– ترجمهی حسین کاظمی یزدی
یادداشت سردبیر:
در این گزیده از «نامهای در باب مدارا»، جان لاک از آزادی وجدان حرف میزند که خودش آن را «حق طبیعی هر انسانی» مینامد. این گزیدهها از نامهای دستچین شدهاند که جان لاک آن را به زبان لاتین برای یکی از دوستانش، فیلیپ فان لیمبرک، نوشته است. فان لیمبرک بدون اینکه خود لاک بداند، این نامه را برای بازهی وسیعتری از مخاطبان چاپ کرد. لاک این نامه را در پاسخ به پروتستان هراسیای که بر کل کاتولیکهای انگلیس مسلط شده بود، نوشت.
من بیش از هر چیز این مسأله را برای متمایز کردن مسایل حکومت مدنی از مسایل دینی و تعیین مرزهایی که میان این دو قرار گرفتهاند، ضروری میدانم. اگر چنین کاری انجام نشود، مجادلات آنانی که از یکسو دلمشغول نفس انسانی بوده و از دیگر سو نگران جمهوریاند، یا دستکم ادعای چنین نگرانیهایی را دارند، بیپایان خواهد بود.
از نظر من، جمهوری باید جامعهای از انسانها باشد که تنها برای تأمین، نگهداری و پیشبرد مصالح مدنی خودشان ایجاد شده است.
مصالح کشور از نظر من زندگی، آزادی، سلامتی و راحتی بدن؛ و همچنین مالکیت چیزهایی خارجی، مانند پول، زمین، اسباب و وسایل و … است.
مراعات انفس منحصر متعلق به حاکم نیست؛ زیرا قدرت او تنها در نیروی خارجی است. ولی دین ناجی و درست، اقناع درونی ذهن را در بر دارد، ذهنی که بدون آن هیچ چیز برای خدا پذیرفتنی نیست. و چنین چیزی ماهیت فاهمه است که نمیتواند با نیروی خارجی به اعتقاد به چیزی مجبور شود…
این چیزی است که اقناع میکند، در حالی که دیگری دستور میدهد؛ این چیزی است که با استدلال بیان میشود، در حالیکه دیگری با مجازات بیان میشود. قدرت مدنی بهتنهایی حق عمل کردن دارد؛ در حالی که در مورد آن یکی، حسننیت بهتنهایی کافی است. هر انسانی دیگری را بهخاطر خطایش پند میدهد و متقاعد میکند، و با استدلال او را به راه درست میکشاند؛ ولی اعمال قانون، دریافت فرمانبرداری و مجبور کردن با شمشیر تنها به حاکم تعلق دارد. و در چنین بستری، من ادعا میکنم که قدرت حاکم، با تکیه بر نیروی قوانیناش به کوچکترین شرایط ایمانی یا اشکال بندگی بسط نمییابد. زیرا قدرت قوانین در مجازاتشان است و مجازات در این مورد، چیزی کاملاً بیربط است؛ زیرا برای متقاعد کردن ذهن نامناسب است…
حالا بیایید ببینیم که کلیسا چیست. بهنظر من کلیسا اجتماعی از افراد داوطلب است که با اختیار خود دور هم جمع شدهاند تا بهطور دسته جمعی خدا را آنگونه که فکر میکنند برایش پذیرفتنی است و در رستگاری نفسهایشان تأثیرگذار است، ستایش کنند.
به نظر من این جامعه، جامعهای آزاد و مخیر است. هیچکس در موقع به دنیا آمدن، عضو کلیسا نیست. در غیر این صورت دین پدر و مادر هم مثل دیگر داراییهای غیر روحانیشان، به کودکانشان ارث میرسید و هرکسی همانطور که حق مالکیت زمینهایش را داشت، ایمانش را نیز حفظ میکرد؛ و چیزی از این بیمعنیتر نمیتوان تصور کرد…
و اولاً، من معتقدم هیچ کلیسایی مجبور نیست که از سر مدارا، کسی را که پس از سرزنشهای دوستانه، همچنان به تخطی از قوانین جامعه ادامه میدهد، باز هم در آغوش خود حفظ کند…
دوم از آن، هیچ فرد حقیقیای، به هیچ روشی، حق ندارد در مورد دیگری، بهخاطر اینکه دین یا کلیسای متفاوتی دارد، پیشداوری کند…
خلاصه اینکه، هیچکس، نه اشخاص منفرد، نه کلیساها و نه حتی جمهور، کوچکترین حقی ندارند که به بهانهی دین به حقوق شهروندی و داراییهای اینجهانی یکدیگر تجاوز کنند. آنهایی که دیدگاه دیگری دارند، به درستی اندیشیدهاند که بنیاد ناسازگاری و جنگ بسیار زیان آور است و تحریک تنفر، غارت و و خونریزی بیپایانی که در حق بشریت اعمال کردهاند، چقدر قدرتمند است. مادامی که این عقیده رواج دارد که حق مالکیت مبتنی بر فیض الهی است و دین باید به ضرب بازو منتشر شود، صلح، امنیت و دوستی نمیتواند در میان مردم ایجاد و حفظ شود.
