سوسیالیسم چه بود؟

فیلسوفان این جهانی هالبرانر—مترجم: محسن محمودی

یادداشت سردبیر: متن زیر ترجمه‌ی مدخل «سوسیالیسم» از «دانشنامه‌ی فشرده‌ی علم اقتصاد» به قلم رابرت هالب‌رانر است.

هالب‌رانر یک اقتصاددان و تاریخ‌نگار برجسته‌ی اندیشه‌ اقتصادی و یک نویسنده‌ی موفق و پرکار بود که بیش از بیست کتاب اثرگذار به نگارش درآورد، از جمله‌ی آن‌ها «سرمایه‌داری در قرن بیست‌ویکم» و احتمالاً مهم‌ترین‌شان «فیلسوفان این‌جهانی» که بیش از ۴ میلیون نسخه به فروش رسیده (کتاب توسط آقای احمد شهسا به فارسی برگردانده شده).

هالب‌رانر، جزء برجسته‌ترین سوسیالیست‌های آکادمی در قرن بیستم، در The New School، معتبرترین کانون علمی سوسیالیست‌ها در ایالات متحده، صاحب کرسی استادی بود.

The New School مرکز خود برای مطالعه‌ی سرمایه‌داری را به نام او نام‌گذاری کرده.

در ضمن، نه چندان بی‌ربط این‌که دیردره مک‌کلاسکی، که نام بورژوا را از او الهام گرفته‌ایم، سخنرانی سالانه‌ی رابرت هالب‌رانر در ۲۰۱۲ را ایراد کرده است.

***

Author And Economist Robert Heilbronerسوسیالیسم—منظور یک اقتصاد مطابق برنامه‌ریزی مرکزی است که در آن حکومت تمام ابزارهای تولید را در ید کنترل خود می‌گیرد—ناکامی تراژیکی در قرن بیستم داشت. سوسیالیسم، از تعهدی برای درمان معضلات اقتصادی و اخلاقی سرمایه‌داری سر برآورد، ولی در عمل هم در خرابکاری اقتصادی و هم در قساوت اخلاقی گوی سبقت را از سرمایه‌داری ربود. با این همه، هم انگاره و هم آرمان سوسیالیسم هنوز پابرجا هستند. این که آیا سوسیالیسم به یکی از اشکال‌ش، در قامت یک نیروی سازمان‌بخش عظیم، نهایتاً دوباره عرض‌اندام خواهد‌کرد یا نه، معلوم نیست، ولی هیچ‌کس بدون در‌نظر‌داشتن روایت دراماتیک ظهور و افول سوسیالیسم نمی‌تواند چشم‌اندازهای آن را با دقت رصد کند.

تولّد برنامه‌ریزی سوسیالیستی

عموماً خاستگاه انگاره‌ی سوسیالیسم را آثار کارل مارکس می‌پندارند. ولی درواقع مارکس چند برگی بیش‌تر در باب سوسیالیسم ننوشته است، چه به‌عنوانِ نقشه‌راه اخلاقی و چه عملی جامعه. معمار راستین یک نظم سوسیالیستی لنین بود، که ابتدا‌به‌ساکن با مشکلات عملی سامان بخشیدن به یک نظام اقتصادی در فقدان رانه‌های نیرومند تولید برای کسب «سود» و یا قید‌وبندهای خودزای «رقابت» روبه‌رو شد. لنین راه‌اش را از این توهم دیرین شروع می‌کند که به‌محض این‌که انگیزه‌ی سود و سازوکازار بازار کنار نهاده شود سامان اقتصادی سهل و ساده می‌شود—به قول خودش، آن‌قدر که «کارهای فوق‌العاده ساده‌ی مشاهده، ثبت و صدور سررسید چنان ساده و بدیهی‌ می‌شوند، که هرکسی که خواندن و نوشتن و چهار عمل اصلی را می‌داند، از عهده‌ی آن‌ها برمی‌آید.»

