بورژوا

امروزی بهتر، معاصری بی‌مانند | به خوش‌بینی جرأت کن

— مترجم: مهدی بنواری

پیش‌گفتار: مت ریدلی دکترای جانورشناسی از دانشگاه آکسفورد دارد، دبیر صفحات علوم در مجله‌ی اکونومیست بوده، و کتاب‌های پرفروش در حوزه‌ی ژنتیک و فرگشت نوشته است، از آن جمله، «ِژنوم: خودزندگانی‌نوشت انواع در ۲۳ فصل»، «منشأ فضیلت: غرایز انسانی و فرگشت همکاری»، «ملکه‌ی سرخ: هم‌آمیزی و فرگشت طبیعت انسان». آنچه می‌خوانید ترجمه فصل اول از آخرین کتاب او با نام «خوش‌بینِ خردگرا؛ چگونه بهروزی تکامل می‌یابد» است. چهارده‌هزار کلمه‌ی این نوشته را به چند صفحه  تفکیک کرده ایم. در پایان هر صفحه می‌توانید به صفحات دیگر ورق بزنید.

[separator type=”double”]

 

چه حکمتی است که وقتی در نگاه به راه طی شده می‌بینیم که اثری جز بهبود به جای نگذاشته‌ایم، پیش روی‌مان مترصد مواجهه با فروپاشی باشیم؟

تامس بابینگتون ماکاولی

«مکالماتِ آقای ساوثی در باب جامعه»

 

تا نیمه‌ی قرن جاری نژاد بشر بدان جا خواهد رسید که در طی ده هزار سال، جمعیت خود را از زیر ده میلیون نفر به نزدیک ده میلیارد نفر رسانده است. برخی از میلیاردها نفوس زنده‌ی امروز هنوز هم که هنوز است، در چنان فلاکت و بدبختی و قحطی زندگی می‌کنند که از عصر حجر هم بدتر است. وضع برخی از چند ماه یا چند سال قبل خودشان نیز بدتر شده است. با همه‌ی این‌ها اکثریت عظیمی از مردم تغذیه‌ی بهتری دارند، سرپناه بهتری دارند، سرگرمی‌های بهتری دارند، در مقابل بیماری‌ها و امراض بهتر محافظت می‌شوند و احتمال زیستن آن‌ها تا سنین پیری نسبت به اجدادشان بسیار بالاتر رفته است.

قابلیت دسترسی به تقریباً هر چیزی که فرد بخواهد یا نیاز داشته باشد، در طی دویست سال گذشته به سرعت و در طی ده هزار سال پیش از آن افتان و خیزان همواره رو به افزایش داشته است. از سال‌های امید به زندگی گرفته، تا جرعه‌ای آب نوشیدنی، یک نفس هوای پاک، ساعتی بی‌دغدغه‌ی حضور اغیار در خلوت خود، ابزار و امکان سفر سریعتر از سرعت دویدن، راه‌های ارتباطی تا دورتر از صدا-رس فرد.

حتی با در نظر گرفتن صدها میلیون نفر از مردمی که هنوز هم با فقر مطلق و بیماری و ناخوشی و نیازمندی و نداری و بی‌نوایی دست و پنجه نرم می‌کنند؛ نسل جاری بشر به نسبت به تمام نسل‌هایی که پیش‌تر آمده‌اند به امکانات بیشتری دسترسی دارد. نسل ما نسبت به آدم‌های نسل‌های قبل از خودمان به کالری بیشتر، وات بیشتر، ساعت‌های روشنایی بیشتر، متر مربع بیشتر، گیگابایت بیشتر، مگاهرتز بیشتر، سال‌های نوری بیشتر، نانو متر بیشتر، کیلو گرم بر هکتار بیشتر، کیلومتر بر لیتر بیشتر، خوراک از-آن-سوی-کره‌ی-ارض-‌آمده‌ی بیشتر، سفر هوایی بیشتر و البته پول بیشتری دسترسی داریم.

امروز مردم زیپ و بست‌قلاب‌دار بیشتر و واکسن و ویتامین فراوان‌تر و کفش‌های زیادتر و خواننده‌های بیشتر و سریال‌های تلویزیونی طولانی‌تر و انبه‌خردکن‌های متعددتر و شرکای جنسی بیشتر و راکت‌های تنیس بیشتر و موشک‌های هدایت‌شونده‌ی بیشتری دارند. از هر چیزی که حتی بتوانند تصور نیاز به آن را در ذهن بیاورند بیشتر دارند. تخمین زده‌اند تعداد محصولات مختلفی که در نیویورک یا لندن، برای خرید در دسترس هر کسی قرار دارد، ده میلیارد را رد کند.

آن چه در زیر می‌آید به قول معروف گفتن ندارد، اما در این مورد باید گفت. امروز هم مثل هر زمان دیگری مردمی هستند که فکر می‌کنند زندگی در روزگار خوش قدیم بهتر بوده است. استدلال این گروه مبتنی بر این است که امروزه نه تنها ساده‌زیستی، آرامش، زندگی اجتماعی و معنویت زندگی در گذشته‌ی دور از دست رفته است، بلکه پاکی و پاکدامنی و فضایل اخلاقی هم از دست رفته است.

توجه داشته باشید که این حسرت خسران گذشته، این نوستالژی ساده‌انگارانه‌ی صورتی رقت‌بار، عمدتاً مختص طبقه‌ی مرفه متوسط به بالاست. مرثیه‌سرایی در رسای سادگی زندگی از دست رفته‌ی دهقانی، آن وقتی آسان است که مجبور نباشیم برای قضای حاجت به توالت صحرایی پناه ببریم.

تصور کن سال ۱۸۰۰ میلادی است و ما جایی در اروپای غربی یا آمریکای شمالی باشیم. در خانه‌ای چوبی ساده‌ای، خانواده گرد آتش‌دانی جمع شده‌اند. پدر دارد کتاب مقدس را با صدای بلند قرائت می‌کند و مادر هم در همان حال دارد خورشی از قرمه و پیاز را در ظرف می‌کشد.

یکی از خواهرها دارد به نوزاد رسیدگی می‌کند و پسر بزرگ هم آب را از کوزه‌ای در لیوان‌های سفالی رو میز می‌ریزد. خواهر بزرگ هم دارد در اسطبل به اسب غذا می‌دهد. بیرون نه صدای ترافیکی هست و نه موادفروشی، نه دی‌اکسید کربنی در هوا معلق است و نه در شیر گاوها پسماند رادیواکتیو پیدا می‌شود. همه چیز آرام است؛ پرنده‌ای بیرون پنجره می‌خواند.

حالا بیایید با واقعیت تلخ برهنه روبه‌رو شویم! هر چند اوضاع این خانواده در روستا از خیلی‌های دیگر بهتر است، اما قرائت پدر از کتاب مقدس را سرفه‌ی برونشیتی قطع می‌کند و آن خود مقدمه‌ی ذات‌الریه‌ای است که او را در ۵۳ سالگی خواهد کشت. دود آتش چوب هم در این امر بی‌تأثیر نیست. تازه پدر از آن آدم‌های خوش‌شانس است. امید به زندگی در سال ۱۸۰۰، حتی در انگستان هم زیر ۴۰ سال بوده است. نوزاد از آبله‌ای که الان به گریه‌اش انداخته خواهد مرد و خواهری که به او رسیدگی می‌کند هم به زودی جزو دارایی منقول شوهری دائم‌الخمر قرار خواهد گرفت.

آبی که پسر بزرگ در لیوان‌ها می‌ریزد طعم و بوی گاوهایی را دارد که از نهر آب می‌خورند. دندان درد امان مادر را بریده است. مستأجر مزرعه‌ی کناری همین الان دارد خواهر دیگر را روی کاه‌های اسطبل حامله می‌کند و بچه‌ای که خواهد آمد راهی یتیم‌خانه خواهد شد. خورشْ خاکستری و پر از غضروف است و تازه با این حال هم یک شب اماج نخوردن غنیمت است. در این فصل هم نه سالادی در کار است و نه میوه‌ای بار می‌آید. همین آش رقیق اماج را هم با قاشق چوبی از کاسه‌های چوبی می‌خورند.

هزینه‌ی شمع زیاد می‌شود، در نتیجه کلبه را فقط نور آتش اجاق روشن می‌کند. در خانواده یک نفر هم نیست که تا به حال نمایش‌نامه‌ای دیده باشد، نقاشی کشیده باشد یا صدای پیانو به گوشش رسیده باشد.

مدرسه هم چند سالی تحصیل لاتین است که پدر مقدس سخت‌گیر متعصب خشکی در کلیسا درس می‌دهد. پدر یک بار شهر را دیده است، اما هزینه‌ی سفر دسترنج یک هفته کارش را بلعیده و هیچ کس دیگر هم در خانواده پایش را از بیست کیلومتر خانه آن ورتر نگذاشته است. دخترها هر کدام دو لباس بلند پشمی، دو لباس زیر کتانی و یک جفت کفش دارند. ژاکتی که پدر پوشیده قیمت دسترنج یک ماه کارش است، اما الان پر از شپش شده است. بچه‌ها هر دو نفر روی یک تشک پر از کاه روی زمین می‌خوابند. پرنده‌ی بیرون پنجره را هم، فردا پسر به دام انداخته و به نیش خواهد کشید.

اگر از داستان خانواده‌ی خیالی من خوش‌تان نیامد، ببینیم میانه‌تان با آمار چطور است. از سال ۱۸۰۰ میلادی به این سو، جمعیت دنیا شش برابر شده است. با این حال متوسط امید به زندگی بیش از دو برابر شده است و درآمد واقعی تا نه برابر افزایش یافته است. بیایید فاصله‌ی زمانی شاخص‌های مقایسه را کوتاه‌تر کنیم. در سال ۲۰۰۵ هر آدمی‌زاد متوسط ساکن کره‌ی ارضبه نسبت سال ۱۹۵۵، سه برابر پول بیشتری (بعد از خارج کردن اثر تورم) در می‌آورد، یک سوم کالری غذایی بیشتری مصرف می‌کند، یک سوم کمتر فرزندانش را از دست می‌دهد و امید به زندگی‌اش یک سوم مقدار ۱۹۵۵ رشد کرده است.

