مغز دسته‌جمعی: دادوستد و تخصّص‌یابی از ۲۰۰،۰۰۰ سال پیش تا کنون

—مترجم: مهدی بنواری

یادداشت سردبیر: مطلب زیر بخش اول از فصل دوم کتاب «خوشبین‌ خردگرا؛ چگونه بهروزی تکامل می‌یابد» به قلم مت ریدلی است. پیش‌تر ترجمه‌‌ی کامل فصل‌ نخست این کتاب را تحت عنوان «امروزی بهتر، معاصری بی‌مانند» منتشر کردیم. نویسنده فصل دوم را در پیوستگی با فصل اول با نقلی از یک رمان و یک نمودار از میانگین جهانی امید زندگی آغاز می‌کند.

 

زیر دوش می‌رود. آبشاری زورمند که از طبقه‌ی سوم تلمبه می‌شود. وقتی این تمدن فرو بریزد، وقتی رومی‌ها، حالا این بار [در تاریخ] هر که [می‌خواهند] باشند، بالاخره بار سفر ببندند و دوران ظلمت [وسطی] دوباره آغاز شود، این [دوش] یکی از نخستین تجملاتی است که محو خواهد شد. [در آن سیاهی] ریش‌سفیدها و گیس‌سفیدها قوز کرده کنار آتشِ [افروخته درونِ] بشکه‌های [قدیمی] برای نوه‌های ناباورشان قصه‌ها خواهند گفت از آن آبشارهای آب تمیز داغی که سر سیاه زمستان زیر آن‌ها می‌ایستادی، از آن قالب‌های صابون معطر و عنبر گران‌رو و مایع‌های شنگرف‌فام که بر سر می‌مالیدی تا موها درخشان‌تر و پرپشت‌تر شود، و از آن حوله‌هایی سفید و ضخیم به بزرگی قبا که منتظرت ‌بود بر روی طبقه‌هایی گرم‌شان می‌کرد.

— یان مک‌اوان
رمان شنبه

مت ریدلی فصل دوم نمودار امید زندگی

روزی، اندکی کمتر از ۵۰۰،۰۰۰ سال پیش، نزدیک جایی که اکنون روستای باکس‌گرو در جنوب انگستان واقع شده، شش یا هفت موجود دو پا دور لاشه‌ی تازه‌ی اسبی وحشی نشستند که احتمالاً آن را با زوبین‌های چوبی کشته بودند. هر کدام‌شان تکه‌ای سنگ برداشته و شروع به ساختن تبرهای سنگی کردند. هنرمندانه با استفاده از چکش‌هایی سنگی، یا استخوان یا شاخ یا فلس [-ِ سنگی] آن قدر سنگ‌شان را تراشیدند تا از آن تکه‌ای متقارن، تیزلبه و اشکی‌شکل باقی ماند که اندازه و ضخامتش چیزی بین آی‌فون و ماوس کامپیوتر بود.

آن پس‌ماند‌ی که آن‌ها آن روز باقی گذاشتند تا به امروز همان جا است و در جای نشستن و کار کردن ایشان سایه‌هایی وهم‌ناک از پاهایشان را محفوظ نگاه داشته است. حتی می‌توان فهمید که آن‌ها راست دست بوده‌اند. به یاد بیاوریم که هر کدام از ایشان خود ابزار خود را ساخته است.

تبرهای دستی که برای قصابی اسب به کار رفتند، مثال‌هایی دقیق از «دوتراشه‌ی آشولی» هستند [آشولی: یکی از دوران‌های پارینه سنگی. دوتراشه هم به معنی تبر مُشتی (شکل ۱) است]. این ابزارها باریک و متقارن بوده و لبه‌هایی به تیزی تیغ دارند که ویژگی‌هایی ایده‌آل اند برای ابزاری که برای بریدن پوست کلفت، بریدن رباط مفاصل و تراشیدن گوشت از استخوان کاربرد دارد. دوتراشه‌ی آشولی سرنمون ابزارهای عصر حجر است—قطره‌اشکِ مسطحِ شاخصِ دوران پارینه سنگی. از آن‌جایی که گونه‌ای که این ابزار را ساخته مدت‌ها پیش منقرض شده، ممکن است هیچ‌گاه درست در نیابیم این ابزار چگونه به کار می‌رفته است. اما یک چیز را می‌دانیم. موجوداتی که این چیز را ساخته‌اند با آن خیلی راحت بوده‌اند. در زمان قصابان اسب سایت باستانی باکس‌گرو دیگر یک میلیون سالی شده بود که اسلاف ایشان این ابزار را می‌ساختند. تقریباً به همان شکل و طرح، به اندازه‌ی دست، تیز، دو-دَم، ته‌گِرد. اخلاف ایشان هم تا صدها هزار سال به این کار ادامه دادند. این به آن معنی است که یک تکنولوژی واحد برای بیش از هزار هزاره، ده‌هزار قرن، سی‌هزار نسل باقی مانده است. زمانی چنان طولانی که تقریباً در تصور نمی‌گنجد.

