— مترجمان: محمد جوادی و امیررضا عبدلی
— مقدمه
مواجهه من با اقتصادکلان ابداً معمولی نبود، بلکه به ماجراجویی شباهت داشت. در اواسط دهۀ ۱۹۶۰، من یک واحد درسی اصول اقتصادخردو اقتصادکلان داشتم که مکمّل درس عمومی مطالعات اجتماعی برای دانشجویان مهندسی بود. متن آموزشی آن درس ویرایش ششم کتاب اقتصاد[۱] ساموئلسون[۲] (۱۹۶۴) بود. سالها بعد، وقتی هنگام مطالعۀ کتاب شکست علم اقتصاد[۳] جدید نوشتۀ هانری هازلیت[۴] (۱۹۵۹) دچار سردرگمی شده بودم، متوجّه شدم که باید بار دیگر به بررسی و ملاحظۀ اصول حاکم بر اقتصادکلان بپردازم. چند فصل اوّل نقد او بر کتاب نظریۀعمومی اشتغال، بهره و پول[۵] (۱۹۳۶) کینز، کافی بود تا مرا متقاعد کند که خواندن کتاب هازلیت برایم فایدهای نخواهد داشت؛ مگر اینکه اوّل، کتاب کینز را بخوانم. در آن زمان هیچ تصوّری نداشتم که چه سرنوشتی انتظارم را میکشد.
کینز در مقدّمۀ کتاب خود، خواننده را مطلع نمیکند که مطالب این کتاب، جَدَلهای او با سایر اقتصاددانان است. او فقط از علاقمندان میخواهد که جَدَلهای بین او و سایر اقتصاددانان را استراق سمع کنند. به اینترتیب حتّی دقیقترین مطالعۀ هر ۳۸۴ صفحۀ نظریۀعمومی و عمیقترین تعمق در تنها نمودار این کتاب، مرا از حد یک استراق سمع کننده فراتر نبرد. امّا کینز مرا به این احساس رساند که به چیزهایی مهّم و اسرارآمیز گوش میکنم. ایده هایی نظیر اینکه سرمایه گذاری تحت کنترل «خلقوخوی حیوانی» قرار دارد و قابلیت کاربرد پسانداز توسط «وسواس نقدینگی» محدود میشود، به خوبی با نظریه های متعارفتر نظام بنگاههای آزاد تلفیق نشده بودند. این انگارۀ کینز که نرخبهره میتواند و باید به صفر برسد، سردرگم کننده بهنظر میآمد و توجّه او به «اجتماعی کردن فراگیر سرمایه گذاری» نگران کننده بود.
حال که نوع بحث و استدلال کینز(و البته نه منطق کلی نظام او) را به وضوح در ذهن خود داشتم، کتاب هازلیت کاملاً مفهوم و قابل درک بود، امّا نقد تقریباً صفحه به صفحۀ او مانند کار یک استراق سمع کنندۀ مخالف و بیعلاقه به نظر میرسید. در این کتاب، دیدگاه کینز در مورد اقتصاد کلان، به هیچوجه بهطور دقیق و فنّی مطرح نشده بود؛ دیدگاهی که طبق آن، بازار به سمت رکود و ناپایداری گرایش دارد و بنابراین دولت نقش تحریک کننده و تثبیتکننده را میپذیرد تا زمانیکه اصلاحات اجتماعی بتواند بازار را با چیز بهتری جایگزین کند. از نظر هازلیت، اقتصاددانان اُتریشی دیدگاهی جایگزین و ارزشمندتر ارائه میدادند. در کتاب هازلیت به اندازۀ انگشتان دو دست به نوشته های هایک، و دو برابر آن ارجاع به نوشته های میزس ارجاع داده شده بود. مطالعۀ بدون استاد من گسترش یافت و نظریۀ پول و اعتبار[۶](۱۹۵۳{۱۹۱۲}) میزس[۷] و قیمتها و تولید[۸] (۱۹۶۷{۱۹۳۵}) هایک[۹] و رکود بزرگ آمریکا[۱۰] نوشته روتبارد[۱۱] (۱۹۷۲{۱۹۶۳}) را نیز مطالعه کردم.