احتمال مرگ این این آدمی‌زاد متوسط مادر رخداد جنگ، قتل، زایمان، تصادف، گردباد، سیل، قحطی، سیاه‌سرفه، سل، مالاریا، دیفتری، تیفوس، تیفوئید، سرخک، آبله، اسکوربوث یا فلج اطفال کمتر شده است. احتمال مبتلا شدن وی در هر سنی به سرطان، مرض قلب یا سکته کمتر شده است. احتمال با سواد بودن و اتمام تحصیلات متوسطه برای وی بیشتر است. احتمال این که شخص مورد بحث مالک تلفن، توالت بهداشتی، یخچال و دوچرخه باشد بیشتر شده است. همه‌ی این تغییرات هم در عرض نیم قرن رخ داده است، نیم قرنی که در آن جمعیت دنیا بیش از دو برابر شده است و در عین حال نه تنها این امر باعث جیره‌بندی به خاطر فشار جمعیت نشده است، بلکه شاهد افزایش تنوع و حجم کالا و خدماتی هستیم که در دسترس مردم جهان قرار می‌گیرد. همین آمارها تا به این‌جا دستاورد بزرگ و شگفت‌انگیزی برای نژاد بشر است.

این درست است که آمارهای متوسط [‌حقایق بسیاری را‍‍‍] پنهان می‌کنند [و متوسط‌ها شاخص کاملی از وضعیت موجود نیستند]. اما حتی اگر دنیا را به اجزای کوچک بشکنیم، یافتن ناحیه‌ای که وضعیتش در سال ۲۰۰۵ از سال ۱۹۵۵ بدتر بوده باشد کاری است مشکل. در طول این نیم قرن، درآمد سرانه‌ی واقعی تنها در شش کشور اندکی کمتر شده است (افغانستان، هاییتی، کنگو، لیبریا، سیرالئون و سومالی)، امید به زندگی در سه کشور کاهش یافته است (روسیه، سوازیلند و زیمبابوه) و مرگ و میر نوزادان در هیچ کجا افزایش نیافته است. در باقی موارد اختلاف‌ها سر به فلک می‌کشند. شوربختانه نرخ ترقی در آفریقا در مقایسه با باقی دنیا، آهسته و نامنظم بوده است و در دهه‌ی ۱۹۹۰ با همه‌گیری ایدز در بسیاری کشورهای جنوب آفریقا با کاهش امید به زندگی رو به رو بودیم، که در سال‌های اخیر رو به بهبود داشته است.

در طول همین نیم قرن مورد بحث، وقت‌هایی بوده که می‌شد روی کشورهایی انگشت گذاشت که دستخوش دوره‌های زوال دردناک استانداردهای زندگی یا شانس زندگی بوده‌اند. از این جمله‌اند چین در دهه‌ی ۱۹۶۰، کامبوج در دهه‌ی ۱۹۷۰، اتیوپی در دهه‌ی ۱۹۸۰، رواندا در دهه‌ی ۱۹۹۰، کنگو در دهه‌ی ۲۰۰۰ و کره‌ی شمالی در تمام این مدت. قرن بیستم برای آرژانتین به نحوی ناامیدکننده‌ای کند و کساد بود. اما روی هم رفته، حاصل این پنجاه سال، از ۱۹۵۵ تا ۲۰۰۵، برای تمام جهان به طرزی چشم‌گیر، شگفتی‌برانگیز و مهیج مثبت بوده است. به طور متوسط در کره‌ی جنوبی، هر نفر نسبت به ۱۹۵۵ بیست و شش سال بیشتر زندگی می‌کند، درآمدش پانزده برابر شده است و پانزده برابر هم‌تراز خودش در کره‌ی شمالی‌اش درآمد دارد. طول عمر متوسط مکزیکی‌ها در حال حاضر از طول عمر متوسط بریتانیایی‌های ۱۹۵۵ بیشتر شده است. یک بوتسوانایی متوسط درآمدی بیش از یک فنلادی متوسط در ۱۹۵۵ دارد. مرگ و میر نوزادان امروزه در نپال از ایتالیای ۱۹۵۱ کمتر است. نسبت ویتنامی‌هایی که با زیر ۲ دلار در روز زندگی می‌گذرانند در طول بیست سال از ۹۰ درصد به ۳۰ درصد کاهش یافته است.

 [مثل همیشه پول پول آورده است و] ثروتمندان ثروتمندتر شده‌اند، اما بهبود در زندگی فقرا حتی قوی‌تر هم بوده است. فقرای کشورهای در حال توسعه در طول بیست سال بین ۱۹۸۰ تا ۲۰۰۰ میزان مصرف خود را تا دو برابر سریع‌تر از متوسط دنیا بالا کشیدند. چینی‌ها ده برابر ثروتمندتر شده‌اند، نرخ باروری یک سوم شده است و چینی‌ها نسبت به پنجاه سال پیش بیست و هشت سال افزایش در طول زندگی را به نمایش می‌گذارند. حتی مردم نیجریه هم دو برابر ثروتمندترند، باروری ۲۵ درصد کم شده است و طول عمر متوسط نه سال بالاتر رفته است. با وجود دو برابر شدن جمعیت دنیا، حتی تعداد مطلق افرادی که در فقر مطلق زندگی می‌کنند (بنا به تعریف، کسانی که روزانه با کمتر از یک دلار سال ۱۹۸۵ زندگی را به سر می‌آورند) نیز نسبت به ۱۹۵۰ کاهش یافته است.

درصد مردمی که در چنان شرایطی زندگی می‌کنند از نصف هم کمتر شده است و به زیر ۱۸ درصد رسیده است. البته درست است که بزرگی این عدد هنوز هم ترسناک است، اما روند رو به کاهش آن امیدبخش است. با توجه به سرعت فعلی کاهش فقر مطلق، تا سال ۲۰۳۵ این رقم به صفر خواهد رسید. هر چند در عالم واقع احتمالاً چنین نخواهد شد. بنا به تخمین سازمان ملل متحد، میزان فقر در جهان، در طی پنجاه سال گذشته، در مقایسه با ۵۰۰ سال پیش از آن، کاهش بیشتری داشته است.

— وفور نعمت همگانی

نباید حرف‌های فوق سبب شود که تصور کنیم سال ۱۹۵۵ سال قحطی و فقر بوده است. این سال به نوبه‌ی خود رکورد محسوب می‌شود. ۱۹۵۵ روزگاری بود که با وجود تمام تلاش‌های هیتلر، استالین و مائو (که تازه شروع کرده بود به مردمش گرسنگی دهد تا گندمِ نان آن‌ها را صرف خریدن تجهیزات هسته‌ای از روسیه کند)، دنیا تا به آن روز نه ثروتی آن چنان به چشم دیده بود و نه جمعیتی آن قدر عظیم و نه آسایشی آن‌چنان.

سال‌های دهه‌ی ۱۹۵۰ در مقایسه با تمام دوران‌های قبلی سال‌های وفور نعمت و عیش و عشرت بودند. مرگ و میر کودکان در هندوستان حتی در آن زمان هم از فرانسه و آلمان سال ۱۹۰۰ کمتر شده بود. در ۱۹۵۰ سنوات تحصیل کودکان ژاپنی نسبت به سال‌های ابتدای قرن دو برابر شده بود. درآمد سرانه‌‌ی جهانی نسبت به نیمه‌ی اول قرن بیستم دوبرابر شده بود. جی. کی. گلبریث در ۱۹۵۸ اعلام کرد که «جامعه‌ی مرفه» به چنان اوجی رسیده است که بسیاری کالاهای غیرضروری به واسطه‌ی تبلیغات مجاب‌کننده به خورد مصرف‌کننده داده می‌شوند.

وی در مورد این که آمریکایی‌ها به طور خاص نسبت به دیگران وضعیت بهتری داشتند درست می‌گفت. در ۱۹۵۰ متوسط قد آمریکایی‌ها نسبت به اوایل قرن هفت سانتی‌متر بلندتر شده بود و هزینه‌ای که صرف دارو و درمان می‌کردند دو برابر هزینه‌ی مراسم تشییع و کفن و دفن شده بود. نسبت عکس آن چه در ۱۹۰۰ رخ می‌داد. در ۱۹۵۵ از هر ده خانوار آمریکایی تقریباً هشت خانوار آب جاری،‌ سیستم حرارت مرکزی، الکتریسیته، ماشین رخت‌شویی و یخچال داشتند. در سال ۱۹۰۰ تقریباً هیچ‌کس از این تجملات برخوردار نبود.

جیکوب ریس در سال ۱۸۹۰، در رمان کلاسیک خود، «آن گونه که نیم دیگر می‌زید»، در نیویورک با خانواده‌ای نه نفره روبه‌رو می‌شود که در اتاقی ده مترمربعی با یک آشپزخانه زندگی می‌کردند. زنان برای روزی شانزده ساعت کار در بدترین شرایط ۶۰ سنت حقوق می‌گرفتند و استطاعت خرید بیش از یک وعده غذا در روز را نداشتند. چنین چیزی تا نیمه‌ی قرن بیستم دیگر حتی تصورپذیر هم نبود.