دوتراشه آشولیاین همه‌ی ماجرا هم نیست. این موجودات حدوداً همین ابزار را در شمال آفریقا و تمام نقاط بین این دو مکان به کار برده‌اند.

این طرح از آن‌جا به خاور نزدیک و به دوردست شمال غربی اروپا (هر چند نه تا آسیای شرقی) رفته است و باز تغییری به خود ندیده است. مردم برای یک میلیون سال در سه قاره ابزاری واحد را ساخته و به کار می‌بردند. در طی سال‌های این دوره مغز آن‌ها تقریباً یک سوم بزرگ‌تر شد.

قسمت عجیب ماجرا همین است. جسم و مغز موجوداتی که تبرهای دستی آشولی را می‌ساخت از ابزارهاشان سریع‌تر تغییر کرد.

برای ما [در این دوران] این ترکیب وقایع شگفتی‌آور است. چطور آدم‌ها چنان خالی از تخیل بوده‌اند، چنان مقلد که از یک فن‌آوری برای مدتی به این درازی استفاده کنند؟ چطور ممکن است نوآوری یا تغییرات محیطی یا پیشرفت یا حتی پس‌رفت این قدر کم بوده باشد؟

البته این برداشت کاملاً صحیح و دقیق نیست. اما حقیقت با جزئیات‌اش مسأله را به جای حل غامض‌تر می‌کند. در واقع تنها یک جهش پیشرفت در تاریخ ساخت تبر دستی دوتراشه رخ داده است. در حدود ۶۰۰،۰۰۰ سال پیش، طرح تبر اندکی متقارن‌تر شد. این امر مقارن با پیدایش گونه‌ی جدیدی از انسان‌نماها رخ داد که جای اسلاف‌شان در ارواسیا و آفریقا را گرفتند.

این موجود که هومو هایدلبرگن‌سیس خوانده می‌شود، مغزی بسیار بزرگ‌تر داشت. احتمالاً ۲۵ درصد بزرگ‌تر از هوموارکتوس [انسان راست‌قامت] فقید. مغز این گونه تقریباً به بزرگی مغز انسانی مدرن بوده است. اما با این حال نه فقط این گونه ساختن تبرهای دستی را پی گرفت و به چیز دیگری نپرداخت،‌ بلکه طرح تبر مشتی برای حدود نیم‌میلیون سال دیگر درجا زد. ما از روی عادت فکر می‌کنیم فن‌آوری و نوآوری همراه هم می‌آیند. اما این مثال نقض پیش روی ماست که وقتی انسان اولیه ابزارساز شد، کوچک‌ترین اثری از آثار چیزی حتی شبیه تحول فرهنگی باشد را هم تجربه نکرد. آن‌ها همان کاری را ادامه دادند که خوب انجامش می‌دادند. تغییری نکردند.

هر چند این امر ممکن است عجیب به نظر برسد، اما مباحث تکاملی موضوعی معمولی است. بیشتر گونه‌ها عادات خود را در طول چند میلیون سال مختصر زندگی روی زمین تغییر نمی‌دهند. همچنین تنوعی در روش زندگی خود در بخش‌های مختلف گستره‌ی گوناگونی خود ایجاد نمی‌کنند. انتخاب طبیعی نیرویی محافظه‌کار است. یعنی بیشتر به جای این‌که گونه‌ها را تغییر دهد، آن‌ها را به همان صورتی که هستند نگه می‌دارد. تنها در لبه‌ی گستره‌ها، روی جزیره‌ای دور افتاده، یا دره‌ای پرت یا نوک تپه‌ای تنها است که انتخاب طبیعی هر از گاهی باعث می‌شود بخشی از یک گونه به ماهیتی جدید دگردیسی پیدا کند. گاهی این شیطنت متفاوت تا حد امپراطوری گسترده‌تری از بوم بسط می‌یابد و حتی گاهی بازمی‌گردد و گونه‌ی والد را جایگزین می‌کند، تا سلسله‌ای که از آن برآمده است را سرنگون کند.