بعد از یک دوره مطالعۀ کینز، ضدکینز و سپس اقتصاد اُتریشی به درسهای قدیمی خود بازگشتم تا ببینم که چهگونه در تجربۀ دوران دانشجویی خود با اقتصاد کلان، از رسیدن به هرگونه فهمی ناکام مانده بودم. آنچه در فصلهای کتاب ساموئلسون دربارۀ اقتصادکلان یافتم، تحریف تمام و کمال موضوعات بود. پرسشهای بنیادین «آیا/چهگونه/تحتکدامترتیباتنهادی، یک اقتصاد بازار میتواند خودتنظیم کننده باشد؟» تحتالشعاع این پیشفرض مؤکد و قاطع قرار گرفته بودند که خودتنظیمی امکانپذیر نیست و با چند تمرین سطحی، نشان داده میشد که چهگونه در یک اقتصادکلان مستعدِ شکست، میزان عدم استخدام نیروی کار و منابع به جریانهای مخارج نشتکرده از اقتصاد یا تزریق شده به آن، ارتباط دارد.
در اوایل دهۀ ۱۹۷۰ وارد دورۀ تحصیلات تکمیلی در دانشگاه میسوری کانزاسسیتی[۱۲] شدم و در آنجا همزمان نسخه های سطح متوسط و پیشرفتۀ کینزینیسم را آموختم. با خواندن و دوباره خواندنِ نظریۀعمومی، چارچوب IS-LM بهصورت یک ابزار آموزشی مؤثر به نظرم میرسید؛ امّا ابزاری که مانند تحریفِ ساموئلسون، قلب و روح دیدگاه کینز(به اقتصاد کلان) را کنار گذاشته بود. در آن زمان بود که برای نخستین بار مفهوم یک معادل اُتریشی برای IS-LM را در ذهن پروراندم که بتوان به کمک آن و با مقایسۀ دو چارچوب نموداری متقابل، مباحث بنیادین مربوطبه قابلیتهای خودتنظیمیِ اقتصاد را بررسی کرد.
پیشنویس اولیّه بهصورت یک مقالۀ پژوهشی و با عنوان اقتصادکلان اُتریشی: یک تشریح نموداری[۱۳] در یک نشست حرفهای در شیکاگو و در سال ۱۹۷۳ ارائه شد. در ۱۹۷۶، آن را برای کنفرانسی در مورد اقتصاد اُتریشی که توسط بنیاد مطالعات انسانی[۱۴] در وینتسورکسل[۱۵] برگزار شد، بازنویسی کردم و پس از آن با عنوان سمت وسوهای جدید در اقتصاد اُتریشی[۱۶] در مجموعه مقالات کنفرانس به چاپ رسید(اسپادارو[۱۷] 1978). این تشریح نموداریِ اولیّه، موفّقیّتی محدود(امّا ماندگاری) کسب کرد. این مقاله به طور جداگانه و به صورت تکنگاری توسط بنیاد مطالعات انسانی منتشر شد و در کتاب دانکن ریکی[۱۸] با عنوان بازارها، کارآفرینان و آزادی: نگاهی اُتریشی به سرمایهداری[۱۹] (۸۳-۷۵: ۱۹۸۴) در چندین مورد به آن ارجاع داده شد. این مقاله همچنان در فهرست منابع مطالعۀ اقتصاد اُتریشی دیده میشد و بههمینخاطر در گزارشی که توسط اسنودان و همکاران[۲۰](۱۹۹۴) تهیه شد، بحثهایی در مورد آن صورت گرفت و همینطور در نوشته های مربوطبه تاریخ مکتب اُتریش مانند وان[۲۱](۱۹۹۴) و مقالات پژوهشی مانند کرزنر[۲۲](۱۹۹۷) از آن نام برده شد.
علیرغم اینکه نوشتۀ اولیّه تا حدود زیادی با تشریح نموداری(که در این کتاب عرضه میشود) هماهنگی دارد، امّا تلاش ابتدایی من در آن مقاله، الهام گرفته از تبیین خلاقانۀ رونق و رکود توسط میزس بود؛ توضیحیکه در شیوههای تفکّر کلاسیک ریشه داشت:
«دورۀ تولید… بازه ای زمانی است که در آن دقیقاً همۀ وجوه امرار معاشِ در دسترس، برای پرداخت به کارگرانِ فرآیند تولید، لازم و کافی است(میزس، ۳۶۰: ۱۹۵۳{۱۹۱۲}) »
این بیان کلاسیک به صورت عرضه و تقاضای نیرویکار ذخیرهشده[۲۳]، به بیان نموداری ترجمه شد؛ به این ترتیب دورۀ تولید به صورت زمان سپری شده بین استخدام نیروی کار و پیدایش کالای مصرفی نشان داده میشود. این ساختار، منظوری را که برای آن درنظر گرفته ایم برآورده میکند، امّا تأکیدی غیرضروری بر مفهوم دورۀ تولید دارد و برای خوانندهای که درحال مطالعۀ تفسیر نمودارها(به کمک زبان جدیدترِ اقتصاددانان اُتریشی) است، زحمتی بیهوده و غیرضروری خواهد بود.
