فضایل بورژوا روش زندگی امروز ماست

—مترجم: محمد ماشین‌چیان

دیردره مک کلاسکی هلندهفت. این است شمار فضایل به نص سنت غربی از افلاطون گرفته تا آدام اسمیت. در سنت کنفوسیوسی از ۴۹۷ پیش از میلاد مسیح هم فضایل به همین شمارند. کتاب شگفت‌انگیزی که در سال ۲۰۰۴ به قلم چهل استاد روانشناسی منتشر شد هم همین را می‌گوید. کتاب فضایل و قدرت‌های شخصیت: کتاب راهنما و طبقه‌‌بندی که با یاری «انجمن روان‌شناسی آمریکا» چاپ شد به دست کریستوفر پترسن و مارتین ای. پی. سلیمان ویراست شد. همه‌ی این‌ها به کنار اگر درست به قضیه فکر کنیم، عملاً بر اساس هر نظریه‌ای در باب آن‌چه زندگی انسان را شکوفا می‌کند هم فضایل مورد بحث کمابیش همان‌ها هستند.

عدالت (Justice) یکی از فضایل اساسی است. تعادل و احترام متقابل در جامعه مانند آن‌چه در سوییس بود؛ خب به گمانم نه همیشه و نه برای همه‌ی مهاجران و تا سال ۱۹۷۱ نه برای تمام زنان رأی‌دهنده [زنان سوئیسی حق رأی نداشتند.]؛ خب نه همیشه اما معمولاً! دیگر فضیلت اساسی هم خویشتن‌داری (Temperance) است. تعادل درونی روح و لگام‌زنی به خواسته‌ها. دلاوری (Courage) را نیز می‌توان سومین فضیلت به شمار آورد. کدام آدمی است که بتواند به شکوفایی دست یابد اگر تمام مدت ابلوموف‌وار از ترسی مهارناشدنی از بستر برنخیزد، یا از ملالت که نسخه‌ی اعیانی بزدلی است؟ حساب‌گری (Prudence) از سوی دیگری فضیلتی عملی است. سنت توماس آکویناس آن را چگونه-دانی یا حضور ذهن از منظر حب‌نفس می‌نامد. تا به این‌جا چهار فضیلت را نام بردیم که شهرهای کوچک جان‌سخت و امپراطوری‌های جان‌سخت‌تر مدیترانه‌ی کهن آن‌ها را می‌ستودند. رومیان چهار فضیلت عدالت، خویشتن‌داری، دلاوری و حساب‌گری را فضایل بنیادی (کاردینال) می‌نامیدند که جامعه‌ی جنگ‌جویان یا خطیبان یا درباریان بر آن می‌چرخید (کاردو، لولا به لاتین). مسیحیان ایشان را، نه کاملاً از روی تحقیر، «پاگان» می‌خواندند.

مسیحیت هم سه فضیلت برای خود به این مجموعه افزود. سنت پاول می‌گوید: «ایمان (Faith)، امید (Hope) و عشق (Love)، این سه پایدارند. اما بزرگ‌ترین آن‌ها عشق است.» این سه را فضایل «الهیون» یا با لطف بسیار به مسیحیان فضایل «مسیحی» می‌نامند. هر چند هر کدام‌مان مسیحیانی را می‌شناسیم که از روی بیگانه‌هراسی یا هر‌چه‌هراسی دیگر این فضایل را فراموش کرده‌اند. این سه فضیلت مقدس بودار به نظر می‌رسد. اما می‌توان تعریف‌هایی سکولار هم از آن‌ها ارائه کرد. همچنان‌که پترسن و سلیمان در تألیف خویش ارایه کرده‌اند.

ایمان فضیلتی است مبدأنگر که به درون، به هویت باز می‌گردد. یعنی همان جایی که خود واقعی آغاز می‌شود: شمای خواننده یا مادری هستید، یا دختری هستید، یا همسری هستید، یا رفیقی هستید، یا زنی هستید، یا معلمی هستید، یا خواننده‌ای هستید، و هرگز فکر انکار این صفات خود را به ذهن راه نمی‌دهید و سبک‌سرانه در صدد تغییر این خصایص برنمی‌آیید. در مقابل امید فضیلتی پیش‌رونگر است به معنی مقصد یا هدفی داشتن. به کجا می‌روید؟ فاین تذهبون؟ اگر ناامید باشید امشب به خانه می‌روید و با تفنگ نظامی‌تان (اگر سوییسی باشید که حتماً یکی دارید.) خودکشی می‌کنید. سرانجام می‌رسیم به عشق که بزرگترین فضایل است، معنی همه چیز را در خود دارد: عشق شوهر، عشق کشور، عشق هنر، عشق علم و عشق خدا.

