— مترجم: امیرحسین ایرجی
یادداشت سردبیر: مطلبی که میخوانید، بدوا در چهارمین سخنرانی میزس در دانشگاه بوئنوس آیرس آرژانتین، به سال ۱۹۵۸، ایراد و بعدها برای چاپ پیاده و ویرایش شده است. در این سخنرانیها میزس، مردم آرژانتین را تشویق میکند که از دیکتاتوری و سوسیالیسم روی گردانند و به سمت آزادی حرکت کنند. مجموعه این سخنرانیها با ترجمه محمود صدری توسط انتشارات دنیای اقتصاد بچاپ رسیده و در دسترس است.
***
اگر مقدار خاویار در بازار به فراوانی سیب زمینی بود، قیمت خاویار (که نسبت مبادلهی خاویار با پول، یا خاویار با کالاهای دیگر است) بطرز فاحشی تغییر میکرد. در آن صورت، می شد خاویار را خیلی راحتتر از امروز و بدون از دست دادن چیز زیادی تهیه کرد. به همین ترتیب اگر مقدار پول بیشتر شود، قدرت خرید واحد پولی کاهش مییابد و مقدار محصولات قابل خرید با یک واحد پول هم کمتر میشود.
بعد از کشف و بهرهبرداری از منابع طلا و نقرهی آمریکا در قرن شانزدهم، مقادیر عظیمی از این فلزات ارزشمند به اروپا منتقل شد. نتیجهی این افزایش مقدار پول این بود که بطور کلی قیمتها در اروپا رو به افزایش گذاشتند. به همین ترتیب وقتی امروز دولتی مقدار پول کاغذی را بیشتر میکند، باعث افت در قدرت خرید واحد پولی میشود، و در نتیجه قیمتها بیشتر میشوند. به این میگویند تورم.
متاسفانه در ایالات متحده هم مثل خیلی کشورهای دیگر، برخی ترجیح میدهند به جای این که علت تورم را افزایش مقدار پول معرفی کنند، آن را به افزایش قیمتها نسبت بدهند.
به هر حال با درک اقتصادی میشود رابطهی قیمتها را با مقدار پول، یا نسبت مبادلهی پول با کالاها و خدمات توضیح داد. و هرگز کسی استدلالی جدی در رد این این توضیح نیاورده است. تولید انبوه کاغذهایی که رقمهای پولی روی آنها چاپ شده، با تکنولوژی امروز کار سختی نیست. در ایالات متحده که همهی اسکناسها یک اندازه هستند، برای حکومت چاپ اسکناس صددلاری خرج بیشتری از چاپ اسکناس یک دلاری ندارد. یک پروسهی چاپ است که به همان مقدار کاغذ و جوهر نیاز دارد.
۱.
در قرن هجدهم که برای اولین بار تلاش شد اسکناس بانکی توزیع شود و ارزش پول قانونی پیدا کند (یعنی درمعاملات همانقدر مورد قبول قرار بگیرد که طلا و نقره قرار داشتند)، دولتها و ملتها خیال کردند که بانکدارها دانش اسرارآمیزی دارند که میتواند از هیچ و پوچ، ثروت تولید کند. وقتی دولتهای قرن هجدهم با مشکلات مالی مواجه شدند، خیال کردند برای رهایی از مشکلات کافی است بانکدار زیرکی را بعنوان مدیر مالی انتخاب کنند.
چند سال قبل از انقلاب فرانسه که حکومت فرانسه دچار مشکلات مالی بود، پادشاه فرانسه یکی از این بانکدارهای زیرک را پیدا کرد و مقام بالایی به او داد. این مرد از هر جهت نقطهی مقابل تمام کسانی بود که تا آن زمان به فرانسه حکومت کرده بودند. نخست این که فرانسوی نبود، خارجی بود. سوییسی بود و اهل ژنو: ژاک نکر. در ثانی جزو طبقهی اشراف نبود. یک فرد معمولی از طبقهی عوام بود. و چیزی که در قرن هجدهم حتی بیشتر اهمیت داشت این بود که پروتستان بود و نه کاتولیک. پس موسیو نکر (پدر مادام دستال) وزیراقتصاد شد، و همه توقع داشتند که مشکلات اقتصادی فرانسه را حل کند. ولی علیرغم تمام اعتمادی که موسیو نکر دریافت کرد، خزانهی سلطنتی خالی باقی ماند. بزرگترین اشتباه نکر این بود که بدون افزایش مالیات، به مستعمرهنشین های آمریکایی در جنگ استقلال از انگلستان کمک مالی فرستاد. معلوم است که این راه درستی برای حل مشکلات مالی فرانسه نبود.
هیچ راه حل اسرارآمیزی برای مشکلات مالی دولتها وجود ندارد. اگر پول نیاز داشته باشند، مجبورند با مالیات از شهروندان بگیرند (یا در موارد خاص، با استقراض از کسانی که پول دارند). ولی خیلی از دولتها، حتی می شود گفت اکثر دولتها خیال می کنند که راه دیگری برای تهیهی پول مورد نیازشان وجود دارد: که خیلی راحت چاپش کنند.
