— مترجم: فاطمه مهرزاد
کسی که یادادشت و تحلیلهای سیاسی را به طور منظم از طریق کانالهای معمول رادیویی و تلویزیونی، روزنامهها و سرمقالههای مجلات، کتابهای عامهپسند، وبلاگها و چیزهایی از این دست پیگیری میکند، کلیشههای رایج و متعارف لیبرالها را دربارهی محافظهکاران میشناسد:
«محافظهکاران آدمهایی هستند که هامر میرانند، گوشت قرمز میخورند، اسلحه به کمر دارند، طرفدار دولت کوچک اند، طرفدار کاهش مالیات اند، بنیادگرای مذهبی اند، در نوشیدن الکل جرعهخواری نمیکنند، سیاه و سفید نگاه میکنند، در راه رفتن پاشان را به زمین میکوبند، و از نظر اخلاقی متحجر و عقبافتاده اند.»
و اکنون آنچه محافظهکاران دربارهی لیبرالها میاندیشند:
«لیبرالها دستهای از آدمها هستند که اتومبیل دوگانهسوز کممصرف میرانند، گیاهخواری میکنند، طرفدار محیط زیست اند، نهنگهای اسیر خشکیشده را نجات میدهند، کفشهای سبک میپوشند، طرفدار دولت بزرگاند، طرفدار افزایش مالیاتاند، آب را به جای شیر از بطری مینوشند، انسانهایی سستعنصر و هردمبیلاند که ناگهان ۱۸۰ درجه تغییر عقیده میدهند و شب جایشان را خیس میکنند.»
چنین کلیشههایی آنقدر در فرهنگ ما سفت و سخت شدهاند که هر کسی میفهمد که آنها فقط به کار سوءاستفادهی کمدینها و سیاسینویسهای روزنامهها میآیند. و البته هر دوی این کلیشهها، مثل هر کلیشهی دیگری، بهرهای از حقیقت دارند. در اینجا تأکیدی وجود دارد بر ارزشهای اخلاقی متفاوت، مخصوصاً آنهایی که به صورت شهودی حاصل میشوند. در حقیقت، اکنون تحقیقات قویاً اثبات میکنند که بیشتر تصمیمات اخلاقی ما در عواطف اخلاقی غیرارادیمان ریشه دارند تا در حسابگریهای عقلانی و مدبرانهمان. ما شیوهی خودمان را برای تصمیمگیری اخلاقی، از طریق سنجش دقیق شواهد له و علیه یک موضع به دست نمیآوریم، بلکه به سوی تصمیمات اخلاقی جهشی شهودی میکنیم و سپس، آن تصمیمات شتابزدهمان را، به کمک استدلال، عقلانیسازی میکنیم. شهودات اخلاقی ما—که در این کلیشهی مربوط به محافظهکاران و لیبرالها بازتاب یافت—بیشتر احساسیاند تا عقلانی. مثلِ بیشتر عقایدمان دربارهی بیشتر چیزهای زندگی، اول عقاید سیاسیمان شکل میگیرند و بعد عقلانیسازی آنها. فکر میکنم این پاسخی است برای اینکه چرا من لیبرتارین هستم. لیبرتارین؟ میدانم الان به چه فکر میکنید [باز الآن کلیشهای در ذهنتان نقش بسته است]:
«لیبرتارینها ماریجوآنا میکشند، فیلمهای مستهجن میبینند، از روسپیگری حمایت میکنند، طلا احتکار میکنند، تپانچهی مخفی زیر لباس با خود حمل میکنند، کتابچهی قانون اساسی را در جیب دارند، طرفدار حق استقلال ایالتها هستند، از مالیات متنفر اند و آنارشیست ضددولتاند.»
