— مترجم: محمد ماشینچیان
بخشهای اولیهی کتاب نینا مانک دربارهی جفری ساکسِ اقتصاددان گویی تجلیلی از پسربچهای نابغه است. نه، این جمله را ندیده بگیرید؛ ساکس با چنان سرعتی موفقیت روی موفقیبت میگذارد که کلمهی نابغه برایش بگویینگویی ناکافی بهنظر میرسد.
در سیزده سالگی دیگر داشت ریاضیات دانشگاه را میآموخت. بعدتر در امتحانات نهاییاش نمرههای تقریبا کامل کسب کرد، از هاروارد به عنوان شاگردی ممتاز فارغالتحصیل شد و در ۲۸ سالگی در همانجا به او کرسی استادی دادند. دو سال بعد از آن داشت به دولت بولیوی درمورد به کارگیری «شوکدرمانی»ِ اقتصادی مشورت میداد، که طراحی شده بود تا گره تورم شدید را از هم باز کند. این کار به پیروزیِ حتی بزرگتری انجامید: برنامهریزی برای گذار لهستان به سمت اقتصاد بازار در سال ۱۹۸۹، همزمان با فروپاشی اروپای شرقی.
با این حال امروزه ساکس را بیشتر بهخاطر دغدغهمندیاش درمورد ایدهی پایان دادن یکباره و همیشگی به فقر جهانی میشناسند. او در سال ۲۰۰۵ در کتاب پرفروشش «پایان فقر» استدلال میکند که با طرحریزی درست و تامین بودجه، فقر شدید تا سال ۲۰۲۵ از چهرهی زمین زدوده خواهد شد.
ماهها پیش از انتشار کتاب، ساکس کار بر روی پروژهای را آغاز کرد که طراحی شده بود تا در تعدادی از روستاهای آفریقای سیاه به ایدههای او جامهی عمل بپوشاند. مانک، گزارشگری که تا قبل از آن تجربهی چندانی از آفریقا و اقتصاد و حوزهی بیشکل «توسعه» نداشت، شش سال ساکس را در سفرهایش به این قاره دنبال کرد تا با بازدید از نزدیک دستاوردهای او را در آنجا ارزیابی کند. خواننده میتواند آگاه شدن او در طول مسیر را حس کند، آن هم نه فقط نسبت به سوژهاش – «استاد بزرگ» نامی که یکی از کارمندان آفریقایی ساکس بهش داده بود- بلکه نسبت به بلندپروازیهای او و فاصلهشان با واقعیت.
هر قدر مانک بیشتر با ساکس آشنا میشود، عدم تمایل عمیق او را نسبت به پذیرش نقایص ایدههایش و پیادهسازیشان بیشتر درک میکند. اولین روبرویی با این خصیصه وقت نوشتن گزارشی در باب یکی از تلاشهای ساکس اتفاق افتاد، زمانی که کارش در لهستان تمام شده بود و میخواست برای کمک به شکل دادن به برنامهی اصلاح اقتصادی در روسیهی زمان یلتسین وارد عمل شود. امروزه این تلاشها را تا حد زیادی ناکام میدانند. مانک از یکی سخنرانیهای جوزف استیگلیتز در سال ۱۹۹۹ ، زمانی که اقتصاددان ارشد بانک جهانی بود نقلقولی میآورد که او در آن عدم موفقیت برنامهی اصلاحی روسیه را به گردن «تکیهی بیشازاندازه بر الگوهای کتابهای درسی علم اقتصاد» میاندازد. او نامی از ساکس نبرد اما آشکارا او را هدف گرفته بود. استیگلیتز میگوید: «جای تعجبی ندارد» که مولفان برنامه عنوان میکنند «دارو درست تجویز شده، این صرفا بیمار است که نمیتواند دستورالعملهای پزشک را به کار ببندد.»
به مرور که مانک با این خصیصهی تفکر ساکس آشنایی بیشتری پیدا میکند، و از قضاوتهای خودش اطمینان بیشتری مییابد، برایش روشن میشود که هیچ علاقهای به بالوپر دادن به افسانهی مطول استاد بزرگ ندارد. برعکس کتاب او ارائهدهندهی تصویرِ ویرانگر بلندپروازیهای حماقتبار و عواقبشان است.