در ادامۀ دورۀ تحصیلات تکمیلی(در دانشگاه ویرجینیا[۲۴])، کارکردن بر روی ساختار نموداری را رها کردم، امّا همچنان به کارکردن روی تعارض دیدگاههای متمایز کینزیها و مکتب اُتریش ادامه دادم. از دو مقالۀ مربوطبه رسالۀ دکتری ـ هماهنگی بین دوره ای و دست نامرئی: یک چشمانداز اُتریشی و یک دیدگاه کینزی[۲۵] (a۱۹۸۵) و نظریۀ سرمایۀ اُتریشی: مجادله های نخستین[۲۶] (۱۹۹۰) ـ تا بلانته و گریسون[۲۷] (۱۹۸۸) و بیش از بیست مقالهای که در این سالها نوشتم(و در فهرست منابع همین کتاب قابل مشاهده هستند)، کمابیش همۀ نوشته های من در جهت ساخته و پرداخته کردن مضمون اصلی کتاب حاضر بودهاند.
از ۱۹۷۸ که به دانشگاه آوبرن[۲۸] ملحق شدم، دورههای اقتصادکلان را در هر سه سطح مقدّماتی، میانه و پیشرفته تدریس کردهام. تابستانها در سمینارهای آموزشی که توسط مؤسساتی نظیر بنیاد مطالعات انسانی، بنیاد میزس[۲۹] و بنیاد آموزش اقتصاد[۳۰] حمایت میشد، سخنرانیهایی در مورد نظریۀ ادوار تجاری و مباحث مربوطبه آن ارائه میدادم. ساختار نموداریِ بههم پیوستۀ فصل سوم در سال ۱۹۹۵ و هنگام تدریس اقتصادکلان میانه به ذهنم خطور کرد. از آن زمان تاکنون، من این چارچوب را در تدریس و کنفرانسها و سمینارهای آموزشی(بهطور کمابیش موفّقیّتآمیزی) بهکار بردهام. حداقل فایدۀ این چارچوب این است که کمک میکند تا توضیح دهیم که نظریۀ اُتریشی چیست. از طرف دیگر، از آنجا که نمودارهای بههم پیوسته، نظم مشخصی را در نظریه پردازی میطلبند، به ما کمک میکنند تا انسجام دیدگاه اُتریشی را نشان دهیم. بنابراین این چارچوب برای بسیاری از دانشجویان بیشتر جنبۀ توضیح دهنده دارد تا استدلال و متقاعدسازی.
شناخت نهایی من از کینزینیسم ناشی از مطالعۀ نظریۀعمومی و نوشته های اولیّۀ کینز است، امّا در این مسیر از دو تن از مفسران کینز بهرۀ فراوان گرفتهام: ملتزر[۳۱] و لیونهوود[۳۲]. در سال ۱۹۸۶، افتخار شرکت در کنفرانس بنیاد آزادی[۳۳] را داشتم که به بحث در مورد کتاب زیر چاپ(در آن زمان) ملتزر اختصاص داده شده بود: نظریۀ پولی کینز: یک تفسیر متفاوت[۳۴] (۱۹۸۸). عنوان کتاب «یک تفسیر متفاوت» است، امّا ملتزر بهخوبی منظور کینز را دریافته و جدی گرفته است، درحالیکه سایر مفسران از کنار نظرات افراطی کینز با بی اعتنایی عبور کرده بودند. انگاره های اجتماعی کردن سرمایه گذاری، برای اجتناب از ریسکهای مرتبط با تصمیم گیری غیرمتمرکز و همچنین هدایت نرخبهره به سمت صفر، بهمنظور افزایش سرمایه و غلبه بر کمیابی سرمایه، در تفسیر ملتزر به طور جدی مورد توجّه قرار گرفتهاند. ملتزر در این کتاب، روح و قلب کینزینیسم را به آن بازگردانده است. مقالۀ بعدی من(a1993) در واقع نگرشی به این جنبه های اساسی کار کینز بود؛ نگرشی که در فصل نهم کتاب حاضر تشریح شده است.