با این همه اکنون که پس از گذر پنجاه سالِ دیگر، به طبقه‌ی متوسط آمریکایی سال ۱۹۵۵ نگاه می‌کنیم، که مشغول عیش و تفریح با اتومبیل‌ها و زرق و برق دهه‌ی پنجاه و ماسماسک‌های آن روزگارند، با دید امروزی آن‌ها را «زیر خط فقر» می‌یابیم. آن کارگر متوسط انگلیسی که در ۱۹۵۷ در نطق رادیویی از هرولد مک‌میلان [نخست وزیر] شنید که «وضع‌اش هیچ وقت به این خوبی نبوده»، در اصل به پول ثابت، کمتر از آن چیزی در می‌آورد که یک بریتانیایی امروزی‌می‌تواند در صورت بیکاری با سه فرزند از دولت بگیرد. امروزه آمریکایی‌هایی که «فقیر» شمرده می‌شوند، ۹۹ درصد برق، آب جاری، توالت بهداشتی و یخچال دارند؛ ۹۵ درصد تلویزیون دارند؛ ۸۸ درصد تلفن دارند؛ ۷۱ درصد خودرو دارند؛ ۷۰ درصد کولر گازی و بخاری دارند. کرنلیوس وندربیل [خیّر، سرمایه‌دار و پیش‌روی کسب و کار راه‌آهن در آمریکای قرن هجدهم] هیچ کدام از این‌ها را نداشت. حتی در ۱۹۷۰ هم فقط ۳۶ درصد کل آمریکایی‌ها کولر گازی داشتند. اما در سال ۲۰۰۵ میلادی ۷۹ درصد خانوارهای «فقیر» کولر گازی داشتند. حتی در مجتمع‌های شهری چین هم امروزه ۹۰ درصد مردم برق، یخچال و آب جاری دارند. بسیاری از آن‌ها موبایل، اینترنت و تلویزیون ماهواره‌ای دارند. این را اضافه کنید به انواع مختلف و ارزان‌تر و بهبودیافته‌ی همه‌ی چیزهای دیگر مثل خودرو و اسباب‌بازی و واکسن و رستوران.

 اگر از دیدی بدبینانه به قضیه نگاه کنیم، پرسشی که ممکن است به ذهن برسد آن است که به چه قیمتی؟ پر واضح و مبرهن است که محیط زیست رو به زوال گذاشته است و از بین می‌رود. نه! در جاهایی مثل پکن شاید. اما در بسیاری جاهای دیگر خیر، چنین نیست. در اروپا و آمریکا رودخانه‌ها، دریاچه‌ها، دریاها و هوا دارند مرتب پاکیزه‌تر و پاکیزه‌تر می‌شوند. این روزها رود تیمز نسبت به گذشته‌اش کمتر فاضلاب و بیشتر ماهی دارد. مارهای آبی دریاچه‌ی ایری (Erie)، که در دهه ۱۹۶۰ در معرض خطر انقراض بودند، اکنون فراوان و پرتعداد شده‌اند. جمعیت عقاب‌های سرسفید با جهشی سریع رو به رشد گذاشته است. مه‌دود پاسادنا کمتر و کمتر شده است. میزان درصد آلودگی موجود در تخم پرندگان سوئدی نسبت به دهه‌ی ۱۹۶۰ تا ۷۵ درصد کاهش یافته است.

در طی بیست و پنج سال گذشته، انتشار منوکسیدکربن تولیدی در صنعت حمل و نقل در کشور آمریکا ۷۵ درصد کاهش نشان می‌دهد. امروزه خودرویی که با منتهای سرعت خود حرکت می‌کند، نسبت به خودرویی پارک شده در ۱۹۷۰ آلودگی کمتری تولید می‌کند. آلودگی اولی بابت تولید و انتشار آلاینده‌ها است و آلودگی ناشی از خودروی قدیمی پارک‌شده ناشی از نشت مواد سمی. در همین اوضاع و احوال است که طول عمر متوسط در کشورهایی که بالاترین طول عمر در آن‌ها ثبت شده است (سوئد در ۱۸۵۰، نیوزلند در ۱۹۲۰ و ژاپن امروز) با نرخ ثابت هر سال سه ماه، رو به افزایش است. این نرخ افزایش در دویست سال گذشته تقریباً بدون تغییر باقی مانده است و هنوز هم که هنوز است به نظر نمی‌رسد به حد نهایی خود رسیده باشد. هر چند مسلماً سرانجام روزی به آن حد خواهد رسید. در سال‌های دهه‌ی ۱۹۲۰ جمعیت‌‌شناسان با اطمینان و به طور قطع و یقین بر این باور بودند که اگر عواملی چون نوآوری‌های رادیکال یا تغییرات فرگشتی خارق‌العاده در ساختار زیستی ما در فرایند دخالت نکند، حداکثر متوسط طول عمر انسان تا ۶۵ سال خواهد رسید. در سال ۱۹۹۰ جمعیت‌شناسان بر این باور بودند که امید به زندگی در سن پنجاه سالگی نباید از ۳۵ سال تجاوز کند، مگر آن‌که پیشرفت‌های عظیمی در چگونگی کنترل بنیان‌های نرخ پیر شدن حاصل شود.

در هر مورد، فقط کمتر از پنج سال طول کشید که این پیش‌بینی‌ها و اظهار نظرها حداقل در یک کشور نقض شوند. در نتیجه تعداد سال‌های بازنشستگی به سرعت رو به افزایش دارد. این را مقایسه کنید با این‌که اگر سال ۱۹۰۱ را نقطه‌ی شروع بگیریم، شصت و هشت سال طول کشید تا آمار متوفیات بین مردان انگلیسی ۶۵ تا ۷۴ ساله تا بیست درصد افت کند.

کاهش‌های بیست درصدی بعدی، طی هفده، ده و شش سال رخ دادند. نرخ بهبود رو به افزایش دارد. باز هم از دید بدبینانه، می‌توان گفت که این‌ها همه خوب است، ولی کیفیت زندگی در سنین بالا چه می‌شود؟ درست که آدم‌ها بیشتر زندگی می‌کنند. اما فقط سال‌های سال زجر و ناتوانی و فلاکت به زندگی آن‌ها اضافه شده است. چنین نیست. تحقیقات محققان آمریکایی نشان می‌دهد که نرخ ناتوانی در افراد بالای ۶۵ سال از ۲/۲۶ درصد در سال ۱۹۸۲ به ۷/۱۹ درصد در سال ۱۹۹۹ کاهش یافته است. یعنی نرخ کاهش ناتوانی دو برابر نرخ کاهش مرگ و میر است.

بیماری‌های مزمن پیش از مرگ، اگر هم وجود داشته باشند، رو به کاهش دارند و نه افزایش. با وجود تشخیص بهتر و وجود درمان‌های بیشتر و مؤثرتر، «فشرده‌سازی طول حالت بیماری»—که اصطلاح فنی این امر است (the compression of morbidity)—رو به روز مؤثرتر می‌شود. این روزها آدم‌ها نه فقط مدت بیشتری در زندگی در اختیار دارند، بلکه حالت نزع و احتضار کوتاه‌تری را نیز از سر می‌گذرانند. مثلاً سکته را در نظر بگیرید که یکی از دلایل اصلی از کاراُفتادگی در دوران پیری است. آمار مرگ در اثر سکته در بین سال‌های ۱۹۵۰ تا ۲۰۰۹ در آمریکا و اروپا تا ۷۰ درصد کاهش یافته است. در اوایل دهه‌ی ۱۹۸۰ مطالعات بر روی قربانیان سکته در آکسفورد انجام شد که نتیجه‌گیری آن شامل این پیش‌بینی بود که وقوع سکته حدوداً تا ۳۰ درصد در طی دو دهه‌ی آینده افزایش خواهد داشت. دلیل اصلی این امر هم آن است که احتمال رخداد سکته با افزایش عمر بیشتر می‌شود و پیش‌بینی می‌شد عمر انسان‌ها بیشتر شود. طول عمر انسان بیشتر شده است، اما در کنار آن تعداد رخداد سکته هم تا ۳۰ درصد افت کرده است. (افزایش احتمال متناسب با سن هنوز هم وجود دارد، اما همچنان که پیش می‌رویم اثر خود را دیرتر و دیرتر نشان می‌دهد). همین امر در مورد سرطان، مرض قلب و بیماری‌های تنفسی هم صدق می‌کند. احتمال رخداد آن‌ها با افزایش سن زیاد می‌شود، اما رخداد آن‌ها بیشتر و بیشتر به تأخیر می‌افتد. این فاصله به طور متوسط از دهه‌ی ۱۹۵۰ تا کنون ده سال بیشتر شده است.

 حتی نابرابری هم در سرتاسر جهان رو به کاهش است. درست که برابری درآمدی در آمریکا و انگلستان، که در طی دو قرن گذشته رو به بهبود بوده است (اشراف‌زادگان انگلیسی در سال‌های ۱۸۰۰ حدود پانزده سانتی‌متر قد بلندتر بودند، در حالی که امروزه این اختلاف به پنج سانتی متر کاهش یافته است)، از دهه‌ی ۱۹۷۰ معطل مانده است. اما این امر دلایل دیگری هم دارد که خوشبختانه همه‌ی این دلایل تأسف‌آور نیستند. مثلاً در حال حاضر مردان و زنان صاحبِ درآمدْ بیشتر از گذشته با یکدیگر ازدواج می‌کنند (که این رفاه خانواده را هم‌افزایانه افزایش می‌دهد)، مهاجرت افزایش یافته است، تجارت آزاد شده است، رویکرد کارتل‌هایی که قبلاً فقط به دنبال قبضه کردن انحصاری بازار بودند، در حال حاضر به سمت رقابت در کارآفرینی رفته است و ارزش مهارت در محیط کار بالا رفته است. درست که همه‌ی این موارد عوامل افزایش‌دهنده‌ی نابرابری هستند. اما منشاء این تغییرات همه روندهای آزادی‌بخش است. علاوه بر این، پارادوکس آماری عجیبی حاکی از آن است، در حالی که نابرابری در برخی کشورها افزایش یافته است، میزان نابرابری در کار جهان رو به کاهش است. غنی شدن اخیر چین و هند باعث افزایش نابرابری در این کشورها شده است. در این کشور درآمد طبقه‌ی ثروتمند با سرعت بیشتری از درآمد طبقه‌ی فقیر افزایش پیدا کرده است. این نوع فاصله‌ی درآمدی با توجه به رشد اقتصادی گریزناپذیر است. در همین حال رشد اقتصادی چین و هند باعث شده است در کل جهان اختلاف بین فقیر و غنی کاهش یابد. همچنان که هایک می‌گوید: «وقتی ترقی جایگاه طبقه‌ی پایین شتاب بگیرد، برآوردن خواسته‌های طبقه‌ی ثروتمند دیگر تنها منبع درآمد و سود فراوان باقی نخواهد ماند و تلاش‌ها برای برآوردن نیازهای توده‌ها جان خواهد گرفت و بر آن متمرکز خواهد شد. از این رو است که همان نیروهایی که در ابتدا نابرابری را برجسته می‌کنند و بالا می‌کشند، در ادامه خود علت افول آن می‌شوند.»

