—مترجم: حسین کاظمی یزدی
یادداشت سردبیر: در این معرفی کوتاه اما نسبتاً جامع از اندیشهها و کوشندگیهای سیاسی فردریک باستیا، نسبت او با جنبش انگلیسی «اتحادیهی مخالفان قانون غله» به خوبی توضیح داده شده.
***
آکنده از غرور و سرشار از امید، آمدهاند به قرار ملاقاتی با جناب وزیر! سرانجام به حضور پذیرفته شدهاند و این فرصت را یافتهاند که حضوراً حرفشان را بزنند. دادخواست را به جناب وزیر تسلیم میکنند. به وزیر یادآور میشوند که بیعدالتیای عظیم و عذابی تحملناپذیر بر ایشان روا شده است. رقابت ناعادلانهی خورشید، نه تنها باری بر دوش ایشان، که باری بر دوش همهی مردم است. اگر دولت بتواند همهی شهروندان را مجبور کند که در طول روز خانههایشان را با پردههای ضخیم تاریک نگاه دارند، آنگاه کار و بار شمعسازان سکه خواهد شد. و نه تنها وضع آنان که وضع قصابها هم بهتر خواهد شد؛ زیرا آنها نیز حیوانات بیشتری را سر میبرند تا پیهی بیشتری برای شمعها تأمین شود؛ که این مسأله خود سببِ بهبودِ تغذیه هم خواهد شد. همچنین کار و بار تولیدکنندگان موم، شمعدانی و، و، و … نیز سکه خواهد شد.
نه؛ چنین صحنهی چرند و مضحکی هیچگاه به وقوع نپیوسته است. ما هنوز نمیدانیم که آیا در عالمِ واقع وزیری پیدا میشود که در چنین موقعیتی تسلیم دادخواست این شمعسازان بشود یا نه. شاید امید مبهمی وجود داشته باشد—شاید هم نه—که سیاستمداران دیگر تا آنجا سقوط نکنند که چنین درخواستی را بپذیرند. به هر حال، هیچگاه نمیتوان مطمئن بود.
شمعسازان و دادخواستشان یک اثر ادبی از فردریک باستیا است که آن را در قالب یک هجویه در «مغالطات اقتصادی» (۱۸۴۶) منتشر کرد. حتی امروز هم این هجویه جز جعبهابزار لفاظانهی کسانی است که در رد حمایتگرایی (حمایت دولتی از تولید داخلی) اقامهی دلیل میکنند. آنچه باستیا به روشی بسیار اغراقشده و نیشدار بیان میکند، مشکل روزمرهی سیاستگذاری اقتصادی است. در مناقشات سیاسی حتی پستترین و خودخواهانهترین منفعتها نیز زیر نقابی از «رفاه عمومی» پنهان میشوند—حتی اگر ضررهایشان برای عموم افزونتر از فوایدشان باشد.
شکی نیست که فردریک باستیا وقتی میخواهد از تجارت آزاد و لیبرالیسم دفاع کند، در نبرد الفاظ و استدلالها استاد است. حتی منتقدانی که هیچگاه اشتراکی فکری با او نداشتهاند، منکر این نبودند که باستیا در میان بزرگترین نویسندگان اقتصادی دوران خود، از همهی آن ها طنزپردازتر، جذابتر و پرخوانندهتر بود. لودویگ فون میزس، اقتصاددان بزرگ اتریشی، در ۱۹۲۷ در «لیبرالیسم» خود مینویسد که باستیا «صاحبسبکی برجسته» بود که نوشتههایش «لذتی واقعی» به انسان میدهد.
هموطن میزس، یوزف شومپیتر، گرچه در تاریخ تحلیل اقتصادیاش در ۱۹۵۴ (که پس از مرگش چاپ شد) باستیا را اصلاً اقتصاددانی جدی تلقی نمیکند، اما میپذیرد که او «تا به امروز درخشانترین روزنامهنگار اقتصادی جهان بوده است».
امروز هم در نیو پالگریو، معتبرترین فرهنگلغات اقتصادی در بریتانیا، از او اینگونه نام بردهاند: «نابغهای در طنز و هجو و تلفیقی از ولتر و فرانکلین.»
گیدو دو روگیئرو، مورخ ایتالیایی اندیشه، وقتی در «تاریخ لیبرالیسم در اروپا» (۱۹۳۰) اظهار نظری عجیب کرد، مبنی بر اینکه باستیا به یک معنا آدمی «کودن» بود؛ اما کسی با او همراهی نکرده است. وقتی هیچ دلیلی برای چنین حکمی آورده نشده، تنها باید حدس زد که او چطور به این نظر رسیده است. نگاهی اجمالی به آثار باستیا خلاف این نظر را به همه میآموزد.
