عقلانیت انتقادی

—مترجم: محسن محمودی

یادداشت سردبیر: جی. سی. لستر یکی از فلاسفه‌ی معاصر سنت لیبرتارین است. جدای از مقالات، گفتگوها و فصولی از چندین کتاب—که بسیاری به صورت آنلاین در دسترس قرار دارند—وی نگارنده‌ی دو کتابِ رهایی از لاویاتان: لیبرتارینیسم بدونِ توجیه‌طلبی (۲۰۱۲) و استدلال‌هایی در بابِ آزادی (۲۰۱۱) است. لستر  نظریه‌ی سیاسی خود را بر معرفت‌شناسی کارل پوپر برساخته است. وی در این نوشته به معرفی «عقلانیتِ انتقادی» می‌پردازد که بر مبنای آن کل معرفت درنهایت صرفاً نظریه‌ای خطاپذیر است.

 ین لستراگر بخواهم ساده و شفاف بگویم، عقلانیت انتقادی دیدگاهی است مبنی بر این‌که مطلقاً تمامی آنچه شایسته‌ی عنوانِ معرفت است، در نهایت  چیزی نیست جز نظریه‌ا‌ی‌ خطاپذیر؛ حدسیاتی صِرف که می‌توانیم بیازماییم‌شان اما پیروز برآمدن آ‌نها از آن آزمون‌ها هرگز آن را «حقیقت‌»تر نمی‌کند. به دیگر سخن، هیچ حقیقتی هرگز به هیچ درجه‌ای‌ به اثبات نمی‌رسد. آن‌چه از پی می‌آید تا حدودی خطوط کلی این دیدگاه خلافِ شهود را ترسیم می‌کند.

 

مردم مطابق خرد عام خود مطالبه می‌کنند که دیدگاه‌های نامتعارفی نظیر آنارشیِ لیبرتارینْ اثبات، تأیید، توجیه یا دست‌کم به نحوی مدلّل شوند (البته اگر این دیدگاه‌ها به‌سادگی و بلافاصله با برچسب «پوچ» یا افراطی بودن کنار گذاشته نشوند)؛ با این وجود، اغلب چنین است که مردم وقتی دیدگاه‌های پذیرفته‌ی خودشان در معرض چنین مطالبه‌ای قرار می‌گیرد، به آن وقعی نمی‌نهند. اگر معرفت‌شناسیِ عقلانیت انتقایِ کارل پوپر (۱۹۹۴- ۱۹۰۲) درست باشد—یعنی نظریه‌ها اثبات‌پذیر نباشد—آنگاه مطالبه‌ی اثباتْ مطالبه‌ای گزاف و منطقاً غیرممکن است.

 

علاقه‌ی پوپر در اصل متوجهِ مرزبندی میان علم و غیر علم بود (نه علم و مهملات آن‌گونه که گاهی تصور می‌شود). «تأیید» یا «توجیهِ» نظریات علمی از نظر معرفت‌شناختی نمی‌تواند درست باشد (آنچه پوپر تأیید یا توجیهِ معرفت‌شناختی می‌نامد، و آن را رد می‌کند این معنا است که همه‌ی اقسام معرفت باید استوار بر یک بنیانی باشند)، و دلیلی که پوپر اقامه می‌کند این است که هرگز ممکن نیست که چنان نظریات جهان‌شمولی (و بالمآل دارای گستره‌ی بی‌نهایت) را با شماری متناهی از شواهد ثابت کرد، حتی اگر همه‌ی آن‌ شواهد، فارغ از هرگونه مشکلی دقیق باشند. در نتیجه هیچ راه‌حلی برای بازگوییِ معرفت‌شناسانه‌ی  مسأله‌ی استقرای دیوید هیوم (۱۷۷۶-۱۷۱۱) وجود ندارد. استقرا، به‌مثابه‌ی معرفت‌شناسی، افسانه‌ای بیش نیست، و آن صورتِ اصلی منطق‌بنیانِ استقرای هیومی را که ارسطو (۳۲۲-۳۸۴ ق.م) به‌مثابه‌ی بدیل فرضی قیاس ارائه کرده بود، نیز همان‌قدر افسانه بود. به این ترتیب، این اصرارِ مردم‌پسند که بالاخره نوعی استقرا و توجیه وجود دارد، تلاشی عبث است برای ابطالِ یک نتیجه‌ی مستدل فلسفی که با استناد به عقل سلیم به دست می‌آید.

