یادداشت مولف: این متن در پاسخ به کتابی از فیلیپ میرووسکی، پژوهشگر تاریخ اندیشه اقتصادی، نوشته شده است و به تفاوت های بنیادین دیدگاه لیبرتارین مکتب اتریش با نئولیبرالیسم می پردازد. نئولیبرالیسم که گاهی برخی آن را به جای دشنام! به کار می برند، دیدگاهی اقتصادی است که قوت و ضعف های خود را دارد و می توان به آن نقد داشت، چنانکه در نوشتار پیش رو همین مسیر دنبال شده است، ولی پیش نیاز نقد فهم درست اندیشه هاست. از آنجا که درباره هر دو دیدگاه نئولیبرال و لیبرتارین بدفهمی ها کم نیست، خواندن این یادداشت که با زبانی ساده هم نوشته شده است، می تواند در فراهم آوردن تصویری درست رهگشا باشد.
فیلیپ میرووسکی در کتابش که نام درازی هم دارد؛ “گرما بیش از نور: اقتصاد همچون فیزیک اجتماعی و فیزیکی چونان اقتصاد طبیعت” به اقتصاد نئوکلاسیک می پردازد و از آن به دلیل به کار گیری روش های علوم طبیعی انتقاد می گیرد. او کتاب تازه ای هم به چاپ رسانده است که به نئولیبرالیسم و اقتصاد در دوران بحران مالی می پردازد. در این کتاب تازه با عنوان جنجالی “هرگز نگذار یک بحران جدی هدر برود: چگونه نئولیبرالیسم از مخمصه بحران مالی جان سالم به در برد” ادعا می کند که اقتصاددانان جریان اصلی (mainstream) در پیش بینی و توضیح بحران مالی ناکام ماندند، ولی علیرغم این ناکامی همچنان قرص و محکم کارشان را مانند گذشته ادامه دادند و انگار نه انگار که چیزی اتفاق افتاده است.
میرووسکی معتقد است که بحران اقتصادی به سود اقتصاد نئوکلاسیک، نئولیبرالیسم و راست سیاسی تمام شد و این جز با پروپاگاندا و تبلیغات سیاسی و رایزنی های گسترده ای که انجمن مون پلرن (Mont Pelerin) آن را هدایت می کرد ممکن نبود. اما انجمن مون پلرن چه کرد؟ میرووسکی می گوید انجمن مون پلرن کانون شبکه ای پیچیده از محافظه کاران و اندیشکده های هوادار بازار آزاد و دانشگاهی های نئولیبرالی بود که دستی هم در سیاست داشتند و توانستند با فعالیت های خود از این بحران هم به سلامت بگذرند. این انجمن را سال ۱۹۴۷ چهره های مشهوری مانند هایک، پوپر، میزس و فریدمن بنیان نهادند و هدف از آن دفاع از آزادی بیان، جامعه باز و اقتصاد آزاد بود.
تحلیل میرووسکی با آنکه خیلی به چپ می زند و با نگاهی برابریخواهانه (Egalitarian) به موضوع پرداخته است، جالب و شایسته بررسی است، به ویژه آنجا که به اقتصاد نئوکلاسیک می پردازد.
نقدی بر اقتصاد جریان اصلی
اقتصاد نئوکلاسیک از پس پیشبینی “کسادی بزرگ” (the Great Recession) دهه ۲۰۰۰ بر نیامد، اقتصاددانان نئوکلاسیک که معتقد بودند دوران جدیدی از ثبات و پایداری اقتصاد کلان آغاز شده است و حتی از دوره “اعتدال بزرگ” (the Great Moderation) سخن می گفتند، باز هم غافلگیر شدند و نتوانستند مسائل و دشواری های جدی ای را که سیستم مالی و اقتصاد جهان با آن روبه رو شد را توضیح دهند.