بله، مثل دو کلیشهی دیگر، در این یکی نیز عناصری از حقیقت وجود دارد. اما لیبرتارینها اساساً طرفدار آزادیاند و آزادی را هم برای افراد میخواهند، در عین حالی که تشخیص میدهند برای آزاد بودن باید محافظت نیز بشویم. آزادی شما به حرکت دستتان تا رسیدن به بینی من تمام میشود. همان طور که جان استوارت میل در کتابش با نام «در باب آزادی»، که در سال ۱۸۶۹ به چاپ رسید، توضیح میدهد، «تنها هدفی که نوع بشر چه منفرداً و چه جمعاً میتواند، با استناد به آن، دخالتش در آزادی عمل هر عدهی متصور دیگری از نوع بشر را توجیه کند، دفاع از خود (صیانت ذات) است. [به سخن دیگر،] اصل این است که تنها مقصودی که برای رسیدن به آن، قدرت میتواند، به حق، بر هر تعداد عضو یک مجموعه انسانی متمدن، بر خلاف میلشان، اعمال شود، جلوگیری از آسیب به دیگران است [و لاغیر].» (۱) به وجود آمدن دموکراسی گام مهمی در شکست دادن استبداد پادشاهان بود که قرنها در اروپا حکمفرمایی میکردند، اما همان طور که میل میگفت، مشکل دموکراسی این است که میتواند خود به استبداد اکثریت منجر شود: «در اینجا به محافظت نیاز است، محافظت در مقابل جباریتِ اکثریت، به محافظت در مقابلِ تمایل جامعه برای تحمیل کردن عقاید و احساسات غالب خودش و به کار بستن آنها به عنوان قواعدی برای رفتار کسانی که با آنها همنظر نیستند، تمایلاش به تحدیدِ رشد و، اگر ممکن بود، ممانعت از شکلگیری هر فردانیتی که با شیوههای جامعه هماهنگ نباشد و وادار کردن همهی اشخاص به اینکه خودشان را طبق مدل جامعه شکل دهند.» (۲) در واقع این است دلیل آنکه چرا بانیان کشور ما بیانیهی حقوق را نوشتند. اینها حقوقی هستند که نمیتوان آنها را از کسی گرفت و اهمیت ندارد که اکثریتی که در انتخاباتی دموکراتیک برآمده است، چقدر بزرگ باشد.
اندیشهی لیبرتارینیسم استوار است بر اصلِ آزادیِ برابر: همهی مردم آزاد اند تا هر گونه که انتخاب میکنند فکر کنند، باور داشته باشند و عمل کنند، تا جایی که انتخابهایشان با آزادی برابر دیگران تزاحم نکند. البته همهی مشکل در همین است که این «تزاحم» چیست، اما دستکم دوازده اصل برای آزادی وجود دارد که نیازمند محافظت در مقابل تجاوز و تعدیاند:
۱- حکومت قانون.
۲- حقوق مالکیت.
۳- ثبات اقتصادی از طریق نظام پولی و بانکی باثبات و قابلاعتماد.
۴- تأسیسات زیربنایی مطمئن و آزادی افراد به جابهجایی در درون مرزهای کشور.
۵- آزادی بیان و مطبوعات.
۶- آزادی تشکیل اجتماعات.
۷- آموزش و پرورش همگانی.
۸- محافظت از آزادیهای مدنی.
۹- ارتش قوی برای محافظت از آزادیهایمان در مقابل تجاوز دولتهای بیگانه.
۱۰- پلیس قوی برای حفاظت از آزادیهایمان در مقابل تجاوز تبهکاران داخلی.
۱۱- نظام قانونی کارآمد برای وضع قوانین عادلانه و منصفانه.
۱۲- سیستم قضایی مؤثر برای اجرای منصفانهی آن قوانین عادلانه و منصفانه.