آن‌چه در واقع رخ داد، این بود که زندگی اقتصادی‌ای که تحت لوای این چهار عمل اصلی از پی آمد، به‌سرعت چنان دچار اختلال شد که در چهارساله‌ی نخست انقلاب ۱۹۱۷، تولید شوروی نسبت به دوره‌ی پیش از انقلاب، ۱۴ درصد سقوط کرد. در سال ۱۹۲۱ لنین مجبور به اتخاذ «سیاست اقتصادی جدید» شد، که نیم‌نگاهی به رانه‌های بازاریِ سرمایه‌داری داشت. این امتزاج بسیار کوتاه‌زمان سوسیالیسم و سرمایه‌داری، در سال ۱۹۲۷ پس از آن‌که استالین تعاونی‌های اجباری را برای بسیج منابع روسی به‌منظور جهش این کشور به‌سوی قدرت صنعتی کلید زد، به‌ نقطه‌ی پایان خود رسید.

نظامی که زیر نظر استالین و جانشینان‌اش تکامل یافت، شکلِ یک هرم از فرمان‌ها را به‌خود گرفت. در رأس این هرم، گاس‌پلن، بالادست‌ترین آژانس برنامه‌ریزی دولتی، قرارداشت که جهت‌گیری‌های کلی اقتصاد را مشخص می‌کرد؛ اموری از قبیل نرخ رشد هدف‌گذاری‌شده و تعیین میزانِ اختصاصِ منابع به محصولات نظامی در مقابل محصولات غیرنظامی، صنایع سنگین در مقابل صنایع سبک و مناطق مختلف در مقابل یکدیگر. گاس‌پلن جهت‌گیری‌های کلی را به سازمان‌های مربوطه برنامه‌ریزی صنعتی و منطقه‌ای ابلاغ می‌کرد و کارشناسان فنی این سازمان‌ها، برنامه‌ی جامع ملی را در قالبِ مأموریت‌هایی به کارخانجات خاص، مراکز قدرت صنعتی، شرکت‌های تعاونی و .‌.‌.، انتقال می‌دادند. این هزاران زیر-برنامه‌ی منفرد، نهایتاً به مدیران کارخانه‌ها و مهندسان ختم می‌شد که در واپسین منزل باید آن برنامه‌ها را عملیاتی می‌ساختند. سپس، نقشه‌ی‌ راه تولید به همراه پیشنهادها، اصلاحیه‌ها و تقاضاهایی از سوی کسانی که آن را دیده ‌بودند، این بار هرم را رو به بالا طی می‌کرد. بالاخره، برنامه‌ی تکمیل‌شده در شورای عالی به بحث و رأی گذاشته می‌شد و به صورت قانون درمی‌آمد.

بنابراین، طرح نهایی به یک دفتر سفارش‌های قطور می‌مانست که حجم تولید آجیل، تیرآلات فولادی، غلات، ماشین‌آلات کشاورزی، پنبه، مقوا، زغال‌سنگ و .‌.‌. را تعیین می‌کرد و کل این‌ها در تمامیت‌شان تولید ملی را تشکیل می‌دادند. در عالم نظر، چنین دفتر سفارش‌هایی باید می‌توانست برنامه‌ریزان را قادر سازد تا کل جریان اقتصادی را هر سال از نو بچینند؛ البته مشروط بر این‌که نخودِ آجیل متناسب با کشمش آن می‌بود، تیرآلات ابعاد درستی می‌داشتند، محصولات غله به روش صحیحی ذخیره و انبار می‌شدند، ماشین‌آلات کشاورزی قابل استفاده می‌بودند، و پنبه، مقوا و زغال‌سنگ واجد کیفیتی متناسب با موارد استفاده‌ی متنوع آن‌ها می‌بودند. ولی شکاف بزرگ و فزاینده‌ای بین نظر و عمل وجود داشت.