تأثیر لیونهوود(که او نیز در کنفرانس معرفی کتاب ملتزر حضور داشت) بر طرز تفکّر من، غیرمستقیم تر و نامحسوستر از ملتزر بود، هرچند کماهمیّت تر نبود. لیونهوود(۱۹۶۸) گنجینهای است از بینشهایی در مورد عملکرد اقتصادکلان که از کینز الهام گرفته شدهاند. لیونهوود(b1981) بسیاری از این بینشها را به نوشته های ویکسل[۳۵] ارتباط داد. روش او برای برقراری این ارتباط طوری است که اقتصاددانان اُتریشی نمیتوانند جز تقدیر و تشکر، هیچ واکنش دیگری به او داشته باشند؛ با وجودیکه اُتریشیها، دین بزرگی به ویکسل دارند. علیرغم اینکه لیونهوود اغلب منتقد نظریۀ اُتریشی بوده است، امّا او فوایدی در تأکید بر ناهمگن بودن کالاهای سرمایه ای و ذهنی بودن انتظارات کارآفرینان میبیند(۱۹۷: b1981) و اخیراً نیز به مسائل هماهنگی بین دوره ای توجّه نشان داده است(۲۰۲-۱۹۷: ۱۹۹۸). من فقط به صورتی گذرا به دیدگاههای لیونهوود در مورد کینز و اُتریشیها پرداخته ام(گریسون، ۱۴۵-۱۴۴: a1992)و البته او را بهخاطر اینکه از ادغام کردن نظریۀ سرمایۀ اُتریشی در اقتصادکلان خود اکراه دارد، مورد نکوهشی نه چندان شدید قرار دادهام(۱۴۷-۱۴۶: a1992). مطالعۀ مجدد اثر پیشین لیونهوود(b1981) و نوشتۀ اخیر او(۱۹۹۹) نشان میدهد که رویکرد من در فصل هشتم به دیدگاه کینز در مورد تثبیت و تحریک اقتصاد کلان، تقریباً در همۀ جنبه های مهّم با تجدید ساختار کینز توسط لیونهوود هماهنگی دارد.
شناخت من از پولگرایی تحت تأثیر ییگر[۳۶] است؛ البته ممکن است که نوع این تأثیرپذیری چندان مورد رضایت او نباشد. در واقع اگر اشارات مکرر و بیمحابای او در رد نظریۀ اُتریشی ادوار تجاری، مرا متقاعد کرده بود، قاعدتاً هرگز به فکر نوشتن چنین کتابی نمیاُفتادم. امّا او چه بهعنوان استاد راهنمای رساله در دانشگاه ویرجینیا و چه بهعنوان همکار و دوست در دانشگاه آوبرن از بسیاری جهات تأثیرات مثبتی بر من داشته است. یکی اینکه تدریس اقتصادکلان ییگر در دورۀ تکمیلی بر کتاب پول، بهره و قیمتها [۳۷] نوشتۀ پاتینکین[۳۸](۱۹۶۵) تمرکز زیادی دارد. من استفادۀ فراوانی از این درس برده ام و در فصل دهم کتاب حاضر نشان میدهم که توضیح پاتینکین در مورد نرخبهره، مکمّل نظریۀ متعارفتر پولگرایی است؛ بهترتیبی که پولگرایی را در راستای مکتب اُتریش قرار میدهد. دیگر اینکه توضیح و بسط نظریۀ عدم تعادل پولی توسط او مرا متقاعد کرد(همانطور که در فصل یازدهم توضیح میدهم) که پولگرایی پیشافریدمن مکمّل ضروری نظریۀ اُتریشی است؛ علیرغم اینکه خودِ ییگر نظریۀ اُتریشی را یک جانشین ضعیف و مشکلدار برای نظریۀ عدمتعادل پولی میبیند.