میرووسکی توضیح می دهد که این ناکامی بزرگ نتیجه به بن بست رسیدن روش شناسی آنهاست، نئوکلاسیک ها با آن ابزارهای همیشگی مانند مدل های تعادل عمومی پویای تصادفی (DSGE: Dynamic Stochastic General Eequilibrium) نتوانستند رکود بزرگ را پیش بینی کنند، فهم دلیل آن هم دشوار نیست، در این مدل ها چیزی به نام بحران پیش بینی نشده است، گذشته از آنکه نئوکلاسیک ها نتوانستند بحران را پیش بینی کنند، حتی اکنون و پس از سر گذراندن بحران نیز باز نمی توانند توضیحی مناسب از چرایی آن را پیشنهاد کنند.
میرووسکی به تعارضی جدی در اردوگاه نئوکلاسیک ها اشاره دارد، نظریه های نئوکلاسیک نمی تواند بحران مالی را توضیح دهند و میان نظریه و واقعیت شکافی بزرگ وجود دارد. او می گوید نئوکلاسیک ها به جای پاسخ به این مشکل، سعی می کنند با دستکاری شواهد تجربی آنها را به نظریه هایشان بخورانند. آنها به جای اعتراف به لزوم یک تغییر اساسی در علم اقتصاد، سرسختانه به مدل های ریاضی شان چسبیده اند و خیال رها کردن آنها را هم ندارند.
میرووسکی به درستی بر این لختی و منعطف نبودن نئوکلاسیک ها انگشت می گذارد، هرچه باشد، نمی توان به سادگی از چیزی که آن همه پای آن وقت و هزینه گذاشته شده است دل کند. اهالی اقتصاد می مانند و حوضشان، بدون آنکه هیچ چشم انداز و امیدی به آینده داشته باشند. آموزش های رسمی هم تنها تکرار مدام همان سنت کهن اقتصاد است و بس. دانشجویان اقتصاد هم کتاب های درسی ای را می خوانند که آش درهم جوشی از نظریه های ناسازگار است. آنها هم یاد می گیرند که مقاله های مجلات معتبر را بخوانند، مقاله هایی که روش شناسی غالب را به کار می گیرند. پس از توصیف چنین اوضاعی است که میرووسکی به این واقعیت هم اشاره می کند که مجلات معتبر به سوی مقاله های آماری و ریاضی رفته اند و دیگر نوشته هایی که به روش شناسی ها و تاریخ اقتصاد بپردازد را چاپ نمی کنند. میرووسکی به درستی این ریاضی سازی افراطی را به ورود دانشمندان علوم طبیعی به اقتصاد ربط می دهد و همین را یکی از دلایل بحران مالی می داند.
مشکل روش شناسی
میرووسکی روش شناسی نئوکلاسیک را به نقد می کشد و می گوید که اقتصاددانان در حسرت دقت و قوت علوم فیزیکی اند و از همین روست که روش ها و مدل های علم فیزیک را تقلید می کنند. به دلیل همین رویکرد ریاضی رایج در فیزیک است که اقتصاددانان نئوکلاسیک نتوانستند بحران را پیش بینی کنند. نقد میرووسکی حتی اقتصاددانان نئوکلاسیک چپ را هم بی نصیب نمی گذارد. او نه تنها برنانکه و گرینسپن را می نوازد، بلکه از استیگلیتز و کروگمن هم نمی گذرد. هرچند این اقتصاددانان از نظر ایدئولوژیک با یکدیگر فاصله دارند، ولی همه از مدل های تعادل عمومی پویای تصادفی (DSGE) استفاده می کنند که در آن یک مصرف کننده نمونه (agent representative) باید تابع های مطلوبیت را بیشینه کند.