مشکلات سر‌بر‌می‌آورند

در نگاه اول، نقطه‌ی کرم‌زده‌یِ این منظر خودش را نشان نمی‌دهد. ولی با ورانداز کردن دوباره‌ی آن، می‌توانیم مشاهده کنیم که راهی که لنین و استالین در سال‌های نخست در پیش گرفته ‌بودند، بیش‌تر از آن‌که اقتصادی بوده ‌باشد، کم‌وبیش نظامی بود؛ بسیج گسترده‌ی دهقانان به‌عنوان نیروی کار برای ساختن جاده، خط‌آهن، سد، تیر چراغ‌برق و مجتمع‌های فولادسازی و تراکتورسازی. این مأموریتی خوف‌آور بود، ولی در قیاس با چیزی که سوسیالیسم، ۵۰ سال بعد با آن مواجه شد، هراسناکی‌اش کمتر بود؛ زمانی که مسأله بیشتر از آن‌که ایجاد پروژه‌های بی‌شمار نسبتاً خودکفا و مستقل از هم باشد، چیدن آن قطعات مجزا در درون یک کلیت یکپارچه و با‌چفت‌و‌بست بود.

با این‌که در سراسر دهه‌ی ۱۹۶۰ اقتصاد شوروی مداوماً یک رشد نیرومند را گزارش می‌داد—حدوداً دوبرابر رشد آمریکا—ولی در همان زمان ناظران علایم بحران قریب‌الوقوعی را در شوروی می‌دیدند. یکی از این علایم، مساله‌ی تعیین تولید نه در ارتباط با بیشینه‌سازی رفاه همگانی، بلکه بیشتر مرتبط با اعطای پاداش به مدیران کارخانه‌ای بود که وظایف محوله‌شان را «زیادی خوب انجام می‌دادند». مشکل این بود که طرح و برنامه، محصولات تولیدی را صرفاً در کمیت‌شان مورد نظر قرار‌ می‌داد. نتیجه این می‌شد که مدیران، حجم و اندازه‌ی محصولات را به حداکثر می‌رساندند، و نه کیفیت‌شان را. کاریکاتورِ مشهوری در مجله‌ی طنز «کروکودیل»، مدیر کارخانه‌ای را نشان می‌داد که با افتخار در حال به نمایش گذاشتن محصول منحصر‌به‌فردش بود: میخ بسیار بزرگی که از یک جرثقیل آویزان بود!

به موازات این‌که خون رگ اقتصاد غلظت بیشتری می‌یافت و لخته می‌شد، تولید بیشتر صورت «توفان‌های» پایان فصول و یا آخر سال را به خود می‌گرفت؛ تمامی منابع به سمت تحقق اهداف از پیش تعیین‌شده سوق داده می‌شدند. در چنین نظام متصلبی خیلی زود «کارچاق‌کن‌ها» یا «تولکاچی‌ها» به وجود آمدند که کارشان کمک به مدیرانِ گرفتاری بود که نیاز داشتند به لطایف‌الحیل گزارش موفقیت را برای ارسال به مقامات سرهم‌بندی کنند، در حالی که قاعدتاً قادر نبودند مواد اولیه‌ای مورد نیاز برای رسیدن به اهداف تولید را خارج از برنامه ابلاغ‌شده تهیه کنند. بدتر از این، چون مدیران اجازه‌ی خرید لوازم مورد نیازشان و استخدام یا اخراج کارگران‌شان را هم نداشتند، کارخانجات شروع کردند به حساب‌سازی کردن‌های قلابی، اول مراکز خرید قلابی، بعد کمیسرهای قلابی، و بعد خانه‌های سازمانی قلابی تا این‌گونه کنترل خود را بر تنها چیزی که در کنترل‌شان بود، افزایش دهند.

خیلی جای تعجب ندارد که این نظام رفته‌رفته بیزانسی‌تر [پیچیده‌تر و آمرانه‌تر] شد—دچار اختلالاتی جدی در زیر پوشش آمارهای سرهم‌بندی‌شده‌ی رشد. در طول دهه‌ی ۱۹۶۰، اتحاد شوروی تبدیل به اولین قدرت صنعتی در تاریخ شد که در یک دوره‌ی طولانی صلح، در نتیجه‌ی فاجعه‌ی تخصیص نامناسب منابع در آن شاخص امید به زندگی‌ (متوسط طول عمر) سقوط کرد. تحقیقات نظامی به‌سهولت هرآن‌چه نیاز داشتند را به‌دست می‌آوردند، ولی بیمارستان‌ها چندان در اولویت قرار نداشتند. در دهه‌ی ۱۹۷۰، آمار و ارقام به‌وضوح از کاهش شتاب تولید ملی خبر می‌دادند. در دهه‌ی ۱۹۸۰، اتحاد شوروی رسماً اعلام کرد که رشد سابقاً موجود به‌زودی به نقطه پایان خود می‌رسد؛ معنای حقیقی و ناگفته‌ی این اعتراف رسمی زوال و فروپاشی بود. در سال ۱۹۸۷، اولین قانونِ مجموعه‌ی پرسترویکا—تجدید ساختار—ابلاغ شد. میخائیل گورباچف اعلام کرد که قصد دارد دستی بر سر و روی سرتاپای اقتصاد بکشد؛ رواج سازوکارهای بازار، تقویت مالکیت خصوصی و باز کردن دروازه‌های نظام به‌سوی مبادلات اقتصادی آزاد با غرب. آفتاب هفتادساله‌ی سوسیالیسم داشت غروب می‌کرد.