پیشتر اثبات کردیم که توجه به نفسها متعلق به حاکم نیست. منظورم توجه آمرانهای است که با قوانین تعیین شده و با مجازات مجبور میشود. اما توجه مهربانانهای که در بردارندهی آموزش، نصیحت و ترغیب است، نمیتواند برای تکتک افراد تکذیب شود. بنابراین، این توجه به نفس هر فرد، متعلق به خود اوست و برای خودش باقی میماند. ولی اگر او از توجه به نفساش غفلت کند چه؟ پاسخ من این است: اگر آن فرد از توجه به سلامتی یا داراییاش غفلت کند چه؟ تازه این توجه، در مقایسه با توجه به نفس، ارتباط نزدیکتری با دولت و حاکم آن دارند. آیا حاکم با وضع قانون، چنین فردی را ملزم میکند که بیمار یا فقیر نباشد؟ قوانین تا جای ممکن سعی میکنند تا جلوی این مسأله را بگیرند که دارایی و سلامت افراد توسط شیادی و خشونت دیگران آسیب ببینند. قوانین نمیتوانند از مردم در برابر سهلانگاریشان نسبت به داراییهای خود، محافظت کنند. هیچکس نمیتواند به اجبار ثروتمند یا سالم باشد، مگر اینکه خودش بخواهد. نه؛ حتی خدا هم نمیتواند انسانها را در برابر ارادهشان نجات دهد…
در مرحلهی بعد: از آنجایی که حاکم هیچ قدرتی ندارد تا با قوانیناش استفاده از هر مناسک و مراسمی را به کلیسا تحمیل کند، بنابراین قدرت این را هم ندارد که استفاده از چنین مناسک و مراسمی را برای کلیساهایی که از آنها استفاده میکنند، منع کند؛ زیرا اگر چنین کند، خود کلیسا را نابود کرده است: چراکه هدف تأسیس کلیسا این بوده است که آزادانه و با روش خودش، خدا را عبادت کند.
در برابر چنین قاعدهای، ممکن است برخی از شما بگویید که اگر برخی از کلیساییان قربانی کردن کودکان را در ذهن بپرورانند، یا از روی شهوترانی خودشان را به ناپاکی و بیبند و باری آلوده کنند (همانطور که چنین اتهام دروغی به مسیحیان نخستین بسته شده بود) و یا اگر کارهای زشت دیگری از این دست انجام دهند، آیا حاکم به این دلیل که آنها در تجمعی دینی هستند، باید با آنها کنار بیاید؟ پاسخ من این است: نه. چنین کارهایی نه در زندگی عادی و نه در حریم خصوصی خانهها، قانونی نیست؛ بنابراین نه در جریان عبادت خدا جایز است، نه در جلسات دینی. اما اگر عدهای در مسلکی دینی تمایل دارند که گوسالهای را قربانی کنند، من با قانونی که آنها را از این کار منع کند، مخالف هستم. ملیبوئوس گوسالهاش را در خانه کشت و قسمتهایی از آن را که فکر میکرد مناسب است، سوزاند. و با این کار آسیبی به دیگران وارد نکرد و لطمهای به داراییهایشان نزد. و به همین دلیل میتواند گوسالهاش را در جلسهای دینی هم بکشد. خواه این کار برای خدا مطلوب باشد یا نه، انجام این کار به اهالی اجتماع دینی مربوط است. سهم حاکم در این کار تنها همین است که مراقب باشد جمهور لطمهای از این مسأله نخورد و آسیبی به انسانهای دیگر و زندگی و دارایی آنها وارد نشود…
اما برخی میگویند که بتپرستی گناه است و نمیتوان با آن کنار آمد. اگر آنها بگویند که باید از این کار اجتناب کرد، به نتیجهی خوبی دست مییابیم؛ اما نباید این نتیجه را بگیریم که چون این کار گناه است، فردی که مرتکب آن شده است باید توسط حاکم مجازات شود. زیرا بر حاکم نیست با زور شمشیرش هر چیزی را که گناهی در پیشگاه خدا تلقی میکند، مجازات کند. طمعکاری، بیانصافی، تنبلی و بسیاری از چیزهای دیگر، طبق توافق انسانها، گناه هستند؛ با این همه، هیچکس نمیگوید که حاکم، باید مرتکبان چنین گناهانی را مجازات کند. دلیلش این است که این دسته از گناهان، نه لطمهای به حقوق دیگران وارد میکند و نه صلح عمومی اجتماعات را بر هم میزند…
بنابراین، گمانهزنی اعتقادی و نظری و شرایط ایمان (آنگونه که آنها نامیدهاند) تنها نیازمند باورند و نمیتوانند با قانون سرزمین، به هیچ کلیسایی تحمیل شوند. زیرا این مسأله بیمعنی است که انسانها قدرت اجرای چیزهایی را نداشته باشند که باید از قانون بهرهمند باشند. و اعتقاد به اینکه این چیز یا آن چیز درست است، به ارادهی ما بستگی ندارد…