به گفته میرووسکی همین مدل های تعادل عمومی پویای تصادفی (DSGE) بودند که توانست دوباره علم اقتصاد را یکپارچه کنند، علمی که بعد از انقلاب کینزی بخش اقتصاد خردش و کلانش جدا شده بود. این مدل ها در واقع این امکان را فراهم می کنند که بتوان رویکرد ریاضی اقتصاد خرد را در عرصه کلان هم استفاده کرد. این کار با بهره گیری از مفهوم کارگزارهایی که دنبال بیشینه کردن مطلوبیتشان هستند و همچنین تجمیع بالای (high Aggregation) داده ها ممکن شد. میرووسکی حتی آنقدر جلو می رود که ادعا می کند بدون مدل های تعادل عمومی پویای تصادفی (DSGE) علم اقتصاد نئوکلاسیک دود می شود و به هوا می رود.
هرچند میرووسکی به بازخوانی و تحول در علم اقتصاد و پایان دادن به پارادایم نئوکلاسیک دعوت می کند، خود وی در ارائه یک مکتب جایگزین در می ماند و به نظر می رسد به کلی از رویکرد کردمان شناسی (پرکسیولوژی) مکتب اتریش بی خبر است. آن مکتب جایگزین که میرووسکی دنبالش می گردد، پیشتر هم وجود داشته است. از قرار میرووسکی نمی دانسته است که اقتصاددانان مکتب اتریش به دلیل رویکرد واقع گرایانه خود از بحران مالی شگفت زده نشدند و حتی برخی آن را پیش بینی هم کردند. متاسفانه میرووسکی در مورد مکتب اتریش خیلی چیزها را نمی داند و تفسیرش از هایک و نپرداختن به فن میزس و موری روثبارد گواه این است، پس غریب نیست اگر از اقتصاددانان معاصر و زنده مکتب اتریش هم به کلی بی خبر باشد.
آشفتگی تحلیلی میرووسکی درباره مکاتب فکری
مشکل اصلی میرووسکی اینست که نسبت به مکتب اتریش و لیبرتارین ها نگاه درستی ندارد. او بیشتر اقتصاددانان نئوکلاسیک را نئولیبرال می خواند (جز چندتایی مانند کروگمن و استیگلیتز که به چپ می زنند). میرووسکی مکتب اتریش را هم در اردوگاه نئولیبرال ها جای می دهد. هرچند او در چند جای کتابش به تفاوت “نئولیبرال و لیبرتارین” و نئوکلاسیک ها و اتریشی ها” اشاره کرده است، ولی به نظر چندان به آن پایبند نبوده است و نتایج غریبی گرفته است.
برای مثال، او می گوید که فرضیه بازار کارا (EMH: Efficient Market Hypothesis) در مکتب شیکاگو در واقع چیزی جز همان نظریه دانش هایک نیست و به طور ضمنی ادعا می کند که هایک و دیگر اقتصاددانان مکتب اتریش در همان خط اقتصاددانان نئوکلاسیک قرار می گیرند و البته هر دو را نئولیبرال می نامد. (میان “دانش” که هایک از آن سخن می گوید و “اطلاعات” که در دیدگاه نئوکلاسیک بر آن تاکید می شود باید تفاوت گذاشت، در “دانش” سیاق و زمینه (Context) اهمیت بسیار دارد و ویژگی شخصی (subjective) آن بسیار پررنگ است)
چنین نتیجه ای بسیار دور از واقعیت است. هایک دانش را خاموش (tacit)، خصوصی، شخصی و پخش شده (decentralized) فرض می کرد، چنین دیدگاهی با رویکرد ریاضی و صوری به اطلاعات تفاوتی بنیادین دارد. به طور خاص باید بگوییم که سرشت خلاقانه “دانش” کارآفرینانه در سنت اتریشی با “اطلاعات” عینی و از پیش مشخص در فرضیه بازار کارا (EMH) هیچ سازگاری ندارد.