***
کلود فردریک باستیا در ۲۹ ژوئن ۱۸۰۱ در بایون (جنوب غربی فرانسه) به دنیا آمد. در ۹ سالگی یتیم شد و پس از آن با پدربزرگش زندگی کرد. پس از تحصیلش در ۱۷ سالگی وارد تجارت پدربزرگ شد. در آن زمان باستیا دوست داشت، شاعر شود. هرچند این آرزو هیچگاه محقق نشد، اما میتواند توضیحی برای ویژگی ادبی کارهای بعدیاش باشد. البته زندگی تجاری، جهت علایق فکریاش را تغییر داد. باستیا به اقتصاد علاقهمند شد. او آثار کلاسیکهای انگلیسی مثل آدام اسمیت و دیوید ریکاردو و البته کارهای اقتصاددانان بزرگ فرانسوی مثل فیزیوکراتها و ژان باپتیست سِی را مطالعه کرد. با چند نفر از دوستانش یک کلوپ بحث راه انداخت؛ جایی که در آن در مورد مسائل اصلی آزادی اقتصادی و تجارت آزاد بحث میکردند. در ۱۸۲۵ مزرعهای در نزدیکی روستای موگرون به ارث برد که او را از لحاظ مالی مستقل کرد. در ۱۸۳۱، با ماری کلوتید هیارت ازدواج کرد، اما آن ازدواج دیری نپایید. استقلال مالی جدیدش در مقام زمیندار به او این فرصت را داد تا درگیر زندگی اجتماعی شود؛ اولین نمود این درگیری این بود که در ۱۸۳۱ قاضی صلح [رئیس نهاد دادرسی مردمی یا شورای حل اختلاف. مترجم] آن منطقه شد و پس از آن به شکل حرفهای به نویسندگی اقتصادی روی آورد. در آن سال در نشریهی معروف «ژورنال اقتصادی» مقالهای چاپ شد که مؤلفش را تقریباً یکشبه مشهور کرد. عنوان این مقاله آیندهی باستیا را رقم زد: «تأثیر تعرفهبندی انگلیسیان و فرانسویان بر آیندهی مردم این دو کشور». باستیا در این مقاله سیاستهای تجارتی بریتانیا را که معطوف به تجارت آزاد بود، با سیاستهای حمایتگراتر فرانسوی مقایسه میکند. اینگونه تأثیرات سودمند «اتحادیهی مخالفان قانون غله»، جنبش هواداران تجارت آزاد در بریتانیا، مورد توجه فرانسویان قرار گرفت.
***
منچستر نام شهری است که خیلی زود به برنامهای سیاسی تبدیل شد. همین شهر بود که برای لیبرالها حکم تجسم همهی امیدهایشان دربارهی روند عمومی پیشرفت و رفاه را داشت و برای محافظهکاران مترادف بود با همهی شرور انقلاب صنعتی. دو کارآفرین این شهر، ریچارد کابدن و جان برایت، در ۱۸۴۰ «اتحادیهی مخالفان قانون غله» را بنیاد نهادند. رماننویس و سیاستمدار محافظهکار، بنجامین دزراییلی، [اشرافزادهای که از بنیانگذاران حزب محافظهکار، و دو دوره نخستوزیر بریتانیا بود] وقتی در مورد سیاستهای تجارت آزاد «اتحادیه» حرف میزد، اصطلاح طعنهآمیز «مکتب منچستر» را باب کرد؛ اصطلاحی که باقی ماند و امروز هم در نبرد علیه لیبرالیسم و تجارت آزاد، کاربردی تأثیرگذار دارد. دستکم در اروپای امروز هم وقتی اصلاحطلبان بازار آزادی از سوی مخالفان لقب «منچستری» میگیرند، بار گناه بر سرشان سوار میشود و اعتمادبهنفسشان را میبازند. البته این مسأله تنها زمانی عملی است که از گذشتهی «اتحادیه» غفلت شده باشد. اگر بخواهیم بفهمیم که چرا افرادی مانند باستیا و دیگران از چنین نوشتههای وجدآوری الهام گرفتهاند، باید نگاهی دقیقتر به دستاوردهای کابدن، برایت و همکارانشان بیاندازیم.
ما دههی ۱۸۴۰ را بهواسطهی رمانهای چارلز دیکنز میشناسیم. رکود اقتصادی، شهرینشینی و شیوع فقر مشکلاتی را برای بریتانیا بهوجود آورده بود. بهعلاوه، در خلال سالهای ۱۸۴۵ تا ۱۸۴۷ قحطی شدیدی در ایرلند رواج یافت که جان صدها هزار نفر را گرفت. فهم (یا بهتر است بگوییم کلیشهی) عمومی امروز از تاریخ این پدیدهها به «لیبرالیسم اقتصادی افراطی» نسبت داده میشود. البته تعداد اندکی از مردمان آن دوره با این نظر موافق میبودند. ایشان احتمالاً بر این نظر بودند که علت اصلی تنگدستیشان هزینهی مصنوعاً بالا نگاهداشتهشدهی زندگیشان بوده است. این امر نتیجهی سیاستهای حمایتگرایانه از زمینداران کشاورز بود که نفع آن نیز بیش از همه به جیب زمینداران بزرگ میرفت. مخصوصاً «قوانین غله» قیمت نان را بالا نگاه میداشت که این مسأله در زمان رکود چیزی مصیبتآمیز بود. اقتصاد نیازمند محرک بود. این مسأله تصادفی نیست که تجارت آزاد در برنامههای سیاسی نقش موتور پیشرفت اجتماعی را ایفا کرد. و این مسأله هم تصادفی نیست که آشکارا تجارت آزاد حامیان بسیاری را در طبقهی متوسط جامعه به خود جلب کرد. در واقع، مشکل آن روزها زیادی بزرگ شدن لیبرالیسم اقتصادی نبود، بلکه زیادی نحیف ماندن آن بود. از این رو، در نظر مردم آن عصر، برنامهی لیبرال تجارت آزاد مسبب بدبختی نبود، بلکه اتفاقاً در نظرشان بهترین علاج بود.
یکی از گردهماییهای اتحادیهی مخالفان قانون غله، ۱۸۴۶، لندن، تالار اکستر
تنها یک بازنویسی تقریباً نظاممند تاریخ میتواند غرضورزیهای امروز در مورد «مکتب منچستر» را به ایدئولوژی خشک و بیعاطفهای در حوزهی افکار عمومی بدل کند.
این واقعیت که «اتحادیهی مخالفان قانون غله» در واقع، یکی از اولین نمونههای سازمانیابی سیاسی بسیج مردمی بود، گواه بر نادرستی این تصویر کلیشهشده است. از ۱۸۴۰ به بعد، در بازار گل و گیاه لندن ، هواخواهان تجارت آزاد هر هفته تظاهراتی بر پا میکردند. فقط در منچستر یک تالار بزرگ با نام «تالار تجارت آزاد» به همین منظور ساخته شد. ۹ میلیون نسخه از جزوههای آموزشی در این زمینه توزیع شد. در ۱۸۴۲ تقریباً یک و نیم میلیون نفر، دادخواستهایی برای تجارت آزاد را امضا کرده بودند. این مسأله در کنار مسائل دیگر فشار افکار عمومی را آنقدر زیاد کرد که پارلمان دیگر نمیتوانست به آن بیتوجه باشد. در سال ۱۸۴۶، این محافظهکاران (!) بودند که تحت رهبری نخستوزیر سِر رابرت پیل، «قانون غله» را ملغا کردند.