ساکس طی اولین سفرش به آفریقا شیفتهی این قاره شد؛ سفری به زامبیا در سال ۱۹۹۵ زمانی که ایدز، سل و مالاریا، نظام مراقبتهای بهداشتیِ کمبودجههی آن کشور را به کلی از پا انداخته بود. رنج کشیدنها و مرگومیرهایی که ساکس شاهدشان بود او را تکان داد و باعث شد شروع کند به خواندن هر چیزی که دربارهی فقر به دستش میرسید. آثاری دربارهی زراعت، تغذیه، بیماری، آموزش و تجارت را حریصانه میخواند و چیزهایی را که آموخته بود برای نوشتن مقالات و گزارشها کنار هم قرار میداد. در نهایت دست به تجربهی عظیمی زد که نوعی از مداخلهی خارجی بود در سطح روستایی. اگر (یا بهنظر ساکس، زمانی که) این طرح در چند روستا به موفقیت میرسید، میشد آن را به کل کشورها و حتی ـ چرا که نه ـ به کل آفریقا توسعه داد.
«پروژهی روستاهای هزاره» بهطور رسمی از ژوئن ۲۰۰۶، با حمایت «موسسهی زمین»ِ دانشگاه کلمبیا (که ساکس مدیر آن بود)، برنامهی توسعهی سازمان ملل متحد و پشتیبانان مالیای همچون جرج سوروس راهاندازی شد. تا پایان سال ۲۰۰۶، این طرح ۱۲ روستا در ده کشور از آفریقای سیاه را شامل میشد. هدف این بود که با سرمایهگذاری کلان در تولیدات غذایی، مراقبتهای بهداشتی، آموزش و زیرساختها در طول پنجسال هر کدام از این روستاها در مسیر رشد اقتصادی قرار بگیرند.
با در نظر گرفتن پیشینهی ضدونقیض کمک به رشدوتوسعه در آفریقا، این کار شرطبندی جسورانهای بهنظر میرسید. دههها کمک که روی هم میلیاردها دلار میشدند نتوانسته بودند این قاره را چندان از فقر بیرون بیاورند. و همانطور که ویلیام ایسترلیِ اقتصاددان یادآور میشود «طرح بزرگ» ساکس با وجود ادعای تازه بودن، شباهت قابلتوجهی به آن تصوراتی از کمکهای خارجی داشت که از دههی ۱۹۵۰ ترویج داده میشدند. اما ساکس نه تنها در زمینی که دیگران در آن شکست خورده بودند وعدهی موفقیت میداد، بلکه ثباتش را هم تضمین میکرد. براساس تفهیمنامهای که میان کارکنان ارشد ساکس دستبهدست میشد «وقتی بودجهرسانی پنج سالهی روستاهای هزاره به اتمام برسد، این روستاها قادر خواهند بود که پیشرفت اقتصادیشان را بدون کاهش سرعت، پایین آمدن استانداردهای زندگی یا کاهش در خدمات اجتماعی ادامه دهند.»
این هدف بر این تصور پایه گذاشته شده بود که توسعه به سادگی با جمعآوری دستورالعملهای درست و بعد پرداخت پول برای پیادهسازیشان قابل دستیابی است. ساکس بارها و بارها لاف این را زده بود که با برنامهی او شکست فقر نه تنها شدنی که آسان است. او در سال ۲۰۰۷ در جمعی در لندن با خوشبینی عجیبوغریب معمولش گفت: «خبر خوب برای من این است که زراعت آفریقا مطلقاً هیچ مشکلی ندارد که به سرعت قابل حل نباشد. شواهد نظاممند و پرقدرتی وجود دارند که نشان میدهند میتوان محصولات را چندینبرابر بهبود بخشید… و این افزایش بهرهوری به اندازهی یک نسل زمان نمیبرد، بلکه از یک فصل باروری تا فصل بعدش بازدهی دوبرابر خواهد شد.»
انتقادهای کارشناسان توسعه برای ساکس اهمیتی نداشت. مگر خود آنها برای جلوگیری از مرگومیر چه راهکار بهتری داشتند؟ هر چه باشد او مطالعاتش را انجام داده و دادهها را بررسی کرده بود. ساکس یک برنامه داشت و از درستیاش مطمئن بود.
مانک واقعیت ملموس پروژهی روستاهای هزاره را از نگاه همکاران آفریقایی ساکس به تصویر میکشد؛ مردمی پرشور و پرتوان که پندهای او را دربارهی توسعه و پیشرفت به ذهن سپرده بودند. یکی از شخصیتهای اصلی او احمد معلم محمد است، یکی از نمایندگان پروژه که در درتو، منطقهای پرتافتاده و مخروبه در شمال شرقی کنیا مامور شده بود. او از بلژیک سر رسید، مجهز به مدرک دکترایی تازهنفس و دستنخورده و نسخهی ۱۴۷ صفحهایِ «راهنمای روستاهای هزاره» که با جزئیات و «مداخله به مداخله» توضیح میداد که او چطور باید نظم تازهای به زندگی روستا بدهد و از این راه فقر را ریشهکن کند.
