—مترجم: آرمان سلاحورزی
به یازدهم نوامبر سال ۱۶۲۰ کشتی میفلاور در صخرهی پلایماوث پهلو گرفت. تا ماه مارسِ سال بعد، کشتی به حال لنگرانداخته باقی مانده؛ مهاجران تا زمان ساخته شدن خانههای دائمیشان بر عرشه زندگی کردند. بالاخره آن زمان که میفلاور کرانه را ترک کرد از ۱۰۲ سرنشین کشتی که اقیانوس را طی کرده بودند ۲۷ فرد بالغ و ۲۳ کودک باقیمانده بود. سرکرده و فرماندارشان ویلیام بردفورد بود و تحت رهبری او، این نخستین آمریکاییها، زندگی تازهای را در ینگه دنیا آغاز کردند.
آنچه که بر بسیاری از آمریکاییهای امروز پوشیده است این است که این نخستین مستعمرهنشین بر کرانههای آمریکا، حیاتش را به مثابه اجتماعی سوسیالیستی آغاز کرد. مهاجران پلایماوث انبار مشترکی بر پا کردند که بر اساس قانونِ «از هر کس به تناسب تواناییش؛ به هر کس به نسبت نیازش» اداره میشد. هر چه که مستعمره تولید میکرد در این انبار مشترک جا گرفته و سپس آن چنان که نیازها ایجاب میکرد، توزیع میشد.
دو سال تمام مستعمره سعی کرد تا آرمانشهری سوسیالیستی را پایه بگذارد اما حتی با وجود سی نفر سکنهی جدید که یک سال بعد سوار بر میفلاور از راه رسیدند هم به دشواری بقا یافت. هر وقت زمستان از راه میرسید مستعمرهنشینها که گاه جیرهی غذایی روزانهشان به ربع پوند (۱۱۰ گرم) نان کاسته میشد، در گرسنگی سر میکردند. فرماندار بردفورد تجربهاش را از حکومتی سوسالیستی که به تشکیلاش یاری رسانده بود، چنین بازگو میکند:
«آنچه در این سالهای خسته و خنزر و در این طریق و وضع مشترک بر ما گذشت و آن تجربه که مردان باخدا و هوشیار از سر گذراندند، میتواند به نیکی بطالت آن خودبینی افلاطون و عتیقان دیگر را—که گاه دیگرانی در زمانهای پسین ایشان به تحسیناش پرداختهاند—آشکار کند که: چنانچه داراییها را قبض کرده و جوامع را به منافع مشترک سوق دهید، مردمان کامروا و شکوفا خواهند گشت. چه خودپسندی و غروری در این کلام هست، چنان که گفتی داناتر از خداوند بودهاند. چرا که چنین جامعهای بسیار اغتشاش و ناخشنودی به بار آورْد و در به کارگماری آن چه در مصلحت و آسایشاش بود قصور فراوان به خرج داد. چه آن مردان جوان که بیش از همه بر کار و خدمت توانا بودند، شکوه کردند که عمر و توانشان را در خدمت زنان و فرزندان مردان دیگر تلف میکنند و با اینحال پاداشی حاصل نمیکنند. مردان قدرتمند یا آنان که در بسیاری فنون خبره بودند، سهمی همان اندازه از غذا و البسه کسب میکردند که مردان کمبنیه و ناتوان (چنان ناتوان که ربعی از کار دیگری را هم به انجام نمیرساندند). و این امری بود که ظلم انگاشته میشد. آن مردان جوانتر و توانا برابری سالخوردگان و اهل گور را در غذا و لباس و غیره با خویش، توهین میشمردند و حرمتشان را هتکشده مییافتند و برای زنانِ مردها، فرمان خدمت به مردان دیگر، شستن البسه و پختن غذاشان، گونهای بردگی پنداشته میشد و بسیاری شوهران نیز از تحملاش ناتوان بودند.»
بالاخره به سال ۱۶۲۳ فرماندار بردفورد جلسهای ترتیب داد تا راههای آمادگی بیشتر برای زمستان را بررسی بکنند و فصلی پربارتر داشته باشند. فرماندار بردفورد مینویسد: «در همهی این مدت خبری از آذوقه شنیده نشده و دانسته نبود که چه وقت میشود انتظار آذوقه را کشید. پس اینان [مهاجران] به طرقی اندیشیدند که بتوان بدان وسیله حداکثر محصول را پرورده و خرمنی بهتر از آنچه پیشتر داشتند عمل بیاورند، مبادا که بیش از پیش در وضع خویش راکد شده و در بیچارگی بپژمرند. مناقشه دراززمانی به طول انجامید و سرانجام فرماندار (به مدد شور با بزرگان ایشان) راه را چنین گشود تا هر مرد در زمین خاصهی خویش منزل کرده و اینچنین محصولش در تملک خود او باقی ماند… و نیز قطعه زمینی به هر خانواده واگذار گشت. این امر بسیار موثر افتاد چه همهی دستها را به سعی مشغول کرده و اینچنین در قیاس با گذشته محصول بس بیشتری به عمل آمد و و سود بسیار به فرمانداری حاصل گشت که اگر جز این امر واقع میشد به دست نمیآمد، و زحمات بسیار مرتفع شد و رضایت بسیار به بار آمد. زنان اکنون طوعاً به مزارع رفته و خردسالان خویش را همراه میبردند تا غله بکارند و این امری بود که پیشتر ضعف و ناتوانی مرئی میکرد و آنکس که کارِ اینچنین را اجبار میکرد خودکامه و ظالم پنداشته میشد.»
در همین جلسه مابین فرماندار بردفورد و بزرگان مستعمره بود که اقتصاد آزاد آمریکایی به دنیا آمد. فرماندار بردفورد در بارهی نتایج اسلوباش مینویسد:
«پس در این زمان، نوبهی درو بر سر دست بود و در عوض قحطی خداوند بدیشان بسیاری عطا کرده و وجوه امور تغییر کرد و بسیاری از دلها به وجد آمد و از این بابت خداوند را خجسته داشتند. و ماحصل نظام کاشت خاصه نیک پیدا بود چه تمامی ایشان آنقدر داشتند که سال را به آسایش سر کنند و بعض ایشان که توانانتر و زبردست بودند، آنقدر داشتند که ذخیره کرده و به دیگران بفروشند. پس آنطور که مطلوب هر امیر است، پس از آن هیچ از قحطی در میان ایشان به هم نرسید.»