این اصولی که برشمردیم بهعلاوه تجسمِ ارزشهای اخلاقیای هستند که هم لیبرالها (چپگرایان) و هم محافظهکاران (راستگرایان) آن را قبول دارند، و اینگونه پایههای پلی را میان چپ و راست تشکیل میدهند. لازم نیست چیز جدیدی اختراع کنیم و به این نظامِ ارزشی اضافه کنیم. اینها ارزشهایی هستند که عمیقاً در ذات ما ریشه دواندهاند و بنابراین احتمالاً بخشی نسبتاً پایدار در الگوهای سیاسی آینده خواهند ماند.
چه شواهدی هست در تأیید اینکه این ارزشهای سیاسی بخشی از طبیعت تکاملیافتهی ما هستند؟ چون سیاست دموکراتیک چیزی است که در طول چند هزارهی گذشته ساخته و پرداخته شده است، که بهنسبت زمانی بسیار کوتاه است برای تکامل آنها مطابق طبیعت زندگی نیاکانی که در دستههای کوچک شکارچی-گردآورندهی غذا زندگی میکردند و شکل سیاستورزیشان (تنظیم زندگیجمعیشان) منحصراً تمرکزگرا بود. [اینکه سیاستورزیِ برآمده از دل تکامل زیستشناختی در طی میلیونها چیزی غیر از سیاستورزی متمرکز جمعگرا باشد، خیلی قابلانتظار نیست.]
تحقیقات در حوزهی علم ژنتیک رفتاری با بررسی دوقلوهای همسان آغاز میشود که در زمان تولد جدا شدند و در محیطهای متفاوت پرورش یافتند. مطالعات نشان میدهد که ژنهای انسانها حدود ۴۰-۵۰ درصد خصلتهایی متفاوت دوقلوهای همسان را از جمله ترجیحات ذهنی مذهبی و سیاسی آنها را توضیح میدهد. (۳) البته درست همان طور که ژنی برای اعتقادات مذهبی نداریم، ما عضویت در احزاب سیاسی را هم مستقیماً با ژنی به ارث نمیبریم. رابطه بین ژنها و ترجیحات ذهنی از این معبر برقرار میشود که طبع و خلقوخوی ما متأثر از ژنهای ما است و دستهبندی ارزشهای اخلاقی چپ و راست نیز متأثر از خلقوخوی و شخصیت آدمها است؛ لیبرالها بر ارزشهایی تأکید میکنند که متضمن توجه به نیازمندان و برابری و انصاف در نتایج برای همهی مردم است، در حالی که محافظهکاران بر ارزشهایی چون وفاداری به گروه، احترام به قدرت و حکومت قانون و تقدس اخلاقی خانواده، جامعه و ملت تأکید میکنند. این امر توجیه میکند که چرا باورهای مردم در چنین محدودهی گستردهای از مباحث، که ظاهراً نامرتبطاند، بسیار قابل پیشبینی است—چرا عدهای که عقیده دارند دولت نباید در اتاقخواب مردم تجسس کند، در عین حال، معتقد اند که حکومت باید عمیقاً در کسبوکار خصوصی دخالت کند (لیبرالها/چپگرایان)؛ یا اینکه چرا عدهای به رغم آنکه باور دارند مالیات باید کاهش یابد، در عین حال، میخواهند پول زیادی برای ارتش، پلیس و نظام قضایی خرج کنند (محافظهکاران/راستگرایان).