در اوایل دهۀ ۱۹۸۰، وقتی لاخمان[۳۹] به عنوان استاد مهّمان در دانشگاه نیویورک حضور داشت و من در آنجا در حال گذراندن دورۀ فوقدکتری بودم، این فرصت فراهم شد تا از او بیاموزم و با او به گفتگو و تبادل افکار بپردازم. همانطور که در فصل دوم شرح داده ام، ایده های لاخمان در مورد انتظارات و فرآیند بازار الهامبخش بسیاری از بحث و استدلالهای من بوده است.
با وجودی که چند بار با هایک ملاقات و گفتگو داشتهام، بهسختی میتوانم ادعا کنم که او را میشناسم. با اینحال خوانندۀ این کتاب، تأثیر هایک را بر تقریباً تمامی نمودارها و فصلهای این کتاب درخواهد یافت. نوشته های او در سالهای اولیّه، علاقه و اشتیاق مرا برانگیخت و در سالهای پایانی، همان نوشته ها به صورت محکمترین ستون تفسیر من از اقتصادکلان اُتریشی درآمدند. پس در وادی اندیشه و عقلانیت، بزرگترین دین را به هایک دارم.
راجر گریسون
ژانویۀ ۲۰۰۰
— گزیدهای از فصل اول: اقتصاد کلان ساختار سرمایه
در اوایل سال ۱۹۹۷، گروه کوچکی از اقتصاددانان برجسته که سخنرانان بخشی از گردهمایی «مجمع اقتصادی آمریکا» بودند، توجّه خود را به این پرسش معطوف کردند که «آیا اقتصادکلان عملی، جوهره ای دارد که همه ما باید به آن معتقد باشیم؟». مستمعین آنها، تصوّر نمیکردند که گروه دیگری از اقتصاددانان نیز در گوشۀ دیگر سالن جمع شدهاند تا به پرسش مشابهی در باب اقتصادخرد پاسخ دهند. از زمان انقلاب مارژینالیستی[۱] در ۱۸۷۰، اقتصادخردجوهره ای مشخص و غیرقابل بحث یافت؛ جوهره ای که طی قرن گذشته بهنحو فزایندهای بهسمت استحکام و یکپارچگی پیش رفته است. امّا در مقابل، انقلاب کینزی(که در دهۀ ۱۹۳۰ آغاز شد) ما را بهسمت یک اقتصادکلان رهنمون شد که(حداقل به اعتقاد پیروان یک دیدگاه مهّم) در حقیقت جوهره ای ندارد. نظریۀ سرمایه که زیربنای اقتصادکلان مکتب اُتریش است، هیچ جایگاهی در اقتصاد جدید جان مینارد کینز[۲] نداشت.
به تعبیر رابرت سولو[۳] که یکی از سخنرانان «مجمع اقتصادی آمریکا» بود: «یک ضعف عمده در جوهره اقتصادکلان عبارت است از فقدان ارتباط حقیقی بین تصاویر بلندمدّت و کوتاه مدّت از اقتصاد. از آنجا که ملاحظات بلندمدّت و کوتاه مدّت در یکدیگر ادغام میشوند، ممکن است گمان کنیم که این دو نمیتوانند کاملاً از هم مستقل باشند»(f231 : a1997). از طرفی؛ رابرت سولو در فرهنگنامه اقتصاد کینزی[۴] اثر ترور اسوان[۵] نوشته است: «نوشتههای اسوان به ما یادآوری میکند که شخص میتواند در کوتاهمدّت کینزی و در بلندمدّت نئوکلاسیک باشد و به تعهد خود به هر دو مکتب نیز پایبند باقی بماند»(۵۹۴ : b1997) که بهطرز کنایهآمیزی نسبت به اظهارنظر قبلی وی بسیار خوشبینانهتر است.