چهار به علاوه‌ی سه می‌کند هفت. این هفت فضیلت بنیادی از تصادفی برآمده‌اند که در قرن اول میلادی رخ داد. یعنی ادغام امپراطوری روم با فرقه‌ی یهودیان رافضی. اما این رخداد به طرزی شگفت‌آور غریب است. این هفت فضیلت به همان نحوی «اصلی» هستند که رنگ‌های قرمز و آبی و زرد رنگ‌های «اصلی» هستند. از قرمز و آبی می‌توان به بنفش رسید، اما از بنفش و سبز نمی‌توان به قرمز یا زرد یا آبی رسید. از عدالت و دلاوری می‌توان به فضیلت صداقت رسید، یا از امید و دلاوری به فضیلت خوش‌بینی.

این فضایل از جهت دیگری هم اصلی به شمار می‌آیند. به این معنی که زندگی بدون یکی از آن‌ها، یا زندگی بدون مشق ترکیبی شخصی و منحصر به فرد از هر هفت فضیلت چیزی کم دارد و ناقص به نظر می‌رسد. در بیان ارسطو، زندگی بدین گونه فاقد غایت حیات آدمی (telos) خواهد بود.

وینستون چرچیل به سال ۱۹۳۷ در ستایش موسولینی گفت: «[او دارای] خصایص شگرفی چون دلاوری، ادراک، مراقبه‌ی نفس، ثبات قدم و پشتکار است.»، یعنی دلاوری، حساب‌گری، خویشتن‌داری و باز هم دلاوری، به همراه ایمان. به این‌ها می‌توان امید ال دوچه [لقب موسولینی] برای برپایی دوباره‌ی امپراطوری روم جدید را نیز افزود. چرچیل درست همانند همان اشراف‌زاده‌ی پرورده‌ی مدرسه‌ی هرو و کالج نظامی سندهرست موسولینی را می‌ستاید که هست. یعنی مجموعه‌ی کامل فضایل پاگانی به همراه اندکی چاشنی مسیحیت. چرچیل جای دیگری گفته بود اگر ایتالیایی بود حتماً فاشیست می‌شد. با این همه شاید حتی او هم فقدان عشق و عدالت در فاشیستم را باعث اندکی ناکارآمدی می‌یافت. پنج از هفت کفایت نمی‌کند.

از سوی دیگر یک مجموعه‌ی ناقص و ناهماهنگ از فضایل (که آن را «گناه» می‌خوانند.) در جامعه‌ای تجاری و نوآور هم کار نخواهد کرد. «فضایل بورژوا» دقیقاً همان هفت اصلی هستند که مردم به وقت آزمون نوآوری‌ها در بازار در سوییس یا ایالات متحده یا ژاپن در پیش گرفتند. البته این فضایل ناقص اعمال شدند که با توجه به طبیعت کج‌نهاد انسان امری بعید نیست. اما آن‌چه دنیای مدرن را ساخته است فضایل‌اند و نه خبائثی چون طمع (greed) یا غارت‌گری (expropriation).

چطور؟ یک جامعه‌ی ثروتمند برای نوآوری به بورژوازی‌اش وابسته است. اما در عین حال این جامعه باید فضایل بورژوا را بپذیرد. نه این که آن‌ها را با غرور اشرافی یا حسد دهقانی یا خشم روحانی/دیوان‌سالارانه زیر پا گذارد. تا ۱۸۰۰ بسیاری مردم شمال اروپا، تا ۱۹۰۰ دیگر اروپاییان و تا ۲۰۰۰ بسیاری مردم عادی در جاهای دیگر، به جایی رسیدند که پی‌آمدهای بازار بورژوا و تقسیم نوآوری‌اش را کمابیش با روی باز بپذیرند.