نابرابری از جنبه‌ی دیگری هم در هزیمت بوده و در حال عقب‌نشینی است. اختلاف بین ضریب هوشی (IQ) باهوش‌ترین‌ها و کم‌هوش‌ترین‌ها به صورت پیوسته در حال کاهش است. زیرا IQهای پایین‌تر دارند خود را به بالایی‌ها می‌رسانند. در حال حاضر امتیازات IQ که اشخاص در یک سن خاص (مثلاً ده سالگی) کسب می‌کنند، در سطح جهان به طور پیوسته، پیشرو و همه‌گیر با نرخ ۳ درصد در هر دهه، در حال افزایش است. در دو تحقیق در کشور اسپانیا، معلوم شد که IQ متوسط بخش کم‌هوش‌تر گروه تست، در طی سی سال ۷/۹ امتیاز بالاتر رفته است. این پدیده را به نام کاشف آن، جیمز فلین، اثر فلین می‌نامند. این پدیده در ابتدا با برچسب‌های مختلف نادیده گرفته شد. برای مثال این پدیده را حاصل تغییرات در آزمون‌ها یا اثر تحصیل طولانی‌تر و بهتر دانستند. اما حقایق با این توضیحات جور در نمی‌آیند. زیرا اثرات این پدیده در کودکان باهوش‌تر از همه کمتر و ضعیف‌تر بوده و همچنین است در آزمون‌هایی که مستقیماً به محتوای آموزشی برمی‌گردند. این ترفیع درجه در نتیجه‌ی برابری بیشتر در تغذیه، برابری بیشتر در انگیزش‌ها و توزیع یکنواخت‌تر گوناگونی تجربه‌های کودکی است.

حتی سیستم قضا و عدالت هم در نتیجه‌ی فنآوری جدید بهبود چشمگیری یافته است. فنآوری نوینی که اتهامات ناحق را فاش می‌کند و مجرمان واقعی را شناسایی می‌کند، گام بزرگی در جهت تحقق بیشتر عدالت بوده است. تا به امروز، در آمریکا، ۲۳۴ نفر بی‌گناه، پس از حداقل دوازده سال حبس در زندان، بر اساس شواهد نتیجه‌ی آزمون تشخیص دی.ان.ای. از زندان آزاد شده‌اند. هفده نفر از این افراد به مرگ محکوم شده بودند. اولین کاربرد دی.ان.ای. در جرم‌شناسی باعث تبرئه‌ی مردی بی‌گناه شده و قاتل واقعی را به دام انداخت، این الگویی است که از آن زمان به بعد بارها تکرار شده است.

— نور ارزان

این مردمان دنیای قشنگ نو، مردمان داراتر و سلامت‌تر، بلندبالاتر، طویل‌العمرتر، آزادتر—یعنی خود شماخوش‌شانس‌های ناقلا—هر چه که لازم دارید، روز به روز به طور پیوسته ارزان و ارزان‌تر می‌شود. چهار نیاز بنیادی انسان، یعنی خوراک، پوشاک، سوخت و سرپناه (خانه) در طی دو قرن گذشته به نحوی چشم‌گیر ارزان‌تر شده‌اند. خوراک و پوشاک به طور اخص (حتی با وجود افزایش جزیی قیمت خوراک در سال ۲۰۰۸ میلادی) ارزان‌تر شده‌اند. قیمت سوخت ضمن کاهش، نوسانی بی‌قاعده دارد. حتی سرپناه هم محتملاً ارزان‌تر شده است. عجیب است، ولی به نظر خانه‌ی یک خانواده‌ی طبقه‌ی متوسط معمولی نسبت به سال‌های ۱۹۰۰ یا حتی ۱۷۰۰ ارزان‌تر در می‌آید. حتی با وجود این که خانه‌های امروزی تسهیلات رفاهی مدرن بسیار بیشتری دارند. برق، تلفن، لوله‌کشی فاضلاب و …. این روزها با تسهیل و ارزان‌تر شدن تأمین نیازهای اساسی معاش، بخش بزرگ‌تری از درآمد را می‌توان صرف اسباب عیش و عشرت کرد. نور مصنوعی جایی در مرز میان عیش [تجملات لوکس] و معاش [نیازهای بنیادی] جای می‌گیرد. به زبان اقتصادی، هزینه‌ی تأمین میزان خاصی نور مصنوعی در انگلستان سال ۱۳۰۰ میلادی، ۲۰،۰۰۰ برابر امروز بوده است.

بیست هزار برابر اختلاف عظیمی است، اما اگر این اختلاف را از منظر نیروی انسانی یا نفر ساعت کاری در نظر بگیریم، فاصله بسیار چشمگیرتر بوده و بهبود رخ داده حتی نسبت به زمان‌های متأخرتر نیز بیشتر خواهد بود.

بیایید میزان نوری را در نظر بگیریم که با یک ساعت کار با حقوق متوسط می‌توان خرید. این مقدار در ۱۷۵۰ پیش از میلاد (چراغ روغن کنجد) بیست و چهار لومن-ساعت بوده است. در ۱۸۰۰ میلادی (شمع پیه) به ۱۸۶ ساعت لومن-ساعت و در ۱۸۸۰ (چراغ نفتی) به ۴۴۰۰ لومن-ساعت، در ۱۹۵۰ (لامپ رشته‌ای) به ۵۳۱،۰۰۰ لومن-ساعت و امروزه (با لامپ کم‌مصرف) به ۴/۸ میلیون لومن-ساعت افزایش یافته است. به بیان دیگر امروزه با یک ساعت کار به اندازه‌ی ۳۰۰ روز نور کافی برای مطالعه در اختیار داریم. یک ساعت کار در سال ۱۸۰۰ میلادی برابر ۱۰ دقیقه نور کافی برای مطالعه فراهم می‌کرد. یا این که بیایید زاویه‌ی دید را عوض کنیم و سؤال را به این صورت مطرح کنیم که برای به دست آوردن یک ساعت نور کافی برای مطالعه (مثلاً یک ساعت روشن بودن نور یک لامپ کم مصرف ۱۸ وات)، چقدر باید کار کنیم. امروزه با حقوق متوسط کمتر از نیم‌ثانیه کار برای یک ساعت نور لازم است. در ۱۹۵۰ با لامپ رشته‌ای معمولی آن روزها و حقوق آن روزها، برای پرداخت هزینه‌ی همان مقدار نور باید هجده ثانیه کار می‌کردیم.

اگر در سال‌های دهه‌ی ۱۸۸۰ از چراغ لامپ‌های نفتی استفاده می‌کردیم، هزینه‌ی همان مقدار نور برابر حقوق پانزده دقیقه کارمان می‌بود. با شمع پیه‌ی سال‌های ۱۸۰۰ شش ساعت کار لازم بود و برای داشتن همان میزان نور با چراغ روغن کنجد، در بابِل سال ۱۷۵۰ پیش از میلاد، باید بیش از پنجاه ساعت کار می‌کردیم. از سال ۱۸۰۰ تا امروز، از شش ساعت تا نیم ثانیه، یعنی ۴۳،۲۰۰ برابر بهبود، برای یک ساعت نور، شاخص واضحی از بهبود زندگی ما در امروز نسبت به اجدادمان در سال ۱۸۰۰ است. آن هم با معیار گرفتن ارزشمندترین واحد پولی، یعنی وقت ما. یادتان هست که خانواده‌ی خیالی ما شام‌شان را کنار نور آتش می‌خوردند؟ بیشتر این بهبودهای کیفی در محاسبات هزینه‌ی زندگی (که در تلاش است متناظر و متنافر را مقایسه کند) در نظر گرفته نمی‌شود.

تصویری که دان بودرو، اقتصاددان، از سفر یک آمریکایی در زمان به سال ۱۹۶۷ با درآمد مدرنش ساخته جالب است. هر چند مسافر زمان ما ممکن است از همه‌ی مردم شهر ثروتمندتر باشد، اما هیچ پولی نمی‌تواند جای آسایش eBay و آمازون و استارباکس و وال‌مارت و فلوکستین و گوگل و بلک‌بری را پر کند. مقایسه‌‌ی ارقامی که در زمینه‌ی هزینه‌های روشنایی در بالا ذکر شد، فقط در زمینه‌ی قیمت صورت گرفته است و جنبه‌های دیگر مقایسه را در نظر نگرفته است. از جمله‌ی این عامل‌های قابل مقایسه می‌توان به راحتی بیشتر و تمیزی نور الکتریکی امروز در مقایسه با شمع یا روغن چراغ اشاره کرد. همچنین است راحتی روشن و خاموش کردن آن و نیز دود نکردن، بو و سوسو زدن و کمتر بودن مخاطره‌ی آتش‌سوزی. بهینه‌سازی در زمینه‌ی روشنایی هنوز هم به پایان راه خود نرسیده است. ممکن است بازدهی لامپ فلورسنت در تبدیل انرژی الکترون‌ها به انرژی فوتون سه برابر لامپ رشته‌ی گداخته باشد، اما هم اکنون دیودهای نورافشان (LED) به سرعت خود را به لامپ‌های فن‌آوری فلورسنت رساندند و از آن پیشی گرفتند. در زمان تحریر این نوشته LEDهایی با کارایی و بازدهی ده برابر لامپ فلورسنت به معرض نمایش گذاشته شده‌اند. همچنین مزیت افزونه‌ی لامپ‌های LED در قابلیت جابه‌جایی آسان آن‌هاست.