این دستاورد را نمیتوان دستکم گرفت. برای اولین بار در تاریخ بشر، گرسنگی شکست خورده بود. از ۱۸۴۷ تا به امروز، اروپا در روزگار صلح، هیچ گاه با قحطی روبهرو نشده است. قیمت غذا شروع به پایین آمدن کرد و بهرهوری تولید افزایش یافت. برای اولین بار، آرمان ثروت برای همگان—نه فقط برای اقلیتی کوچک—دیگر یک آرمانشهری نبود بلکه تحققاش بختی واقعی داشت.
این موفقیت نشان میدهد که تصویر تحریفشدهای که امروز از «مکتب منچستر» وجود دارد، تا چه اندازه از واقعیت به دور است. کابدن و برایت نیروی محرکهی جنبش تعاونی بودند. آنها خودشان را به آموزش عمومی متعهد کردند. آنها فعالانی بودند که با امپریالیسم و ارتشسالاری مخالفت میکردند و خواستار سیاست صلح برای اروپا بودند (سیاستی که تجارت آزاد نقش مهمی در آن ایفا میکرد). خلاصه اینکه «مکتب منچستر» برنامهای آرمانگرایانه داشت.
***
موفقیت و آرمانگرایی تجارت آزاد بریتانیا خیلی زود الهامبخش بقیهی اروپا شد. در فرانسه، فردریک باستیا رهبری فکری و سیاسی این جریان را به عهده گرفت. وی که پیشتر در مقالهاش در «ژورنال اقتصادی» علاقهاش را به جریانهای بریتانیا نشان داده بود، در ۱۸۴۵ به انگلستان رفت تا اطلاعاتی دستهاول بهدست آورد. او با «قهرمان»ش، کابدن، که بعدها به یک از دوستان نزدیکش تبدیل شد، ملاقات کرد. تحت تأثیر چیزهایی که مشاهده کرد، در همان سال کتابی با عنوان «کابدن و اتحادیه» منتشر نمود و در آن کارزار «اعضای اتحادیه» را توصیف کرد و سخنرانیهای عمومی آنها را به فرانسوی ترجمه نمود.
ریچارد کابدن – فردریک باستیا
باستیا از آن به بعد هر کاری از دستش بر میآمد انجام داد تا اشتیاق به تجارت آزاد را در دل مردم فرانسه ایجاد کند، همانطور که هواداران تجارت آزاد بریتانیا این کار را در کشور خود انجام داده بودند. در ۱۸۴۶ «انجمن آزادی دادوستد» را تأسیس کرد—این انجمن چتری سازمانی بود برای انجمنهای تجارت آزاد موجود در فرانسه که حالا فعالیتهایشان را در سطح ملی با هم یکی کرده بودند. باستیا برای این جنبش مجلهای به نام «تجارت آزاد» چاپ میکرد که مقالات متعددی در آن چاپ شد. او گروهی از نویسندگان بااستعداد را در آن مجله دور هم گرد آورد. در میان آنها گوستاو دو مولیناری (که افکار باستیا را به آنارشوکاپیتالیسمی تکاملیافته گسترش داد)، آگوستین تیری مورخ، شارل کنت ناشر و میشل شوالیهی اقتصاددان حضور داشتند. البته او امروز بیش از آنکه به عنوان مؤسس فکری و سیاسی جنبش تجارت آزاد فرانسه شهرت داشته باشد، در مقام یک نویسندهی اقتصادی به یاد آورده میشود.
***
وقتی باستیا کار نویسندگیاش را شروع کرد، عرصهی سیاسی بسیار آشفته شده بود. انقلاب ۱۸۴۸ که سلطنت لوئی فیلیپ را پایان داد و جمهوری دوم را بنا نهاد، در عین حال هم نویدی بود برای تغییر و هم خطری بود متوجه آن اهدافی که باستیا به هواخواهیشان ایستاده بود.
باستیا همیشه تا حدودی به رژیم سابق مشکوک ماند. دوران حکومت لوئی فیلیپ را که پس از انقلاب ۱۸۳۰ مستقر شد، اغلب اوج خوشبختی لیبرالیسم «بورژوا» قلمداد میکنند. این مسأله در بهترین حالت، نیمی از واقعیت است. این رژیم که میان سلطنتطلبان کموبیش اصلاحطلب و نیروهای متعدد بورژوا پیوندی ایجاد کرده بود، از اصول لیبرال بازار و تجارت آزاد سر بر نیاورده بود؛ بلکه بیشتر اجتماعی بود برای حفاظت از منافع مستقر گروههایی خاص در برابر جمهوریخواهیای که افراطی و بالقوه سوسیالیست بهنظر میآمد. بنابراین، گروههای دارای منافع خاص متعدد آرامآرام در تشکیلات قوهی مقننه سنگر گرفتند—تشکیلاتی که به نوبهی خود تقریباً بهکلی فاسد بهنظر میرسید—و براستی هم اینچنین بود. آن بورژوازی زمیندارانی که بهتازگی قدرت گرفته بود، و جانشین نخبگان اشرافزادهی قدیم شده بود، خواستار حمایت دولت از منافع بخش کشاورزی شد. همچنین، صنایع جدیدی مثل فولاد و زغالسنگ کمکم پشت تعرفههای بالا پنهان شدند.