آن چنان که کریستین مک‌لئود، مورخ، می‌نویسد با استاندارد «هژمونی فرهنگی اشرافی» زمان‌های پیش «هر مبتکر قهرمانی نامحتمل» است که فکرها را ارزان خریده و گران می‌فروشد [و کاری احترام‌برانگیز نکرده است]. با این همه در انگلستان تا نیمه‌ی قرن نوزدهم میلادی، مبتکر و نوآور و شناسنده‌ی ایده دقیقاً به همان قهرمان نامحتمل همگرا شده بودند، یعنی واهب نعمتی که دنیا قدردان آن است. در ابتدا هلندی‌ها و آمریکایی‌ها و سپس بریتانیایی‌ها و پس از آن بسیار دیگری مردم جهان برای نخستین بار در مقیاس عظیم، مثلاً تا اواخر قرن نوزدهم سوییس و سوئد، نسبت به اقتصاد بازار دیدی مثبت پیدا کردند. هم به اقتصاد بازار و هم به نابودگری خلاقانه‌ی نوآوری‌های سودآوری که سودش را با گوش‌به‌زنگی می‌قاپند.

فیلسوف سوئیسی، آلن دو باتن، که انگلیسی‌اش شیرین و رساست، به سال ۲۰۰۵ در باب شهر کسالت‌بار و بورژوایش، زوریخ، نوشت «در این قدرت [زوریخ] درسی واضح برای دنیا نهفته است—این‌که به ما یادآوری می‌کند چقدر خیال‌انگیز و انسانی است که از شهری طلب کنیم که چیزی جز کسالت‌بار و بورژوا نباشد». او از مونتینه نقل قول می‌کند که در دهه‌ی آخر قرن شانزدهم میلادی نوشت:

«شبیخون به دشمن، اداره‌ی یک سفارت‌خانه، حکومت بر یک ملت همه و همه اعمالی درخشانند. [اما] توبیخ، خندیدن، خرید، فروش، معاشقه، تنفر و به ملایمت و انصاف با خانواده —و خود [آدمی]—زیستن گاهی دشوارتر است. مردم هر چه می‌خواهند بگویند، این جرقه‌های منزوی حیات به این صورت پایدار می‌مانند، وظایفی که حداقل به سختی و پرتنشی جرقه‌های دیگر حیات هستند.»

این همان چیزی است که دنیای مدرن را واداشته تا خرید و فروش و عشق‌ورزی توأمان به ملایمت و انصاف را در مقابل اعمال درخشان اشراف‌سالاران تحسین کند. این همان چیزی است که بورژوازی را قادر به نوآوری می‌کند. و بورژواها نوآوری‌ها کردند. درآمد روزانه‌ی سوییسی‌ها به دلار واقعی سال ۲۰۱۰ از ۳ دلار در ۱۸۰۰ امروزه به ۱۲۵ دلار رسیده است.

فهمیدن این که افکاری اخلاقی دنیای مدرن را ساخته است، نگرش ما نسبت به نظام اقتصاد و علم اقتصاد را عوض می‌کند. اگر همان طور که من معتقدم نوآوری پی‌آمد منزلت و آزادی تازه برای مشق فضایل بورژوا باشد، می‌توانیم بدون این که نگران افتادن به دام گناه غرور باشیم اندکی به آن دلخوش باشیم. اگر ساختارهای بورژوای ما همان طور که من معتقدم بر پایه‌های امپریالیسم یا استثمار یا تجارت نابرابر استوار نباشد، می‌توانیم آن را،هر چند با نگرشی خودنقادانه، ستایش کنیم.

اگر مجدانه نوآوری کردن نااخلاقی نباشد، در آن صورت می‌توانیم ارزش‌های اخلاقی خود را اندکی بزرگ‌سالانه‌تر از اخلاقیات جناح راستی «طمع خوب است» یا اخلاقیات جناح چپی «مرگ بر رؤسا» مشق کنیم. به عبارت دیگر باید در زمینه‌ی درک تاریخ‌ گذشته‌ی اقتصادی اندکی از آن روایتی که در ۱۸۴۸ [سال انتشار مانیفست کمونیست]و حتی در۱۹۱۴ برای بعضی هنوز متقاعدکننده به نظر می‌رسید، فراتر رویم تا تاریخ حرفه‌ای به کمال در دسترس‌مان قرار گیرد. چه را باید پشت سر بگذاریم؟ آن‌ که پر بود از دهقانان عرق‌آلود، قرون وسطای رمانتیک، آسیاب‌داران بدجنس، ماشین‌های بدذات پست، کارگران مهاجر، و مصرف‌گرایی عذاب‌آور طبقه‌های اجتماعی که به وضوح وضع‌شان از مای امروز عقب‌مانده‌تر بود.

