمی شود بلکه ممکن است برعکس باعث افزایش مرگ و میر بشود. بزرگترین رسوایی سلامت، چربی غذایی است که در دهه هفتاد میلادی، به لطف عده ای دانشمند از خود متشکر و فعالین سیاسی که خودشان را به دموکرات های کنگره، وکسمن و مک گاورن نزدیک کرده بودند، دشمن شماره یک مردم اعلام شد. رابطه ادعا شده میان چربی غذا و بیماری قلبی، مبتنی بر شواهد علمی محکم نبود با این حال دولت ایالات متحده، قوانین تصویب کرد که در آن به مردم حکم میکرد برای سلامت شان بایستی چربی غذا را با کربوهیدرات جایگزین کنند. تلاش گسترده برای اثبات سودمندی غذای کم چربی، از آزمون های دقیق سربلند بیرون نیامد با این حال دولت همچنان اصرار کرد. این اصرار، احتمالا از عوامل اپیدمی چاقی و دیابت است.
بحث چربی غذایی نمونه ای بسیار خوب برای مطالعه گروه زدگی و همینطور روش های چپ برای زور کردن راست کیشی سیاسی است. از همان ابتدا، پژوهشگران برجسته ای، رابطه چربی کم و سلامت قلبی را اثبات نشده، و قانون گذاری دولتی را، آزمایش کردن بروی کل جمعیت می دانستند. چپ به اینها تاخت و حرف هایشان را به بهانه خریداری شدن توسط پول، بی ارزش انگاشت. سناتور مک گاورن، وقتی در جلسه مورد پرسش واقع شد، به این استناد کرد که ۹۲ درصد پزشکان دنیا توصیه به رژیم غذایی کم چربی کرده اند. فعالین سیاسی و دولتی، با نشت دادن اطلاعات مربوط به منابع مالی مخالفین قانون، سعی در لجن مال کردن شان داشتند. رابرت اولسن، از دانشگاه واشنگتون، وقتی با اتهام خریداری شدن توسط کمپانی ها روبرو شد، اعتراض کرد که در طول عمر حرفه ای اش، ۲۵۰ هزار دلار از کمپانی ها گرفته، و فزون بر ۱۰ میلیون دلار از دولت، که بخشی از بودجه دولتی اتفاقا برای پژوهش بر روی چربی در غذا بود. او گفت اگر قرار به توصیف او باشد، «آلت دست دولت»، توصیف دقیق تری است. اما مثل همیشه، تمرکز چپ، بر پول کمپانی ها و نه پول دولتی بود.
همین تاکتیک های لجن مال کردن و تمسخر، فضای مسلط بر بحث تغییرات اقلیمی بود. پرزیدنت اوباما، اعلام کرد «بحث خاتمه یافته است» و اعلام کرد «منکرین تغییرات اقلیمی» خطرناک هستند چون ۹۷ درصد متخصصین اعلام کرده اند که این رخداد، واقعا در حال اتفاق افتادن است. ادعاهای او، کذب است. در عین اینکه اثر گلخانه ای به شکل غیر قابل انکاری وجود دارد و در عین اینکه اکثر دانشمندان این رشته توافق دارند که در دهه های گذشته، افزایش دما رخ داده است که تا حدی در نتیجه دی اکسید کربن آزاد شده از فعالیت های انسانی بوده است، هیچ کس نمی داند چقدر گرمایش دیگر در این سده رخ می دهد و اصلا این خطری را متوجه انسان ها می کند یا نه. چطور ممکن است بحث درباره اش خاتمه یافته باشد وقتی دهها مدل کامپیوتری پذیرفته شده برای اثر دی اکسید کربن وجود دارد؟ چطور می شود از پایان بحث حرف زد وقتی بیشتر این مدل ها، در پیش بینی اینکه چقدر گرمایش بایستی تا حالا رخ می داده، اشتباه عمل کرده اند؟ این اشتباه در پیش بینی ها و همینطور اثر بخار آب در گرمایش، باعث شده بسیاری از دانشمندان پیش بینی شان را تعدیل کنند. بعضی از «ولرم شدگی» حرف می زنند و می گویند تغییرات اندک و در کوتاه مدت، مفید خواهد بود.