این کتاب ارزیابی انتقادیترِ سولو را متقاعدکننده تر میداند. ضعف یا فقدان نظریه پردازی اقتصادکلان مدرن را میتوان به آسانی و با مقایسۀ اقتصادکلان کینز و اقتصاد رشد سولو مشاهده کرد. در کوتاه مدّت، کمیّتهای سرمایه گذاری و مصرف در یک جهت حرکت میکنند؛ هنگام رکود هر دو کاهش مییابند و هنگام اشتغالکامل یا مارپیچ تورمی هر دو افزایش مییابند. اقتصاد رشد نیز که امکان میدهد تا مصرف و سرمایهگذاری در طول زمان افزایش توامان داشته باشند؛ امّا در عینحال بدهبستانی بنیادی را مطرح میکند که در هر دوره بین مصرف جاری و سرمایهگذاری وجود دارد. ما میتوانیم سرمایهگذاری و بنابراین مصرف آینده را افزایش دهیم؛ امّا به شرطی(و بهاندازهای) که مایل باشیم از مصرف جاری صرفنظر کنیم. بنابراین در یک دوره معین و با یک تکنولوژی معین هر تغییری در نرخرشد اقتصاد مستلزم آن است که ابتدا، کمیّتهای مصرف و سرمایهگذاری در خلافجهت یکدیگر حرکت کنند.
بنابراین؛ آیا ما میتوانیم نکات کاربردی زیر را در مورد یک اقتصادکلان بفهمیم یا بپذیریم؟ ۱)در کوتاه مدّت همیشه مصرف و سرمایهگذاری هم جهت با هم تغییر میکنند. ۲)برای تغییر نرخرشد اقتصاد لازم است، این دو کمیّت در خلافجهت یکدیگر تغییر کنند. ۳)بلندمدّت عبارت است از دنبالهای بدون گسست از کوتاه مدّتها.
کینز(۳۷۸ : ۱۹۳۶) که نظریه تقاضامحور او به «ارتباط حقیقی[۶]» کوتاهمدّت و بلندمدّت نپرداخته است، فقط توجّه اقتصاددانان حرفهای را به نوسانات کوتاه مدّت کمیّات اقتصادکلان جلب میکند و به حقایق بنیادی اقتصاد کلاسیک اعتقاد راسخی ندارد: «اگر بتوانید بهواسطۀ کنترلهای مرکزی بهمیزانی از حجم کل تولید برسید که متناظر با وضعیت اشتغالکامل است یا به اندازۀ مقدور به وضعیت اشتغالکامل نزدیک است؛ از این نقطه به بعد نظریه کلاسیک بار دیگر مفید خواهد بود». این جمله بلافاصله بعد از این ادعای او آمده است: «فروض ضمنی نظریه کلاسیک یا بهندرت برقرار هستند یا هیچگاه برقرار نخواهند بود».
اقتصاددانان کلاسیک(یا کاریکاتوری از آنها که کینز میخواهد باور کنیم) توجّه خود را منحصراً به روابط بلندمدّت معطوف کردهاند. روابطی که تحت تأثیر محدودیتهای طرف عرضه قرار دارند و به قانون سی[۷] (بهزعم کینز:«عرضه، تقاضای خود را ایجاد میکند») متکی هستند تا کوتاهمدّت کینزی را خارج از صحنه نگاه دارند.
درحالیکه کینز بر تصویر کوتاه مدّت اقتصاد تمرکز کرده است و اقتصاددانان کلاسیک تصویر بلندمدّت را مدنظر قرار دادهاند، اقتصاددانان اُتریشی(بهویژه فریدریش هایک[۸]) توجّه خود را به «ارتباط حقیقی» بین این دو تصویر معطوف کردهاند. توصیف هایک از این ارتباط، نظریه سرمایه را شکل داده است؛ نظریه ساختار سرمایه ـ چندمرحلهای و زمانبر ـ توسط کارل منگر[۹] مطرح شد(۱۹۸۱{۱۸۷۱}) و توسط ایگن فون بومباورک [۱۰] (۱۹۵۹{۱۸۸۹}) بسط یافت. دههها قبل از ظهور اقتصاد کلان(بهعنوان یک زیررشته) بومباورک بینش اساسی منگر در بارۀ یک نظریه اقتصادکلان را مدلسازی کرد تا توزیع درآمد بین عوامل تولید را توضیح دهد. از اواخر دهه ۱۹۲۰، هایک (۱۹۶۷{۱۹۳۵} و a1975{1928}) به پیروی از لودویک فون میزس[۱۱] (۱۹۵۳{۱۹۱۲}) این نظریه را با ملاحظات پولی ساخته و پرداخته کرد. او نشان داد، سیاست اعتباری که توسط یک مرجعپولی مرکزی پیگیری میشود میتواند منشأ اعوجاجات در تخصیص بیندوره ای منابع در سطح کلاقتصاد و بنابراین یک علّت مهّم ادوار تجاری باشد.