 

کارل پوپراما پوپر متوجه عدم تقارنی تعیین‌کننده شد: ابطالِ نظریات جهان‌شمول به لحاظ منطقی ممکن است؛ فقط به یک مثال نقض نیاز داریم. «همه‌ی قو‌ها سفید هستند» با هیچ تعدادی متناهی از نمونه‌های مثبتِ قو‌های سفید تأیید نمی‌شود. با این وجود، این گزاره می‌تواند با کشفِ یک قوی غیرسفید ابطال شود؛ چنان‌چه این نظریه‌ی «به‌شدت موردِ تأیید» سرانجام با کشف قوی‌های سیاه در استرالیا ابطال شد. پس به لحاظ روش‌شناختی می‌توانیم که جسارت‌ورزانه فرضیات جهان‌شمولی را طرح کنیم، در حالی که تظاهر نمی‌کنیم این فرضیات دستِ آخر از سوی شواهد تأیید خواهند شد، سپس با بی‌رحمی تمام، تا آن‌جا که بتوانیم، این فرضیات را، هم با مشاهده و هم با نقادی، بیازماییم. این‌گونه می‌توانیم با آسودگی صحّه بگذاریم بر این‌که کاملاً و اصولاً ممکن است که ما بر سر هر نظریه‌ای‌، فارغ از شمار آزمون‌هایی که آن نظریه از آن‌ها سربلند بیرون آمده، برخطا باشیم. این امر به «ابطال‌پذیری» نامبردار است.

 

برخی دلالت‌های مرتبط با این نظرگاه را در نظر بگیرید. هیچ دلیلی وجود ندارد که گمان کنیم که در واقع در بابِ هر نظریه‌ی مشخصی دچار اشتباه هستیم، مگر این که با یک مثال نقض یا یک نقد خوب از آن نظریه مواجه شویم. پس هیچ‌گاه نباید شک‌گرایی را وا نهیم؛ یعنی این‌که معرفت همواره غیرقطعی است، اما نه به این معنا که معرفت غیرممکن است: در میان نظریه‌های ما اغلب نظریات درستی هم وجود دارد. نظریات متافیزیکی از نظر تجربی ابطال‌ناپذیر هستند، اما ممکن است درست باشند؛ و تمام نظریات علمی پیش‌انگاره‌ها یا پیامدهای متافیزیکی دارند. ظاهراً، مشاهدات منفرد هم برآمده از نظریه هستند و هم بسیاری پیامدهای بی‌انتها دارند. بنابراین آن‌ها هم در وضعیتی قرار دارند که  نمی‌توان اثبات‌شان کرد؛ با این وجود خودِ پوپر گاهی از «تصدیق» نمونه‌های منفرد می‌نویسد. این دیدگاه انکار وجودِ احتمالات نیست بلکه تنها اشاره‌ای تلویحی است که احتمالات هم در این چارچوب سرانجام حدسیاتی صرف هستند. عقلانیت انتقادی هم توصیفی است و هم تجویزی. آن‌ چیزی را که اصولاً برای علم‌ورزی لازم است توصیف می‌کند: حدس و آزمون؛ اما در عین حال تجویز می‌کند که چگونه بهتر علم بورزیم: حدسیات جسورانه‌تر و آزمون‌های همه‌جانبه‌تر.

 

منتقدان گاه می‌گویند ابطال‌گرایی ابطال‌پذیر نیست و لذا از معیار خود عدول می‌کند. درست است ابطال‌گرایی به لحاظ تجربی ابطال‌پذیر نیست، هرچند انتقادپذیر است، اما یک نظریه‌ی معرفت‌شناسانه قرار نیست که یک نظریه‌ی علمی باشد. فلسفه علم نیست. برخی منتقدان نیز می‌گویند فرد نمی‌تواند با قاطعیت، مثالِ نقض را اثبات کند، پس ابطال‌ هم غیرممکن است؛ و اگر این‌گونه باشد که ابطال‌ ممکن است، پس آنگاه ابطالِ یک نظریه‌ی جهان‌شمول معادل اثباتِ نقیضِ آن است، و اگر این‌گونه باشد تا آن‌جایی که ابطال ممکن باشد، اثبات هم ممکن است. به رغم این انتقادات، به هر حال این بخشی از ابطال‌گرایی است که هیچ ابطالی که استوار باشد بر یک چیز «موجّه» در وجود نیست. ابطال‌‌های مفروض فی‌نفسه حدسیاتی هستند که در معرضِ آزمون باقی می‌مانند؛ اگرچه می‌توانیم در یک زمان تنها یک چیز را بیازماییم و همه‌ی آزمون‌ها بسیار وقت می‌گیرد. نکته این است که در اصل می‌توانستیم نمونه‌ی نقض منفرد نظریه‌ای جهان‌شمول را مشاهده کنیم (یک قوی سیاه ببینیم) در حالی که در کل نمی‌توانستیم  نمونه‌های تأییدکننده را مشاهده کنیم (تمامی قوی‌ها را ببینیم که در هر زمان و مکانی سفید باشند). پس ‌آن‌گونه که دست‌کم یک ابطال ممکن است، ما به‌سانِ گذشته محق هستیم گمان کنیم که وقتی ظاهراً نمی‌توانیم یک ابطال را ابطال کنیم، به آن معرفت حاصل کرده‌ایم؛ گرچه هرگز قلمرو حدس و گمان را ترک نمی‌گوییم.