تامس سول، اقتصاددان، در کتابش با عنوان «تضاد نگرشها» استدلال میکند که این دو دسته از ارزشهای اخلاقی پیوند نزدیکی دارند با نگرشی که شخص دربارهی طبیعت انسان دارد: اینکه طبیعت انسان محدود و مقید است (نگرش محافظهکار) یا بیمرز و نامقید (نگرش لیبرال) و بنابراین او آنها را «نگرش مقید» و «نگرش نامقید» میخواند. سول نشان میدهد که مجادلات بر سر مباحثِ اجتماعیِ ظاهراً نامرتبطی چون مالیات، رفاه عمومی، نظام بازنشستگی ، نظام درمانی، عدالت کیفری و جنگ مکرراً نشاندهندهی تقسیم ایدئولوژیکی پایداری میان این دو نگرش متضاد است. «اگر انسان ذاتاً با محدودیت [امکانات و تواناییها] مواجه نباشد، آنگاه چیزی که توضیح و راهحل میطلبد «نفس وجود» پدیدههای نفرتانگیز و فاجعهباری [چون فقر، جنایت، …] است [اگر تواناییهای ما هیچ حد و مرزی نداشته باشد، چرا اصلاً فقر داشته باشیم یا جرم و جنایت، خب به ارادهی خود محوش کنیم]. اما اگر منشأ این پدیدههای دردآور خود محدودیتها و هیجانات انسانها باشد، آنگاه آنچه نیازمند توضیح است، «شیوههایی» است که از طریق آنها میتوان این پدیدهها را مهار کرد و اثرشان را به حداقل رساند.» باور شما به اینکه کدامیک از این طبایع درست است به مقدار زیادی عقیدهی شما را راجع به اینکه کدام راهحلها برای بیماریهای اجتماعی مؤثرترین خواهند بود، شکل خواهد داد. «در نگرش نامقید هیچ دلیلی برای شُرور اجتماعی وجود ندارد و بدین ترتیب، هیچ دلیلی نیست که نتوان این شُرور را با تعهد و عزم و ارادهی اخلاقی کافی حل کرد. اما در نگرش مقید، هر تدبیر و ترفندی که شُرور ذاتی انسان را مهار کند یا بهبود ببخشد، خودش هزینههایی دارد و این هزینهها به شکل بیماریهای اجتماعی دیگری نمایان میشود که مؤسسههای متمدنساز که بنا است با شرور اجتماعی مبارزه کنند، مسبب آنها هستند. بنابراین تمام چیزی که میسر است یک تعادلیابی سنجیده و حسابشده [بین هزینههای اجتماعی] است [نه محو کردن مطلق و بیهزینهی آنها].» اینطور نیست که محافظهکاران فکر کنند ذات ما شَرور است و لیبرالها اعتقاد داشته باشند ذات ما خوب است. سول شرح میدهد که «آنچه به طور ضمنی در نگرش نامقید وجود دارد، این تصور است که آنچه که بالقوه میتواند باشد با آنچه که بالفعل وجود دارد از زمین تا آسمان متفاوت «است»، و اینکه ابزارهایی «وجود دارند» که بتوان طبیعت انسان را از طریق آنها بهبود بخشید و آن قابلیت نهفته و متعالی را بالفعل کرد، و اینکه «میتوان» چنین ابزارهایی را کشف شناسایی کرد یا آنها را ساخت و پرداخت. بدین ترتیب، انسان قادر است که کار درست را به خاطر دلیل درست انجام دهد و نه به خاطر پاداشهای روانی نهفته و یا پاداشهای اقتصادی [و این مقصد دستیافتنی است.]» «به طور خلاصه، [در نگرش نامقید چپگرایان] انسان بیعیبونقصشدنی است؛ یعنی میتوان به تدریج و مستمراً از انسان انسان کامل ساخت، نه اینکه انسان قابلیت این را داشته باشد که خود به کمال مطلق برسد.» (۴)