رابرت سولو در مصاحبهای با جک برنر[۱۲](۲۸. n :1990) اذعان کرد که بحثهای هایک برای او «کاملاً غیرقابلدرک» بوده اند. یک مدعای اصلی این کتاب این است که نوشته های هایک و اقتصاددانان اُتریشی را میتوان چنین فهمید: تلاشی در جهت «بهجای خود بازگرداندنِ» جوهرۀ نظریۀ سرمایه که «ارتباط حقیقی» بین جنبه های کوتاه مدّت و بلندمدّت فرآیند بازار را درنظر میگیرد. هایک بهسادگی به بیان یک اصل روش شناسانۀ مهّم پرداخت که قبل از آن توسط میزس بهوضوح بیان شده بود(۲۹۶ : ۱۹۶۶):
«وجود مرزی مشخص بین تأثیرات کوتاه مدّت و بلندمدّت یک مغالطۀ عامیانه است، ما باید خود را در برابر آن حفظ کنیم. آنچه در کوتاه مدّت رخ میدهد، آشکارا نخستین مراحل زنجیره ای از دگرگونیهای متوالی است؛ که میروند تا موجب تأثیرات بلندمدّت شوند»
پرسش مطرح شده توسط سخنرانان «مجمع اقتصادی آمریکا» فقط پژواک یک پرسش قدیمی در باب ماهیّت مسائل اقتصادکلان بود که سه دهۀ قبل توسط جان هیکس[۱۳](۳ : ۱۹۶۷)مطرح شده بود: «چه کسی درست میگوید؟ کینز یا هایک؟». جدیدترین پاسخ به پرسش هیکس توسط بروس کالدول[۱۴] در مقدّمهاش بر کتاب کمبریج و براندازی کینز[۱۵] (جلد نهم مجموعه آثار هایک[۱۶])ارائه شده است. کالدول(۴۶ : ۱۹۹۵) معتقد است: «هیچیک درست نمیگویند، هر دو مدعی ارائۀ یک نظریۀعمومی برای ادوار تجاری بودند و هیچیک در این کار موفّق نشدند». این داوری را میتوان با دو اتهام زیر سؤال برد. نخست اینکه فصل بیست و دوم کتاب نظریه عمومی[۱۷] کینز، با عنوان نکاتی در باب ادوار تجاری[۱۸] گویای نظریه عمومی ادوار تجاری نیست و بقیۀ کتاب کینز نیز در درجۀاوّل به بیکاری بادوام میپردازد و توجّه به دگرگونیهای ادواری در درجۀ دوم اهمیّت(اگر اصولاً اهمیّتی داشته باشند) قرار دارد. دوم اینکه، اگرچه تولید و قیمتها[۱۹] و سایر نوشته های هایک در درجۀاوّل به دگرگونیهای ادواری میپردازند امّا در آنها جنبه کاربردی مقدّم بر عمومی بودن است. تمرکز هایک (۱۹۶۷:۵۴{۱۹۳۵}) بر رونقهایِ انفجاریِ مصنوعیِ ناشی از پول، این واقعیّت را مطرح میکند که پول بهعنوان یک امر نهادی و بهعنوان یک امر تاریخی از طریق بازارهای اعتبار وارد اقتصاد میشود. بنابراین انبساطاعتباری در وهلۀ اوّل به نرخبهره اصابت میکند و بر تخصیص بیندوره ای منابع تأثیر میگذارد. هایک متوجّه بود که یک نظریه عمومی کامل باید سایر ترتیبات نهادی را نیز شامل شود و سایر سناریوهای انفجاری امکانپذیر را نیز درنظر بگیرد.
امّا نکته مهّمتری وجود دارد که پاسخ کالدول را به چالش میکشد. ضعف بزرگی که سولو در اقتصادکلان مدرن میدید، در اقتصادکلان اُتریشی یک قوت بزرگ است. در اقتصادکلان اُتریشی یک «ارتباط حقیقی» بین کوتاهمدّت و بلندمدّت وجود دارد. این واقعیّت که اقتصاددانان اُتریشی این «ارتباط حقیقی» را نشان میدهند، مبنایی است تا براساس آن به پرسش هیکس پاسخ دهیم: به تصریح اُدریسکول[۲۰](b1997)، کوکرین و گلاهه[۲۱](۱۹۹۹) هایک درست میگفت. شناسایی تاثیرات یک اختلال پولی بر قیمتهای نسبی(و تعدیلهای مقداری متناظر با آن) و مقایسۀ آنها برای ردیابی آن دسته از اختلالات در «کل»های اقتصادکلان که تاثیرات پولی بر قیمتهای نسبی را پنهان میکنند، ما را به درک فراگیرتری از ماهیّت دگرگونیهای ادواری در اقتصاد میرساند و به ما نشان میدهد که چهگونه یک اقتصادکلان سرمایهمحور دقیقتر و کاملتر داشته باشیم.