برنامه‌ریزی سوسیالیستی در نگاه غربی‌ها

خیلی طول کشید تا معضلات برنامه‌ریزی مرکزی فهمیده شود. در میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۳۰ که صنعتی‌سازی روسیه با سرعت تمام به پیش می‌تاخت، کم‌تر کسی از معضلاتِ آن می‌گفت. یکی از این جمعِ اندک لوودویگ فن میزس، اقتصاددان بلیغ و پرسروصدای طرفدار بازار آزاد بود، و دیگری فردریش هایک، که خلق‌و‌خویِ متفکرانه‌ی بیش‌تری داشت و بعداً به‌واسطه‌ی کارش در نظریه‌ی اقتصادی، برنده‌ی جایزه‌ی نوبل شد. میزس و هایک، در کنارِ هم، انتقادات گسترده‌ای را علیه امکان‌پذیری سوسیالیسم ترتیب دادند که استدلال‌هایش در مورد معضلات کارکردی اقتصاد برنامه‌ریزی شده، آن‌روزها به نظر غیرقابل قبول می‌آمد. به‌ویژه، میزس مدعی بود که یک نظام سوسیالیستی امر غیرممکنی است، از آن رو که برای برنامه‌ریزان راهی برای کسب اطلاعات به منظور «تولید این محصول، نه آن یکی» وجود ندارد. هایک تاکید می‌کرد که این اطلاعات در نظام بازار به طور خودکار، خود را در سقوط و صعود قیمت‌ها آشکار می‌کنند. نظام برنامه‌ریزی‌شده دقیقاً به خاطر فقدان چنین سازوکار علامت‌دهنده‌ای محکوم به شکست است.

سخت‌ترین ضد‌حمله بر حملات هایک و میزس، در دو مقاله‌ی درخشانِ اسکار لانگ صورت گرفت، اقتصاددان جوانی که بعدها اولین سفیر لهستان در ایالات متحده پس از جنگ جهانی دوم ‌شد. لانگ قصد داشت نشان دهد که برنامه‌ریزان مرکزی، به‌واقع به همان اطلاعاتی که اقتصاد بازار را هدایت می‌کنند دسترسی دارند. اطلاعات، می‌توانند [به جای این‌که از طریق صعود و نزول قیمت‌ها آشکار شوند] به واسطه‌ی صعود و نزول موجودی انبارها آشکار شوند—علامتی گویای این‌که تقاضا بر عرضه پیشی گرفته و یا عرضه بر تقاضا. بنابراین برنامه‌ریزان مرکزی با رصد کردن وضعیت موجودی کالاها در انبارها می‌توانند پی ببرند که کدام‌‌یک از قیمت‌های «‌وضع‌شده» (دیکته‌شده توسط دولت)، زیاده بالا هستند و کدام‌شان زیاده پایین. لانگ استدلال می‌کرد که از این رو، تنها مسأله‌ای که باقی می‌ماند این است که قیمت‌ها را چگونه بالا-پایین نمایند تا عرضه و تقاضا متوازن شود، دقیقاً همان‌طور که در بازار روی می‌دهد.