چراغ‌قوه‌ی LED که باتری‌اش با نور خورشید شارژ شود به زودی زود زندگی نزدیک به یک میلیارد و ششصد میلیون نفری که به برق دسترسی ندارند را دگرگون خواهد کرد. روستانشینان آفریقایی بیشترین سهم این آمار را به خود اختصاص داده‌اند. هر چند باید اعتراف کرد که LED‌ها هنوز گران‌تر از این هستند که بتوان آن‌ها را جایگزین بیشتر لامپ‌های روشنایی کرد؛ اما این هم ممکن است به زودی تغییر کند.

فکرش را بکنید این بهینه‌سازی‌ها در زمینه‌ی بازدهی روشنایی چه معنی دارند. می‌توان یا نور خیلی بیشتری داشت، یا کار خیلی کمتری کرد، یا با هزینه‌ی صرفه‌جویی شده چیز دیگری ابتیاع کرد. اختصاص سهم کمتری از ساعت کار هفتگی خود به تأمین روشنایی بدان معنی است که می‌توان بخش بزرگ‌تری از آن را به چیز یا کار دیگری اختصاص داد. این چیز دیگر به معنی تأمین شغل برای کس دیگری است. بهینه‌ شدن فن‌آوری روشنایی ما را آزاد کرده است تا محصول یا خدمات دیگری را فراهم کرده یا ابتیاع کنیم،‌ یا در امری خیر مشارکت کنیم. معنی رشد اقتصادی همین است.

— صرفه‌جویی در زمان

کلید این است: زمان. دلار و پول صدفی [صدف‌های حلزونی که قرن‌ها در آفریقا به عنوان پول رایج کاربرد داشتند] و طلا را فراموش کنید. معیار واقعی ارزش چیزی میزان ساعت‌هایی است که تهیه‌ی آن زمان می‌گیرد. اگر بخواهید همان چیز را خودتان تهیه کنید، معمولاً زمان صرف شده بیشتر از آن است که چیز مطلوب را به صورت آماده‌ (به دست افراد دیگر) تهیه کنید. اگر هم بتوانید مطلوب را از منبعی بهینه و کارا تهیه کنید، در این صورت از عهده‌ی تهیه‌ی مقدار بیشتری از مطلوب بر خواهید آمد. همین طور که نور ارزان‌تر شد، مردم از آن بیشتر استفاده کردند. یک انگلیسی متوسط امروزی حدوداً ۴۰،۰۰۰ برابر آن‌چه برای نیاکانش در ۱۷۵۰ مقدور بوده از نور مصنوعی بهره می‌برد. این نسبت برای انرژی مصرفی ۵۰ برابر و برای حمل و نقل (با معیار متوسط کیلومتر طی شده توسط مسافر)  ۲۵۰ برابر است.

این است معنای رفاه،‌ شکوفایی و رونق: افزایش مقدار کالا یا خدماتی که می‌توان با مقدار ثابتی کار به دست آورد. در میانه‌ی قرن نوزدهم هزینه‌ی سفری از پاریس تا بوردو با دلیجان معادل حقوق یک ماه یک منشی می‌شد. امروز این سفر حقوق یک روز وی را مصرف می‌کند و پنجاه بار سریع‌تر است. هزینه‌ی یک بطری شیر در ۱۹۷۰ معادل دستمزد ده دقیقه کار یک آمریکایی متوسط بود، اما این مقدار در ۱۹۹۷ به هفت دقیقه کاهش پیدا کرد. در ۱۹۱۰ یک مکالمه‌ی سه دقیقه‌ای بین نیویورک تا لس‌آنجلس هزینه‌ای معادل دستمزد نود ساعت کار متوسط داشت. اما امروزه این هزینه تا معادل کمتر از دستمزد دو دقیقه کاهش یافته است. هزینه‌ی یک کیلو وات‌ساعت الکتریسیته در ۱۹۰۰ میلادی معادل دستمزد یک ساعت کار بود که امروزه معادل دستمزد پنج دقیقه است.

در دهه‌ی ۱۹۵۰ سی دقیقه کار لازم بود تا هزینه‌ی خرید یک چیزبرگر مک‌دانلد فراهم شود. امروز این زمان سه دقیقه است. تأمین اجتماعی و آموزش از آن مقوله‌های انگشت‌شماری هستند که هزینه‌ی آن‌ها در مقیاس ساعت کار لازم نسبت به دهه‌ی ۱۹۵۰ میلادی افزایش یافته است. حتی بدنام‌ترین سرمایه‌دارن، شاه‌دزدهای اواخر قرن نوزدهم، به واسطه‌ی ارزان‌تر کردن کالا و خدمات بود که ثروتمند شدند. کورنلیوس وندربیل مردی بود که نخستین بار نیویورک تایمز برای توصیفش از اصطلاح بارون سارق [شاه‌دزد] استفاده کرد. او تجلی معنای دقیق کلمه و خلاصه‌ی همه‌ی چیزهایی بود که عبارت را می‌سازند. اما ببینید هارپرز ویکلی در ۱۸۵۹ درباره‌ی خط آهن او چه می‌گوید:

“نتیجه‌ی تک به تک مواردی که وندربیل اقدام به برپایی خط آهنی در مقابل خطوط دیگر کرده است، تنزل دائمی قیمت کرایه‌ها بوده است. هر جا او در رقابت خطی کشیده، کرایه‌ها بلافاصله تقلیل یافته‌اند. رقابت بین وندربیل و خط آهن رقیب در هر مورد هر گونه که به سرانجام رسیده باشد، چه وندربیل سهام شرکت رقیب را خریده باشد (که در اکثر موارد چنین بوده است) و چه رقیب سهم او را از خط خریده باشد، در هیچ موردی کرایه‌ها هرگز تا حد نرخ قدیم افزایش نیافته‌اند. جامعه‌ی ما امروز این عطیه‌ی بزرگِ مسافرت ارزان را از صدقه‌ی سر کرنلیوس وندربیل دارد.”

بین سال‌های ۱۸۷۰ تا ۱۹۰۰ هزینه‌های حمل و نقل ریلی تا ۹۰ درصد تنزل یافت. شکی نیست که وندربیل بعضاً به اتکای رشاء [رشوه‌دهی] و قلدری در راه موفقیت پیش رفته است و گاهی هم به کارکنانش به نسبت حقوق کمتری می‌پرداخته (من که قرار نیست او را پارسایی پاکدامن جا بزنم)، اما در کنار همه‌ی این‌ها شکی نیست که وی در طی راهی که پیموده است، سود عظیمی به مصرف‌کنندگان رسانده است، که اگر او و افعال‌ش نبود هرگز به آن نمی‌رسیدند و آن چیزی نیست جز حمل و نقل ارزان.

اندرو کارنگی هم در همان دوران در راه ثروتمندشدن بی حد و حساب توانست قیمت ریل فولادی را تا ۷۵ درصد تقلیل دهد. جان د. راکفلر قیمت نفت را تا ۸۰ درصد کم کرد. در طی آن سی سال (۱۸۷۰ تا ۱۹۰۰) سرانه تولید ناخالص ملی آمریکایی‌ها تا ۶۶ درصد افزایش یافت. اندرو کارنگی و جان راکفلر هم لقب شاه‌دزد داشتند.

هنری فورد توانست با ارزان کردن خودرو ثروتمند شود. وی اولین مدل T خود را ۸۲۵ دلار فروخت، که در آن زمان قیمتی بی‌سابقه ارزان بود. چهار سال بعد وی قیمت را تا ۵۷۵ دلار کاهش داد. در ۱۹۰۸ برای خرید یک مدل T حدوداً دستمزد ۴،۷۰۰ ساعت کار لازم بود. امروزه برای خرید یک خودروی معمولی دستمزد حدوداً ۱۰۰۰ ساعت کار لازم است. البته خودرویی که در میدان عمل و از نظر ویژگی‌ها و امکانات قابل مقایسه با خودروی مدل T نیست؛ بسی پیشرفته‌تر از آن است. قیمت آلومینیوم از هر پاند ۵۴۵ دلار (۱۲۰۰ دلار برای هر کیلوگرم) در سال ۱۸۸۰ به لطف نوآوری‌ها و ابتکارهای چارلز مارتین هال و جانشینانش در آلکوا، تا هر پاند ۲۰ سنت (۴۴ سنت برای هر کیلوگرم) در ۱۹۳۰ کاهش یافت.

 (البته آلکوا برای این کاهش قیمت پاداش مناسبی دریافت کرد! دولت از این شرکت با اعلان ۱۴۰ مورد انحصار قهری [مونوپولی] مجرمانه شکایت کرد: کاهش سریع قیمت محصول این شرکت به عنوان شاهدی بر عزم آلکوا بر دامپینگ و حذف قهری رقبا شمرده شد. در انتهای همان قرن مایکروسافت هم با چنین اتهامی روبه‌رو شد.)

در سال ۱۹۴۵ وقتی خوان تریپه در خط هوایی خود (پان آمریکن) اقدام به فروش بلیت‌های ارزان برای گردش‌گران (کلاس توریست) کرد، سایر شرکت‌های خطوط هواپیمایی چنان برانگیخته شدند که دادخواستی برای تظلم‌خواهی تقدیم دولت کردند. مطالبه‌ی این دادخواست توقیف پان آمریکن بود. بریتانیا این دادخواست را با بی‌شرمی پذیرفت. بنابراین پان آمریکن پروازهای خود را به ایرلند منتقل کرد.