در ژن‌های گونه‌ی انسان همواره نوعی جوش و خروش ابدی هست و این از آن رو است که ژن‌های اولیه به تطبیق با مزاحمان خود [یعنی ژن‌های جدید و تغییرات] و این تازه‌آمده‌ها به تطبیق با ژن‌های اولیه مشغول‌اند. اما تغییرات از جنس پیش‌رفت در اندامه‌ی زنده ناچیز اند. تغییرات تکاملی اکثراً در اثر جایگزینی گونه‌ها با گونه‌های فرزند رخ می‌دهند و نه تغییر در عادت‌های گونه‌ها. آن‌چه درباره‌ی داستان انسان تعجب‌برانگیز است نه ایستایی رنج‌آور شگفت‌انگیز تبر دستی آشولی، بلکه به پایان رسیدن دوران ایستایی است. انسان‌نماهای باکس‌گروی ۵۰۰،۰۰۰ سال پیش (که عضوی از گونه‌ی هومو هایلدلبرگن‌سیس بودند) کارکردی بوم‌شناختی، مختص خود، کسب کرده بودند.

آن‌ها روشی اختصاصی در تأمین خوراک و سرپناه و اغوا کردن جفت و بار آوردن بچه‌ها در محیط زیست مطلوب خود داشتند. بر دو پا راه می‌رفتند، مغزهایی بزرگ داشتند، نیزه و تبر دستی می‌ساختند، رسوم‌شان را به یکدیگر می‌آموختند، احتمالاً صحبت می‌کردند یا حداقل به هم اشاراتی دارای ساخت و دستور زبان می‌رساندند، به احتمال قریب به یقین آتش می‌افروختند و غذایشان را می‌پختند و بدون شک حیوانات بزرگ را شکار می‌کردند. اگر خورشید می‌تابید و گله‌های شکار فراوان بودند، نیزه‌ها تیز بودند و بیماری هم ترک‌تازی نمی‌کرد، ممکن بود گاهی جمعیت افزایش یافته و سرزمین‌های جدید را مسکونی کنند. در اوقات دیگر، وقتی غذا کمیاب بود، جمعیت محلی به سادگی می‌مردند. خیلی نمی‌توانستند راه و روش خود را تغییر دهند؛ در طبیعت‌شان نبود. وقتی که این انسان‌‌نماها در تمام آفریقا و اوراسیا پخش شدند، جمعیت‌شان دیگر واقعاً افزایشی نداشت. به طور متوسط نرخ مرگ‌ومیر با نرخ زادوولد برابر بود.

قحطی، بی‌لباسی، کفتارها، درگیری‌ها و تصادف‌ها جان‌های زیادی را آن قدر زود می‌گرفت که انسان‌نماها فرصت رسیدن به پیری را آن قدر که به بلای سالخوردگی گرفتار شوند، نمی‌یافتند. در کمال شگفتی، این مردم نه کارکرد [بوم‌شناختی] خود را توسعه دادند و نه در آن تغییری ایجاد کردند. [انگاری] درون آن به دام افتاده باشند. هیچ وقت نشد کسی صبح از خواب بیدار شود و بگوید: «من می‌خواهم جور دیگری زندگی کنم.»