وقتی مقبولیت فضایل بورژوا رو به کاهش گذارد، به خصوص وقتی دیگر طبقات جامعه و دولت و خود بورژوازی آن‌ها را محترم نشمارد، نتایج حاصله دلسردکننده خواهند بود. هم چنان که در یادداشت ویرجیل استور و پیتر بتکی، هر دو اقتصاددان، درباره‌ی باهاماس می‌خوانیم: «تقریباً تمام مدل‌های موفقیتی که می‌توان برای اقتصاد باهاماس برشمرد را باید در شمار [روش‌های وابسته به] دزدی دریایی آورد.» نتیجه این است که کارآفرینان آنجا «به جای سود مولد به دنبال رانت هستند.» از اقتصادی که به طمع راهزنی وابسته باشد کارکرد چندان مناسبی نمی‌توان انتظار داشت. و طمع راهزنی چیست؟ همان حساب‌گری خودمحورانه است که از تعادل سایر فضایل مانند عدالت خالی است. هر چند در تاریخ واقعی راهزنی دریایی عدالت دموکرات بین خود راهزنان بر عرشه‌ی کشتی در این مورد استثناء است. برخلاف تصور عام جناح‌های راست و چپ، هر دو، چنان دودوتاچهارتای راهزنانه‌ی محض خصیصتاً بورژوا نیست.

اجتماع متعادلی از فضایل بورژوا امری پنداری و فرضی نیست. ما این فضایل را قرن‌های متمادی در ونیز و هلند و بعدها در انگلستان و اسکاتلند و آمریکای شمالی بریتانیایی، سپس در بلژیک، شمال فرانسه، سرزمین راین، جنوا، سیدنی، کلیولند، لس‌آنجلس، بمبئی، شانگهای و در آرایه‌ای رو به گسترش از دیگر مکان‌ها و سرزمین‌های دیگر، در مقابل سنت‌های جان‌سخت فضایل و خبائث اشرافی و دهقانی در عمل پیاده کرده‌ایم. قطعاً ما به کرات مرتکب خبائث بورژوا شده ایم. گناه نخستین است [به باور مسیحی]. اما ما، لااقل بیشتر ما، در جامعه‌ای تجاری زندگی می‌کنیم، و جامعه‌ای از بازارها و نوآوری‌ها ما را به طور خودکار گناه‌کار نمی‌کند. بلکه برعکس.

اعتراف می‌کنم که نخستین فضیلت بورژوا در واقع همان حساب‌گری و دودوتاچهارتا کردن است که ارزان بخری و گران بفروشی. اما چه حسابگری‌ای؟ آن حساب‌گری تجاری که جای غارت را می‌گیرد، آن دودوتاچهارتا کردنی که نتایج اعمال را می‌سنجد، آن خرد تعقیب نیکویی با شرط اهلیت و کفایت. مثلاً عمل هربرت هوور [مهندسی که هنوز رئیس‌جمهور نشده بود] که در سال ۱۹۱۸ با انرژی و پرحرارت بلژیک را از قحطی و گرسنگی نجات داد.

و دیگر فضیلت مهم هم البته خویشتن‌داری، یعنی اعتدال در آن حد که صرفه بجوییم و پس‌انداز کنیم. اما در عین حال خویشتن‌داری در خودآموزی کسب‌وکار و در زندگی، در گوش دادن به حرف مشتری، در مقاومت در مقابل وسوسه‌ی تقلب و کم‌فروشی، در تعاقب صامت راه‌کاری برای سازش جهت نسوختن سیخ و کباب هم هست. مثلاً عمل الینور روزولت در مذاکرات اعلامیه‌ی حقوق بشر سازمان ملل متحد در سال ۱۹۴۸.

و آن دیگری عدالت است در ابرام و اصرار بر حفظ اموال خصوصی که شرافتمندانه کسب شده باشند. اما در عین حال عدالت در پرداخت مزد کار خوب از روی میل و با رغبت، در گرامی‌داشت کار و زحمت، در شکستن نظام امتیازات ویژه، در ارزش قائل شدن برای مردم از روی کاری که می‌کنند و برای کسی که هستند [یعنی رجحان عمل بر موقعیت]، در مشاهده‌ی موفقیت [دیگران] بدون حسادت و در بزرگ‌داشت نوآوری از ۱۷۷۶ به این سو.

دیگری هم دلاوری است در مخاطره‌ی اقتصادی کردن در شاخه‌های تازه‌ی کسب‌وکار. اما همچنین دلاوری در غلبه بر ترس از تغییر، در تحمل شکست تا حد ورشکستگی، در پذیرا بودن افکار جدید با آغوش باز، در صبح‌ها برخاستن و شادمانه با کار تازه روبه‌رو شدن، در تحمل کلبی‌گری بدبینانه‌ی نومید‌کننده‌ی بسیاری روشنفکران جناح چپ و راست از ۱۸۴۸ به این سو.