روانشناس دانشگاه هاروارد، استوین پینکر، در کتاب «لوح سفید» در تحلیل شاهکار خود از طبیعت انسان، این دو نگرش را با نامهای «نگرش تراژیک» و «نگرش اوتوپیایی» دوباره نامگذاری میکند و آنها را قدری از نو طراحی میکند: «نگرش اتوپیایی در پی آن است که اهداف اجتماعی را با صراحت بیان کند و سیاستهایی را ابداع و وضع کند که آن اهداف را مستقیماً هدف بگیرد: نابرابری اقتصادی در جنگی علیه فقر مورد حمله قرار میگیرد، مقررات زیست محیطی به جنگ آلودگی هوا میرود، و امتیازات ویژهی دولتی به جنگ نابرابریهای نژادی میرود و ممنوعیت در افزودنیهای خوراکی به جنگ مواد سرطانزا. در مقابل، نگرش تراژیک بر انگیزههای خودخواهانهی مردمی انگشت میگذارد که این سیاستها را قرار است اجرا کنند—اجرای این سیاستها به گسترش تیولداری بوروکراتیک میانجامد—نگرش تراژیک همچنین انگشت میگذارد بر پیشبینیناپذیری پیامدهای ناخواستهی این سیاستها به خصوص وقتی که قرار است آن اهداف اجتماعی در بستری از تعامل میلیونها انسانی تحقق یابد که هر یک دلبستگیهای خود را تعقیب میکنند.» شکاف میان چپ و راست درهای است که میان نگرش اتوپیایی و نگرش تراژیک در حوزههای مختلف به وجود میآید مثل اندازهی حکومت (بزرگ در مقابل کوچک)، میزان مالیات (زیاد در مقابل کم)، تجارت (منصفانه در مقابل آزادانه)، بهداشت و درمان (جمعی در مقابل فردی)، محیط زیست (حفاظت از آن در مقابل رها کردن آن)، جرم و جنایت (بیعدالتی اجتماعی مسبب آن است در مقابل آنکه ذهنهای جنایتکار علت آن است)، قانون اساسی (نقشآفرینی فعالانهی قضات در بازتعریف و بازتفسیر قانون اساسی در جهت تحقق ایجابی عدالت اجتماعی در مقابل سفت و سخت چسبیدن قضات به حفاظت از مقصود اولیهی مندرج در قانون اساسی و پرهیز از نقشآفرینی ایجابی) و بسیاری دیگر. (۵)
من شخصاً با سول و پینکر موافقم که نگرش نامقید اتوپیایی است—مطابق معنای اصیل یونانی آن «ناکجایی» است. نگرش اتوپیایی نامقید دربارهی طبیعت انسانی عمدتاً مدل لوح سفید را میپذیرد و باور دارد که عرف، قانون و نهادهای سنتی منابع نابرابری و بیعدالتیاند و بنابراین باید به شدت از بالا به پایین کنترل و همیشه اصلاح شوند. این دیدگاه عقیده دارد که جامعه میتواند مطابق برنامههای حکومت طراحی شود تا دیگرخواهی و نوعدوستی طبیعی را میان مردم منتشر کند. این دیدگاه معتقد است که تفاوتهای فیزیکی و عقلانی عمدتاً نتیجهی سیستم اجتماعی ناعادلانه و غیرمنصفانه است که میتوان از طریق برنامهریزی اجتماعی از نو آنها را طراحی کرد و بدین ترتیب، مردم بتوانند طبقات اجتماعیـاقتصادی را از سر خود باز کنند، طبقاتی که به صورت مصنوعی از طریق نظامهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی ناعادلانه و نامنصفانه ایجاد شده اند و در طول تاریخ به ارث رسیده اند. من باور دارم که این نگرش در مورد طبیعت انسان به اینطور جایی وجود ندارد، الا در همان «ناکجا».
اگرچه برخی از لیبرالها دقیقاً چنین نگرشی را در باب طبیعت انسان میپذیرند، من قویاً حدس میزنم وقتی مباحثه را با ایشان با قدرت پیش ببریم، بیشتر آنها میپذیرند که رفتار انسان به درجات خاصی محدود و مقید است—مخصوصاً آن لیبرالهایی که تحصیلاتشان در زمینهی علوم زیستشناختی و تکاملی بوده و از تحقیقات در زمینهی ژنتیک رفتاری آگاهاند—بنابراین بحث منوط است به درجات محدودیت و مقید بودن. به گمان من، به جای آنکه دو مقولهی متمایز و مشخص از دو نگرش مقید و نامقید (یا تراژیک و اوتوپیایی) در باب طبیعت انسان وجود داشته باشد، تنها یک نگرش با درجات متفاوت وجود دارد. بیایید این نگرش را «نگرش واقعگرایانه» بنامیم. اگر شما باور دارید که طبیعت انسان در تمام جهات—اخلاقی، فیزیکی و عقلانی—«تا حدی» مقید است، آنگاه به نگرش واقعگرایانه دربارهی طبیعت انسان معتقد اید.
