با افزایش جمعیت بهره‌وری تولید نیز افزایش می‌یابد

—مترجم: مهدی بنواری

یادداشت سردبیر: آنچه ذیلاً می‌خوانید بخش پایانی از ترجمه‌ی فصل دوم کتاب «خوشبین خردگرا؛ چگونه بهروزی تکامل می‌یابد»به قلم مت ریدلی است. بخش‌هایی از کتاب که قبلاً منتشر شده‌اند، از این قرار اند:
فصل اول: امروزی بهتر، معاصری بی‌مانند | به خوش‌بینی جرأت کن
فصل دوم: مغز دسته‌جمعی: دادوستد و تخصّص‌یابی از ۲۰۰،۰۰۰ سال پیش تا کنون
ادامه‌ی فصل دوم: فرا رفتن از بده‌بستان به دادوستد فتح نژاد انسان بود
ادامه‌ی فصل دوم: دادوستد که نباشد نوآوری هم نیست

منتظر ترجمه‌ی فصل سوم باشید.

 ***

Rational Optimistشعبده‌بازی ریکاردو

تقسیم کار در [حوزه‌ای] فراتر از پیوند زوجین، احتمالاً در «عصر حجر متأخر» اختراع شده است. یان تترسال، انسان‌شناس، در خصوص دههزار مهره‌ی عاج ماموتی که لباس جنازه‌ی دو کودک ۲۸،۰۰۰ ساله در سونگیر، واقع در روسیه، را زینت می‌دهد، چنین می‌گوید: «احتمال کمی دارد که این کودکان خودشان لباس‌های خود را آراسته باشند. احتمال بیشتر آن است که تنوع فراوان تولید مواد در جامعه‌ی آن‌ها محصول تخصص‌یابی افراد در فعالیت‌های مختلف باشد.» آن که مهره‌های عاج ماموت در سونگیر را تراشیده، نقاش کرگدن‌های شاوه، حجار تیغه‌های مغز سنگ، بافنده‌ی تور خرگوش… شاید همه‌ی این‌ها متخصصانی بوده‌اند که [حاصل] کار خود را با آن دیگران معاوضه می‌کرده‌اند. شاید از زمان سر برآوردن انسان مدرن بیش از ۱۰۰،۰۰۰ سال پیش نقش‌های متفاوتی در میان گروه‌های مختلف انسان تعریف شده بوده است.

این کاری است که انسان انجام می‌دهد و به وضوح توضیحی است برای بسیاری ابهامات: ظرفیت نوآوری. تخصص‌یابی به مهارت ختم می‌شود و مهارت به دنبال خود بهبود می‌آورد.

علاوه بر این تخصص‌یابی به متخصص بهانه‌ای می‌دهد تا برای توسعه‌ی فنون دشوار تازه سرمایه‌گذاری زمانی کند. اگر بخواهید فقط یک نیزه‌ی ماهی‌گیری بسازید، ساختن ابزاری هوشمندانه برای تسهیل ساخت نیزه توجیهی ندارد. اما اگر بخواهید برای پنج ماهی‌گیر نیزه بسازید، در آن صورت شاید صرف زمان برای ساختن ابزار نیزه‌سازی موجه و معقول باشد.

بنابراین تخصص‌یابی منفعت حاصل از فرصت‌های دادوستد را ایجاد کرده و آن‌ها را افزایش می‌دهد. هر چقدر زید بیشتر به ماهی‌گیری برود، مهارتش در گرفتن ماهی بیشتر خواهد شد. پس زمان گرفتن هر ماهی برایش کمتر می‌شود. هر چه عمروی شکارچی گوزن قلاب‌های بیشتری بسازد، مهارتش در این کار بیشتر خواهد شد. پس زمان ساختن هر قلاب کمتر خواهد شد. پس برای زید صرف می‌کند که روزش را صرف ماهی‌گیری کرده و قلاب‌هایش را در ازای مقداری ماهی از عمرو بخرد. به همان صورت برای عمرو هم صرف می‌کند که روزش را صرف ساخت قلاب کند و ماهی‌اش را از زید تحویل بگیرد.