تأثیر فاجعهبار این اقدامات که همه ظاهراً به اسم ارتقاء اقتصاد فرانسه انجام میشد، خیلی زود آشکار شد. حمایتگرایی کشاورزی هزینهی زندگی را برای فقرا بهنحو چشمگیری بالا برد. حمایتگرایی صنعتی احتمالاً به افزایش تولید در برخی از بخشها کمک کرد (در طول حکومت لوئی فیلیپ معادن زغالسنگ سه برابر و معادن آهن دو برابر شدند)، ولی نرخ افزایش بهوضوح از نرخ افزایش در انگلستان عقب افتاده بود. بهعلاوه، قیمت بالای زغالسنگ و آهن کمکم شروع به خنثی کردن رشد عمومی اقتصاد کرد. از آن بدتر اینکه نوسازی صنعتی پشت حصار تعرفهها شدیداً کُند شده بود. بهویژه در حوزههایی که برای پیشرفت اقتصادی کشور خیلی مهم بودند، مثل ساختن راهآهن، فرانسه احساس میکرد که نهتنها از انگلستان که از آلمان هم عقب افتاده است—آلمانی که در آن زمان خیلی فقیرتر و از لحاظ سیاسی چندپارهتر بود.
«شبهلیبرالیسم» اقتصادی سلطنت لوئی فیلیپ بود که باستیا را وادار به برداشتن قلم کرد. او در این خشم تنها نبود. در ۱۸۴۸ نارضایتی تقریباً به همهی اردوگاههای سیاسی رسید، تا حدی که وقوع انقلاب اجتنابناپذیر شد.
***
انقلاب ۱۸۴۸ که باستیا امید زیادی به آن بسته بود، خیلی زود گرایشی غیرلیبرال پیدا کرد. در فوریه «حق اشتغال» [حق بیکاران به داشتن اشتغال ضمانتشدهی دولتی] اعلام شد و خیلی زود کار بیش از ده ساعت در روز ممنوع شد. باستیا هنوز آنقدر خوشبین بود که برای مجلس ملی نامزد و در آوریل ۱۸۴۸ به نمایندگی انتخاب شود.
باستیا در مجمع ملی با ائتلافی گسترده از گروههای دارای منافع خاص روبهرو شد که در ضدیت با لیبرالیسم اشتراک داشتند. جرج روشه، زندگینامهنویس آمریکایی باستیا، در ۱۹۹۳ بهدرستی مینویسد که تنها الگوی پایدار که در رأی دادنهای باستیا وجود دارد این بود که او اغلب همراه اقلیت رأی میداد.
برخلاف وضعیت دوران پیش از انقلاب، حالا باستیا نهتنها با حمایتگراییِ نخبگانِ مرتجع اشرافزاده که با یک نیروی سیاسی جدید روبهرو بود که مداخلهگرایی حمایتگرایانهی دولت را به الزامی برای «ترقیخواهی» تبدیل کرده بود. سوسیالیسم داشت روی زشتش را بلند میکرد. گرچه باستیا هیچگاه در مقاومت در برابر تمنای محافظهکاران به تمسک به اقدامات سرکوبگرانهی ضدلیبرال علیه سوسالیستها کم نمیآورد، با این همه سوسیالیسم را دشمن آینده میدانست. او با نمایندهی اصلی سوسیالیستها در مجلس، لوئی بلان، مشاجرات شدیدی کرد. نامهنگاریهای او و پیر ژوزف پرودون (که مدعی بود «دارایی دزدی است») چاپ شد و باعث بهوجود آمدن مجادلات عمومی آتشینی گردید.
باستیا که به نیروی استدلال متکی بود، نتوانست جلوی چرخش غلط سیاست را بگیرد. یکی از این چیزهای نادرست تأسیس «کارگاههای ملی» برای ضمانت اجرای «حق اشتغال» توسط دولت بود. آن کارگاهها هیچ وقت واقعاً به هدفشان نرسیدند و احتمالاً چنین قصدی هم نداشتند. اما به سوسیالیستها اجازه دادند تا «در خیابانها» صداهای مخالف را با خشونت تهدید کنند.
***
باستیا زنده نبود تا آن بزرگترین فضاحت را ببیند. در میان آشوب سیاسی که بیشتر ناشی از شورشهای سوسیالیستی بود، برادرزادهی ناپلئون، لوئی ناپلئون بوناپارت (که به «ناپلئون کوچک» هم معروف است) وارد عرصهی سیاست شد. فریاد تمنای «مردی قدرقدرت» هرچه بلندتر شد. باستیا فاجعه را پیشبینی کرد. در جریان انتخابات ریاستجمهوری، او از نامزد مخالف لوئی ناپلئون، ژنرال کاونیاک حمایت کرد. ولی بیهوده بود. در اکتبر ۱۸۴۸ لوئی ناپلئون با کسب اکثریت سهچهارم برگزیده شد.
این موقعیت سیاسی اسفناک انرژی باستیا در مقام یک نویسنده را بیشتر کرد. در این دوران در مقام یک اقتصاددان، جاهطلبانهترین اثرش، «هارمونیهای اقتصادی» را نوشت که توصیفی جامع از اصول اقتصادی از منظری لیبرال بود. تقریباً همهی آثاری که پس از مرگش در هفت جلد بهچاپ رسید، در همین دورهی کوتاه بین ۱۸۴۴ تا ۱۸۵۰ نوشته شدند.
«کودتای» لوئی ناپلئون—تلاشی برای کسب قدرت دیکتاتوری—در نهایت در ۱۸۵۱، یعنی زمانی که باستیا دیگر نبود، کل رؤیای دستاورد لیبرال انقلاب را نابود کرد. در آوریل ۱۸۵۰ بیماری شدید سِل کل برنامههای باستیا برای آینده را نابود کرد. در سپتامبر به ایتالیا سفر کرد که آبوهوایی مناسب برای بیماریاش داشت؛ ولی دیگر خیلی دیر شده بود. باستیا تا آخرین لحظات زندگیاش با بیقراری روی «هارمونی اقتصادی» کار کرد که البته پس از مرگش چاپ شد. وی در ۲۴ دسامبر ۱۸۵۰ در رم درگذشت.