آن دیگر هم عشق در مراقبت نزدیکان است. آری. اما علاوه بر این یک بورژوا هوای کارکنان و شرکا و همکاران و مشتریان و همشهریان و هموطنانش را هم دارد، برای بشریت طالب خیر است، و در جستجوی برقراری یک تماس انسانی و فراتر از مادیات با دیگر انسان‌ها.

دیگر فضیلت ایمان است که به واسطه‌ی آن برای جامعه‌ی کسب‌و‌کار خود احترام قایل شود. همچنین ایمان برای برکشیدن بناهای یادبود برای گذشته‌های باشکوه، پایدار نگه داشتن سنت‌های تجارت، آموختن، مذهب و هویت یافتن در برن و شیکاگو و اوزاکا.

و دیگری امید—امید در به تصور کشیدن ماشینی که بهتر کار می‌کند. همچنین امید به گذراندن یک روزکاری پرهدف، دیدن کار دیگران به عنوان شغلی شکوهمند، از ۱۵۳۳ تا کنون.

«فضایل بورژوا» اجتماع نقیضین نیست. روش زندگی امروز ماست، در محیط کارمان، و در روزهای خوش‌‌اقبالی‌مان. هر روز هفته را باید مطابق این فضایل زندگی کنیم.

اما با این همه می‌بینم که یک قرن و نیم است که بسیاری از اندیشه‌سازان ما نوآوری را حتی در آن کاپیتالیسمِ اخلاقی که من تبلیغ می‌کنم خوار می‌دارند، از تامس کارلایل بگیر تا نائومی کلاین. اگر اراده کنیم می‌توانیم اجازه دهیم که افکار و عقاید این طبقه‌ی فرهیخته ما را تا جایی بکشاند که وحشت‌های سوسیالیسم و ناسیونالیسم میانه‌ی قرن بیستم را دوباره تکرار کنیم. اگر مزایای نوآوری را رد کنیم و تنها ایده‌آل‌ [زندگی] دهقانی را جلوی چشم آوریم، ممکن است تا ابد چوپان‌هایی فقیر و کشاورزانی خاکسترنشین باقی بمانیم و هرگز تصوری از رشد روحی روانی و فکری در ذهن‌مان شکل نگیرد.

اگر سلسله‌مراتب را بپرستیم و خشونت را و ملت را، ممکن است در نهایت جانمان را دو دستی تقدیم دم‌ودستگاه صنعتی-نظامی کنیم. اگر اصول اقتصادی را به خاطر نگرانی در مورد محیط زیست کنار بگذاریم، ممکن است به درآمد روزی ۳ دلار بازگردیم و آلونک‌های روی تپه کنار جنگل‌های نزدیک برکه‌ی والدن مسکن ما شوند و برای تأمین کتاب و سوزن به دوستانمان در شهر وابسته شویم. امروز در سال‌های اولیه‌ی قرن بیست و یکم هم اگر بخواهیم می‌توانیم مذهب‌گرایی ضدبورژوا را تقویت کنیم. چه آن مذهب‌گرایی ضدبورژوا که به‌تازگی هواپیما به مرکز تجارت جهانی می‌کوبد و چه آن خوانش سوسیالیستی از «موعظه‌ی سر کوه» عیسی.

اما پیشنهاد من این است که چنین نکنیم. پیشنهاد می‌کنم به جای این کار فضایل بورژوا را بازیابی کنیم—فضایلی که به ما دید بخشیده‌اند. دیدی که همان‌طور که ویلهلم فون هومبولت در ۱۷۹۲ می‌گوید در تعاقب بیلدونگ [Bidung به معنی تأدیب خود]، «برای توسعه‌ی بالاترین و هماهنگ‌ترین نیروهایمان تا کمال استحکام و تکامل» یاریگر ما است. باید بتوانیم این دیدگاه مادی‌گرایانه را کنار بگذاریم که تغییر آرایش [سیاسی] یا کارآمدی [اقتصادی] یا بهره‌کشی از فقرا، دنیای مدرن را ساخته است. در کنار آن باید دانش‌های تاریخ و اقتصاد را از نو بسازیم. آن هم با دیدگاهی انسان‌گرایانه—دیدگاهی که کلمات و اعداد و علایق و بدایع و رفتارها و معانی را به رسمیت بشناسد.