اگر دولتی بخواهد کاری عامالمنفعه بکند، مثلا بخواهد بیمارستانی بسازد، راه تهیهی پول این پروژه این است که از شهروندان مالیات بگیرد. آنگاه شاهد “انفجار قیمتها” نخواهیم بود، چون وقتی دولت پول ساخت بیمارستان را از مردم جمع میکند، شهروندانی که مالیات دادهاند مجبور میشوند کمتر برای خودشان خرج کنند. هر کدام از مالیات دهندهها مجبور میشود یا از مصرفش کم کند، یا از سرمایهگذاریاش، یا از پساندازش. دولت در نقش خریدار وارد بازار میشود و جای شهروندان را میگیرد. هر کدام از شهروندان کمتر خرید میکند ولی دولت بیشتر خرید میکند. البته دولت همیشه همان چیزی را نمیخرد که شهروندان ممکن بود خودشان بخرند، ولی بطور متوسط بخاطر این که دولت یک بیمارستان ساخته، قیمتها زیاد نمیشوند.
مثال بیمارستان را مخصوصا زدم چون گاهی بعضیها میگویند: «مهم این است که دولت این پول را صرف اهداف خوب کند یا اهداف بد». من در اینجا اصلا فرض را بر این میگذارم که دولت همیشه پولی را که چاپ کرده خرج بهترین اهداف ممکن کند، اهدافی که همهی ما قبول داشته باشیم. چون مسأله این نیست که این پول در چه راهی خرج می شود، بلکه شیوهی تهیهی پول است که باعث عواقبی می شود که تورم مینامیم و بیشتر مردم دنیا آن را مفید نمیدانند.
مثلا بدون تورم، دولت میتوانست پول جمعآوری مالیات را برای استخدام کارمندان تازه، یا برای افزایش دستمزد کسانی که همین الان در خدمات دولتی هستند خرج کند. آن وقت این افرادی که دستمزد بیشتر میگیرند، میتوانند بیشتر خرید کنند. وقتی دولت از شهروندان مالیات میگیرد تا دستمزد کارمندان دولت را بدهد، مالیاتدهندگان پول کمتری برای خرج کردن دارند و در عوض کارمندان دولت پول بیشتری دارند. در کل قیمتها بیشتر نمیشوند.
ولی اگر دولت برای این کار به جای پول مالیات از پولی که خودش چاپ کرده استفاده کند، این یعنی الان عدهای هستند که بیشتر پول دارند و عدهی دیگری به همان اندازهی قبل پول دارند. پس کسانی که پول چاپ شده ی تازه را دریافت کرده اند، شروع به رقابت با خریداران قبلی میکنند. از آنجا که مقدار کالاها نسبت به قبل بیشتر نشده اما مقدار پول بیشتر شده، و از آنجا که الان کسانی هستند که میتوانند بیشتر از گذشته خرید کنند، تقاضا برای همان مقدار کالای قبلی بیشتر میشود. در نتیجه قیمتها بالا میروند. و این اجتنابناپذیر است و مهم نیست که این پول تازه چاپ شده در چه راهی خرج شود.
۲.
و مهمتر این که این افزایش قیمتها گام به گام اتفاق میافتد. نباید فکر کنیم چیزی که «سطح قیمتها» مینامند بالا میرود. اصطلاح استعاری «سطح قیمتها» را هرگز نباید به کار برد.
کسانی که از سطح قیمتها صحبت میکنند، تصویری مثل سطح مایعات را در ذهن دارند که با افزایش یا کاهش مقدارش بالا و پایین میرود، اما مانند خطی افقی است که بصورت صاف و یکنواخت بالا میرود. ولی قیمتها چیزی به اسم «سطح» ندارند. قیمتها همزمان و به طور مساوی تغییر نمیکنند. همیشه قیمتهایی هستند که سریع تغییر میکنند، و سریعتر از قیمتهای دیگر بالا و پایین میروند. و این علتی دارد.
مثال یک کارمند دولت را در نظر بگیرید که پول جدیدی را دریافت میکند که به حجم پول اضافه شده. امروز مردم دقیقا همان اندازه از همان کالای روز قبل را نمیخرند. این پول افزوده که دولت چاپ کرده و وارد بازار کرده، برای خریدن تمام کالاها و خدمات خرج نمیشود. برای خرید کالاهای خاصی خرج میشود که قیمتشان بالا خواهد رفت، در حالی که بقیهی کالاها همچنان همانقدر خواهد ماند که قبل از ورود پول جدید به بازار بود. در نتیجه با شروع تورم، گروههای مختلف جامعه به شکلهای متفاوتی از تورم تاثیر میپذیرند. گروه هایی که زودتر به پول جدید دست پیدا میکنند، امتیازی موقتی به دست میآورند.