***
آثار باستیا، حتی تا مدتها پس از مرگش، پرفروش بود. هرچند امروز تا حدودی فراموش شده، ولی باستیا در میان اقتصاددانان همعصر خویش احتمالاً بیشترین آوازهی مردمی را داشت. آثار او به زبانهای بسیار ترجمه شدهاند.
هجویههای بسیار او که در «سفسطههای اقتصادی» بهچشم میخورد، امروزه به اثری کلاسیک تبدیل شدهاند. اینها نوشتههایی هستند که با نام باستیا پیوند خوردهاند.
علاقهی شدید باستیا به ایجاد سرگرمی را میتوان در نمونهی روشن آن در مقالهی «آنچه دیده میشود و آنچه دیده نمیشود» او در ۱۸۵۰ یافت. وی در این مقاله تفاوت میان اقتصاددان خوب و اقتصاددان بد را توضیح میدهد. اقتصاددان بد که اغلب طرفدار حمایتگراها و مداخلهگراها است، تنها وجهِ «مرئی» مسألهی اقتصادی را میبیند. او میداند که مداخله چگونه به گروه ذینفعی که میخواهد به آن خدمت کند، سود میرساند. باستیا ادعا میکند که این تأثیرِ همیشه بیواسطه مرئی است. اما اقتصاددان بد نمیفهمد که اثر دیگر این است که منابع در اختیار دیگران تقلیل مییابد. برای مثال، اقتصاددان بد فکر میکند سنگی که به پنجرهای پرتاب میشود، برای شیشهبر کار درست میکند؛ ولی فراموش میکند که این اتفاق مصرف بیشتر یا سرمایهگذاری بیشتر صاحب پنجره را کاهش میدهد.
این مثالِ بهظاهر چرند، آنگونه که باستیا اثبات میکند، مطلقاً بیربط نیست. این دقیقاً همان روشی است که حمایتگراها همیشه استدلال میکنند. حمایتگرایی صنایعی را که میتوان دید ارتقا میدهد؛ ولی در عین حال منابع صنایع دیگری را که توجه به آنها معطوف نیست، نابود میکند. باستیا همهی آنها را بر میشمارد: هنرمندان، پزشکان، دانشمندان، دهقانان، همگی میتوانند از قدرت دولت سود ببرند، اما همیشه به هزینهی دیگران. بنابراین همه چیز تحت شعار «آنچه دیده میشود و آنچه دیده نمیشود» بررسی میشود. فردریش آگوست فون هایک، برندهی جایزهی نوبل، میگوید که باستیا را تنها برای این مقالهاش میتوانیم «نابغه» بنامیم؛ زیرا این مقاله «استدلالی قطعی برای آزادی اقتصاد» صادر میکند. دیگر توضیحی بیش از این ضروری نیست.
در ۱۹۴۶، اقتصاددان آمریکایی، هنری هزلیت، از ایدهی «پنجرهی شکسته» استفاده کرد. او در اثر پرفروش خود بهنام «اقتصاد در یک درس» که از آن به بعد بارها تجدید چاپ شده است، از مثال باستیا برای تحلیل سیاستگذاریهای مدرن دولت استفاده میکند. نتیجه همان است: دستورالعملی مختصر در بابِ مغالطات اقتصادی. میراث باستیا هنوز زنده است.
این مفهوم که دولت مستقیم یا غیرمستقیم به منافع حیاتی شهروندانش آسیب میرساند، در مقالهی «دولت» او دنبال شده است. باستیا پس از آنکه همهی نظریههایی را که دولت را پرچمدار «خیر عمومی» معرفی میکنند، ویران میکند، به تعریف خودش میرسد: «دولت افسانهای بزرگ است؛ دولت جایی است که در آن همه به تقلا هستند تا به هزینهی دیگری زندگی کنند.»
به مقالهی «قانون» او هم باید اشاره کنیم؛ زیرا باستیا در اینجا بر اساس فلسفهی حقوق مبنایی استوار برای دیدگاهاش ارائه میدهد. تنها دولتی قانونی است که از «چپاول» دارایی شهرونداناش میپرهیزد. سپهر دولت باید به فراهم کردن امنیت خارجی و داخلی تقلیل یابد تا بتواند ضوابط مفهوم فردگرایانهی باستیا از قانون طبیعی را به اجرا گذارد.
***
هیچ تردیدی در ویژگیهای ادبی باستیا و صاحبسبک بودن او در این مورد وجود ندارد. اما ویژگیهای او در مقام یک اقتصاددان چه؟ در مورد این مسأله توافق کمی وجود دارد. مطمئن باشید که باستیا در جایگاه پیشگامان علم اقتصاد که مثلاً شامل آدام اسمیت است، جای داده نشده. یکی از دلایل شاید این باشد که در جهان آکادمیک، ظرافت ادبی و فهمپذیر بودن، اغلب نشانهی بیمایگی فکری تلقی میشود. در مورد باستیا این یک بیعدالتی شرمآور است؛ زیرا او در نوشتههایش (حتی در مقام یک اقتصاددان غیرآکادمیک) همیشه در سطح مباحث آکادمیک زمانهی خود بوده است. اینکه مانند یوزف شومپیتر او را اقتصاددانی واقعی تلقی نکنیم، کاری ناعادلانه و بیمعنی است. باید به حکم همعصران او اطمینان کنیم که اعتقاد داشتند باستیا یکی مهمترین متفکران اقتصادی است. باستیا خیلی بیشتر از یک نویسندهی بازاری است. در آثار او میتوانیم ویژگیها و تصحیحات آموزههای اقتصادی رایج کلاسیکهای انگلیسی را بیابیم. هرچند که آشکار است که باستیا در سیاست عملی، انگلستان و جنبش تجارت آزاد آن را ستایش میکرد، در اقتصاد نظری بیشتر بر کلاسیکهای فرانسوی، از فیزیوکراتها گرفته تا سِی تکیه داشت.