ملاحظات ساختار سرمایه امکان میدهد تا عنصر زمان نیز به روشی اصولی و در عینحال ملموس و غیرانتزاعی وارد نظریه شود. اگر کار و منابع طبیعی را بهعنوان ابزارهای اولیّه تولید درنظر بگیریم و کالاهای مصرفی هدف نهایی تولید باشند، آنگاه سرمایه هم بهلحاظ منطقی و هم بهلحاظ زمانی واسطۀ بین ابزارهای اولیّه و هدف نهایی است. سرمایه به مفهوم کالاهای درحالساخت[۲۲] تاریخ بلند و پرآوازهای دارد. و حتّی شکلهایی از سرمایه که دقیقاً در یک چارچوب خطی سادۀ ابزار↔اهداف نمیگنجند نیزـ مانند سرمایه ثابت، سرمایه انسانی و کالاهای مصرفی بادوام ـ در یک جایگاه واسطهای بین تصمیمات تولید و مطلوبیتهای متناظر با مصرف قرار میگیرند.
کسی در مورد این وضعیت زمانیِ واسطهای سرمایه، مناقشهای جدی ندارد؛ امّا نادرند کسانی که اهمیّت آن را در نظریهپردازی اقتصادکلان درک کرده باشند. آلفرد مارشال[۲۳] به ما آموخت که عنصر زمان کانون تقریباً تمامی مسائل اقتصادی است. در نظریه مکتب اُتریش عنصر کلیدی زمان، خود را در ساختار بیندوره ای سرمایه نشان میدهد. گسترۀ اصلاحات ساختاری و محدودیتهای آن سبب میشود که اختلالات پولی اهمیّت فزایندهای بیابند. به بیان ساده: سرمایه به پول، زمان میدهد تا اخلال ایجاد کند. در یک اقتصاد تهاتری، پول وجود ندارد تا اخلال ایجاد کند؛ در یک اقتصاد صرفاً مبادلهای[۲۴]، مقولههای زیادی وجود ندارند که پول بتواند در آنها اخلال ایجاد کند[i]، امّا در یک اقتصاد مدرن سرمایهبر……
اهمیّت این واقعیّت که «تولید زمان میبرد»، به ذهن متبادر میکند که باید در نظریۀ ادوار تجاری، پول و سرمایه جایگاهی همسنگ داشته باشند. ماهیّت و اهمیّت پراکنش قیمتِ ناشی از پول در فرآیند تولیدِ زمانبر، بُنمایۀ اوّلین مقالۀ من ـ زمان و پول: قواعد عمومی نظریهپردازی اقتصاد کلان[۲۵] ـ در ۱۹۸۴ بود که عنوان این کتاب نیز قرار گرفت. نظریهپردازی اقتصادکلان آنطور که تصوّر میشود، داستانی دربارۀ این است که «چهگونه ممکن است که امور، اشتباه پیش بروند». چهگونه ممکن است فرآیند تولید اقتصاد که منابع را به محصولات قابلمصرف تبدیل میکند از ریل خارج شود. گاهی اوقات پس از اختصاص منابع و قبل از بهثمر رسیدن تولید، فرآیند تولید میتواند با خود وارد جنگ شود. جنبههای مختلف فرآیند بازار که تولید را تحت تأثیر قرار میدهند، ممکن است در خلافجهت یکدیگر عمل کنند. بنابراین معضلاتی که مشخصههای اقتصادهای مدرن سرمایهبر هستند ـ بهویژه دورههای رونق و رکود ـ را میتوان به کمک اقتصادکلان سرمایهمحور به بهترین شکل تحلیل کرد.
سفارش تلفنی کتاب از انتشارات دنیای اقتصاد: ۰۲۱۴۲۷۱۰۷۴۷