در تطابق با تحقیق ژنتیک رفتاری و روانشناسی تکاملی، اجازه دهید به این قید و محدودیت عدد ۴۰ تا ۵۰ درصد را نسبت بدهیم. بر اساس نگرش واقعگرایانه فرایندهای زیستی و تاریخ تکاملی انسان طبیعت او را نسبتاً محدود و مقید ساخته است و بنابراین نظامهای اجتماعی و سیاسی باید حول محور این واقعیات ساخته شوند، جنبههای مثبت واقعیات طبیعی ما را برجسته سازند و جنبههای منفیاش را کمرنگ کنند. نگرش واقعگرایانه مدل لوح سفید را نمیپذیرد؛ مدلی که بر اساس آن انسانها آنقدر نسبت به برنامههای اجتماعی انعطافپذیر و پذیرا هستند که حکومت میتواند زندگی آنها را بر طبق طرح خودش از یک «جامعهی بزرگ» طرحریزی کند، در عوض این نگرش باور دارد که خانواده، عرف، قانون و نهادهای سنتی بهترین منابع برای همنوایی اجتماعیاند. نگرش واقعگرایانه نیاز به آموزش اخلاقی دقیق از جانب والدین، خانواده، دوستان و جامعه را تشخیص میدهد، زیرا انسانها طبیعتی دوگانه دارند؛ می تواند هم خودخواه باشند و هم دیگرخواه، هم رقابتجو و هم همکاریجو، هم حریص و هم بخشنده، و بنابراین نیاز به قواعد و دستورالعمل و تشویق دارند تا کار درست را انجام دهند. نگرش واقعگرایانه تصدیق میکند که انسانها عموماً هم به لحاظ فیزیکی و هم به لحاظ عقلانی—تا حد زیادی به دلیل تفاوتهای ارثی طبیعی—فرق میکنند و بدین ترتیب، به حد طبیعیشان میرسند (یا نمیرسند). بنابراین، برنامههای حکومتی بازتوزیع نه تنها نسبت به کسانی که ثروت از آنها گرفته میشود و از آنجا از نو تقسیم میشود، ناعادلانه است، بلکه تقسیم ثروت میان کسانی که آن را کسب نمیکنند نیز نمیتواند و نخواهد توانست برابری را جایگزین این نابرابریهای طبیعی سازد.
من فکر میکنم بیشتر میانهروها، هم میانهروهای چپگرا و هم میانهروهای راستگرا، میتوانند نگرش واقعگرایانه در مورد طبیعت انسانی را بپذیرند، و باید هم بپذیرند، همان طور که افراطیهای دو طرف نیز باید بپذیرند، زیرا شواهد روانشناختی، مردمشناختی، اقتصادی و مخصوصاً نظریهی تکاملی و کاربرد آن در همهی این سه علم نگرش واقعگرایانه در باب طبیعت انسانی را تصدیق میکنند. دستکم دوازده خط استدلال وجود دارد که به این نتیجه میانجامد: (۶)
۱- تفاوتهای فیزیکی کمّی و واضحی میان انسانها از نظر جثه، قدرت، چابکی، تعادل، و دیگر مشخصههای فیزیکی، که به معنی برتری جسمی عدهای نسبت به عدهای دیگر است وجود دارد و حداقل نیمی از آنها ارثی هستند.
۲- تفاوتهای عقلانی کمّی و واضحی میان انسانها از نظر قدرت حافظه، قدرت حل مسئله، سرعت شناختی، هوش ریاضیاتی، هوش فضایی، مهارتهای زبانی، هوش هیجانی و دیگر مشخصههای ذهنی، که به معنی موفقتر بودن عدهای نسبت به عدهای دیگر است، وجود دارند، و حداقل نیمی از اینها ارثی هستند.