برای جانبداری باستیا از مکتب فرانسه دو توجیه وجود داشت: اول اینکه، بیشتر نویسندگان مکتب فرانسه (بهویژه سِی) به نظریهی ارزش ذهنی اعتقاد داشتند. در میان کلاسیکهای انگلیسی (بهویژه ریکاردو) نظریهی ارزش عینی و بیشتر در شکل نظریهی ارزش کار-بنیاد مسلط بود. این نظر که ارزش یک کالا میتواند از کاری منتج شود که صرف آن میشود، از نظر باستیا نه تنها غلط که خطرناک بود. از نظر وی، ارزشْ نتیجهی ترجیحات ذهنی مصرفکننده بود. این واقعیت که مارکس بعدها کل نقدش بر سیستم لیبرال را بر اساس نظریهی ارزش عینیِ کار بنا نهاد، مهر تأییدی است بر ترس باستیا. مارکس مجبور نبود که این نظریه را جعل کند؛ زیرا اقتصاددانان لیبرال مانند ریکاردو آن را مجانی در اختیارش قرار داده بودند.
باستیا بهسادگی میگوید که ارزشْ رابطهی میان دو خدمتی است که با هم مبادله شدهاند. مبادله تنها زمانی انجام میشود که دو طرف مزیتی در آن ببینند. صرف نظر از اینکه باستیا گاهی تعهدش را به ذهنیگرایی حفظ نمیکرد—مثلاً وی در «هارمونی اقتصادی» با دفاع از اجارهی زمین به نظریهی عینی عقبگرد میکند آنجا که میگوید که موجر از پیش کاری انجام داده است—اما میتوان گفت که در این فقره در مجموع پای باستیا روی زمین سفت بود.
اما برای باستیا بیشتر این خوشبینی مکتب فرانسه بود که اهمیت داشت و نه نقد آن بر نظریهی ارزش عینی. اقتصاددانان کلاسیک انگلیسی، تحت تأثیر دیوید ریکاردو که در «اصول اقتصاد سیاسی و وضع مالیات» (۱۸۱۷) ادعا میکند که حقوق کارگران هیچگاه نمیتواند از سطح امرار معاششان بالاتر رود، تهصدایی بدبینانه دریافت میکنند که با مرام اصلاحطلبانه همخوانی ندارد. این شگفتآور نیست که باستیای فرانسوی—و نه ریکاردوی انگلیسی—به اقتصاددانی تبدیل شد که ناماش با برنامهی اصلاحی «مکتب منچستر» انگلیسی گره خورده است.
شاید ابطال «قوانین آهنین دستمزد» ریکاردو بالغترین دستاورد پیشگامانهی باستیا در مقام یک اقتصاددان باشد؛ هرچند که حتی در اینجا هم، در زمان حیات باستیا، منازعهای در مورد اصالت این ابطال شکل گرفت. اقتصاددان آمریکایی، هنری سی. کری، در ۱۸۵۰ ادعا کرد که باستیا از او سرقت ادبی کرده است. البته تحقیقات اخیر نشان میدهد که در این مورد، هر دو اقتصاددان مستقلاً نظریهی واحدی را پیش میبردند که میتواند ناشی از این باشد که هر دوشان منابعی مشترک را مطالعه کرده بودند.
باستیا استدلال خود را با سهم کار و سرمایه در تولید کل شروع میکند. اگر سرمایه افزایش یابد، نرخ بهره کاهش مییابد. بنابراین، اگر تولید کل رشد کند، همراه با آن سهم سرمایه نیز به طور مطلق افزایش مییابد، اما سهماش به طور نسبی کاهش مییابد. از دیگر سو، سهم نسبی کار از تولید افزایش مییابد. او در فصل هفتم «هارمونی اقتصادی»، این مسأله را با جدولی از ارقام فرضی توضیح میدهد:
نمیتوان گفت که این یک قانون اقتصادی بهمعنای اکیدِ آن است—چیزی که به پیشبینیهای کمّی دربارهی نرخهای رشد خطی فرضشده اجازه میدهد. اینکار باید دقیقتر انجام شود؛ همانطور که لودویگ فون میزس بعدها در ۱۹۲۲ در کتاب «سوسیالیسم» خود چنین کرد. اما در زمانی که فون میزس آن کار را کرد انقلاب مارژینال در اندیشهی اقتصاد خُرد اتفاق افتاده بود [و در زمان باستیا هنوز خبری از آن نبود]. فون میزس مینویسد: «این در ذات نظم اجتماعی کاپیتالیستی است که سرمایه مستمراً از نو شکل گیرد. هر اندازه که ذخیرهی سرمایه بیشتر شود، بهرهوری نهایی (مارژینال) نیروی کار بالاتر خواهد رفت، و دستمزد نیروی کار هم بهطورمطلق و هم بهطورنسبی بالا خواهد رفت.»
***
به هر حال، این واقعیتی تاریخی است که حتی خوشبینی وجدآور باستیا از آنچه اقتصاد آزاد قرن نوزدهم بهواقع محقق ساخت، عقب مانده بود. مورخان اقتصادی، چارلز گید و چارلز ریست، در کتابشان، «تاریخ دکترینهای اقتصادی» (۱۹۰۹) نشان میدهند که گاهی آهنگ رشد اقتصادی آنقدر سریع میشد که حتی وقتی سهم نسبی کار در تولید کل کاهش مییافت، باز همچنان دستمزدها بهطور مطلق افزایش مییافت.
باستیا و نمایندگان «مکتب منچستر» بینشی نظری در باب سهم کار در تولید کل داشتند. «مکتب منچستر» با آرمانگرایی برنامهی سیاسی گستردهاش الهامبخش مردم بود. تجارت آزاد فینفسه هدف نبود؛ بلکه ابزاری بود برای حمایت از اهدافی دیگر، که مهمترینشان صلح بود.