شگفتا که حتی اگر قلاب‌سازی زید از عمرو بهتر باشد هم این امر صدق می‌کند [و صرفه‌ی هر دو طرف پابرجاست]. بگیریم عمرو ابلهی دست و پا چلفتی باشد که نصف قلاب‌هایش را می‌شکند، اما مهارتماهیگیری‌اش از مهارت قلاب‌بافی‌اش هنوز بدتر باشد. در عوض زید یکی از آن اسوه‌های اعصاب خرد کنی باشد که به چشم بر هم زدنی از استخوان قلاب می‌تراشد و بی‌دردسر همیشه کلی ماهی می‌گیرد. حتی در این حالت هم برای زید صرف می‌کند که قلاب‌هایش را عمروی خام‌دست بسازد. چرا؟ زیرا عمرو با تمرین به جایی رسیده است که قلاب‌سازی‌اش حداقل از ماهی‌گیری خودش بهتر است. یعنی برای ساختن هر قلاب باید سه ساعت وقت بگذارد. در حالی که گرفتن هر ماهی از او چهار ساعت وقت می‌گیرد. زید در مقابل هر ماهی را در یک ساعت می‌گیرد. اما با وجود مهارتش، ساختن هر قلاب دو ساعت وقت او را می‌گیرد. اگر هر کدامشان خودکفا باشند، زید سه ساعت کار می‌کند (دو ساعت ساخت قلاب و یک ساعت ماهیگیری) و عمرو هفت ساعت (سه ساعت برای قلاب و چهار ساعت برای ماهی‌گیری). اما اگر زید دو ماهی بگیرد و یکی را با قلاب عمرو تاخت بزند، می‌تواند فقط دو ساعت کار کند.

اگر عمرو دو قلاب بسازد و یکی را برای خریدن ماهی از زید خرج کند، می‌تواند فقط شش ساعت کار کند. هر دو نسبت به حالت خودکفایی از این معامله متنفع می‌شوند. هر یک از آن‌ها یک ساعت زمان فراغت به دست آورده‌اند.

من این‌جا کاری نکرده‌ام جز این که مفهوم مزیت نسبی را، که دیوید ریکاردو در ۱۸۱۷ تعریف کرد، به زبان عصر حجر بازگو کنم. مثال او مبادله‌ی پارچه‌ی انگلستان با شراب پرتغال بود. وضعیت انگلستان ممکن است چنان باشد که تولید پارچه کار ۱۰۰ نفر در یک سال را طلب کند و اگر بخواهد شراب تولید کند، ۱۲۰ نفر باید به همان مدت کار کنند.

در این صورت به نفع انگلستان است که شراب وارد کند و هزینه‌ی آن را با صدور پارچه تأمین کند. شاید تولید شراب در پرتغال سالانه کار ۸۰ نفر را طلب کند و تولید پارچه هم ۹۰ نفر-سال کار بخواهد. بنابراین به صرفه خواهد بود که پرتغال در عوض واردات پارچه، شراب صادر کند. رخداد این مبادله ممکن و محتمل است، حتی علی‌رغم این‌که کالای وارداتی پرتغال را می‌توان در همان کشور با کاری کمتر از [کار لازم در] انگلستان تولید کرد.

قانون ریکاردو در تمام علوم اجتماعی تنها قاعده‌ای است هم صحیح است و هم شگفتی‌آور. چنان زیبا و گویاست که باورش سخت است که چطور مردم عصر حجر آن قدر طول کشید تا به آن دست یابند (یا این‌که اقتصاددانان تعریفش کنند). درک این‌که چرا دیگر گونه‌ها آن را به کار نمی‌برند هم مشکل است. عجیب است که ما به نظر تنها گونه‌ای هستیم که مرتباً از این قاعده متنفع می‌شویم. البته ادعای اخیر کاملاً هم مقرون به واقعیت نیست.

تکاملْ قانون ریکاردو را کشف کرده و آن را در [پدیده‌ی] همزیستی (symbiosis) اعمال کرده است. مثلاً در همزیستی بین جلبک و قارچ که گلسنگ باشد و همزیستی گاو و باکتری‌ای که در روده‌اش مستقر شده است. در بین گونه‌ها هم دادوستد مزایایی واضح دارد. سلول‌های بدن، پلیپ‌های کلنی‌های مرجانی، مورچه‌های پرکنه‌ی مورچه‌ای و موش‌کورها در پرکنه‌ی خود هر کدام از مزایای دادوستد بهره‌مند می‌شوند. موفقیت عظیم مورچه‌ها و موریانه‌ها (که مجموعاً یک سوم زیست‌توده‌ی حیوانی خشکی را در بر دارند) بدون شک به تقسیم کار آن‌ها برمی‌گردد. زندگی اجتماعی حشرات بر پیچیدگی فزونی‌یافته‌ی رفتار آحاد حشرات بنا نشده است، بلکه بر تخصص‌یابی میان آحاد بنا شده است. در میان مورچه‌های برگ‌بُر جنگل‌های بارانی آمازون، جمعیت پرکنه‌ها ممکن است به میلیون‌ها برسد و کارگران در زمان رشد هر کدام در یکی از چهار کاست مجزا جای می‌گیرند: کهتر، میانه، مهتر و ابرمهتر. در یکی از گونه‌های این مورچه‌ها، ابرمهتر (یا سرباز) ممکن است وزنی برابر ۵۰۰ مورچه‌ی کهتر داشته باشد.