اثرات بلند مدت یقینا قابل پژوهش اند و قطع نظر از اینکه به پیش بینی چه کسی اعتماد دارید، دانش تغییرات اقلیمی، هیچ توجیهی برای سیاست های «سبز» اوباما یا هیچ کس دیگری نیست. حتی اگر پیش بینی های بدبینانه هم درست باشد، به این معنا نیست که احزاب «سبز» راه حل درست را در جیب شان دارند. راه حل بستگی به باورهای سیاسی شما، اولویت های اجتماعی، پیش فرض های اقتصادی و موارد دیگر دارد. آیا اعمال مالیات کربن، دادن اختیار بیشتر به دولت و محدود کردن آزادی افراد نیست؟ آیا درست است که با اعمال محدود و قربانی کردن فقرا، مجبورشان کنیم از انرژی های گران تر استفاده بکنند بلکه فرزندان شان از مزیت خنک تر بودن کره زمین بهره ببرند، آن هم وقتی که احتمالا بسیار از والدین شان ثروتمند تر هستند؟ آیا موضوعات مهم تری وجود ندارد؟ اینها پرسش هایی نیستند که پاسخ علمی صحیحی داشته باشند.
با این حال بسیاری از پژوهشگران اقلیم، نظرات شان را به عنوان علم جا می زنند، همانطور که اوباما می کند، و حتی از واژه «منکر» استفاده می کنند در توصیف مخالفین شان، انگار خودشان روحانی هستند مسئول حفاظتی حقیقتی تاریخی. پیشرفت دانش مدیون چالش دایمی باورهای علمی است. با این حال چپ مدرن دچار وسواسی برای ساکت کردن کفرگویان شده. سال گذشته در نامه ای از سوی بیست دانشمند اقلیم، دادستان عمومی ایالات متحده تشویق شده بود که با تکیه به قوانین مربوط به مجازات کلاه برداری، موسسات و اتاق فکر هایی که «مردم ایالات متحده را گمراه کرده اند» را به دادگاه بکشانند. حملات مشابهی در جریان کمپین انتخابات ریاست جمهوری به «منکرین حقیقت تغییرات اقلیمی» شد. گروهی از دادستان های دموکرات، شکواییه ای تنظیم کردند که موسسات هوادار بازار آزاد و تشکیک کننده در تغییرات اقلیمی را مجبور می کند تمام اسناد و مکاتبات شان را به ایشان رد کنند. این حملات در دادگاه به دور انداخته خواهد شد چون ناقض متمم اول قانون اساسی ایالات متحده اند، ولی این فرصت را به مفتش عقاید می دهد که با زیر و رو کردن ایمیل های خصوصی افراد، از افراد گرو کشی کنند.
همانند رسوایی چربی غذایی، مخالفین را لجن مال می کنند با این بهانه که مزدور کمپانی ها هستند، در حالیکه واقعیت این است که پول دقیقا در جهت عکس در حرکت است. کل مخالفین بحث تغییرات اقلیمی، یک دو جین اتاق فکر هستند که کمتر از ۱۵ میلیون دلار بودجه دارند. موسسات سبز، بیش از نیم میلیارد بودجه دارند و دولت هم ۱۰ میلیارد در انرژی های سبز و پژوهش خرج می کند. با نگاهی گذرا می شود فهمید که کسی که حرف های ناراحت کننده بزند، زیر فشار خواهد بود، همانطور که جودیث کاری، اقلیم شناس در شهادت ش در کنگره تایید کرد.
کاری به کنگره گفت این فشار از همکاران شروع می شود، به برگزار کنندگان کنگره های علمی، هیات های علمی، دانشگاه و دولت هم سرایت می کند. او معتقد است که این رفتار باعث خواهد شد که دانش هم به بنگاهی برای تامین منافع عده ای خاص بدل بشود. قربانی نهایی این جنگ چپ علیه دانش، حیثیت دانشمندان است پژوهش های بد را می شود رسوا کرد و کنار گذاشت، اما لطمه به حیثیت را نمی شود آسان جبران کرد. در واشنگتن، علوم اجتماعی را عملا بازوی حزب دموکرات می دانند و حتی وقتی حرف شان حزبی نیست، شنونده ندارد. جمهوری خواهان تلاشی ناموفق حتی داشتند تا همه بودجه های دولتی علوم اجتماعی را قطع کنند. علوم فیزیکی تا به اینجا حمایت هر دو حزب را دارند ولی اگر پیش بینی تغییرات اقلیمی نادرست از آب در بیاید، این اعتبار هم ضربه خواهد خورد.
برای حفظ ابرو، دانشمندان می بایست از سیاست فاصله بگیرند و شکاکیت شان را حفظ کنند. می بایست پذیرای محافظه کاران باشند و از اینکه اشتباهات شان را گوشزد کنند خرسند باشند. این تغییرات آسان نیست، اما گام اول ش ساده است: دست از وانمود کردن به اینکه حملات به دانش از جناح راست می آید بردارید، به سمت دیگر، یا در آینه چشم بدوزید.