وقتی دولتی برای تامین هزینههای جنگ تورم ایجاد میکند، باید تسلیحات بخرد، و اولین کسانی که پول افزوده را دریافت میکنند صنایع اسلحهسازی و کارگرانشان هستند. اکنون این گروهها در موقعیت بسیار ممتازی قرار میگیرند. سود بیشتر و درآمد بیشتری پیدا میکنند. کسب و کارشان رونق میگیرد. چرا؟ چون اولین کسانی بودند که پول افزوده را دریافت کردند. و حالا که پول بیشتری در اختیار دارند، خرید میکنند. و از کسانی خرید میکنند که در کار تولید و فروش محصولاتی هستند که تولیدکنندگان سلاح نیاز دارند. اینها گروه دوم را تشکیل میدهند.
و این گروه دوم، تورم را برای کسب و کار خودش مفید میبیند. چرا که نه؟ فروش بیشتر، معرکه نیست؟ مثلا صاحب رستورانی نزدیک به کارخانهی اسلحهسازی میگوید: «فوقالعاده ست! کارگران اسلحهسازی بیشتر پول دارند و الان تعدادشان بیشتر از گذشته است. همهشان مشتری دائم من شدهاند. خیلی از این اوضاع راضی هستم.» او دلیلی نمیبیند که جور دیگری فکر کند.
ماجرا این است: کسانی که زودتر به پول افزوده دست پیدا میکنند، درآمدهای بالاتری دارند و همچنان میتوانند خیلی از کالاها و خدمات را با همان قیمتی بخرند که مربوط به وضعیت سابق بازار بود، یعنی مربوط به پیش از شامگاه تورم بود. در نتیجه در موقعیت بسیار ممتازی قرار دارند. و به این ترتیب تورم گام به گام از گروهی به گروه دیگر در جامعه منتقل میشود. و تمام کسانی که پول افزوده را در مرحلهی آغازین تورم دریافت میکنند، نفع میبرند. چون بعضی چیزها را هنوز به همان قیمتی میخرند که مربوط به مرحلهی قبلی نسبت مبادله بین پول و کالاها بود.
ولی گروه های دیگری هم در جامعه هستند که پول افزوده را خیلی خیلی دیرتر دریافت میکنند. اینها در وضعیت ناعادلانهای قرار دارند. قبل از این که پول افزوده به دستشان برسد، مجبور میشوند هزینهی بیشتری برای کالاهای خاصی (یا عملا تمام کالاها) بپردازند، در حالی که درآمدشان ثابت مانده است و یا این که متناسب با قیمتها افزایش پیدا نکرده.
بعنوان مثال کشوری چون ایالات متحده را در دوران جنگ جهانی دوم در نظر بگیرید. تورم در آن زمان از سویی به نفع صنایع اسلحهسازی و کارگرانشان، و از سوی دیگر به زیان بقیهی گروه های اجتماع تمام شد. و کسانی که بیشترین آسیب را از تورم دیدند، معلمان و کشیشها بودند.
همانطور که میدانید کشیش فردی فروتن است که به خدا خدمت میکند و نباید زیاد از پول حرف بزند. همچنین معلمها هم افراد زحمتکشی هستند که قرار است بیشتر به فکر آموزش جوانان باشند تا به فکر دستمزد. در نتیجه معلمها و کشیشها جزو کسانی بودند که بیش از همه چوب تورم را خوردند، چون بسیاری از مدارس و کلیساها جزو آخرین جاهایی بودند که فهمیدند دستمزدها باید افزایش پیدا کنند. وقتی هم که درنهایت بزرگان کلیسا و صاحبان مدارس متوجه شدند که بالاخره یک نفر باید دستمزد این افراد زحمتکش را زیاد کند، زیانی که تا پیش از آن کرده بودند هرگز جبران نشد.
آنها مدت زیادی مجبور بودند که کمتر از قبل خرید کنند و از مصرف غذاهای بهتر و گرانتر صرف نظر کنند و خریدشان را به لباس محدود کنند، چون مدتها بود که قیمتها افزایش پیدا کرده بودند بی این که دستمزد آنها اضافه شده باشد. (این شرایط امروز تا حد زیادی تغییر کرده، دستکم برای معلمان).
از این رو همیشه گروههای مختلفی در جوامع هستند که به شکلهای متفاوتی از تورم تاثیر میگیرند. گروه هایی داریم که امتیاز میگیرند و گروههایی که مستقیما سودجویی میکنند. اصطلاح «سودجویی» را برای سرزنش آنها به کار نمیبرم، چون اگر کسی مقصر باشد، دولت است که تورم را ایجاد کرده. و همیشه کسانی هستند که از تورم سود میبرند، چون زودتر از بقیه متوجه ماجرا میشوند. سود مشخص آنها به این دلیل است که پروسهی تورم، نابرابری بیدلیلی را ایجاد میکند.
۳.
شاید دولت خیال کند که برای تامین بودجه، تورم روش بهتری است از مالیات، که نامحبوب و دشوار است. در خیلی از ملتهای بزرگ و ثروتمند، بارها قانونگذاران ماههای متوالی دربارهی راههای مختلف بحث کردهاند برای کسب مالیاتی که مورد نیاز بوده چون مجلس تصمیم به افزایش هزینهها گرفته بوده. و در نهایت تصمیم گرفتند که شاید بهترین راه، ایجاد تورم باشد.