Rational Optimistمسأله را به این صورت در نظر بگیرید. قرار نیست نسل به نسل در روش راه رفتن پیشرفتی حاصل شود. یا نفس کشیدن، خندیدن یا جویدن. از منظر انسان‌نمای دوران پارینه‌سنگی، ساختن تبر دستی هم چیزی مانند راه رفتن بود. کاری که با تمرین بهتر انجام می‌دهد و دیگر درباره‌اش فکر نمی‌کند. یعنی تقریباً به صورت یکی از اعمال درون جسمی درآمده بود. شکی نیست که این مهارت بعضاً با تقلید و آموزش منتقل می‌شده است، اما برخلاف سنن فرهنگی دوران معاصر تغییرات محلی و منطقه‌ای اندکی به خود دیده است. این امر بخشی از پدیده‌ای است که ریچارد داوکینز آن را «فنوتیپ گسترش‌یافته»‌ی گونه‌های انسان‌نمای ارکتوس خوانده است. یعنی جلوه‌ی بیرونی ژن‌های آن‌ها. [ساخت تبرهای سنگی] غریزی شده بود. یعنی به همان اندازه در مخزن رفتاری انسان ذاتی شده بود که طرح لانه برای گونه‌هایی از پرندگان ذاتی شده است. باسترک‌های پرنده لانه‌شان را با گل می‌سازند، سینه‌سرخ اروپایی از مو و سهره‌ها با پر. این پرنده‌ها همواره این گونه لانه ساخته‌اند و تا ابد هم به همین روش لانه خواهند ساخت. این روش در آن‌ها ذاتی و غریزی شده است. ساختن ابزاری سنگی تیزلبه به شکل قطره‌ی اشک مهارتی بیشتر از ساختن لانه‌ی پرنده نمی‌طلبد و احتمالاً به همان اندازه هم غریزی است. به عبارتی جلوه‌ی طبیعی نمو انسان است.

حتی مقایسه‌ای با اعمال طبیعی بدن هم درست است. اکنون دیگر شک‌ها برطرف شده است که انسان‌نماها قسمت عمده‌ی آن یک میلیون و نیم سال را صرف خوردن گوشت خام کرده‌اند. زمانی پس از دو میلیون سال پیش، آدم‌میمون‌ها گوشت‌خوارتر شدند. با وجود آن دندان‌های ضعیف و ناخن‌های ظریفی که طبیعت به جای چنگال به آن‌ها داده بود، انسان‌نماها به ابزارهایی تیز برای پوست کندن شکار نیاز داشتند. به خاطر وجود همین ابزارهای تیز بود که می‌توانستند با هر کرگدن و فیل پوست‌کلفتی دست و پنجه نرم کنند. تبر دو تراشه مانند دندان نیشی خارجی عمل می‌کرد. علاوه بر این انسان‌نماهای ارکتوس با این رژیم [غذایی] پر گوشت توانستند مغزشان را بزرگ‌تر کنند. عضوی که نرخ مصرف انرژی آن نُه برابر نرخ مصرف سایر اندام‌های بدن است.

[مصرف] گوشت باعث شد جهاز هاضمه‌ی بزرگی که اجداد انسان‌نماها برای هضم سبزیجات و گوشت خام به کار می‌بردند کوچک شود و در عوض مغز بزرگ‌تر شود. آتش و پختن غذا هم به نوبه‌ی خود در امکان بزرگ شدن مغز نقش بازی کردند. آتش و پختن غذا باعث شد غذا قابل هضم‌تر شود و در نتیجه جهاز هاضمه توانست کوچک‌تر شود. ژلاتینی شدن نشاسته و واسرشتن پروتئین [در پخت] کالری بیشتری در مقابل صرف انرژی کمتر [برای هضم] آزاد می‌کرد. در نتیجه هر چند در دیگر نخستی‌ها (نخستی‌سانان یا نخستی‌ها یکی از راسته‌های زیست‌شناسی است که شامل تمامی میمون‌ها، کپی‌های و انسان می‌شود) اعماء و احشاء وزنی چهار برابر مغز دارند، اما وزن مغز انسان از اعماء و احشایش بیشتر است. پختن فرصتی بود که باعث شد انسان‌نماها اندازه‌ی اعماء و احشاء را با اندازه‌ی مغز عوض کنند.

به عبارت دیگر انسان‌نماهای ارکتوس همه‌ی چیزهایی را داشتند که ما مجموع آن را انسان می‌خوانیم. دو پا، دو دست، مغزی بزرگ، شست متخالف [انگشت شست که در انسان مخالف یا متعامد بر سایر انگشتان کار می‌کند و امکان در دست گرفتن چیزها را برای انسان فراهم می‌کند]، آتش، پخت‌وپز،‌ ابزار،‌ فن‌آوری، همکاری، کودکی طولانی‌مدت و سلوک ملایم. اما با این حال هیچ نشانی از جهش فرهنگی یا پیشرفتی اندک در فن‌آوری یا اندکی گسترش در برد کارکرد از ایشان نبود.