پاسخ لانگ چنان بی‌پیرایه و روشن بود که خیلی‌ها متقاعد شدند که خط بطلانی بر استدلال هایک و میزس کشیده شده. ولی واقعیت این است که اکنون می‌دانیم که استدلال‌های ایشان تا‌ چه‌ پایه دوراندیشانه بوده. از قضای روزگار، اگرچه میزس و هایک برحق بودند، ولی دلیل این برحق‌بودن ایشان را لانگ روشن‌تر از خود ایشان می‌دید. لانگ با حروف مورب نوشت: «خطر واقعی سوسیالیسم بوروکراتیزه کردنِ زندگی اقتصادی است»، ولی در ادامه‌ی آن گزاره خود از اهمیت آن بصیرت حیاتی کاست، وقتی نوشت: «متأسفانه، نمی‌توان تصور کرد که نظام سرمایه‌داری انحصارگرایانه هم دچار همین خطر بوروکراتیزه‌شدن، بلکه حتی خطری بزرگ‌تر، نباشد، و قادر باشد از وقوع آن اجتناب کند.» (Lange and Taylor 1938, pp. 109–۱۱۰).

اثرات «بروکراتیزه کردن زندگی اقتصادی» در اثری با عنوان «نقطه‌ی عطف» (The Turning Point) پررنگ شده‌اند. این کتاب، اثر مشترک دو اقتصاددان اهل شوروی، نیکولایی اسملِف و ولادیمیر پوپوف است که حاوی حمله‌ای سرسختانه به واقعیات برنامه‌ریزی اقتصادی سوسیالیستی و نمونه‌هایی از طرز کار واقعی فرآیند برنامه‌ریزی است. در سال ۱۹۸۲، برای رونق بخشیدن به تولید دستکش خز [ساخته شده از پوست موش کور]، برنامه‌ریزان حکومت شوروی قیمت دستوری برای پوست خز را از ۲۰ کوپک برایِ هر ورق پوست به ۵۰ کوپک افزایش دادند. اسملف و پوپوف می‌‌نویسند:

«خریدهای دولتی افزایش یافت، و هم‌اکنون تمام مراکز پخش پر از این پوست‌های خز خام هستند. صنعت قادر به استفاده از همه‌ی آن‌ها نیست و این‌ها اغلب قبل از آن‌که مورد استفاده قرار گیرند در انباری‌ها می‌پوسند. وزارت صنایع سبک تا به همین جای کار دو بار از گاسکومتسن (کمیته‌ی قیمت‌گذاری دولتی) درخواست کرده که قیمت‌ها را پایین بیاورد، ولی هنوز «در مورد این درخواست تصمیمی گرفته ‌نشده». این مسأله خیلی جای تعجب ندارد. اعضای این کمیته سرشان خیلی شلوغ‌تر از آن است که بتوانند تصمیم بگیرند. آن‌ها وقت سر خاراندن ندارند: در کنار تعیین قیمت برای این پوست‌های خام، آن‌ها باید حساب قیمت ۲۴ میلیون قلم دیگر را نیز داشته ‌باشند، پس چه‌طور ممکن است که ایشان بدانند امروز قیمت را چه‌قدر پایین بیاورند که فردا مجبور نشوند همان‌قدر بالا ببرندش؟».

این روایت، معضل یک نظامِ از مرکز برنامه‌ریزی شده را فریاد می‌زند. حلقه‌‌ی مفقوده‌ی حیاتی، بیش‌تر از آن‌که طبق گفته‌ی هایک و میزس، «اطلاعات» باشد، انگیزه‌ی کار بر روی اطلاعات است. علی‌رغم این‌که موجودی پوست خز در بازار به برنامه‌ریزان می‌گفت که حجم تولید ایشان در ابتدا بسیار پایین، و سپس زیاده‌ازحد بالا بوده، آن‌چه که جایش خالی بود، میل به—یا به‌ عبارت بهتر، ضرورت—عکس‌العمل در برابر علامت بالا-پایین شدن آن موجودی بود. این در حالی است که یک بنگاه سرمایه‌داری، به بالا-پایین شدن قیمت‌ها عکس‌العمل نشان می‌دهد، چرا که اگر نتواند این‌گونه عمل کند، ورشکسته می‌شود. یک سازمان سوسیالیستی به بالا-پایین شدن‌ها اعتنایی نمی‌کند، چرا که کارمندان دریافته‌اند که دست‌‌یازیدن به هر کاری بیش‌تر مستعد دردسرآفرینی است تا هیچ کاری نکردن، مگر این‌که به‌کل دست رویِ دست گذاشتن منجر به نگون‌بختی کامل بشود.