اما تفاوت بزرگ آن است که در هر یک از گونه‌های غیر از انسان، پرکنه‌ها از خویشان نزدیک تشکیل می‌شوند. حتی شهری با میلیون‌ها مورچه هم در واقع خانواده‌ای عظیم است. اما تولید مثل تنها کاری است که انسان هیچ‌گاه به وکالت به متخصص محول نمی‌کند، چه رسد به یک ملکه.

آن‌چه این فرصت را برای انسان فراهم آورد که از دادوستد متنفع شود، بی‌آن‌که مجبور باشد در انتظار خزیدن تکاملی و ملال‌آور مادر طبیعت بماند فن‌آوری است. اگر انسانی ابزار مناسب داشته باشد، می‌تواند سرباز یا کارگر شود (شاید ملکه نه) و خواهد توانست از نقشی به نقش دیگر وارد شود. هر چه بیشتر کاری را انجام دهید، در انجام آن بهتر خواهید شد. ۱۵،۰۰۰ سال پیش دسته‌ای از شکارچی-میوه‌چین‌های اوراسیای غربی که کارها را نه فقط بر اساس جنسیت، بلکه بین افراد هم تقسیم می‌کردند، مقتدرانه کارآمدتر از دسته‌ی نامتمایز بودند.

بیایید فرض کنیم مثلاً ۱۰۰ نفر در دسته باشند. برخی از آن‌ها ابزار می‌سازند، بعضی لباس می‌دوزند، برخی شکار می‌کنند و بعضی هم میوه‌چینی. یک یاروی نخود هر آشی هم هست که با یک جمجمه‌ی گوزن در اردوگاه شلنگ تخته می‌اندازد و اوراد و ادعیه می‌خواند که کار خاصی هم برای سلامت عمومی نمی‌کند. اما از آن طرف شاید او مسؤول نگه داشتن تقویم نجومی است و می‌تواند به بقیه بگوید کی جزر می‌شود تا هیأت شکار صدف به موقع به راه بیافتد.

درست که شکارچی-میوه‌چین‌های امروزی چندان تخصص‌گرا نیستند. در صحراهای کالاهاری و استرالیا، جدا از میوه‌چینی زنان و شکارگری مردان و شاید هم شمن، دیگر چندان مشغولیت متمایزی به چشم نمی‌خورد. اما اینان جوامع ساده‌ای هستند که در محیطی خشن باقی مانده‌اند. در سرزمین‌های بارور و حاصل‌خیر اوراسیای غربی بود که پس از ۴۰،۰۰۰ سال پیش، آن زمانی که دسته‌های انسان‌ها بزرگ‌تر بوده و خطوط کاری متنوع‌تر، تخصص‌یابی احتمالاً در بین هر گروه پا گرفته است. نقاش کرگدن‌های شاوه آن قدر در کارش مهارت داشت (و بله، باستان‌شناستان بر این باورند که بیشتر نقاشی‌ها کار یک هنرمند است) که می‌بایست کلی وقت فارغ از وظایف شکار می‌داشت که تمرین کند. مهره‌ساز سونگیر بی‌شک در ازای دریافت نوعی مزد کار می‌کرده است. زیرا واقعاً وقتی برایش باقی نمی‌مانده که برای خودش شکار کند. حتی چارلز داروین هم باور داشت که «انسان اولیه نوعی تقسیم مساعی را به کار می‌بست. این طور نبود که هر کس برای خودش ابزار بسازد و کوزه‌گری کند. بلکه به نظر می‌رسد که برخی افراد خود را وقف چنین کارهایی کرده بودند و بی‌شک در مقابل سهمی از حاصل شکار داشتند.»