فرضیه بازار کارا (EMH) به این اشاره دارد که قیمت های بازار همه اطلاعات مربوط را در خود دارند و می توان قیمت ها را نوعی اطلاعات عینی تلقی کرد که در بازار خرید و فروش می شوند. اما باید به یاد داشت در نگاه اتریشی ها، عینی یا از پیش معلوم بودن اطلاعات چندان اهمیتی ندارد، بلکه بیشتر باید به تفسیر ذهنی آن اطلاعات و خلق دانش کارآفرینانه پرداخت، دانشی که در یک فرایند پویا شکل می گیرد. قیمت های گذشته تنها روابط مبادله تاریخی هستند و به نقش آفرینان بازار کمک می کنند تا اطلاعاتی تازه خلق کنند. میرووسکی در واقع وقتی می نویسد بازار همه دانشی که ما می خواهیم بدانیم و لازم داریم را منتقل می کند، تفسیری نادرست از اندیشه هایک به دست می دهد. هایک برخلاف گفته میرووسکی بر این باور است که قیمت ها این امکان را فراهم می کنند که از دانش ذهنی دیگر نقش آفرینان بازار هم بهره بگیریم. قیمت های بازار هیچگاه به خودی خود دانش مورد نیاز ما را منتقل نمی کنند، بلکه نقش آفرینان بازار برای دستیابی به اهدافشان باید چنین دانشی را کشف و خلق کنند.
این در هم آمیختن نادرست شخصی بودن (subjectivism) و نظریه دانش هایک از یک سو و فرضیه بازار کارا (EMH)، مدل قیمت گذاری دارایی سرمایه ای (CAPM) و مدل بلک شولز از سویی دیگر، دشواری های دیگری را هم پیش می کشد. در یک سازه تعادل (equilibrium construct) مانند فرضیه بازار کارا (EMH)، مدل قیمت گذاری دارایی سرمایه ای (CAPM) و مدل بلک شولز هیچ چیز ذهنی و شخصی وجود ندارد. در همه این مدل های ریاضی همه اطلاعات لازم از پیش معلوم است. اینها مدل هایی ایستا هستند. میرووسکی در واقع نکته اصلی هایک را نادیده گرفته است که کارآفرین در فرایند بازار رقابتی اطلاعات جدید کشف می کند. از آنجا که بازار یک فرایند است، هیچگاه کامل و به تمامی آشکار نمی شود. نقش آفرینان بازار شاید اشتباه کنند و به دام توهم بیفتند و در کل کتاب میرووسکی نمونه های خوبی از همین اشتباه ها و توهم ها را می توان دید.
نتیجه شگفت آور دیگری که میرووسکی به دلیل یکی گرفتن مکتب اتریش و نئولیبرالیسم می گیرد مربوط به سازه باوری (Constructivism) است. میرووسکی نئولیبرال ها را سازه باور می داند. اما او که هایک (و شاید حتی کل مکتب اتریش) را در دسته نئولیبرال ها جای داده است، تلاش می کند تا نقد ویرانگر هایک بر سازه باوری را با نئولیبرالیسم آشتی دهد. اما چگونه می توان هایکی را که با شدت علم پرستی (scientism) و سازه باوری را در قرن بیستم کوبیده است یک سازه باور دانست؟
اتریشی ها و شیکاگویی ها
یکی گرفتن مکتب اتریش با مکتب شیکاگو هم نارواست، چنانکه میرووسکی به طور ضمنی چنین کرده است. میرووسکی ادعا می کند که نئولیبرال ها به مفهوم نظم خودجوش باور دارند، در حالیکه این مفهومی است که هایک و دیگر اقتصاددانان اتریشی به کار می گیرند. برخلاف این ادعا، نئولیبرال های مکتب شیکاگو ابزار تحلیلشان سازه تعادل است. حتی می توان گفت “تحلیل تعادل” از اساس با تحلیل فرایند پویای بازار مکتب اتریش در تعارض است. کوتاه سخن آنکه نئولیبرال های مکتب شیکاگو مفهوم نظم خودجوش را به شکل منسجم و درست به کار نمی برند.