چشمانداز «مکتب منچستر» جامعهای بود که در آن صلح و پیمان آزاد جای زور و اجبار را گرفته باشد. از این رو، ریچارد کابدن در ۱۸۴۲ دربارهی تجارت آزاد مینویسد: «… سیاست مستعمراتی اروپا، منبع اصلی جنگها در صد و پنجاه سال اخیر بوده است. تجارت آزاد، با به کمال رساندن دادوستد، و تأمین استقلال کشورها، باید قدرت را از دولتهایی که مردمشان را به جنگ میفرستند، بگیرد.» در نتیجه، کابدن به استعمار بریتانیا در هندوستان حمله میکند. او در ۱۹۵۳ در مجلس عوام انگلیس سخنرانی کرد و گفت: «من فکر میکنم مردم انگلیس هم به اندازه مردم هند از این مسأله ضرر میبینند که ما باید بر صدمیلیون نفر که دوازده هزار مایل آنطرفتر هستند، دائماً حکمرانی کنیم. به نظر من در این ارتباط با مردم هند، برای تودهی مردم انگلستان هیچ نفعی نیست، مگر آنکه از تجارت صادقانه حاصل میشود.»
صلحطلبی، ضدیت با استعمار، خلع سلاح—اینها آن اهدافی است که هواخواهان تجارت آزاد در راهاش میکوشند. در آلمان، اویگن ریخته، رهبر حزب «منچستری» لیبرال به سیاستهای استعماری و برنامهی نیروی دریایی امپراتور ویلهلم دوم اعتراض کرد. باستیا خودش شدیداً در برابر استعمار فرانسه در الجزایر بحث و جدل میکرد. او بهعنوان عضو مجلس ملی—همراه با ویکتور هوگو—اولین کنگرهی صلح بینالمللی را در آگوست ۱۸۴۸ به راه انداخت. او ارتباطش را با جنبش بینالمللی صلح تا آخر حفظ کرد.
***
باستیا در مقام رواجدهندهی اصلی افکار «مکتب منچستر» در زمان حیاتش شهرتی بسیار کسب کرد. ولی پس از آن چه اتفاقی افتاد؟ ممکن است این مسأله تأسفبرانگیز باشد—بهویژه در سایهی ویژگیهای ادبی کارهای عمدهی باستیا—ولی احتمالاً درست است که نام او حتی برای بزرگترین اقتصاددانان زمان ما معنای اندکی دارد.
این مسأله احتمالاً به تغییری در سیاستهای تجاری مربوط میشود که تقریباً در دههی ۱۸۷۰ در اروپا رخ داد. تا آن زمان تحولات در جهت تجارت هر چه آزادتر خیلی خوب پیش میرفت. مخصوصاً «قرارداد کابدن» معروف میان انگلیس و فرانسه که در ۱۸۶۰ تقریباً همهی تعرفهها را پایین آورده بود، یک پیشرفت غیرمنتظره و قطعی بود. این قرارداد الهامبخش قراردادهایی مشابه در سراسر اروپا شد. و نشان به این نشان که مذاکرهکنندهی ارشد فرانسویها میشل شوالیه، از مریدان باستیا بود [امضاکنندهی قرارداد در طرف انگلیسی ریچارد کابدن بود].
تا پیش از آن تاریخ، موفقیت هواخواهان تجارت آزاد تا حد زیادی بر استفادهی هوشمندانهی آنها از استراتژیهای دموکراتیک بسیج عمومی استوار بود. برای مثال، موفقیت آنها در انگلستان متکی بود به «قانون اصلاحات ۱۸۳۲» که دامنهی رأیدهندگان برای انتخابات پارلمانی را به طبقات متوسط گسترش میداد. «امتیاز رقابتی» حمایتگراها، که آنچنانکه باستیا تشخیص داده بود همانا توانایی ایشان به «خریداری» حمایت گروههای کوچک بود، که به واسطهی آن بسیج عمومی کاملاً بیاثر شده بود.
لوئی ناپلئون با حکومت استبدادی پوپولیستیاش، از ۱۸۵۱ به بعد، سَلَفِ نوع جدیدی از محافظهکاری بود که فهمیده بود چطور از این ابزار دموکراتیک جدید لیبرالها برای اهداف محافظهکارانه استفاده کند. محافظهکاران مدرن، با دیزرائیلی در انگلستان و از آن مهمتر با بیسمارک در آلمان به قدرت رسیدند. همانطور که میتوان از خواندن «آنچه دیده میشود و آنچه دیده نمیشود» باستیا حدس زد، لیبرالها نیروی چندانی برای مقابله با این جریان در چنته نداشتند. محافظهکاران با سیاستهایی که منافع کوتاهمدت برای رأیدهندگان داشت، برای «خریداری» رأیها، لیبرالها را پس راندند.
هواخواهان لیبرال تجارت آزاد بین قانونگذارانی که از صاحبان منافع خاص چپ و راست نمایندگی میکردند، لِه شدند. حمایتگرایی و (پس از در انداختن قانون تأمین اجتماعی توسط بیسمارک در ۱۸۸۱) مداخلهگراییِ دولت در اقتصاد داخلی مهر خودشان را بر دستورکار سیاسی زدند. سازماندهی نظام آموزش و پرورش بیش از پیش به دست دولت افتاد تا بتواند ایدههای لیبرال را که پیشتر مرسوم شده بود، از ریشه بر کند. نوشتههای باستیا نیز قربانی این بازنویسی تاریخ شدند. اقتصاددانی که زمانی شهرتی برابر با آدام اسمیت داشت، به فراموشی سپرده شد. کتابهایش که پیشتر، پرفروشترینِ کتابها بودند، از قفسههای کتاب ناپدید شدند.