شبکه‌های نوآوری
بنابر نظر جو هنریک، انسان‌شناس، انسان‌ها مهارت‌هایشان را با تقلید از افراد بااعتبار [جامعه] کسب می‌کنند و نوآوری هم از طریق ارتکاب اشتباهاتی رخ می‌دهد که گاه‌به‌گاه [مبدل به] به‌سازی [می‌شوند]. فرهنگ این گونه تکامل می‌یابد. هر چه جامعه‌ی در پیوند با هم بزرگ‌تر باشد، معلم [استعاره‌ای از سازوکار مهارت‌‌افزایی] ماهرتر است و احتمال اشتباه سودبخش بیشتر می‌شود. برعکس هر چه جامعه‌ی هم‌پیوند کوچک‌تر باشد، زوال مهارتی که دست‌به‌دست می‌شود چشم‌گیرتر خواهد بود. از آن‌جایی که شکارچی-میوه‌چین‌ها به منابع طبیعی وابسته‌اند، به‌ندرت می‌توانستند در گروه‌های بزرگ‌تر از چند صد نفر زندگی کنند و هیچ‌گاه نمی‌توانستند به چگالی جمعیت امروزی دست یابند. این امر نتیجه‌ی مهمی داشت. این بدان معنی است که یک سقف برای چیزهایی که می‌توانستند اختراع کنند وجود داشت. یک گروه صد نفری نمی‌تواند بیش از تعداد خاصی ابزار را توسعه داده و نگه دارد. دلیل آن هم ساده است. زیرا تولید و استفاده از ابزارها نیازمند حداقلی از اندازه‌ی بازار است. انسان‌ها توان یاد گرفتن تنها تعداد محدودی مهارت را دارند و اگر به تعداد کافی آدم ماهر برای یاد گرفتن مهارتی نادر وجود نداشته، مهارت مزبور از میان می‌رود. ایده‌ی خوبی که در یک استخوان یا سنگ یا رشته تجلی یافته است را باید با تعدد [مصداق] زنده نگه داشت. پیشرفت به راحتی ممکن است متزلزل شده و بدل به پسروی شود.

هر جا انسان‌های مدرن شکارچی-میوه‌چین از دسترسی به جمعیت عظیم طرف‌های معامله محروم شدند (مانند استرالیا، به خصوص تاسمانی و جزایر آندامان که همه جمعیت اندک و تنک دارند) ذوق فن‌آوری ایشان از رشد بازمانده و به زحمت فراتر از سطح نئاندرتال‌ها رشد کرده است. مغز انسان‌های مدرن چیز منحصر به فرد خاصی نداشت. آن‌چه مایه‌ی تفوق اینان شد شبکه‌ی معاملاتی‌شان بود. یعنی به واقع مغز ‌جمعی. قابل‌توجه‌ترین نمونه‌ی پس‌رفت فن‌آوری در تاسمانی مشاهده می‌شود. جمعیتی کمتر از ۵،۰۰۰ نفر شکارچی-میوه‌چین منزوی در جزیره‌ای در انتهای دنیا، تقسیم شده به نُه قبیله، تنها به رکود و عدم پیشرفت دچار نیستند.

[بلکه] به آرامی و رفته‌رفته شیوه‌ی زندگی و جعبه‌ابزاری ساده‌تر را به کار گرفتند. دلیل آن هم ساده بود. این اقوام حجم جمعیتی لازم برای نگهداری و پشتیبانی فن‌آوری موجود خود را نداشتند. انسان‌ها حداقل ۳۵،۰۰۰ سال پیش به تاسمانی رسیدند که در آن زمان هنوز به استرالیا متصل بود. این سرزمین کمابیش تا حدود ۱۰،۰۰۰ سال پیش به خشکی استرالیا متصل ماند. با بالا آمدن سطح آب، دریا تنگه‌ی بس را پر کرد و پس از آن مردمان تاسمانی منزوی شدند. زمانی که اروپایی‌ها برای نخستین بار با بومیان تاسمانی برخورد کردند، دریافتند که این مردم نه تنها از بسیاری از مهارت‌ها و ابزارهای پسرعموهای استرالیایی خود محروم بوده‌اند، بلکه بسیاری فن‌آوری‌هایی را هم از دست داده‌اند که اجداد خودشان روزی دارا بودند. آن‌ها از ابزارهای استخوانی از هر نوعی از جمله سوزن و درفش، از لباس گرم، قلاب ماهی‌گیری، ابزار دسته‌دار، نیزه‌ی خاردار، تله‌ی ماهی، نیزه‌انداز و بومرنگ بی‌خبر بودند.