نویسندگانی همچون مارک اسکوسن (۲۰۰۶) تلاش کرده اند تا این بر شکاف میان دو مکتب اتریش و شیکاگو پل بزنند. اما چنین کاری سودایی است محال. تفاوت اصلی و بنیادی میان این مکتب فکری در روش شناسی آنهاست. اتریشی های هوادار سنت میزس رویکردشان بر پایه منطق است و با قوانین اقتصادی پیشینی (a Priori) برگرفته از اصل (Axiom) کنش انسان و البته در کنار آن با کمک برخی پیش فرض های کلی دیگر استدلال را پیش می برند. به جای آزمایش و مشاهده دنیای بیرون، آنها رو به درون دارند و با درون نگری (introspection) می خواهند حقیقت را دریابند.
اقتصاددانان مکتب شیکاگو بر خلاف آنها به پیروی از میلتون فریدمن (۱۹۵۳) از یک روش شناسی پوزیتیویستی بهره می گیرند. در حالیکه اتریشی ها معتقدند نخست باید یک نظریه در دست داشت تا بتوان تاریخ را فهمید، هواداران مکتب شیکاگو در پی بیرون کشیدن قوانین اقتصاد از دل تاریخ اند و گاهی به این منظور از روش های اقتصادسنجی هم بهره می گیرند. اتریشی ها واقعیت را همچون فرایند پویای تعامل انسان ها فرض می کنند، ولی شیکاگویی ها مدل های تعادل را به کار می بندند؛ مدل هایی که در آنها با توجه به تعریفشان خبری از کارآفرینی و خلاقیت نیست و فرایند پویای بازار هم نادیده گرفته شده است. اتریشی ها وظیفه اقتصاددان را فهم و توضیخ قوانینی می داند که بر فرایند پویای بازار حاکم اند، اما فریدمن در جایگاه قطب مکتب شیکاگو هدف را پیشگویی آینده می داند. در حالیکه اقتصاددانان مکتب اتریش در پی توضیح واقع گرایانه فرایند بازار اند، فریدمن خیلی به واقعی بودن پیش فرض ها کاری ندارد و تنها قدرت پیشگویی نظریه ها را مهم می داند.
میرووسکی در کتابش رویکرد فریدمن را به نقد می کشد و می گوید این رویکرد “مدل سازی برای پیشگویی” هیچ حاصلی نداشته است و به جایی نرسیده است، چیزی که بسیاری از اتریشی ها هم با آن هم نظرند. متاسفانه، میرووسکی در کتابش اشاره ای به روش شناسی اتریشی ها نمی کند و البته به نظر از این دیدگاه جایگزینی که بسیاری از اعضای “نئولیبرال” انجمن مون پلرن هم مدافع آن بودند، بی خبر است.
اختلاف دیدگاه دیگر میان وین (اتریشی ها) و شیکاگو درباره “رقابت” است، اختلافی که پیامد مستقیم روش شناسی های متفاوت آنهاست. شیکاگویی ها از قوانین ضدتراست و انحصار حمایت می کنند تا واقعیت بیشتر و بیشتر به پیش فرض های مدل رقابت کامل مورد علاقه آنها نزدیک شود، ولی اتریشی ها مخالف دخالت دولت در فرایند پویای بازار اند.
تجمیع بالایی که برای مدل سازی و ریاضی کردن واقعیت باید به آن تن داد هم دو دیدگاه متفاوت و متعارض درباره سرمایه در دو مکتب به بار می آورد. سرمایه که آن را با کی بزرگ (K) در مدل های ریاضی شیکاگویی ها نشان می دهند، دارایی و پولی دائمی و همگن فرض می شود که به صورت خودبه خود و آنی می تواند درآمد ایجاد کند. چنین دیدگاهی که سرمایه را همگن و تولید را آنی می انگارد نتیجه مستقیم ریاضی کردن و عددی سازی مکتب شیکاگوست.