ولی البته واژهی «تورم» را به کار نمیبردند. سیاستمداری که اقدام به ایجاد تورم میکند، اعلام نمیکند که: «من دارم اقدام به ایجاد تورم میکنم». شگردها و فوت و فنهای ایجاد تورم آنقدر پیچیده هستند که شهروندان معمولی متوجه شروع تورم نمیشوند.
یکی از بزرگترین تورمهای تاریخ در آلمان بعد از جنگ جهانی اول اتفاق افتاد. تورم دوران جنگ آنقدرها مهم نبود؛ این تورم پس از جنگ بود که فاجعه به بار آورد. دولت نگفت: «ما داریم اقدام به ایجاد تورم میکنیم». دولت فقط پول را بطور غیرمستقیم از بانک مرکزی قرض گرفت. دولت نیازی نداشت بپرسد که بانک مرکزی پول را از کجا میآورد. بانک مرکزی بسادگی پول را چاپ کرد.
امروز شگردهای ایجاد تورم به این دلیل پیچیده شدهاند که پول امضایی وجود دارد. این شامل تکنیک دیگری است، ولی نتیجه یکسان است. با یک چرخش قلم، دولت پول بیپشتوانه تولید میکند و در نتیجه مقدار پول و اعتبار را افزایش میدهد. دولت فقط دستور را صادر میکند، و پول بیپشتوانه خلق می شود.
۴.
ابتدا برای دولت مهم نیست که عدهای از مردم ضرر کنند. اهمیت نمیدهد که قیمتها بالا می روند. قانونگذاران میگویند: «این سیستم عالی است»! ولی این سیستم عالی، یک ایراد بنیادین دارد: دائمی نیست. اگر تورم میتوانست تا ابد ادامه پیدا کند، لازم نمیبود که از دولتها بخواهیم تورم ایجاد نکنند. ولی واقعیت انکارناپذیر این است که تورم دیر یا زود به آخر خط میرسد. سیاستی است که دوام ندارد.
در دراز مدت، تورم با سقوط ارز به پایان میرسد و به وضعیتی فاجعهبار همانند آلمان در سال ۱۹۲۳ ختم می شود. روز اول آگوست ۱۹۱۴ ارزش هر دلار به اندازهی چهار مارک و بیست پنی بود. ۹ سال و سه ماه بعد، در نوامبر ۱۹۲۳ هر دلار به ۴.۲ تریلیون مارک رسیده بود. بعبارت دیگر، مارک کاملا بیارزش شده بود.
چند سال پیش نویسندهی مشهوری به نام جان مینارد کینز نوشت: «در دراز مدت، همهی ما خواهیم مرد». این متاسفانه درست است. ولی سوال این است که کوتاه مدت، دقیقا چقدر کوتاه یا طولانی است؟ در قرن هجدهم خانم مشهوری به نام مادام دو پومپادور بود که این جمله به او نسبت داده میشود: “Après nous le déluge” یعنی بعد از ما بگذار سیل بیاید. مادام دو پومپادور آنقدر بخت داشت که در کوتاه مدت بمیرد. ولی جانشینش، مادام دو باری، بیشتر از کوتاه مدت زنده ماند و در درازمدت گردن زده شد. برای خیلیها «دراز مدت» خیلی زود تبدیل به «کوتاه مدت» میشود؛ و هر چه تورم طولانیتر شود، این «کوتاه مدت» زودتر تمام میشود.
کوتاه مدت چقدر میتواند دوام بیاورد؟ بانک مرکزی تا کی میتواند تورم را ادامه بدهد؟ احتمالا تا هر وقت که مردم همچنان خیال کنند دولت بزودی و پیش از آنکه دیر شود، چاپ پول را متوقف میکند و دیگر ارزش واحد پول را کاهش نمیدهد.
وقتی که مردم دیگر این را باور نکنند، آنگاه درمییابند که دولت قرار است این کار را ادامه بدهد و ادامه بدهد و هیچ خیال توقف ندارد. آنگاه شروع به فهمیدن این موضوع میکنند که فردا قیمتها بیشتر از امروز خواهند شد. آن وقت شروع به خریدن با هر قیمتی میکنند، که باعث میشود قیمتها آنقدر بالا بروند که نظام پولی از هم بپاشد.