۳- شواهدی از علم ژنتیک رفتاری و مطالعات مشابه نشان میدهد که علت ۴۰ تا ۵۰ درصد واریاسیون در خلقوخو، شخصیت و بسیاری اولویتهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی در میان انسانها ژنتیک است.
۴- تجربیات کمونیستی و سوسیالیسمِ دستوری شکستخورده در جهان در قرن بیستم آشکار ساخت که کنترلهای سختگیرانه و از بالا به پایین بر نظامهای سیاسی و اقتصادی اثر ندارد و نتیجهبخش نیست.
۵- تجربیات جوامع کمونی و اوتوپیایی، که در جاهای متعدد در سراسر جهان و در طول ۱۵۰ سال گذشته امتحان شدهاند، ثابت کرد که انسانها به دلیل طبیعت خاص خود به اصل مارکسیستی «از هر کس مطابق با تواناییاش به هر کس مطابق با نیازش» وفادار نمیمانند.
۶- قدرت خانواده میان خویشاوندان خونی اتصال ایجاد میکند و آن را عمق میبخشد. برخی جوامع انسانی تلاش کردهاند بنیان خانوادهی خونی را متزلزل کنند و فرزندان را به دست کسانی غیر از والدین بزرگ کنند، اما در این امر ناموفق بودهاند. این تلاشها گواهی است در رد این ادعا که «برای پرورش بچهها فراتر از خانواده مشارکت مستقیم جامعه نیز ضروری است». علاوه بر این، تداوم رفتار تبارگُماری (انتصاب خویشاوندان خویش در پستهای شغلی) نیز این گفته را تقویت میکند که «خون غلیظتر از آب است» [پیوندهای خونی میان خانواده محکمتر از پیوندهای غیرخونی است].
۷- اصل نوعدوستی متقابل—که میگوید من پشت شما را میخارانم اگر شما هم پشت من را بخارانید—اصلی فراگیر است؛ مردم از روی طبیعت و ذاتشان بخشندگی نمیکنند، مگر آنکه در عوض چیزی دریافت کنند، حتی اگر آنچه دریافت میکنند شأن و منزلت اجتماعی باشد.
۸- اصل تنبیه اخلاقمدارانه—که میگوید بعد از آنکه من پشت شما را خاراندم اگر پشت من را نخارانید تنبیه خواهید شد—اصلی فراگیر است؛ انسانها به مدت طولانی مجانیسوارانی را که دائماً میستانند اما تقریباً هیچ وقت چیزی پس نمیدهند، تحمل نمیکنند.
۹- ماهیت تقریباً فراگیر ساختارهای اجتماعی سلسلهمراتبی در دنیای ما—مساواتطلبی تنها در میان گروههای کوچک شکارچی-گردآورنده تأثیر دارد (آن هم به زحمت)، در جایی که منابع بسیار اندک است و تقریباً هیچ مالکیت خصوصی وجود ندارد، جای که وقتی گوشت حیوان ارزشمندی شکار میشود، تشریفات مفصل و مراسم مذهبی لازم میآید تا مطمئن شوند غذا به طور مساوی تقسیم میشود.
۱۰- ماهیت تقریباً فراگیر پرخاشگری، خشونت و سلطهجویی به خصوص از جانب مردان جوانی که در جستوجوی منابع مالی، زن و مخصوصاً منزلت اجتماعیاند. و به ویژه چگونگی جستوجوی منزلت اجتماعی پدیدههای زیادی را که پیشتر هیچ توجیهی نداشتند توجیه میکند، پدیدههایی مثل قبول ریسک بالا، هدایای گرانقیمت، بخشندگی زیاده از حدی که بالاتر از حد متوسط شخص است و به خصوص برای جلب توجه.