با سرازیر شدن پول پروژه، اتفاقات هیجانانگیزی در این منطقهی مایوسکننده آغاز شد، جایی که کل آب آن تنها از یک چاه میآمد و ۸۰ درصد جمعیتش بیسواد بودند. سقفهای فلزی که نشانی آشکار از دارایی تازه بود، شروع به افزایش کردند؛ کلینیک بهداشتی مجهز به کارمند و امکانات شد. به لطف تلاشهای خستگیناپذیری ساکس برای جمعآوری بودجه و مهارت بازاریابیاش، شرکتهای چندملیتی به سرعت شروع به کار کردند تا خدمات تلفن همراه را راهاندازی کنند و پشهبندهای شیمیایی تولیدشده را تامین کنند.
اما مسیر موفقیت به این همواری – یا آسانفهمی- که ساکس پیشبینی میکرد، نبود. در برنامهی اولیه قرار بود مردمِ درتو سبک زندگی چادرنشینیشان را حفظ کنند. اما وفور غذا و خدمات ارائهشده مردم را از دوردستها به این منطقه کشاند و برای یکجانشین شدن ترغیبشان کرد. جایی که در اصل آبشخوری برای شترها بود، تبدیل به حلبیآبادی شد که زباله راه خیابانهایش را بسته بود. بازار تازهی احشام شکست خورد. یگانه پمپ آب از کار افتاد. بین مردم بر سر کالاهای توزیع شده دعوا درگرفت. سیل جاری شد و خشکسالی به همراه آورد. سروکلهی بیماریهای همهگیر، و همینطور دزدی، تمارض، گزارشهای کاذب و چیزهای دیگر پیدا شد.
مشکلات مشابهی در روستاهای دیگر هم سر زد. همزمان با سرخوردگی و دلسردی روستاییان از پروژه، مانک هم از ساکس مأیوس شد. او بارها و بارها شاهد بود که ساکس اصول و اهدافش را تغییر میدهد یا به دنبال تامین بودجهی بیشتر است، به جای آنکه به شکست اقرار کند، به اینکه درواقع او و ۲۹ پژوهشگر دیگری که «کتاب راهنمای روستاهای هزاره» را نوشته بودند، توان پیشبینی همهی پیچیدگیهای اجتماعی و محیطی تاثیرگذار در حتی کوچکترین روستا را نداشتهاند. مانک مینویسد: «موفقیت پروژهی روستاهای هزاره تا حد زیادی به تصور ساکس از توسعه برمیگشت.»
ساکس که با عدم توان روستاهایش برای تقویت اقتصادی خودشان روبرو شده بود، مدام برنامه را عوض میکرد و دیوانهوار در آن ابتکار عمل به خرج میداد. در یک لحظه راهحل جذب گردشگر بود و در لحظهی دیگر تبدیل کشاورزان به کارآفرینهایی که ارزش سرمایهگذاری داشتند و محصولاتی برای صادرات تولید میکردند؛ آن هم کشاورزانی که طی نسلها تمام تلاششان را کرده بودند که فقط غذای کافی برای زنده ماندن تولید کنند. اقتصاددانهای مرکز روستاهای هزاره در نیویورک مدتها بعد از آغاز شکست در درتو، در این خیال بودند که در مسیر رونق و پیشرفتاند، و به محمد اصرار میکردند که مسیر مشخصشده روی «نردبان ترقی» را به سوی رفاه دنبال کند. وقتی بالاخره یک نفر دفتر ثبت روستا را بررسی کرد، انواع عملکردهای ضعیف و ناهمخوانیها روشن شد و محمد را بدهکار هم کردند. او به مانک گفت «حس میکنم بهم خیانت شده. حس میکنم به حال خودم رها شده بودم.»
ساکس تا حد زیادی مسیر کاریاش را روی پروژهی روستاهای هزاره سرمایهگذاری کرده بود، همانند اقتصاددانهایی که برای همکاری با او پیشقدم شده بودند. به همین خاطر تعجبی ندارد که گزارشهای پیشرفتشان رنگولعابی خوشبینانه به اتفاقات میداد. طبق تحلیلی در سال ۲۰۱۰ از سوی مایکل کلمز از مرکز توسعهی جهانی و گابریل دمومباینز از بانک جهانی، ساکس بهشکل حسابشدهای تاثیر کارش را اغراقآمیز جلوه داده است. پیشرفتهایی در روستاهای هزاره اتفاق افتاده بود – بالا رفتن درآمد، بهداشت و سلامت بیشتر- اما ساکس این حقیقت را نادیده میگرفت که پیشرفتهای مشابهی در بسیاری از مناطق آفریقا که پای پروژهی او بهشان نرسیده بود هم ثبت شده بود. جای تعجبی نیست؛ در سالهای اخیر اقتصاد آفریقای سیاه از پرشتابترین اقتصادهای رو به رشد جهان بوده است.