به مثال آلمان رجوع میکنم که تمام دنیا مشاهده کرد. کتابهای زیادی اتفاقات آن زمان را تشریح کردهاند. (با این که من نه آلمانی بلکه اتریشی هستم، همه چیز را از نزدیک دیدم. شرایط اتریش چندان متفاوت از شرایط آلمان نبود. چندان از بقیهی کشورهای اروپایی هم متفاوت نبود). برای چندین سال مردم آلمان باور کرده بودند که تورمشان یک رویداد موقتی است و بزودی تمام میشود. تقریبا ۹ سال تمام اینطور خیال میکردند، تا تابستان ۱۹۲۳. آن وقت بود که بالاخره شروع به تردید کردند. چون تورم ادامه داشت، مردم فکر کردند عاقلانهتر است که که جای نگه داشتن پول در جیبشان، هر چیزی که در دسترس است بخرند. بعلاوه، استدلال میکردند که نباید وام داد، بلکه برعکس، بهتر است وامدار باشیم. در نتیجه خود تورم به باد کردن خودش ادامه داد.
و این وضع در آلمان دقیقا تا بیستم نوامبر ۱۹۲۳ ادامه یافت. مردم باور کرده بودند که پول تورمی یک پول واقعی است. ولی بعد فهمیدند که اوضاع عوض شده است. در انتهای تورم آلمان، کارخانهها هر صبح دستمزد آن روز کارگر را پیش پیش میدادند و کارگر که با همسرش آمده بود، پول را (که چند میلیون میشد) بلافاصله به همسرش میداد؛ و خانم فوری به مغازه میرفت تا چیزی بخرد، هر چیزی که شد. چون مثل بقیهی مردم آن دوره فهمیده بود که یکروزه، یعنی همین فردا، قابلیت خرید مارک ۵۰ درصد کم میشود. پول در جیب مردم، مثل شکلاتی در کورهی داغ آب میشد. این فاز آخر تورم آلمان چندان نپایید. ظرف چند روز این کابوس تمام شد. مارک کاملا بیارزش شده بود و واحد پولی دیگری باید ایجاد میشد.
۵.
لرد کینز، همان که گفت در درازمدت همه خواهیم مرد، یک نفربود در لیست بلند نویسندگان تورمگرا در قرن بیستم. همهی آنها علیه استاندارد طلا مطلب نوشتند. وقتی کینز به استاندارد طلا حمله کرد، آن را «پس ماندهی بربریت» نامید. و امروزه صحبت از بازگشت به استاندارد طلا به نظر خیلیها مسخره میرسد. مثلا در ایالات متحده اگر بگویید «دیر یا زود آمریکا باید به پایهی طلا بازگردد»، به شما به چشم آدمی خیالباف نگاه میکنند.
در حالی که استاندارد طلا مزیت شگفتانگیزی دارد: مقدار پول در استاندارد طلا، مستقل از سیاستهای دولت و احزاب سیاسی است. این برتریاش است. نوعی حفاظت در برابر دولت های ولخرج است. در نظام استاندارد طلا اگر کسی از دولت بخواهد که برای چیز تازهای خرج کند، وزیر اقتصاد میتواند بگوید: «خب پولش را از کجا بیاورم؟ اول بگویید پول این مخارج تازه را از کجا جور کنم؟»
در یک سیستم تورمی، هیچ زحمتی برای سیاستمداران ندارد که به چاپخانهی دولتی دستور بدهند هر قدر که برای پروژههایشان لازم است، پول درست کند. در نظام استاندارد طلا، دولت منطقی شانس خیلی بیشتری دارد. چون رهبرانش میتوانند به مردم و سیاستمداران بگویند: «این کار امکانپذیر نیست، مگر با افزایش مالیات».
ولی در یک سیستم تورمی، مردم عادت میکنند که به دولت به چشم نهادی نگاه کنند که منابع نامحدودی در اختیار دارد. حکومت یا دولت از پس هر کاری بر میآید. بعنوان مثال اگر ملت یک سیستم بزرگراه جدید بخواهد، از دولت توقع میرود که آن را بسازد. ولی دولت پول این کار را از کجا خواهد آورد؟
شاید کسی بگوید که تا امروز در آمریکا (و حتی قبلا در دوران مک کینلی) حزب جمهوریخواه کم و بیش طرفدار پول باثبات و استاندارد طلا بوده، و حزب دموکرات طرفدار تورم بوده است. البته نه تورم کاغذی بلکه تورم نقرهای.
ولی این یک رییس جمهور دموکرات (کلیولند) بود که در اواخر دههی ۱۸۸۰ یکی از تصمیمات کنگره را وتو کرد که میخواست کمک اندکی (حدود ده هزار دلار) به محلهای بپردازد که دچار سوانح و مشکلاتی شده بود. و پرزیدنت کلیولند وتوی خود را با نوشتن این مطلب توجیه کرد: «این وظیفهی شهروندان است که خرج دولت را بدهند، ولی وظیفهی دولت نیست که خرج شهروندان را بدهد». این جملهای است که تک تک مقامات دولتی باید روی دیوار دفترشان بنویسند و به مردمی که برای درخواست پول مراجعه میکنند، نشان بدهند.