برخی از این ابزارها پس از جدایی تاسمانی از سرزمین اصلی اختراع شده بودند (مثل بومرنگ)، اما تاسمانی‌های نخستین بیشتر این ابزارها را ساخته و از آن‌ها استفاده می‌کرده‌اند. باستان‌شناسی تاریخی چنین حکایت می‌کند که مردم تاسمانی، آهسته و پیوسته، این ابزارها و ترفندها را وانهادند. به عنوان نمونه ابزارهای استخوانی ساده و ساده‌تر شدند، تا جایی که حدود ۳،۸۰۰ سال پیش به طور کل از رواج افتادند. بدون ابزارهای استخوانی دوختن لباس از پوست ناممکن شد، بنابراین حتی در زمهریر زمستان هم تاسمانی‌ها تقریباً برهنه می‌گشتند. البته اگر از چربی فوک مالیده بر پوست تن‌ّشان و پوست کانگرویی بگذریم که دور شانه‌شان می‌انداختند. تاسمانی‌های اولیه زیاد ماهی گرفته و می‌خوردند، اما در زمان تماس غربیان با تاسمانی‌ها، آن‌ها نه تنها ۳،۰۰۰ سال بود ماهی نمی‌خوردند، بلکه وقتی به ایشان ماهی تعارف کردند، بیزاری خود را ابراز کردند. هر چند صدف را با رضایت می‌خوردند.

البته داستان به همین سادگی هم نیست. زیرا مردم تاسمانی در زمان انزوای خود چیزهای تازه‌ی چندی نیز اختراع کرده بودند. آن‌ها در حدود ۴،۰۰۰ سال پیش به ساخت دورگه‌ی هولناک و غیرقابل‌اعتمادی از کانو و کلک روی آوردند که از سر هم کردن دسته‌ای نی فراهم می‌شد که برای راندنش یا مردان پارو می‌زدند یا زنان شناگر (!) هل‌اش می‌دادند. آن‌ها با این هیولای بی‌ثبات خود را به جزیرک‌های کوچک می‌رساندند تا پرندگان و فوک شکار کنند. کلک مزبور پس از چند ساعت چنان خیس می‌خورد که یا از هم می‌پاشید یا غرق می‌شد. بنابراین راه مناسبی برای برقراری مجدد تماس با سرزمین اصلی نبود. از دید نوآوری،‌ این وسیله چنان ناکارآمد بود که می‌توان آن را به عنوان استثنایی برای اثبات قاعده به کار گرفت. علاوه بر این زنان آموختند که چطور در عمق چهار متری زیر سطح آب غواصی کنند تا با چوب صدف‌های چسبیده به صخره را جدا کنند و خرچنگ دریایی شکار کنند. کاری سخت خطرناک و خسته‌کننده بود و آن‌ها در آن مهارت یافتند و مردان در آن مشارکت نداشتند. پس این نبود که نوآوری در کار نباشد. در واقع پس‌روی بر پیشرفت غالب آمده بود.

ریس جونز، نخستین باستان‌شناسی که پس‌رفت تاسمانی را تشریح کرد، آن را «اختناق خفیه‌ی اذهان» خواند؛ که احتمالاً به حق صدای همکاران دانشگاهی‌اش را در آورده است. مغز مردم تاسمانی مشکل ندارد. مشکل در مغز ‌جمعی آن‌ها بوده است. انزوا—خودکفایی—باعث آب رفتن و تحلیل فن‌آوری آن‌ها شده است. پیش‌تر نوشتم که این فن‌آوری بود کهتقسیم کار را ممکن کرد.

اما ماجرا جالب‌تر از این است. [وجود] تقسیم کار [هم] زمینه‌ساز [آفرینش] فن‌آوری است. دادوستد بیع‌وشراء نوآوری را فرامی‌خواند. اکنون سرانجام معلوم می‌شود که چرا انسان‌نماهای راست‌قامت (ارکتوس) چنین پیشرفت فن‌آوری کندی را تجربه کردند. آن‌ها و اخلاف‌شان، نئاندرتال‌ها، بدون دادوستد زندگی می‌کردند (به یاد بیاوریم که مواد خام ابزارهای نئاندرتال از فاصله‌ی حداکثر یک ساعت راه از محل کاربردشان تأمین می‌شد). پس هر قبیله‌ی انسان‌نمای راست‌قامت در واقع ساکن یک تاسمانی مجازی بود که از مغز گروهی جمعیتی بزرگ‌تر محروم مانده بود. تاسمانی حدوداً به بزرگی جمهوری ایرلند است. تا زمانی که ایبل تاسمان در ۱۶۴۲ به آن‌جا رسید، این جزیره میزبان حدود ۴،۰۰۰ نفر بود که به نه قبیله تقسیم شده بودند که زندگی‌شان عمدتاً از شکار فوک و پرندگان دریایی و کانگرو می‌گذشت. اسلحه‌ی شکار این مردم هم چماق و نیزه‌ی چوبی بود.