مانک از اقتصاددان برجستهی حوزهی توسعه استر دوفلو نقل قول میآورد که مسئله را به سادهترین شکل مطرح میکند: «چطور میشود فهمید که بدون کمک چه اتفاقی میافتاد؟ شاید اوضاع بدتر میشد. شاید هم بهتر میشد. هیچ نمیدانیم.»
جیمز سی.اسکات، دانشمند علوم سیاسی دانشگاه ییل در کتابش «نگریستن از چشم یک دولت: چرا برخی تدبیرها برای بهبود بخشیدن به وضعیت انسانی ناموفق بودهاند» ضعفی که بیشتر طرحهای شبیه به روستاهای هزاره را محکوم به شکست میکند به بهترین شکل خلاصه کرده است. از نظر اسکات مقصر «ایدئولوژی مدرنیستم متعالی» است که به توصیف او « نسبت به پیشرفت علمی و تکنیکی، گسترش تولیدات انسانی، و برآورده کردن روزافزون نیازهای انسانی زیاده قاطع و از خود مطمئن است».
به بیان اسکات، مدرنیسم متعالی بزرگترین خسارتش را در کمپینهای آرمانشهری گسترده مانند «جهش بزرگ رو به جلو»ی مائو تسهتونگ، اشتراکی کردن مزارع در جماهیر شوروی، و روستانشینی اجباری در تانزانیا و اتیوپی وارد کرده است. در هر کدام از این موارد، طرحی که وعدهی پیشرفت کلان میداد از سوی دولتی مستبد که قصد داشت و میتوانست از «تمام وزن قدرت قهریاش» استفاده ببرد تا طرحهایش را به مرحلهی اجرا برساند، به مردم تحمیل شده بود.
پروژهی روستاهای هزاره اگرچه نسبت به این مثالها اندازهی کوچکتری داشت و بهطور قطع به این حد مهلک نبود، در راه مشابهی قدم برمیداشت. اسکات مینویسد: «هیچ سیستم اجراییای قادر به نمایندگی کردن یک اجتماع از پیش موجود نیست، مگر اینکه از طریق روندی خودقهرمانپندار و بهشدت طرحریزی شده، آن اجتماع را انتزاعی کرده و سادهسازی کند» در مورد پروژهی روستاهای هزاره، این سادهسازی از طریق کتاب راهنمایی ۱۴۷ صفحهای تجسم یافته بود، که پژوهشگرانی در نیویورک با دیدی نابسنده نسبت به دانش محلی سختبهدستآمده آن را نوشته بودند. ساکس بیش از هر یافتهی پژوهشی فردی دیگری در تشخیص این موضوع درمانده بود که بخشهای روستایی آفریقا پر شده است از ویرانههای به جا مانده از پروژههای توسعهی ناموفق که کموبیش از سوی خارجیها تحمیل شده بودهاند، همچنین اینکه قدرتهای غربی که هر دهه سیاستهای حمایتی تازه و متناقضی را اتخاذ کردهاند، هرگز بهصورت عمومی اشتباهاتشان را تصدیق نکردهاند یا زیر بار خسارتهای غیرمستقیمی که بر زندگی مردم آفریقا وارد کردند نرفتهاند.
در انتهای کتاب مانک دیگر پروژهی روستاهای هزاره دارد از تکوتا میافتد (طبق برنامهریزی رسمی پروژه قرار بوده در سال ۲۰۱۵ تمام شود). آفریقا بهنظر ساکس را شکست داده است، اما شکست خوردن او به رسم شخصیتهای نجاتدهنده و کاریزماتیکِ دیگریست که عقبنشینی برایشان تنها انگیزهای برای پی گرفتن قدمهایی تازه و بلندتر است. ساکس تلاش کرد تا ادارهی بانک جهانی را به عهده بگیرد. از نیاز به یک «جنبش ترقیخواه تازه» نوشت. متنی پر اطناب و پرسوز و گداز با عنوان «جهانی سرگردان» منتشر کرد و از خطر «ابر بیاندازه سیاه»ی حرف زد که بر انسانیت سایه انداخته است.
ساکس به مانک میگوید: «تا مدتها میخواستم با کنار گذاشتن مسائل مربوط به جهان متمول و مانند آن مشکلات را ساده کنم و بر فقر شدید متمرکز بمانم، اما اینها همه به هم مرتبطاند.» مانک میپرسد پول اتمام پروژهی روستاهای هزاره از کجا خواهد آمد. ساکس میگوید: «همین است که هست. و این حرف قرار نیست سنگدلانه باشد.»