در اواخر دهه‌ی ۱۹۸۰، فاجعه‌ی تمام‌عیار اقتصادی به شوروی و اقمار سابق شرقی‌اش رسید و این کشورها هنوز در تقلای برساختن صورتی از ساختار اقتصادی به سر می‌برند که دیگر نمایان‌گر تن‌پروری و بی‌تفاوتی ممیزه‌ی سوسیالیسم نباشد. هنوز خیلی زود است که بگوییم آیا این تلاش‌ها به موفقیت نائل خواهند ‌آمد یا نه. بزرگترین مانع پرستروییکای واقعی این است که بدون یک اساسِ محکم از مالکیت خصوصی ایجاد یک نظام بازار کارآمد غیرممکن است. و از طرف دیگر پرواضح است که بنانهادن چنین اساسی با مخالفت بوروکرات‌های سابق و خصومت مردم عامه‌ای روبه‌رو خواهد شد که مدت‌ها در گوش‌شان خوانده شده که نسبت به میلِ ثروت‌اندوزی بدبین باشند. در مواجهه با چنین پیچیدگی‌هایی، همه‌ی پیش‌بینی‌ها توخالی‌اند، الا این یکی: هیچ گذار سریع و آسانی از سوسیالیسم به نوعی از غیرسوسیالیسم امکان ندارد. چنین گذارهای عظیمی، خیزش‌هایی تاریخی اند، نه صرف دستکاری‌هایی در سیاست‌ها. عیار آن‌ها باید در گذر دهه‌ها و نسل‌ها سنجیده‌ شود، نه سال‌ها.

 

چه کسی فروپاشی سوسیالیسم را پیش‌بینی ‌کرد؟

کدام‌ یک از نویسندگان نسل حاضر، فروپاشی سوسیالیسم و «پیروزیِ سرمایه‌داری» را پیش‌بینی کرده‌ بودند؟ حتی یکی از نویسندگان سنت مارکسیسم چنان پیش‌بینی‌ای نکرد! در مورد چپ‌های میانه‌گرا چه؟ به نظرم هیچ‌کدام‌شان، من‌جمله خودم. در مورد میانه‌گراهای واقعی—[پل] ساموئلسون‌ها، [رابرت] سولوها، [نی‌ثن] گلِیزر‌ها، [سیمور مارتین] لیپسِت‌ها و [دنیل] بِل‌‌ها—هم معتقدم که بسیاری‌شان برآن بودند که سرمایه‌داری مبتلا به معضلات جدی و وخیمی—اگر نگوییم مهلکی—است و پیش‌بینی می‌کردند که گونه‌ای از سوسیالیسم نیروی حاکم و تعیین‌کننده‌ی آغاز قرن ۲۱ خواهد ‌بود.

 …در این میان دسته‌ای هستند که به سختی می‌توان نادیده‌شان گرفت. فریدمن‌‌‌ها، میزس‌‌ها، هایک‌ها و عده‌ای دیگر برآن بودند که سرمایه‌داری شکوفا خواهد ‌شد و سوسیالیسم دستخوش معضلات لاعلاج می‌شود. میزس، سوسیالیسم را «غیرممکن» خواند، چون هیچ ابزاری برای برقرارساختن یک نظام قیمت‌گذاری معقول ندارد. هایک دلایل دیگری از جنس دلایل جامعه‌شناختی به گفته‌های میزس افزود («بدترین‌ها بر صدر می‌نشینند»). هرسه نویسنده، سرمایه‌داری را نظام «طبیعی» انسان آزاد می‌دانستند و اذعان می‌داشتند که اگر دست سرمایه‌داری را در استفاده از ابزارهایش باز بگذاریم، در ایجاد رشد مادی بسیار موفق‌تر از هر نظام دیگری خواهد بود.

منبع: مجله دیسنت