هومو دینامیکوس
آن‌گاه بود که بر پهنه‌ی زمین شاخه‌ی جدیدی از انسان‌نما پدیدار شد، گونه‌ای که قواعد بازی را شکست. این گونه بدون هیچ تغییری در جسم‌اش، و بدون هیچ تغییر گونه‌ای از پس گونه‌ی دیگر بنا بر این گذاشت که بی‌وقفه عادت‌هایش را عوض کند. برای اولین بار فن‌آوری‌اش سریع‌تر از کالبدش تغییر کرد. این گونه‌ی انسان‌‌نما برگ تازه‌ای در دفتر تکامل بود و آن گونه شمایید. تشخیص زمان پدید آمدن این حیوان مشکل است و ورودش هم بی‌سروصدا بوده است. بنا بر نظر برخی انسان‌‌شناسان مجموعه‌ابزار دست‌ساخته‌ی بشر در نواحی شرقی آفریقا و اتیوپی در حوالی ۲۸۵،۰۰۰ سال پیش نشانه‌هایی از تغییر نشان داده است.

قطع به یقین می‌دانیم که در اتیوپی تا ۱۶۰،۰۰۰ سال پیش دیگر جمجمه‌ی «ساپینس» کوچک‌صورت نو بر گردن‌ها سوار شده بود. در حدود همان زمان در پیناکل پوینت [نقطه‌ای در جنوب آفریقا نزدیک خلیج صدف] در آفریقای جنوبی، مردم (بله،‌ برای اولین بار آن‌ها را مردم خطاب می‌کنم) صدف‌های دوکپه‌ای و دیگر نرم‌تنان را در غاری نزدیک دریا می‌پختند. آن‌ها «تیغک» اولیه را هم تراشیدند، بریده سنگ‌هایی تیز، احتمالاً برای بستن بر سر نیزه. آن‌ها اخرای سرخ را هم احتمالاً برای تزیین به کار می‌بردند؛ که وجود اذهانی سمبولیک و مدرن را به ذهن متبادر می‌کند.

این امر در خلال عصر یخ‌بندان یکی مانده به آخر رخ داد. وقتی بیشتر آفریقا بیابان بود. هر چند نتیجه‌ی خاصی از این ماجرا حاصل نشد. حضور رفتار هوشمندانه و جعبه‌ابزار پرصناعت پایدار نماند و آرام آرام محو شد. شواهد ژنتیک از این حکایت می‌کنند که نوع انسان همچنان حتی در آفریقا هم کمیاب بوده و در شرایطی مخاطره‌آمیز در واحه‌های میان دشت‌ها و ساوانا در خشکی یا حتی در حاشیه‌ی دریاچه‌ها و دریاها جان به در می‌برده است. در دوره‌ی بین یخبندان ایمین (Eemian) در حدود ۱۳۰،۰۰۰۰ تا ۱۱۵،۰۰۰ سال پیش، آب‌وهوا گرم‌تر و بسیار مرطوب‌تر شد و سطح دریاها بالاتر آمد.

از روی برخی جمجمه‌های یافته‌شده در مکانی که اکنون اسرائیل خوانده می‌شود، می‌توان گمانه‌زنی کرد که چند شماری از آفریقایی‌های سر باریک در حوالی پایان دوره‌ی ایمین اقدام به مهاجرت به خاورمیانه کردند. البته تا این‌که هوای سرد و نئاندرتال‌ها آن‌ها را مجدداً به آفریقا تاراندند. در همین دوره‌ی ملایمت بود که جعبه‌ابزار فوق‌الذکر برای نخستین بار در غارهای مراکش امروزی ظاهر شد. جعبه‌ابزاری شامل سنگ‌پشته‌ها، لیسه‌های دندانه‌دار و نوک‌های تیزشده. یکی از شگرف‌ترین سرنخ‌های به دست آمده صدف حلزون رودخانه‌ای ساده‌ای است که ناساریوس خوانده می‌شود. این حلزون خوراکی ساده، با سوراخ‌هایی غیرطبیعی در صدف آن، بارها و بارها در سایت‌های باستان‌شناسی یافت شده است.