من شرمنده ام که مجبورم این مشکلات را اینقدر سادهسازی کنم. مشکلات پیچیدهی زیادی در سیستم پولی وجود دارند که اگر میشد به این سادگی آنها را توضیح داد، مجبور نمیشدم چندین جلد کتاب دربارهشان بنویسم. ولی مبانی موضوع دقیقا اینها هستند: اگر مقدار پول را افزایش بدهید، باعث میشوید قدرت خرید واحد پولی کاهش پیدا کند. و کسانی که امور خصوصیشان از این رویداد آسیب میبیند، این را دوست ندارند. کسانی که از تورم نفع نمیبرند، کسانی هستند که اعتراض میکنند.
اما اگر تورم بد است و اگر مردم این را متوجه میشوند، پس چرا تقریبا تبدیل به یک شیوهی زندگی در همهی کشورها شده است؟ حتی بعضی از ثروتمندترین کشورها هم از این بیماری رنج میبرند. امروز ایالات متحده بیشک ثروتمندترین کشور دنیاست و بالاترین سطح زندگی را دارد. ولی وقتی در ایالات متحده سفر میکنید، پی میبرید که همه بی وقفه دربارهی تورم صحبت میکنند و این که باید متوقف شود. ولی همه فقط حرف میزنند و عمل نمیکنند.
۶.
چند نکته را مرور کنیم: پس از جنگ جهانی اول، بریتانیا پوند را به همان همارزی با طلا برگرداند که پیش از جنگ بود. یعنی ارزش پوند را بالا برد. این کار باعث شد دستمزد تک تک کارگرها قدرت خرید بیشتری پیدا کند. در یک بازار بدون مانع تراشی، مزد پولی اسمی به همین خاطر کم می شد و مزد واقعی کارگران آسیبی نمیدید. در این جا مجالی برای توضیح دلایل این موضوع نیست. ولی اتحادیههای کارگری بریتانیا اجازه ندادند که برای تطبیق با رشد قدرت خرید واحد پولی، از نرخ مزد پولی کاسته شود. در نتیجهی این اقدام پولی، مزدهای واقعی افزایش قابل ملاحظهای پیدا کردند. و این باعث فاجعهای جدی در انگلستان شد، چون بریتانیا کشوری عمدتا صنعتی ست که باید مواد اولیه، محصولات نیمهکاره و مواد غذایی مورد نیاز برای زنده ماندن را وارد کند، و با صادر کردن تولیدات صنعتیاش خرج این واردات را بپردازد. با افزایش ارزش جهانی پوند، قیمت محصولات بریتانیایی دربازارهای خارجی بالا رفت، و فروش و صادرات نزول کرد. یعنی در واقع بریتانیا با افزایش قیمتها، خودش را از بازار جهانی بیرون کرد.
نمیتوان اتحادیهها را شکست داد. میدانید که اتحادیهها امروزه چه قدرتی دارند. آنها این قدرت، یا بهتر است بگوییم این امتیاز را دارند که به خشونت متوسل شوند. و در نتیجه میشود گفت اهمیت دستورات اتحادیهها کمتر از فرامین حکومتها نیست. فرمان حکومت لازمالاجرا هستند چون پلیس به مثابه بازوی اجرایی حکومت، آنها را تحمیل می کند. شما مجبورید از دستورات حکومت اطاعت کنید وگرنه کارتان به پلیس میافتد. متاسفانه امروز در خیلی از کشورها قدرت دومی داریم که میتواند زورگویی کند: اتحادیههای کارگری.
اتحادیههای کارگری، دستمزدها را تعیین میکنند و بعد به زور آنها را تحمیل می کنند، به همان شکل که گاهی دولتها نرخ حداقل دستمزد را تعیین و تحمیل میکنند. در اینجا به مسألهی اتحادیهها نمیپردازم؛ این را به بعد موکول میکنم. فقط میخواهم این را روشن کنم که سیاست اتحادیهها این است که نرخ دستمزد را بالاتر از چیزی ببرند که میتوانست در یک بازار بدون مانعتراشی باشد. در نتیجه بخش قابل توجهی از از نیروی کار فقط میتواند به استخدام کسانی یا صنایعی دربیاید که خودشان را برای زیاندهی آماده کرده باشند. تعیین کردن نرخ دستمزدی بالاتر از آنچه میتوانست در یک بازار بدون مانعتراشی وجود داشته باشد، همیشه منجر به بیکاری بخش بزرگی از نیروی کار بالقوه میشود.
در بریتانیا، نتیجهی نرخهای دستمزد بالا که اتحادیههای کارگری تحمیل کردند، بیکاری طولانی بود که هر سال ادامه پیدا میکرد. میلیونها کارگر بیکار شدند و رقمهای تولید افت کردند. حتی متخصصین سردرگم شده بودند. در چنین شرایطی دولت دست به کاری زد که ناگزیر و اضطراری به نظر می رسید: ارزش واحد پولش را کاهش داد.
نتیجه این شد که قدرت خرید مزد اسمی، که اتحادیهها رویش پافشرده بودند، دیگر مثل قبل نبود. مزد واقعی، یا مزد کالایی، کاهش پیدا کرد. دیگر کارگر نمیتوانست به اندازهی قبل خرید کند، با این که نرخ مزد اسمیاش مثل قبل بود. فکر کردند که به این طریق، نرخهای واقعی مزد به بازار آزاد بازخواهد گشت و بیکاری تمام خواهد شد.