اتریشی ها سرمایه را چیزی یکسره متفاوت با نئوکلاسیک ها می دانند و البته نباید از یاد برد که بحثی جدی و پرشور بر سر مفهوم سرمایه بین وین و شیکاگو برقرار بود. هایک (۱۹۳۶) و فریتز مکلاپ (۱۹۳۵) مفهوم سرمایه ای را که فرانک نایت مطرح می کرد به نقد کشیدند، وی سرمایه را پولی همگن فرض می کرد که گویی به صورت خودکار خود را حفظ می کند. نظریه سرمایه اتریشی ها و اینکه تولید را فرایندی در گذر زمان (نه آنی) فرض می کنند به آنها این امکان را داد که نظریه تحریف در ساختار تولید در طی زمان را پیشنهاد بدهند، تحریفی که با بسط اعتبار (credit expansion) گسترده ای که با پس انداز واقعی پشت آن نیست حاصل می شود. به بیان دیگر با بسط اعتبار، حساب و کتاب صاحبان کسب و کار برای اقتصادی بودن فعالیت هایشان مخدوش می شود و فعالیت های غیراقتصادی به نادرست اقتصادی تلقی می شوند.
نظریه چرخه های کسب وکار اتریشی ها به طور معمول در مکتب شیکاگو به درستی درک نمی شود، زیرا اقتصاددانان نئوکلاسیک ابزارهای نظری لازم برای آن را در اختیار ندارند، ابزارهایی که نمی توانند با روش شناسی خودشان به آنها برسند.
توضیح رونق و رکود
از این رو، تفسیرهای مکتب شیکاگو و اتریش از کسادی بزرگ (دهه ۲۰۰۰) و رکود بزرگ (دهه ۱۹۳۰) (the Great Depression) با یکدیگر بسیار متفاوت است. مکتب شیکاگو به پیروی از میلتون فریدمن و آنا جی شوراتز، گستردگی و شدت رکود بزرگ را به خطاهای فدرال رزرو (بانک مرکزی) نسبت می دهند. فریدمن و شوراتز ادعا می کنند که فدرال رزرو پایه پولی را در سال های آغازین دهه ۱۹۳۰ با شتاب کافی افزایش نداد. بر اساس چنین تفسیری بود که بن برنانکی (۲۰۰۲) به فریدمن قول داد که دیگر آن اشتباه را تکرار نکند و از این رو بود که فدرال رزرو در واکنش به کسادی بزرگ سیاست آسان سازی کمّی (Quantitative easing) را پیش گرفت.
نظریه چرخه کسب و کار اتریشی ها درست بر خلاف مکتب شیکاگو، رکود بزرگ دهه ۱۹۳۰ را با بسط اعتبار بسیار زیاد دهه ۱۹۲۰ توضیح می دهد. در دیدگاه اتریشی ها، تزریق دوباره پول و افزایش عرضه آن، سازوکارهای تنظیم ضروری را مخدوش می کند و سرمایه گذاری های نادرست قدیمی را که از همان آغاز غیراقتصادی بودند را درست جلوه می دهد و راه را برای سرمایه گذاری های بد بعدی هم می گشاید. اتریشی ها شدت رکود بزرگ را با توجه به اندازه بسط اعتبار دهه ۱۹۲۰ و سرمایه گذاری های نادرست پیامد آن و همچنین مداخله های دولتی دهه ۱۹۳۰ (مانند قانون تعرفه اسموت و هولی یا نیودیل به طور کلی) توضیح می دهند.
اقتصاددانان اتریشی با ثبات ظاهری قیمت ها در سال های آغازین دهه ۲۰۰۰ فریب نخوردند. در واقع میزس و هایک بسیار پیش از این درباره سیاست های تثبیت سطح عمومی قیمت ها هشدار داده بودند؛ سیاست هایی که امثال فیشر و دیگر پول گرایان هوادار آن بودند. در دوره های رشد اقتصادی چنین سیاست هایی به معنای تزریق مداوم پول جدید است که در طی زمان محاسبه اقتصاید را مختل می کند. اتریشی ها با توجه به نظریه چرخه های تجاری خود و برخلاف شیکاگویی ها از بحران مالی ۲۰۰۸ شگفت زده نشدند. همین طور انتظار رکود بزرگ دهه ۱۹۳۰ را هم داشتند. بنابراین ادعای کلی میرووسکی که (همه) اقتصاددانان را با یک چوب می راند و همه آنها را متهم به ناتوانی در پیش بینی بحران مالی می کند، نباید جدی گرفت. درست است که اقتصاددانان نئوکلاسیک با توجه به روش شناسی خاص خود نمی توانستند ابزارهای نظری لازم برای فهم مسئله بسط اعتبار در سال های آغازین ۲۰۰۰ را داشته باشند، ولی اتریشی ها بر خلاف آنها چنین ابزارهایی را در اختیار داشته و دارند.