این به آن معنی است که در هر زمان در تمام جزیره تنها چند صد نوجوان بود که به یادگیری مهارت‌های جدید مشغول بودند. اگر همانند آن‌چه بیشتر جاها رخ می‌دهد عملکرد فرهنگ چنان باشد که انتقال مهارت از تقلید نعل‌به‌نعل با تمایل به تقلید از افراد معتبر و صاحب‌نام صورت پذیرد (به عبارت دیگر تقلید از خبره، نه از والدین و هر کس دم دست باشد)،‌ در این صورت برای از دست رفتن مهارتی خاص رخداد چند تصادف نامیمون کفایت می‌کند. تصادف‌هایی مانند این‌که معتبرترین خبره‌ی مهارتی، آموزش فوت کوزه‌گری را جا بیاندازد یا حتی این‌که بدون گرفتن شاگرد از دنیا برود. یا این‌که بهترین سازنده‌ی نیزه‌های خاردار در جزیره روزی از روی صخره بیافتد و شاگردی هم نداشته باشد. مردم تا چند سال از نیزه‌های او استفاده می‌کنند. اما وقتی همه‌ی آن‌ها شکستند، ناگهان دیگر کسی نیست که نیزه‌ی جدیدی بسازد. اکتساب هر مهارت نیازمند صرف زمان و پشتکار بسیار است. برای هیچ کس صرف نمی‌کند که این مهارت را از صفر بیاموزد. آدم‌ها بر آموختن مهارت‌هایی تمرکز می‌کنند که بتوانند آن را ببینند.

فن‌آوری تاسمانی ذره ذره ساده شد. ابزارها و مهارت‌های پیچیده‌تر پیش‌تر از همه از دست رفتند. زیرا بدون وجود استاد آموختن و مسلط شدن بر آن‌ها مشکل‌تر بود. ابزارها در واقع معیاری از گستردگی سطح تقسیم کار هستند و همان طور که آدام اسمیت می‌گوید، درجه‌ی تقسیم کار محدود است به وسعت بازار. بازار تاسمانی کوچک‌تر از آن بود که بتواند مهارت‌های تخصصی زیادی را نگه دارد. فرض کنید ۴،۰۰۰ نفر از مردم شهر خودتان را روی جزیره‌ای بگذارید و ایشان ده‌هزار سال را به حال خود بگذرانند. به نظر شما چقدر از ابزارها و مهارت‌هایشان را می‌توانند نگه دارند؟ تلفن بی‌سیم؟

حساب‌داری دو دفتره؟ فرض کنید یکی از این افراد حساب‌دار باشد. او می‌تواند حساب‌داری دو دفتره را به یکی از جوان‌ها یاد بدهد. اما آیا آن جوان، یا جوان آن جوان هم می‌توانند این مهارت را دست به دست کنند… تا ابد؟

در دیگر جزایر استرالیا هم کمابیش همان اتفاقی افتاد که بر سر تاسمانی آمد. چند هزار سال پس از انزوا در جزایر کانگرو و فلیندرز حضور انسان محو شد. فلیندرز جزیره‌ای حاصل‌خیر است که می‌بایست بهشت می‌بود. اما صد و اندی نفری که جزیره می‌توانست نگه دارد آن قدر جمعیت کوچکی است که نمی‌تواند فن‌آوری شکارگری-میوه‌چینی را حفظ کند. مردم تیوی که در دو جزیره شمال داروین برای ۵،۵۰۰ سال منزوی بودند هم چرخ مهارت‌اندوزی را برعکس چرخانده و به استفاده از جعبه‌ابزاری ساده‌تر باز لغزیدند. جزیره‌نشینان تورس هنر کانوسازی را از دست دادند که باعث شد ریوِرز انسان‌شناس در معمای «از دست رفتن هنرهای سودمند» دست و پا زند. در مقام مقایسه سرزمین استرالیا پیش‌رفت مداوم پیشرفت فن‌آوری را تجربه کرد.