قیمت توان محاسباتی در ربع پایایی قرن بیستم چنان به سرعت افت کرد که هزینه‌ی در اختیار داشتن قابلیت‌های یک ماشین حساب جیبی معمولی سال ۲۰۰۰ در سال ۱۹۷۵ معادل حقوق تمام عمر یک نفر بود. قیمت دستگاه پخش دی‌وی‌دی در بریتانیا از ۴۰۰ پوند در ۱۹۹۹ در طی پنج سال تا ۴۰ پوند کاهش پیدا کرد. عیناً همان تقلیلی که پیش‌تر از آن برای دوربین فیلمبرداری هم اتفاق افتاده بود، البته سرعت رخداد آن بسیار بالاتر بود.

مردم را کاهش قیمت کالاهای مصرفی است که ثروتمند می‌کند. البته تنزل قیمت دارایی‌های سرمایه‌ای می‌تواند افزایش قدرت مصرفی مردم را کاهش دهد. اما چرا و چگونه؟ به این دلیل که مردم امروزه این توان را دارند تا به ضمانت دارایی‌های سرمایه‌ای‌شاناعتبار مالی کسب کنند تا استطاعت خود را به خرید اقلام مصرفی هر‌چه ارزان‌تر افزایش دهند. بگذارید یک بار دیگر هم یادآور شویم که معیار واقعی رونق اقتصادی زمان است. این که اعمال کرنلیوس وندربیل یا هنری فورد باعث شده است بتوانیم سریع‌تر به آن‌جایی که می‌خواهیم برسیم و برای تأمین هزینه‌ی بلیت مبلغ ساعت‌های کمتری کار کنیم، همه بدان معنی است که این اشخاص با واگذار کردن کپه وقت اضافه به آحاد جامعه، آن‌ها را غنی‌تر ساخته‌اند. اگر اراده کنیم این وقت اضافه را صرف مصرف محصول دیگران کنیم، توانسته‌ایم ایشان را غنی‌تر کنیم و اگر اراده کنیم همین وقت را برای تولید محصولی برای مصرف دیگران صرف کنیم، در این صورت باز خود را بیش از پیش غنی‌تر ساخته‌ایم.

بازار مسکن هم سودای ارزان‌تر شدن در سر می‌پروراند، اما دولت‌ها به دلایلی مغشوش برای جلوگیری از این امر از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کنند. در ۱۹۵۶ برای تأمین ۱۰ متر مربع فضای مسکونی شانزده هفته کار لازم بود. امروزه تأمین همین میزان فضای مسکونی نیازمند چهارده هفته کار است و علاوه بر این مسکن‌های امروزی کیفیتی بسیار بالاتر دارند. اما با در نظر گرفتن سهولت سر پا کردن خانه‌ها با ماشین‌آلات مدرن، قیمت مسکن باید بسیار سریع‌تر و بیشتر کاهش می‌یافت. دولت‌ها با اعمال ترفندهایی چند جلوی افت قیمت مسکن را می‌گیرند. نخست با تقدیم لوایح و تصویت قوانینی که عرضه را محدود می‌کند (به خصوص در بریتانیا)؛ دوم با دستکاری سیستم مالیاتی برای ترغیب مردم به اخذ وام‌های رهنی با ضمانت مسکن (حداقل در ایالات متحده، در بریتانیا این امر متوقف شده است)؛ سوم اعمال تمام نیرو برای جلوگیری از سقوط قیمت مسکن پس از ترکیدن حباب قیمت. اثر این اقدامات آن است که زندگی کسانی که هنوز خانه ندارند بسیار مشکل‌تر شده و به کسانی که خانه‌دار اند سود فراوان و چشمگیری می‌رساند. دولت‌ها برای جبران این مشکل مجبور اند سازندگان مسکن را وادارند خانه‌هایی ارزان‌تر بسازند و یا برای اعطای وام به فقرا سوبسید قائل شوند.

— شادی

آیا به همین نسبتی که نیازمندی‌ها و تجملات ارزان‌تر می‌شوند مردم هم شادتر می‌شوند؟ صنعتِ کلبه‌ی درویشی (small cottage industry) که آغاز قرن بیست و یکم روییده، تلاش خود را به سمت اقتصاد شادی معطوف کرده است.

این حرکت از پارادوکس ثروت و شادی نشأت گرفت. پارادوکس چنین است که مردمان ثروتمند لزوماً شادتر نیستند. [در اقتصاد کشورهای توسعه‌یافته] افزایش درآمد سرانه‌ی فراتر از حد خاصی (بنا بر نظر ریچارد لایارد ۱۵،۰۰۰ دلار در سال)، نمی‌تواند شادی درونی بخرد. کتاب‌ها و مقالاتی که در موسسات آکادمیک تولید می‌شود از وجود «دگرشرخواهی» (شادی از شوربختی دیگران) در مقیاس بزرگ میان مفسران از شوربختی متمولین حکایت می‌کند. دولت‌مردان و دولت‌ها از تایلند گرفته تا بریتانیا بر آن شده‌اند که به جای بیشینه کردن تولید ناخالص ملی تلاش خود را بر بیشینه کردن شادی ناخالص ملی متمرکز کنند. در نتیجه‌ی این سیاست اینک در ادارات و سازمان‌های دولت بریتانیا واحدهایی تحت عنوان واحد «رفاه» ایجاد شده است. جیگمه سینگیه وانگچوک شاه بوتان به عنوان نخستین دولت‌مردی که در این راه کوشید اعتباری کسب کرده است. وی در ۱۹۷۲ اعلام کرد که رشد اقتصادی در مقایسه با با بهینه زیستن در مقیاس ملی در درجه‌ی دوم اهمیت قرار می‌گیرد. عقل سلیم امروزی می‌گوید حال که رشد اقتصادی ضامن و منشا شادزیستی نیست، نیازی به رونق اقتصادی نیست و اقتصاد جهان باید به آرامی بر کرانه‌ی سطحی معقول از در آمد فرود بیاید. یا چنان که یکی از اقتصاددانان می‌گوید: «هیپی‌های بی‌نوا هم تمام مدت راست می‌گفتند». اگر چنین باشد، خُب بادمان خالی می‌شود.

اگر این طور باشد، فایده‌ی ادامه‌ی پیش‌روی برای شکست قطعی مرگ و قحطی و غلا و مرض و جان کندن چیست اگر هیچ یک از این‌ها مردم را خوشحال‌تر نمی‌کند؟ خب ولی این طور نیست! این بحث در سال ۱۹۷۴ با تحقیقی توسط ریچارد ایسترلین آغاز شد. وی در این تحقیق نتیجه‌ی یافته‌های خود را منتشر کرد که حاکی از این بود که اگر چه در یک کشور خاص ثروتمندان به طور معمول از فقرا شادترند، اما مردمان کشورهای غنی‌تر لزوماً از مردمان کشورهای فقیر شادتر نیستند. از آن هنگام پارادوکس ایسترلین به جزمیت هضم‌ناشدنی این مجادله بدل شده است. مشکل آن است که این حرف برخطا است. در سال ۲۰۰۸ نتایج تحلیل تمامی داده‌ها در دو مقاله منتشر شد و نتیجه‌گیری صریح هر دو مقاله این بود که پارادوکس ایسترلین وجود خارجی ندارد. ثروتمندان از فقرا شادترند، کشورهای غنی نسبت به کشورهای فقیر مردم شادتری دارند و مردم هر چه ثروتمندتر شوند شادتر می‌شوند. در تحقیق اولیه ی ایسترلین نمونه‌های آماری هم از حد لازم برای معنی‌دار بودن نتایج و یافتن اختلافات فاحش کوچک‌تر بوده‌اند. در هر سه حوزه‌ی مقایسه (درون کشورها،‌ بین کشورها  و بین زمان‌ها) به راستی درآمد بیشتر به طور عام بهروزی (well-being) بیشتری فراهم می‌کند. این بدان معنی است که بگوییم به طور متوسط، سرجمع، به طور کلی، با مساوی گرفتن سایر عوامل، پول بیشتر آدم‌ها را خوشحال‌تر می‌کند. به نقل از یکی از این تحقیق‌ها:‌ «روی هم رفته، به نظر می‌رسد می‌توان از روی مقایسات دنباله‌های زمانی ما و نیز شواهد به دست آمده از مقایسه‌ی سطح مقطع نمودارهای بین‌ ملت‌ها، به این نتیجه رسید که رابطه‌ای مهم بین رشد اقتصادی و رشد بهروزی ذهنی قابل مشاهده است.»

البته استثنائاتی هم به چشم می‌خورد. در حال حاضر روند مردم آمریکا به سمت افزایش شادی نیست. آیا دلیل این امر آن است که ثروتمندان ثروتمندتر شده‌اند، اما کیفیت زندگی مردم عادی در سال‌های اخیر بهبودی به خود ندیده است؟ یا این که آمریکا مرتباً مهاجران فقیر (ناشاد) را در دامان خود می‌پذیرد که باعث می‌شوند ضریب شادی پایین نگه داشته شود؟ چه کسی می‌داند؟ دلیل این امر آن نیست که مردم آمریکا چنان ثروتمند شده‌اند که دیگر نمی‌توانند شادتر باشد: ژاپنی‌ها و اروپایی‌ها با وجود این که تقریباً به اندازه‌ی آمریکایی‌ها ثروتمندند همچنان به طور پیوسته با افزایش ثروت خود شادتر هم می‌شوند.