این روش (ارزشکاهی) توسط کشورهای دیگر مثل فرانسه، هلند و بلژیک هم به کار رفت. حتی یک کشور در طول یک دورهی یک سال و نیمه، دو بار این روش را اعمال کرد. آن کشور چکسلواکی بود. بگذارید اینطور بگویم، این کار روشی بود برای این که به طور زیرزیرکی، قدرت اتحادیهها را خنثی کنند. البته نمیشود گفت که واقعا روش موفقی بود.
بعد از چند سال، مردم، کارگران، و حتی اتحادیهها کم کم فهمیدند که ماجرا چیست. متوجه شدند که کاهش ارزش واحد پول، دستمزد واقعی آنها را کم کرده. اتحادیهها قدرت ایستادگی در برابر آن را داشتند. آنها در خیلی از کشورها بندی به قرارداد دستمزد اضافه کردند مبنی بر این که هر وقت قیمتها بیشتر شوند، مزد پولی هم باید خود به خود افزایش پیدا کند. به این کار میگویند شاخص گذاری، و اتحادیهها به شاخصها حساس شدند. پس این روش برای کاهش بیکاری که دولت بریتانیا در سال ۱۹۳۱ آغاز کرد و بعدها توسط تقریبا تمام دولتهای مهم به کار گرفته شد، این روش برای حل معضل بیکاری، امروز دیگر کار نمیکند.
متاسفانه در سال ۱۹۳۶ لرد کینز در اثر خود “تئوری عمومی اشتغال، بهره و پول” این روش (یعنی اقدامات اضطراری دورهی بین ۱۹۲۹ ۱۹۳۳) را ارتقا داد و آن را بعنوان یک “قانون”، یک سیستم سیاستگذاری اساسی معرفی کرد. و برای توجیه این کار در واقع داشت میگفت: «بیکاری بد است. اگر میخواهید بیکاری از بین برود، باید واحد پول را متورم کنید».
او به خوبی دریافت که ممکن است نرخهای مزد برای بازار زیادی بالا بروند؛ آنقدر بالا که دیگر افزایش تعداد نیروی کار برای کارفرما صرف نداشته باشد. که یعنی از منظر کل جمعیت شاغل، زیادی بالا محسوب شود. چون با نرخهای مزد بالاتر از بازار که اتحادیهها تعیین کرده اند، فقط بخشی از جمعیت مشتاق به کسب درآمد میتواند کار به دست بیاورد.
پس در واقع کینز داشت میگفت: «قطعا بیکاری انبوه که سال به سال ادامه پیدا کند، شرایط نامطلوبی است». اما به جای این که توصیه کند که نرخهای مزد میتوانند و باید برای تطبیق با شرایط بازار کاسته شوند، در واقع داشت میگفت: «اگر ارزش واحد پول را کاهش دهیم و کارگران هم اینقدر باهوش نباشند که بفهمند، تا جایی که نرخ مزد اسمی ثابت بماند در برابر افت نرخ مزد واقعی مقاومت نمیکنند». به عبارت دیگر، لرد کینز داشت می گفت کسی که امروز همان مقدار استرلینگ را دریافت کند که قبل از کاهش ارزش واحد پول دریافت میکرد، متوجه نمیشود که در واقع الان درآمدش کمتر شده.
به زبان ساده، پیشنهاد کینز این بود که کارگران را گول بزنیم، تا مجبور نشویم شفاف اعلام کنیم که نرخهای مزد باید برای تطبیق با شرایط بازار کاسته شوند، وگرنه بخشی از نیروی کار بیکار خواهند ماند. او در واقع داشت می گفت: «اشتغال کامل فقط با تورم به دست میآید. کارگران را فریب بدهید». البته جالب اینجاست که وقتی کتاب “تئوری عمومی” منتشر شد، دیگر این فریبکاری شدنی نبود، چون مردم دیگر به شاخص حساس شده بودند. ولی اشتغال کامل بعنوان هدف باقی ماند.
۷.
“اشتغال کامل” یعنی چه؟ چیزی است مربوط به بازار کار بدون مانعتراشی، که اتحادیهها یا دولت در آن دخل و تصرف نکرده باشند. در چنین بازاری، نرخ دستمزد برای هر نوع کاری به سمت نقطهای حرکت میکند که هر کس دنبال شغل است، پیدا کند. و هر کارآفرینی بتواند هر تعداد کارگری که میخواهد، استخدام کند. اگر تقاضا برای کارگر زیاد شود، نرخ دستمزد هم قاعدتا زیاد میشود. و اگر نیاز به کارگر کمتر شود، نرخ مزد هم قاعدتا افت میکند.
تنها روشی که میتواند منجر به “اشتغال کامل” شود، مراقبت و نگهداری از بازار کار در برابر مانعتراشی است. و این برای هر نوع کار برای تولید هر نوع محصولی صدق میکند.