وقتی نیزه‌های تاسمانی تنها نوک‌های سخت‌شده در آتش داشت، در سرزمین اصلی نیزه‌ها به سرهای جداشونده و خارهای سنگی و نیزه‌اندازهای «وُومرا» مجهز شدند. تصادفی نیست که در سرزمین اصلی دادوستد دوردست رواج داشت. یعنی اختراعات و تجملات می‌توانستند از منابعی دوردست تأمین شوند. از حدود ۳۰،۰۰۰ پیش مهره‌های صدفی مسیرهای درازی را در طول استرالیا طی می‌کردند. گردن‌آویزهای مروارید و صدفی از سواحل شمالی از قلمرو حداقل هشت قبیله گذشته‌اند تا به دوردست ۱،۵۰۰ کیلومتری جنوب برسند و هر چه پیش‌تر می‌رفتند بر تقدس‌شان افزوده می‌شد. «پیچرا» (گیاهی تنباکو مانند) از کویینزلند به غرب رفت. بهترین تبرهای سنگی تا ۷۰۰ کیلومتر از محل استخراج‌شان سفر کرده‌اند.

در قیاس با تاسمانی، در تیه‌را دل فوئگو (جزیره‌ای نه چندان بزرگ‌تر از تاسمانی، با جمعیتی نه چندان بیشتر و عمدتاً سردتر و نامهربان‌تر) نژادی از انسان‌ها زندگی می‌کردند که وقتی چارلز داروین در ۱۸۳۴ با آن‌ها دیدار کرد، برای ماهی‌ها طعمه و برای فوک‌ها تور و برای پرندگان تله می‌گذاشتند، قلاب و نیزه داشتند، تیر و کمان، کانو و لباس و همه و همه با ابزارها و مهارت‌های تخصصی ساخته شده بودند. تفاوت اهالی فوئگو تماس نسبتاً مداوم ایشان با مردم دیگر در آن سوی تنگه‌ی ماژلان بود. به نحوی که می‌توانستند گاه‌به‌گاه مهارت‌های از دست رفته را بازآموزی کرده یا ابزارهای تازه وارد کنند. حفظ فن‌آوری از پس‌رفت تنها مدیون مسافران گاه و بی‌گاه از سرزمین اصلی بود.

شبکه‌‌سازی در خاور نزدیک
درسی که می‌گیریم بسیار سرراست است. خودکفایی ده‌ها هزار سال است که مرده. حتی سبک زندگی به نسبت ساده‌ی شکارگری-میوه‌چینی هم بدون وجود جمعیت بزرگی که افکار و مهارت‌هایشان را با یکدیگر ردوبدل کنند، نمی‌تواند باقی بماند. این موضوع چندان اهمیت دارد که هیچ‌گاه بیان شایسته نمی‌یابد. موفقیت انسان‌ها به طرزی حیاتی، اما خطرانگیز، به شمار جمعیت جوامع‌شان و تعدد پیوندهایشان بستگی دارد. چند صد نفر نمی‌توانند به خودی خود فن‌آوری‌های پیچیده را حفظ کنند؛ دادوستد بخش حیاتی این داستان است.

استرالیا اگر چه پهناور است، اما با این وجود حتی مردم این قاره هم ممکن است از انزوا متأثر باشند. به یاد بیاوریم که استرالیا حدود ۴۵،۰۰۰ سال پیش به دست پیش‌قراولان ساحل‌نورد مسکونی شد که از آفریقا در سواحل آسیا پخش شدند. پیش‌تازان چنین مهاجرتی لزوماً کم‌تعداد بوده و به نسبت سبک سفر می‌کرده‌اند.

احتمال آن هست که آن‌ها تنها نمونه‌ای از فن‌آوری در اختیار بستگان‌شان در معبر دریای سرخ را همراه داشته‌اند. شاید این موضوع بتواند توجیه کند که چرا فن‌آوری بومی استرالیا، هر چند مستمراً در طول هزاره‌های آتی رشد کرده و گسترش یافته، از جنبه‌های بسیاری نسبت به فن‌آوری دنیای قدیم عقب بوده است. جنگ‌افزارهای کششی، مانند کمان و منجنیق و همچنین تنور در استرالیا شناخته نشده بود. دلیل آن «ابتدایی بودن» این مردم یا پس‌رفت ذهنی ایشان نیست. بلکه به آن دلیل است که پیش‌تازان تنها زیرمجموعه‌ای از فن‌آوری را با خود آوردند و هیچ‌گاه جمعیتی با چگالی کافی و در نتیجه مغز جمعی لازم به بزرگی مکفی برای توسعه‌ی چندان بیشتر فن‌آوری حاصل نشد.