 

تا اندازه‌ای به لطفِ آثار انتقادی فیلسوفان دیگری جز پوپر، این معرفت‌شناسی ابطال‌گرایانه به ریاضیات، منطق، اخلاق و حوزه‌های دیگری از معرفت گسترش یافته است؛ و به عنوان «عقلانیت انتقادی» شناخته شده است. خارج از حوزه‌ی علوم تجربی، این روش با رد وجود هرگونه بنیان معرفت‌شناسانه که بتوان اثباتی را بر آن استوار کرد، حتی در منطق و ریاضیات، فعالانه و بی‌وقفه نقد مخالفان را به خود جلب می‌کند؛ یک اثباتِ معتبر ارزشی بیش از مفروضاتِ خود آن ندارد. مفروضات یا حدسیات کلِ چیزی است که باید در همه‌ی حوزه‌های معرفت پی‌شان باشیم.

 

احتمالاً اجتناب‌ ورزیدن از کاربردِ همه‌ی اصطلاحات «توجیه‌طلبانه» در گفتارهای روزمره‌ی‌مان فضل‌فروشانه باشد، به خصوص در بحث در «له» (به عبارتی حمایت از) یک نظریه: مانند این خواهد بود از گفتن «برآمدنِ خورشید» امتناع کنیم بدان سبب که زمین به دور خود می‌چرخد، نه این‌که خورشید برآید. آنچه که کفایت می‌کند این است که این را به روشنی درک کرده و آشکارا بیان کنیم که یک نظریه سرانجام تنها یک حدس باقی می‌ماند و چنان استدلال‌هایی در له او تنها می‌تواند به نحوی مناسب، پیامدها یا شواهد ظاهری درباره‌ی آن نظریه‌ را توصیف ‌کند؛ استدلال‌ها چیزهایی باقی می‌مانند که برای فهم یک نظریه و برانگیختن نقدِ آن سودمند اند، اما تأیید و توجیهی نیستند که وجودشان ممکن نیست. بسیاری از به اصطلاح «توجیهات» صرفاً توضیح‌ها و تفصیل‌هایی از این دست هستند.

 

محتملاً دست‌کم یک کاربردی از اصطلاح «موجّه» وجود دارد که متضمن ادعای وجود بنیانی که اثبات بر آن استوار باشد، نباشد، و عقل‌گرایان انتقادی بتوانند پیوسته از آن استفاده کنند. و آن این معنا از «موجّه» بودن است که برخی نظریه‌ها با فکت‌های عالم و نقدهای موجود از آن نظریه ظاهراً «جور در می‌آیند». به بیانی دیگر، این نظریه‌ها ظاهراً بری از مشکل به نظر می‌رسند؛ اما منظور این نیست که بگوییم ایجاباً به طریقی تأیید شده اند، یا در معنای تأیید، «توجیه» ظاهری دارند.

 

حتی اگر عقلانیت انتقادی را کاملاً درست ندانیم، عقلانیت انتقادی هنوز هم می‌تواند در مطالعه‌ی این که کدام نظریات بررسی دقیقِ انتقادی را تاب می‌آورند در عمل به‌مثابه‌ی روشی سودمند جهت پرداختن به نظریات پذیرفته شود؛ حتی از سوی توجیه‌طلبانی که نمی‌توانند درباره‌ی این که کدام نظریات موجّه هستند، و چگونه موجه هستند، به توافق برسند. این نکته‌ی کاربردی هدفش حداقل ساختنِ اختلافات نظری نیست. دیدگاه کلاسیک این است که معرفت معرفتِ موجّه و باورِ درست است. عقلانیت انتقادی امکان توجیه را رد می‌کند؛ می‌گوید از این قرار مهم‌ترین نظریات علمی درست نخواهند بود، و بر آن است که این باور ربطی به علم ندارد. در نتیجه، دیدگاه عقلانیت انتقادی از معرفت به‌طنز ناموجه، نادرست‌ و باورگریز معرفی شده است.