علاوه بر این، در کمال تعجب در دهه‌های اخیر زنان آمریکایی علیرغم ثروتمندتر شدن، کمتر از گذشته از شادی بهره‌مندند. البته این ممکن است که کسی ثروتمند باشد و در عین حال ناشاد: سلبریتی‌ها شاهدانی شکوهمند بر این مدعا و یادآور همیشگی این حقیقت اند. البته این هم ممکن است که ثروتمند شوید و چون همسایه، یا آدم‌های توی تلویزیون از شما پول‌دارترند، حسرت ثروتمندتر شدن را خورده و غمگین شوید. اقتصاددانان این پدیده را «گردونه‌ی لذت‌خواهی» می‌نامند و بقیه ما هم آن را به نام «چشم‌وهم‌چشمی با فلانی» می‌شناسیم. احتمالاً این ادعا صحیح است که ثروتمندان در جد و جهد بی‌امان خود در راه کسب ثروت بیشتر و ادامه‌ی این تلاش حتی پس از رسیدن به حدی که در شادی ایشان موثر است، بیش از حد لزوم به جهان لطمه می‌زنند. هر چه نباشد آن‌ها مجهز به غریزه‌ی رقابت هماوردانه‌ای هستند که از انسان‌های اولیه‌ی شکارچی-میوه‌چین به ارث رسیده است که برای آن‌ها شأن و مرتبه‌ی نسبی، نه مطلق، میزان پاداش جنسی آن‌ها را تعیین می‌کرد.

به همین دلیل مصرف را پایه‌ی مالیاتی قرار دادن که پس انداز برای سرمایه‌گذاری را تشویق کند، چندان فکر بدی هم نیست. با این همه این بدان معنی نیست هر که فقیرتر باشد الزاماًشادتر هم هست. ناراحتی در عین دارایی بهتر از ناراحتی در فقر است. صد البته بعضی مردم هر چقدر هم ثروتمند باشند باز هم ناراحت خواهند بود. در حالی که هستند بسیاری که حتی از زمین فقر و فاقه نیز بشاش و شاد بر پای خود می‌جهند. روان‌شناسان دریافته‌اند که هر انسان به طور معمول سطح ثابتی از شادی دارد که خلقش بعد از طی شدن دوره‌ی سرخوشی یا بدبختی به آن باز می‌گردد. علاوه بر این میلیون‌ها سال انتخاب طبیعی طبیعت انسان را چنان شکل داده است که انگیزش پروردن فرزندانی موفق داشته باشد، نه این که به قناعت راضی باشند. یعنی برنامه‌ریزی انسان‌ها چنین است که آرزومند باشند، نه این که قدردان وضعیت موجود خود باشند.

ثروتمندتر شدن بهترین راه یا حتی تنها راه شادتر بودن نیست. بنا بر نظر رونالد اینگل‌هارت، دانشمند علوم سیاسی، آزادی سیاسی و اجتماعی بسیار موثرتر است. وی می‌گوید بیشترین شادی و شادکامی از زندگی در جامعه‌ای حاصل می‌شود که ما را آزاد می‌گذارد تا روش زندگی خود را انتخاب کنیم. انتخاب‌هایی از قبیل کجا زندگی کنیم، با چه کسی ازدواج کنیم، چطور جنسیت خود را بیان کنیم و مانند آن. آن چه باعث افزایش شادی ثبت شده در چهل و پنج کشور از پنجاه و دو کشور موضوع تحقیق شده است، افزایش آزادی انتخاب از ۱۹۸۱ است. یافته‌های روت وین‌هوون حاکی از آن است که «در هر ملتی که فردانیت پررنگ‌تر است، آحاد بیشتری از آن ملت از زندگی‌شان لذت می‌برند.»

— آوار

و با همه‌ی این‌ها، هر چقدر هم زندگی خوب باشد،‌ زندگی امروز خوب نیست. آمار شادی در بهبودهای اخیر به همان اندازه برای کارگران بیکارشده‌ی کارخانه‌های اتومبیل‌سازی دیترویت و خان‌و‌مان از دست داده‌های وام بانکی ریک‌یاویک (پایتخت ایسلند) بی‌معنی است که برای قربانیان وبا در زیمبابوه یا پناهندگان نسل‌کشی در کنگو.

جنگ، بیماری، فساد و نفرت هنوز هم که هنوز است میلیون‌ها نفر را از زندگی انداخته و خانه‌خراب می‌کند؛ سایه‌ی تروریسم هسته‌ای، بالا آمدن سطح دریا و واگیری آنفلونزاهای مختلف [خوکی و مرغی و …] هنوز هم قرن بیست و یکم را تاریک می‌کنند و از آن دنیایی وحشتناک می‌سازند. همه‌ی این‌ها درست، اما بدبینی و پذیرفتن بدترین فرضیه‌ها سرنوشت این آدم‌ها را تغییر نخواهد داد. آن‌چه می‌تواند چنین کند ادامه‌ی بهبود زندگی انسان است. دقیقاً به خاطر این که در قرن‌های اخیر مشخص شده که وضعیت انسان می‌تواند این همه بهبود یابد،برقرار ماندن نقصان و بی‌کمالیِ جهان امروز این مسوولیت اخلاقی را بر شانه‌های انسانیت می‌نهدتا اجازه دهد که تطور و فرگشتِ اقتصاد ادامه یابد تا این‌گونه بهبود افزون‌تری حاصل شود و نقصان بیشتری رخت بندد. ایستادن در مقابل تغییر، نوآوری و رشد یعنی ایستادن در مقابل امکان بالقوه‌ی شفقت و همنوع‌خواهی. نگذاریم هیچ‌گاه از یاد برود که شاید برخی گروه‌های فشار با اشاعه‌ی احتیاط مفرط در مقابل کمک‌های غذایی تغییرژنتیک‌یافته باعث و بانی تشدید قحطی واقعی در زامبیای اوایل دهه‌ی ۲۰۰۰ شدند. اصل بنیادین احتیاط که می‌گوید «احتیاط شرط عقل است»، خودش خود را محکوم می‌کند. در ایستایی و سکون دنیای بیش از حد محتاط هیچ امنیت و خطرگریزی نیست.

چرا راه دور برویم؟ سقوط اقتصادی سال ۲۰۰۸ چنان بحران کسادی اقتصادی عمیق و دردناکی به جا نهاده است که همچنان در بسیاری نقاط جهان باعث بیکاری و سختی معیشت می‌شود. امروزه بسیاری واقعیت بالا رفتن استانداردهای زندگی را فی‌الواقع شامورتی‌بازی می‌بینند. سازوکاری هرمی که با قرض کردن از آینده حاصل شده است.

برنارد می‌دوف به مدت سی سال به سرمایه‌گذاران [مضاربه‌ای‌ش] سودی بالا و ثابتی معادل بیش از یک درصد در ماه می‌پرداخت. وی تا سال ۲۰۰۸ که بالاخره تشت رسوایی‌اش از بام افتاد، هر ماهه از رأس‌المال ورودی مشتریان تازه‌اش سود مشتریان قدیمی را می‌پرداخت. جیب به جیب کردن این چنینی نمی‌تواند تا ابد ادامه پیدا کند. سرانجام وقتی موسیقی تمام شد [و یک صندلی باقی ماند]، وی توانسته بود ۶۵ میلیارد دلار وجوه مشتریان را بچاپد. این حدوداً همان کاری است که جان لاو در ۱۷۱۹ در پاریس با شرکت می‌سی‌سی‌پی انجام داد. یا مشابه کار جان بلونت در لندن با شرکت دریای جنوب در سال ۱۷۲۰ یا چارلز پونزی در بوستن ۱۹۲۰ با کوپن‌های برگشت به جای تمبر پستی و یا کن لی در سهام انرون در ۲۰۰۱.

آیا ممکن است که نه فقط افزایش سوددهی اخیر بلکه افزایش سطح زندگی پس از جنگ جهانی تمام و کمال توطئه‌ای هرمی‌وار باشد که با افزایش تدریجی و نامحسوس نقدینگی صورت گرفته است؟ آیا ممکن است که ما در حقیقت با قرض کردن از استطاعت فرزندان‌مان ثروتمند شده باشیم و روز داوری در راه باشد؟ این امر به تحقیق صحت دارد که وامی که ما می‌گیریم در واقع قرض است (به واسطه‌ی پس انداز کسی دیگر در جایی دیگر، مثلاً در چین) که از خودمان در آینده می‌گیریم و آن را باز پس خواهیم داد. همچنین در هر دو سوی اقیانوس اطلس این امر هم صحت دارد که حقوق بازنشستگی ما از مالیات فرزندان ما تأمین خواهد شد و نه چنان که بسیاری می‌اندیشند از سهم حقوق بازنشستگی پرداختیِ خودمان.

اما در این میان چیزی غیر طبیعی به چشم نمی‌خورد. در واقع چیزی که این‌جا می‌بینیم الگوی معمول رفتار بشری است. تا سن پانزده سالگی شمپانزه‌ها هر یک حدود ۴۰ درصد کالری که در تمام عمرشان نیاز دارند را تولید کرده و ۴۰ درصد کالری مورد نیاز را مصرف کرده‌اند. در همان سن، انسان شکارچی-میوه‌چین حدود ۲۰ درصد کالری تمام عمرش را مصرف کرده، اما تنها ۴ درصد کالری‌اش را تولید کرده است. انسان بیش از هر حیوان دیگری به اتکا توانایی‌های آینده‌ی خود وام می‌گیرد و این کار از طریق تکیه به دیگران در سال‌های ابتدایی زندگی صورت می‌پذیرد.

 یکی از دلایل عمده‌ی این امر آن است که شکارچی-میوه‌چین‌ها همواره در خوراک‌هایی متخصص شده‌اند که نیازمند جمع‌آوری و فرآوری است. ریشه‌هایی که باید از زیر زمین برداشت شده و پخته شود، صدف‌هایی که باید گشوده شود، دانه‌های خشک‌بار که باید شکسته شود و لاشه‌هایی که باید قصابی شود. در حالی که شامپانزه‌ها به سادگی چیزهایی را می‌خورند که تنها باید یافته و جمع‌آوری شوند، مانند میوه‌ها یا حشرات. یاد گرفتن عملیات جمع‌آوری و فرآوری نیازمند وقت، تمرین و مغزی بزرگ است. اما هنگامی که انسانی مهارت‌های کافی را بیابد، خواهد توانست کالری مازاد فراوانی برای اشتراک با فرزندانش تولید کند.