۱۱- ماهیت تقریباً فراگیر دوستی درونگروهی و دشمنی میانگروهی که در آنجا روش اکتشافی قاعدهی سرانگشتی این است که به اعضای درون گروه اعتماد شود مگر آنکه آنها غیر از این، ثابت کنند که غیرقابل اعتمادند و به اعضای بیرون از گروه اعتماد نشود، مگر آنکه آنها غیر از این، ثابت کنند که انسانهایی قابلاعتماد اند.
۱۲- میل تقریباً فراگیر انسانها برای دادوستد با یکدیگر، نه برای ارتقای دیگرخواهانهی منفعتِ دیگران یا جامعه، بلکه در تعقیب منفعت خودخواهانه برای خود و قوم و خویش خود. این پیامدی ناخواسته است که دادوستد میان غریبهها اعتماد به وجود میآورد و دشمنی میانگروهی را کم میکند، همان طور که ثروت عظیمتری برای دوطرف دادوستد ایجاد میکند.
بنیانگذاران جمهوری ما [ایالات متحده]، پایههای نظام حکومتی ما را بر چیزی بسیار شبیه به نگرش واقعگرایانه در باب طبیعت انسانی استوار کردند و به خوبی میدانستند که تنش میان آزادی فردی و انسجام اجتماعی هرگز نمیتواند به نفع رضایت همه حل شود، بنابراین پاندول اخلاق میان چپ و راست در حال نوسان است و [سیاستمداران] اکثراً سیاست را میان دو خط چهل یاردی زمین بازی سیاست بازی میکنند [زمین فوتبال امریکایی صد یارد است]. در حقیقت این تنش میان آزادی و امنیت میتواند توضیح دهد که چرا احزاب سوم در پیدا کردن جای پایی بر روی دیوار سیاسی امریکا چنین دچار دشواری بوده اند. معمولاً آنها بعد از انتخابات مثل دهانهی آتشفشان فوران میکنند یا اینکه در سایهی دو غولی که آمدهاند نظام چپ-راست را تعریف کنند، از ترس کز میکنند.
من باور دارم که فلسفهی سیاسی لیبرتاریانیسم (تقدم آزادی) به بهترین نحو نگرش واقعگرایانه در باب طبیعت انسانی را بیان کرده است، نگرش واقعگرایانه آن چیزی است که جیمز مدیسون به آن میاندیشید وقتی که گفتهی مشهور خودش را در فدرالیست شمارهی ۵۱ نوشت: «اگر انسانها فرشته بودند، هیچ حکومتی نیاز نبود. اگر قرار بود فرشتهها بر انسانها فرمانروایی کنند، نه کنترل بیرونی و نه کنترل درونی برای حکومت لازم نبود.» (۷) آبراهام لینکلن نیز زمانی که اولین نطق سخنرانی افتتاحیهاش در مارس ۱۸۶۱ را مینوشت، در شبی که خونینترین نبرد تاریخ ملت ما روی داد و او میدانست که این نبرد شیاطین درون را از بند رها میکند، چیزی شبیه به نگرش واقعگرایانه را در ذهن داشت:
«اگرچه خشم و غضب ما را در تنگنا قرار داده، اما نباید بگذاریم زنجیرهای محبت ما را پاره کند. ریسمانهای غیبی خاطره که در سراسر این سرزمین پهناور از میادین جنگ و قبور وطنپرستان به هر قلب زنده و هر کسی که این قلب را زنده نگه میدارد کشیده شده است، هنوز آواز اتحاد و همبستگی را بلندتر میکند و اوج میدهد، وقتی که فرشتههای نیکوی درون طبیعت ما این ریسمانها را لمس کنند و حتماً نیز لمس خواهند کرد. (۸)
یادداشتها
منبع: کیتو آنباند
دربارهی نویسنده: مایکل شرمر بنیانگذار و ناشر مجلهی اسکپتیک است.