باستیای خوشبین، اگر تا انتهای قرن خودش زندگی میکرد، مطمئناً از مشاهدهی واقعیت یافتن پیشبینیهای بدبینانهاش ناراحت میشد. او میگفت که مخالفانش سیاستهای اقتصادی را بر مبنای «آنچه دیده میشود» استوار کردهاند و در این کار هم موفق شدهاند. او اشاره میکرد که پیامدهای ناخواسته—«آنچه دیده نمیشود»—اثرشان آشکار شده است. اینکه بازگشت حمایتگرایی صلح را به خطر میاندازد، دیگر یک فرضیهی نظری محض نبود، بلکه به خطری واقعی تبدیل شده بود. تمرکز قدرت اقتصادی در دولتْ اروپا را به جهنم جنگ جهانی اول کشاند. پس از آن دوران تجارب توتالیتر به دنبالش آمد که خیلی زود به جنگ جهانی دوم ختم شد. جای تعجب نیست که نام باستیا در این میان کاملاً فراموش شده بود.
***
پس از جنگ جهانی دوم، چیزی شبیه به یک رُنسانس معتدل در مورد آثار باستیا بهوجود آمد. امروز آثار او در آمریکا توسط بنیاد آمورزش اقتصادی در اروینگتون در نزدیکی نیویورک، در سطحی وسیع توزیع میشود. ترجمهی «قانون» در ۱۹۸۸ به چاپ هجدهم رسید. باستیا در آمریکا همیشه یکی از پرخوانندهترین نویسندگان اقتصادی بوده است. پیشتر، در پایان دههی ۱۸۶۰، کارآفرین و اقتصاددانی بهنام فرانسیس آماسا واکر (که در کتاب خود با عنوان «علم ثروت» منطق برخی از اندیشههای باستیا را به نتایج رادیکال خود بسط داده است) ترجمهای از آثار باستیا را به دنیای جدید (امریکا) عرضه کرد.
وقتی در دههی ۱۹۸۰، سیاست سوسیال دموکرات پس از جنگ کمکم در همهی جهان با بیکاری مزمن ساختاری، بدهیهای دولت و تورم رو به شکست میرفت، باستیا به جرگهی قهرمانان هواداران دگرگونی پیوست. رونالد ریگان در سخنرانی بودجهاش در ۱۹۸۲ در کنگرهی آمریکا نام او را به عنوان شاهدی برای این واقعیت ذکر کرد که پول مالیاتدهندگان در دست دولت همیشه در معرض حیفومیل شدن است: «خوب! باستیا، اقتصاددان فرانسوی، سالها پیش سخن از این راند که علیالظاهر وجوه عمومی متعلق به هیچکس نیست و در عین حال وسوسهی بذل و بخشش آن به هر کسی مقاومتناپذیر است.»
رُنسانس باستیا تا آن زمان به کشورهای آنگلوساکسون محدود شده بود. وقتی نخستوزیر بریتانیا، مارگرت تاچر، در اوایل دههی ۱۹۸۰ به فرانسه سفر کرد، بهقصد اظهار ادب ابراز کرد که اقتصاددان محبوبش فردریک باستیا است، و بعد متوجه شد که هیچ کدام از میزبانان فرانسویاش تا به حال نام او را نشنیدهاند.
حتی اینجا هم دارد اوضاع بهتر میشود. در کشور خود باستیا، یعنی فرانسه، جایی که میراث او عملاً فراموش شده بود، نشانههایی از بیشتر شدن علاقه به این پیامبر بزرگ تجارت آزاد به چشم میخورد. یک گروه آکادمیک که خودشان را «حلقهی باستیا» نامیدهاند، اخیراً در زادگاه باستیا در جنوب غربی فرانسه شکل گرفته تا یاد او را زنده کند. برخی از کتابهای باستیا، درواقع مجموعهای از بهترین مقالاتش، دوباره منتشر شدهاند. هنوز یک نسخهی مدرن و انتقادی از کلیهی آثار باستیا که جایگزین «کلیات فردریک باستیا» شود که در هفت جلد بین ۱۸۶۲ تا ۱۸۶۴ چاپ شد، تولید نشده—هرچند بسیار خواستنی خواهد بود.
شاید قویترین نشانهی احیای علاقه به باستیا این است که نهتنها گروههای کوچکی از طرفداران آزادی، اخیراً او را دوباره کشف کردهاند، بلکه مخالفان آزادی هم امروز او را یکی از دشمنان فکری اصلی خود تلقی میکنند. وقتی در سال ۲۰۰۱ کنفرانسی بینالمللی در داکس (نزدیک بوردو) برای یادبود دویستمین سالگرد تولد باستیا برگزار شد، مخالفان پرشور جهانیشدن، تضاهراتی علیه این رویداد راه انداختند!
***
شکی نیست که نوشتههای باستیا همیشه مهم میمانند. لیبرالیسم دوباره در حال تهدید است. مخالفان جهانیشدن عرصهی ادبی را اشغال کردهاند. مردمپسند کردن ایدهی آزادی فردی و منافع آن الزامی اساسی است. پس از گذشت یک قرن و نیم از درگذشت باستیا، او هنوز مؤلفی پیشرو برای این کار است.
دفاع از این ایده که حمایتگرایی صلح را به خطر میاندازد، و دفاع از این ایده که یک اقتصاد بازار تنها راه برای پیشرفت است، نیازمند یک حمایت استدلالی قوی در برابر خیلِ روشنفکرانی است که در توجیه مداخلهگرایی سخن میگویند. اطمینان به آزادی—این است پیام نوشتههای باستیا. واقعیت سیاسی در جایجای جهان ضرورت این مسأله را نشان میدهد. بیایید فراموش نکنیم. واقعیت این است که چه در هیأتِ آن کشاورزان اروپایی که با یارانههای دولتی به هزینهی منکوب شدن رشد در کشورهای در حال توسعه کسبوکارشان را رونق میدهند، چه در هیأتِ صاحبان صنایع هندی که تحت حمایت دولت جلوی مدرن شدن این کشور را گرفتهاند، شمعسازان هنوز در میان ما حضور دارند.