ممکن است «اثر تاسمانی» بتواند توضیح دهد چرا توسعه‌ی فن‌آوری در آفریقای پیش از ۱۶۰،۰۰۰ سال پیش آن قدر آهسته و نامنظم بوده است. این اثر توجیه‌کننده‌ی جهش‌های دوره‌ای ابزارهای مدرنی است که در موقعیت‌هایی در جنوب آفریقا مانند پیناکل پوینت، غار بلومبوس و رود کلاسیس یافت شده‌اند.

با وجود اختراع دادوستد، این قاره مانند چهل‌تکه‌ای از تاسمانی‌های مجازی بود. طبق محاسبات استیو شنن و همکارانش هر گاه ترکیب مناسبی از (مثلاً) غذای دریایی، آب شیرین و ساوانای حاصل‌خیز باعث انفجار جمعیت محلی می‌شد، به نسبت تعداد افرادی که با دادوستد با هم شبکه شده‌بودند، فن‌آوری، به مدد نگهداری و توسعه، رشد کرده و پیچیده می‌شد. این رشد و توسعه به تناسب سطح هوشمندی جمعی صورت می‌گرفت. اما وقتی رودخانه‌ای خشک می‌شد و صحراها پیش‌روی می‌کردند و جمعیت انسانی سقوط کرده یا آب می‌رفت، فن‌آوری باز به سوی سادگی می‌رفت.

پیشرفت فرهنگی انسان امری جمعی است و نیازمند یک مغز جمعی با چگالی بالا.

بنابراین تغییرات شگفتی‌برانگیز سنن فرهنگی و فن‌آوری را که ظاهراً در حدود ۳۰،۰۰۰ سال پیش در آسیای غربی و خاور نزدیک ثمر دادند، به اصطلاح انقلاب نوسنگی، شاید بتوان با چگالی جمعیت توضیح داد. مردم آسیای جنوب غربی، به مدد سبک زندگی شکارچی-میوه‌چینی‌شان که هر روز غنی‌تر و فشرده‌تر می‌شد، و به مدد تماس نزدیک بین قبایل، در موقعیتی بودند که بتوانند مهارت‌ها و فن‌آوری‌های بسیار بیشتری از جمعیت‌های قبلی انسانی بیاندوزند. جمعیت بزرگ انسانی مرتبط با هم به معنی اختراعات جمعی سریع‌تر بود. حقیقتی شگفت‌انگیز که حتی امروز هم صدق می‌کند. به شاهد جزایر هنگ‌کنگ و منهتن. جولین سایمون، اقتصاددان، می‌گوید «ایده‌ی بازده‌‌ی نزولی تولید در اثر رشد جمعیت افسانه‌ای بیش نیست؛ در عوض، افزایش در بهره‌وری تولید در پی افزایش جمعیت یک فاکت علمی است». یکی از این اختراعات کشاورزی است که موضوع فصل بعدی خواهد بود.

شایسته است که فصل شکارچی-میوه‌چینان را با یادی از سرنوشت مردم تاسمانی به پایان ببریم. در اوایل دهه‌ی ۱۸۰۰ میلادی، پای شکارچیان سفیدپوست فوک به سواحل این جزیره رسید. طولی نکشید که مردم تاسمانی با رغبت شکارچیان را می‌دیدند تا با آن‌ها معامله کنند که ثابت می‌کند ۱۰،۰۰۰ سال مبادله‌ی محدود اشتیاق درونی آن‌ها برای چانه‌زنی را کم نکرده بود. سگ‌های تازی شکارچیان که می‌توانستند به راحتی کانگروها را بگیرند، به خصوص متاعی دلخواه بودند. گفتنش دردناک است، اما در مقابل مردم تاسمانی زنان را به کنیزی به شکارچیان می‌فروختند.

وقتی کشاورزان سفیدپوست سررسیدند رابطه‌ی دو طرف به سردی گذاشت تا جایی که سرانجام سفیدپوستان جایزه‌بگیرها را واداشتند که بومیان را بکشند. سپس بازمانده‌ها را جمع کرده و آن‌ها را به جزیره‌ی فلیندرز تبعید کردند و در آن‌جا آخرین روزهای خود را با فلاکت سپری کردند.