با آنچه آمد چندان جای شگفتی نیست اگر یکی از حوزه های اصلی مورد اختلاف میان شیکاگو و وین سیاست پولی باشد؛ چیزی که میرووسکی باز به آن اشاره ای نکرده است. بسیاری از اتریشی ها هوادار انحلال بانک های مرکزی اند و استفاده از پول بازار آزاد (مانند استاندارد پایه طلای ۱۰۰ درصد) را پیشنهاد می کنند. شیکاگویی ها اعتماد نمی کنند که عرضه پول را به بازار بسپارند و بدشان نمی آید بانک مرکزی پول بی پشتوانه چاپ کند. به نظر اقتصاددانان نزدیک به مکتب شیکاگو برنامه ریزی مرکزی (دولتی) در مورد پول نه تنها مشکلی ایجاد نمی کند، بلکه به واقع راه حل بحران های بانکداری است.
میرووسکی هیچ یک از این تفاوت های بنیادین را در نظر نمی گیرد. او حق دارد وقتی بانک مرکزی را به درستی نهادی نئولیبرال می داند. او ادعا می کند که تی پارتی (Tea party) در ایالات متحده یک گروه نئولیبرال است و کمی جلوتر می گوید که ران پل (سیاستمدار لیبرتارین آمریکایی و پدر معنوی تی پارتی) می خواهد فدرال رزرو را منحل کند. میرووسکی همچنین به این اشاره می کند که ران پل پیرو سنت هایک است که از بانکداری آزاد دفاع می کند. با این حال، او ران پل را نزدیک به تی پارتی می داند و خواننده سردرگم می ماند که چگونه قهرمان (ران پل) یک گروه نئولیبرال (تی پارتی) می خواهد یک نهاد نئولیبرال (فدرال رزرو) را منحل کند و براندازد؟
اینجاست که باز یک تناقض آشکار را شاهد هستیم که دلیلش یکی گرفتن اتریشی ها (لیبرتارین ها) و شیکاگویی ها (نئولیبرال ها) است. اگر میرووسکی توضیح می داد که ران پل پیرو اقتصاد مکتب اتریش است، برای خواننده به هیچ رو شگفت آور نبود که او با بانک مرکزی مخالف است. اما میرووسکی فقط به نزدیکی برنانکه با موضع نئولیبرال میلتون فریدمن اشاره می کند و در مورد دیگر مسائل ساکت است. او در نمی یابد که شیکاگویی ها و اتریشی ها در پرسش های اساسی که در پی آن هستند با یکدیگر تفاوت اساسی دارند و اینکه از نظر ایدئولوژی و روش شناسی یکی گرفته شوند خطایی بزرگ به شمار می آید.
منشا آشفتگی تحلیل میرووسکی
این آشفتگی تحلیل میرووسکی از کجا ریشه می گیرد؟ چرا او میان مکتب اتریش و شیکاگو تفکیک روشنی قائل نمی شود؟
سه دلیل را می توان برشمرد. نخست، این دو مکتب در بسیاری از دیدگاه هایشان درباره بازار آزاد اشتراک دارند. هر دو مخالف کنترل قیمت ها، مقررات کالا و فراهم آوردن خدمات آموزشی عمومی (دولتی) هستند. با این حال چنین که در بالا آمد اختلاف هایشان کم نیست. مکتب شیکاگو از بانکداری مرکزی و مقررات ضدتراست دفاع می کند، در حالیکه اتریشی ها چنین نیستند. اگر میرووسکی به مواضع لیبرتارین بسیاری از اتریشی ها هم نگاهی انداخته بود، در می یافت که مکتب های اتریش و شیکاگو تفاوت های جدی دارند.