نخستین شواهد قطعی کاربرد [صدف] ناساریوس در گروته د پیجن (غار کبوتر) در حوالی تافورال در مراکش یافت شده است. در این غار چهل و هفت صدف سوراخ شده یافت شده است که برخی از آن‌ها با اخرای سرخ تزئین شده‌اند. قدمت این آثار به تاریخی حدود ۸۲،۰۰۰ سال پیش تا ۱۲۰،۰۰۰ سال پیش می‌رسد. صدف‌هایی مشابه در غارهای اوعد جبانا در الجزایر و السخول در اسرائیل و صدف‌هایی از همان سره ولی گونه‌ی دیگر در غار بلومباس در آفریقای جنوبی کشف شده‌اند که قدمت آن‌ها به ۷۲،۰۰۰ سال پیش می‌رسد. اولین درفش‌ها هم در همین سایت یافت شده‌اند. این صدف‌ها همگی سفته بودند و احتمالاً آن‌ها را به ریسمان می‌کردند. یافت شدن این صدف‌ها نه تنها از وجود دیدگاهی مدرن به آرایه‌های شخصی، سمبولیسم یا حتی وجود پول حکایت می‌کند؛ بلکه وجود دادوستد را نیز نشان می‌دهد. همچنین تافورال ۴۰ کیلومتر و اوعد جبانا ۲۰۰ کیلومتر از نزدیک‌ترین ساحل فاصله دارند. صدف‌های سوراخ شده احتمالاً دست به دست تا به آن‌جا رسیده‌اند. علاوه بر این در شرق آفریقا و اتیوپی شواهدی مربوط به همان زمان یا پیش‌تر وجود دارد که شیشه‌ی آتش‌فشانی که به نام ابسیدین شناخته می‌شود هم ممکن است مسافت‌های زیادی را به این شیوه طی کرده باشد. احتمالاً از طریق دادوستد. هر چند تاریخ‌ها و منابع هنوز هم نامطمئن هستند.

مت ریدلیدرست آن سوی تنگه‌ی جبل‌الطارق از جایی که این مردمان صدف به گردن و سنگ‌بُر زندگی می‌کردند، اجداد نئاندرتال‌ها می‌زیستند، که اگر چه مغزهایی به همان بزرگی داشتند، اما بین آن‌ها نه خبری از صدف سوراخ شده بود و نه ابزارهای سنگی. چه رسد به این که در مسیری طولانی دست‌به‌دست دادوستد کنند. آفریقایی‌ها به وضوح چیزی متفاوت بودند. در چند ده‌هزار سال بعدی تک و توک پیشرفت‌هایی حاصل شد، اما از انفجاری بزرگ خبری نبود. ممکن است جمعیت انسان‌ها افت کرده باشد. قاره‌ی آفریقا در آن دوران دچار ابرخشک‌سالی بود. زیرا بادهایی خشک غبار صحرای بزرگ را به منطقه‌ی دریاچه‌ی مالاوی می‌آوردند که سطح آب آن تا ۶۰۰ متر کاهش یافت. شواهد ژنتیکی شهادت می‌دهند که تنها پس از ۸۰،۰۰۰ سال پیش بود که بالاخره باز هم اتفاقی بزرگ رخ می‌دهد. این بار شواهد از ژنوم می‌آیند، نه از مصنوعات بازمانده. بر اساس کتاب دی.ان.ای. در این زمان گروه به نسبت اندک‌شماری از مردم بنا کردند تمام قاره‌ی آفریقا را مسکونی کنند. این امر یا از شرق یا از جنوب آفریقا آغاز شد و رو به شمال و اندکی آهسته‌تر رو به غرب گسترده شد. ژن‌های آن‌ها که نوع میتوکندریایی L3 نامگذاری شده‌اند، ناگهان گسترش یافته و جای بسیاری دیگر را در آفریقا گرفتند. البته به جز اجداد پیگمی‌ها و خویسان‌ها. اما حتی در آن زمان هم معلوم نبود نتیجه‌ی ماجرا چه خواهد شد. ممکن بود این گسترش هم یک تجلی تکاملی دیگر از موفقیتی ناپایدار میمون شکارچی باشد.

نمونه‌ی آفریقایی با آن ابزارهای شگفتش، رنگ اخرایی و آرایه‌های صدفی‌اش، شاید توانسته بود جای همسایگانش را بگیرد و برای یک میلیون سالی زیر آفتاب بر جا ایستاد تا این‌که زمانه‌اش به سر آید و جایش را به چیزی تازه دهد. اما این بار برخی از مردم L3 بی‌معطلی از آفریقا بیرون ریختند تا دنیا را فتح کنند. همان طور که می‌گویند، بقیه‌ی ماجرا دیگر قصه نیست،‌ تاریخ است.