صاحب کسب و کاری که میخواهد هر واحد از محصولی را به قیمت پنج دلار بفروشد، چه میکند؟ وقتی نمیتواند به این قیمت بفروشد، اصطلاحی که کاسبان در آمریکا به کار میبرند این است: «موجودی نمیرود». ولی موجودی باید برود. نمیتوان محصولات را نگه داشت، چون باید چیزهای تازه خرید. سلیقهی خریداران مدام عوض میشود. پس با قیمت کمتر میفروشد. اگر نتواند کالایی را پنج دلار بفروشد، باید چهار دلار بفروشد. اگر باز هم فروش نرفت، باید سه دلار بفروشد. تا وقتی که کسب و کارش ادامه دارد، چارهی دیگری نیست. شاید دچار زیانهایی شود، ولی علت این زیانها این است که پیشبینی او از بازار این محصولات اشتباه بوده است.
وضعیت هزاران هزار جوانی که در تلاش برای کسب درآمد هر روز از مناطق کشاورزی به شهر میآیند هم همین است. این اتفاق در تمام کشورهای صنعتی میافتد. در ایالات متحده، آنها مثلا با توقع دریافت صد دلار در هفته به شهر میآیند، که شاید غیرممکن باشد. پس کسی که نتوانسته شغلی با درآمد صددلاری پیدا کند، باید دنبال کار نود دلاری یا هشتاد دلاری یا حتی کمتر بگردد. ولی اگر بگوید (همانطور که اتحادیهها میگویند): «یا صد دلار در هفته، یا هیچی» آنگاه ممکن است بیکار بماند. (برای برخی مهم نیست که بیکار باشند، چون دولت حقوق بیکاری میدهد. این حقوق بیکاری که با مالیاتهای ویژهای از کارفرمایان گرفته میشود، تقریبا به اندازهی مزدی است که اگر استخدام بودند میگرفتند).
چون گروه خاصی فکر میکنند که تورم تنها راه رسیدن به اشتغال کامل است، تورم در ایالات متحده پذیرفته شد. ولی مردم این پرسش را مطرح میکنند: آیا باید واحد پولی باثبات با بیکاری داشته باشیم، یا تورم با اشتغال کامل؟ در حالی که این صورت مسأله غلط است.
برای پرداختن به این مسأله باید این پرسش را مطرح کنیم: چطور میتوان شرایط کارگران و بقیه ی گروههای جامعه را بهبود ببخشیم؟ پاسخ این است: با محافظت از بازار کار در برابر مانعتراشی، و رسیدن به اشتغال کامل از این طریق. دوراهی اصلی این است که آیا نرخهای مزد را بازار باید تعیین کند، یا این که باید با فشار اتحادیهها و به صورت تحمیلی تعیین شوند؟ دوراهی اصلا این نیست که «آیا باید تورم داشته باشیم یا بیکاری؟»
این صورت مسألهی اشتباه در انگلستان، در کشورهای صنعتی اروپا و حتی در ایالات متحده مورد بحث قرار گرفته است. و عدهای می گویند: «ببینید، حتی ایالات متحده هم تورم دارد. چرا ما نداشته باشیم؟»
پاسخی که باید به این عده داد این است که اولا: «یکی از امتیازهای ثروتمندان نسبت به فقیران این است که وسعشان میرسد که مدت بیشتری احمق بمانند». و اتفاقی که دارد در ایالات متحده میافتد، این است. سیاست مالی ایالات متحده خیلی بد است و دارد بدتر هم میشود. شاید ایالات متحده وسعش برسد که کمی بیشتر از برخی کشورهای دیگر، احمق بماند.
مهمترین چیزی که باید به یاد داشته باشیم این است که تورم، کار خدا نیست. تورم، بلای طبیعی یا بیماریای مثل طاعون نیست که خودش بیاید. تورم یک سیاست است، سیاست عمدی کسانی که به تورم متوسل می شوند چون گمان میکنند شر کمتری نسبت به بیکاری است. حال آنکه در واقع تورم در درازمدت بیکاری را درمان نمیکند.
تورم یک سیاست است. و سیاستها را میتوان تغییر داد. پس دلیلی برای تسلیم شدن به تورم وجود ندارد. اگر کسی تورم را زیانبار میداند، باید دست از ایجاد تورم بردارد. باید بودجهی دولت را تعدیل کند. البته افکار عمومی باید از این مطالبه حمایت کنند. روشنفکران باید کمک کنند که مردم این موضوع را درک کنند. در صورت حمایت افکار عمومی قطعا این امکان پیدا میشود که نمایندگان مردم، سیاست تورمی را رها کنند.
باید به خاطر بسپاریم که هر چند در درازمدت همه خواهیم مرد، ولی در همین مدت کوتاه زندگی باید امور دنیویمان را به بهترین شکل ممکن سر و سامان بدهیم. و یکی از مهمترین اقدامات لازم برای این هدف، دست کشیدن از سیاستهای تورمی است.
منبع: انستیتو میزس