دوم، هایک در سال ۱۹۵۰ در دانشگاه شیکاگو تدریس می کرد و البته این دلیل خوبی نیست که او را به دیدگاه ای مکتب شیکاگو نزدیک بدانیم. در واقع هایک استاد کمیته اندیشه اجتماعی در دانشگاه شیکاگو بود، زیرا اقتصاددانان شیکاگو با حضور وی دردانشگاه اقتصاد مخالف بودند. این مخالفت هم البته دلیل روشنی داشت، هایک نقاد سرسخت رویکرد پوزیتیویستی ای بود که اقتصاددانان شیکاگو پیرو آن بودند.
سوم، شاید محتمل ترین دلیل خطای میرووسکی همان انجمن مون پلرن باشد که اتریشی ها و شیکاگویی ها همدیگر را ملاقات می کردند. از همان آغاز و از سال ۱۹۴۷ که انجمن پایه گذاری شد از سه مکتب فکری در آن حضور داشتند: مکتب اتریش، شیکاگو و اردولیبرالیسم (نسخه آلمانی سوسیال لیبرالیسم). میزس و هایک از مکتب اتریش، واکتر اوکمن و ویلیلام روپکه از اردولیبرال ها و سرانجام جرج استیگلر، فرانک نایت و میلتون فریدمن از شیکاگویی ها.
دو مکتب شیکاگو و اردولیبرال ها را می توان نئولیبرال دانست، هر دو با سوسیالیسم مخالفند و البته منچستریسم را هم نمی پذیرند، یعنی رویکرد لسه فر در لیبرالیسم کلاسیک را رد می کنند. اردولیبرال ها که بیشتر در کشورهای آلمانی زبان حضور دارند و همچنین شیکاگویی ها هوادار یک دولت قدرتمند اند که چارچوب بازار را تعیین کند و زندگی اقتصادی را در مسیرهای خاصی پیش ببرد. همچنین با ارائه برخی خدمات اجتماعی هم مخالفتی ندارند. از همان آغاز میان اتریشی ها و نئولیبرال ها در انجمن مون پلرن تنش وجود داشت، میزش در دهه ۱۹۵۰ می نویسد: تردیدم بیشتر و بیشتر می شود که آیا به واقع می توان با اردولیبرالیست های هوادار مداخله دولت در انجمن مون پلرن همکاری کرد.
اگر اکنون و با نگاه مکتب اتریش به گذشته بنگریم، شاید ائتلاف با مکتب شیکاگو و دیگر نئولیبرال ها در انجمن مون پلرن خطایی استراتژیک به حساب آید. از آنجا که اتریشی ها و نئولیبرال ها زمانی در آن انجمن با یکدیگر بودند، نویسندگانی مانند میرووسکی تمایل دارند که نئولیبرال ها را با لیبرتارین ها یکی بگیرند و تفاوتی میان دیدگاه های مکتب اتریش و شیکاگو نبینند. اتریشی ها به جای آنکه نئولیبرال ها را دوست خود برای هدفی مشترک بدانند، بهتر است آنها را دشمن دشمن خود (یعنی سوسیالیسم تمام عیار) تلقی کنند. اتریشی ها می توانستند تفاوت هایشان در ایدئولوژی و روش شناسی را در انجمن مونت پرلین روشن تر بیان کنند؛ اگر شیکاگویی ها و دیگر نئولیبرال ها در آن حضور نداشتند. بسیاری از نقدهای کلی میرووسکی به اهالی علم اقتصاد یا لیبرالیسم طرح نمی شد، مگر آنکه او تیغ نقدش را تنها متوجه مکتب شیکاگو و نئولیبرال ها می کرد.