به علاوه، حاکم نباید موعظهها و اظهارات عقاید نظری در هیچ کلیسایی را ممنوع کند؛ زیرا آنها هیچ ارتباطی با حقوق شهروندی اتباع ندارند. اگر کاتولیکی اعتقاد دارد چیزی که فرد دیگری آن را نان مینامد، در واقع بدن مسیح است، با این اعتقاد هیچ آسیبی به همسایهاش نمیرساند. اگر یک یهودی اعتقاد نداشته باشد که عهد جدید کلام خداست، تغییری در حقوق شهروندی ایجاد نمیکند. اگر یک کافر به عهد عتیق و جدید اعتقاد نداشته باشد، نباید بهعنوان شهروندی مضر مجازات شود. خواه مردم به این مسایل باور داشته باشند یا نه، قدرت حاکم و دارایی مردم احتمالاً به یک اندازه در آنان امنیت خواهند داشت. کار قوانین تصدیق عقاید نیست؛ بلکه ایجاد امنیت برای جمهور و تکتک افراد و داراییهای آنهاست. و باید چنین باشد. زیرا اگر حقیقت را به حال خودش رها کنیم، راهش را پیدا میکند. حقیقت بهندرت از قدرت انسانهای بزرگ کمک گرفته است و بهنظر من در آینده اصلاً کمکی نخواهد گرفت. انسانهای بزرگ، بهندرت شناختی از آن دارند و حتی کمتر از آن، پذیرایش هستند. قوانین به حقیقت نمیاندیشند و حقیقت به نیرویی برای وارد کردن خود به ذهن مردم، نیازی ندارد…
هر کسی ممکن است از نصیحتها و استدلالهایی که راضیاش میکنند، برای رستگاری فردی دیگر استفاده کند. ولی باید از هر نوع زور و اجباری خودداری کرد…
من میگویم برای رسیدن به جایگاهی خاص، اولاً حاکم باید هر عقیدهای را که با اجتماع انسانی یا آن دسته از قواعد اخلاقیای که برای حفظ اجتماع شهری ضروریاند، مخالفتی ندارند، تحمل کند. ولی در واقع وجود چنین نمونههایی [یعنی نمونههایی که در تضاد با حفظ اجتماع شهریاند] در هر کلیسایی اندک است. زیرا از نظر دکترینهای دینی هیچ مسلکی بهسادگی به چنان درجهای از جنون نمیرسد تا چیزهایی را که آشکارا مبانی اجتماع را خراب میکنند و به حکم کل بشریت محکومند آموزش دهد؛ زیرا صلاح، صلح و اعتبار آنها از این طریق به خطر میافتد.
شری پنهانتر و در عین حال خطرناکتر برای جمهور، زمانی است که مردم به همدیگر و به مسلک خود غضب میکنند، یعنی امتیازی عجیب که با نمایشی خوشظاهر از حرفهای نیرنگآمیز پوشیده شده است، ولی تأثیر متضادی در حقوق شهروندی اجتماعی دارد. برای مثال: ما نمیتوانیم مسلکی بیابیم که صراحتاً و در ملاء عام آموزش دهد که انسانها مجبور نیستند سر قولشان بمانند، که شهریاران میتوانند توسط کسانی که دینی متفاوت از آنها دارند، خلع شوند، یا اینکه حق مالکیت همهی چیزها به خودشان تعلق دارد… ولی با این حال، افرادی را مییابیم که همین حرفها را به زبانی دیگر میزنند… بنابراین، من میگویم حاکم نباید نسبت به این افراد و افرادی شبیه به آنها که منسوب به مؤمن، مذهبی و ارتُدُکس هستند، یعنی آشکارا خودشان را در امور شهروندی ممتازتر و قویتر از دیگر مردم میدانند، مدارا داشته باشد؛ همچنین، نباید آنهایی را که با تظاهر کردن به دین هر قدرتی را که در اجتماع کلیسایی با آنها متحد نیست، به چالش میکشانند، تحمل کند. این مسأله در مورد افرادی که حق تاب آوردن همهی مردم در مورد موضوعات صرفاً دینی را آموزش نمیدهند هم صادق است. زیرا همهی کاری که آنها و دکترینهای مشابهشان انجام میدهند این است که آمادهاند تا در موقعیت مناسب دولت را تصاحب و دارایی افراد آن را از آن خود کنند؛ و اینکه آنها تنها تا زمانی میخواهند حاکم تحملشان کند که قدرت کافی برای تأثرگذاشتن بر او را پیدا کنند.
تکرار میکنم: کلیسایی که بر چنان بنیادی استوار شده باشد که همهی کسانی که وارد آن شوند، بدینوسیله فینفسه خود را تسلیم محافظت و خدمت شهریاری دیگر میکنند، از حق مدارا شدن از سوی حاکم برخوردار نیست.
آخرین دسته که اصلاً تحمل نمیشوند، آنهایی هستند که منکر وجود خدا هستند. پیمانها، تعهدها و سوگندها که ریسمان اجتماع انسانیاند، هیچ تأثیری در یک کافر ندارند.