غریب آن است که این الگوی تولید در طول دوره‌ی زندگی موجود شکارچی-میوه‌چین به نسبت بسیار شبیه‌تر است به سبک زندگی غربی مدرن تا سبک زندگی کشاورزی، فئودالی یا اوایل دوران صنعتی شدن. این به آن معنی است که این که بیست سالی طول بکشد تا فرزندان تولید بیش از آن‌چه مصرف می‌کنند را آغاز کنند و پس از آن قریب به چهل سال بهره‌وری تولید بالایی داشته باشند، بین انسان شکارچی-میوه‌چین و انسانِ جوامع مدرن مشترک است. در جوامع فی‌مابین کودکان در سنین کم می‌توانستند برای شروع تولید وارد کار شوند و همین کار را هم می‌کردند.

امروزه تفاوت در این است که انتقال‌های بین نسلی شکلی دسته‌جمعی به خود گرفته‌اند. مثلاً مالیات بر درآمد تمام افراد در وضع کمال‌شان هزینه‌ی آموزش همه را فراهم می‌کند. در این حالت اقتصاد (همانند ایمیل‌های زنجیره‌ای—این ایمیل را برای فلان نفر بفرست—ولی نه مانند کوسه) باید همواره به پیش برود وگرنه کارش به سقوط و اضمحلال خواهد انجامید. سیستم بانکی این امکان را فراهم می‌کند که مردم وقتی جوان هستند قرض بگیرند و مصرف کنند و وقتی بزرگ‌تر شدند پس‌انداز کرده و قرض دهند و به آرامی و به طور پیوسته سطح زندگی خانواده‌شان را در طی دهه‌های زندگی بالاتر ببرند. نسل‌های بعدی می‌توانند هزینه‌ی زندگی اجدادشان را بپردازند، زیرا با کمک نوآوری می‌توانند ثروتمندتر شوند. اگر کسی در جایی وامی بگیرد که در سه دهه آن را باز بپردازد، تا در کسب‌وکاری سرمایه‌گذاری کند و آن کسب‌وکار دستگاهی اختراع کند که در وقت مشتریانش صرفه‌جویی شود، در آن صورت وام‌گیرنده‌ی ما هم خودش و هم آن مشتری را ثروتمندتر کرده، تا آن‌جا که نسل بعدی می‌تواند وام را بازپرداخت کند. این رشد است. از سوی دیگر اگر کسی وامی بگیرد تا زندگی تجملی خود را مرفه‌تر کند یا در بازار ملک سوداگری کند و خانه‌ی دومی بخرد، در آن صورت است که نسل بعدی بازنده خواهد بود. اکنون معلوم شده است که این کاری بوده که بسیاری افراد و کسب‌و‌کارها در سال‌های دهه‌ی ۲۰۰۰ کرده‌اند. این گروه بیش از آن که نوآوری‌شان قادر به بازپرداخت باشد از نسل بعدی قرض کرده و مصروف تورم ملک یا جنگ، فساد، زندگی لوکس و دزدی کرده‌اند. در اسپانیای چارلز پنجم و فیلیپ دوم، ثروت هنگفت حاصل شده از معادن نقره‌ی پرو با اسراف حرام شد. همین «نفرین منابع» دامن‌گیر کشورهای دیگری هم شده که به ثروت بادآورده دست یافته‌اند. به خصوص کشورهای دارای نفت مانند روسیه، عراق،‌ نیجریه و ونزوئلا که همگی زیر سلطه‌ی حکام مستبدی رفتند که به دنبال بهره‌ی مالکانه تیشه به ریشه‌ی اقتصاد کشورشان زدند. این کشورها علی‌رغم درآمد بالای منابع‌شان به نسبت کشورهای کاملاً فاقد منابعی که به دادوستد و خرید و فروش مشغول شدند (مانند هلند، ژاپن، هنگ کنگ، سنگاپور، تایوان، کره‌ی جنوبی) رشد اقتصادی پایین‌تری داشته‌اند. حتی هلندی‌ها، این سردمداران بنگاه‌های اقتصادی قرن هفدهم در اواخر قرن بیستم با کشف منابع گاز طبیعی فراوان به نفرین منابع گرفتار آمدند. وقتی در نتیجه‌ی این امر ارزش پول این کشور افزایش پیدا کرد و صادرکنندگان هلندی دچار ضرر و زیان شدند،‌ این رخداد «بیماری هلندی» نام گرفت.

ژاپن نیمه‌ی اول قرن بیستم را حریصانه صرف چنگ‌اندازی به منابع طبیعی کرد و به خاک سیاه نشست. اما در عوض نیمه‌ی دوم قرن بیستم را صرف دادوستد و تجارت بدون منابع کرد و در نتیجه طول عمر متوسط مردم آن اکنون از تمام جهان بالاتر است. در سال‌های ابتدایی قرن بیست و یکم، غرب بیشتر منابع ارزان ناشی از پس‌انداز چین را که بانک مرکزی ایالات متحده روانه‌ی آن سو کرد به باد داد.

پس اگر کسی سرمایه‌ی کافی به نوآوری اختصاص دهد، شکست بازار اعتباری در درازمدت نمی‌تواند راه صعود بی‌وقفه‌ی سطح زندگی انسان را سد کند. اگر به نمودار تولید ناخالص ملی سرانه‌ی جهان نگاهی بیندازیم می‌بینیم که رکود بزرگ دهه‌ی ۱۹۳۰ تنها دست‌اندازی کوچک در یک روند صعودی است. حتی در سال ۱۹۳۹ هم کشورهایی که بیشترین آسیب را از رکود بزرگ دیده بودند، یعنی آمریکا و آلمان از ۱۹۳۰ خود ثروتمندتر بودند. بسیاری محصولات و صنایع بزرگ در دوران رکود پا به عرصه‌ی وجود گذاشتند. مثلاً تا ۱۹۳۷ معادل ۴۰ درصد فروش شرکت پتروشیمی دوپانت از محصولاتی می‌آمد که تا قبل از ۱۹۲۹ حتی وجود خارجی نداشتند. مانند ریون [ابریشم مصنوعی]، لعاب و فیلم سلولوئید. پس رشد ادامه خواهد داشت، مگر آن که راهش با سیاست‌های غلط سد شود. همین الان کسی، جایی، دارد با یک تکه کد نرم‌افزار ور می‌رود، ماده‌ای جدید را می‌آزماید یا ژنی را منتقل می‌کند که زندگی من و شما را در آینده آسان‌تر خواهد کرد. من نمی‌توانم با اطمینان بگویم چه کسی یا چه زمانی یا کجا، اما بگذارید یکی از نامزدها را معرفی کنم. در هفته‌ای که من این پاراگراف را نوشتم، شرکتی کوچک به نام آرکادیا بیوساینسز در کالیفرنیای شمالی توافق‌نامه‌ای با موسسه‌ای خیریه فعال در آفریقا به امضا رسانده است؛ که طی آن اجازه‌ی استفاده‌ی رایگان از بذر نوع جدیدی از برنج را به زمین‌داران کوچک می‌دهد. این نوع جدید برنج به لطف پخش بالاتر ریشه ناشی از ژنی به نام آلانین آمینوترانسفراز که از جو گرفته شده است، با کود نیتروژن کمتر همان میزان محصول را می‌دهد. با فرض این که این گونه در آفریقا هم عملکردی همانند کالیفرنیا داشته باشد روزی به زودی کشاورز آفریقایی (با آلودگی کمتر) میزان بیشتری غذا تولید کرده و خواهد فروخت؛ که به نوبه‌ی خود به آن معنی است که درآمد بیشتری نصیب او خواهد شد و مثلاً وسعش به خرید یک تلفن همراه می‌رسد که آن را هم از یک شرکت غربی خواهد خرید و باز به نوبه‌ی خود دست وی را در بازاریابی برای برنجش بازتر خواهد گذاشت. کارمند آن شرکت غربی هم اضافه حقوقی خواهد گرفت که آن را صرف خرید شلوار جینی می‌کند که پنبه‌ی آن از کارخانه‌ای خریداری شده که همسایه‌ی کشاورز ما در آن کار می‌کند. همین طور الی آخر.

تا وقتی که ایده‌های جدید می‌توانند به این صورت رشد و گسترش یابند، پیشرفت اقتصادی انسان می‌تواند ادامه یابد. شاید یکی دو سال دیگر بیشتر نمانده باشد تا رشد جهانی اقتصاد بعد از بحران فعلی ادامه یابد، یا شاید برای برخی کشورها کل دهه از دست رفته باشد. حتی ممکن است مانند دهه‌ی ۱۹۳۰ بعضی بخش‌های جهان به استبداد و قدرت مطلقه و انزوای اقتصادی و خشونت هبوط کنند. یا حتی ممکن است رکورد جاری منجر به جنگی بزرگ شود. اما تا وقتی که کسی، در جایی، انگیزه و شور یافتن راهی برای برآوردن بهتر نیازهای دیگران دارد، باید نتیجه گرفت که بهبود وضع زندگی بشر بالاخره از سر گرفته خواهد شد.

— اعلامیه‌ی عدمِ‌استقلال [وابستگی متقابل]

فرض کنیم که شمای خواننده گوزن باشید. در این صورت در طی روز کلاً چهار چیز هست که انجام دهید: خوردن، خوابیدن، جلوگیری از خورده شدن و امور اجتماعی (منظورم نشانه‌گذاری قلمرو، دنبال کردن گوزنی از جنس مخالف، مراقبت از بره‌ها و اموری از این قبیل است). کار خاص دیگری لازم نیست. حالا فرض کنیم انسان باشید. حتی اگر هم فقط امور نیازهای بنیادی را در نظر بگیریم، بیشتر از چهار چیز است که باید انجام داد: خوردن، خوابیدن، پخت و پز، خانه‌داری، سفر، شستشو، خرید، کار و … الخ. فهرستی که هیچ وقت به انتها نمی‌رسد. بنابراین گوزن‌ها نسبت به انسان‌ها باید وقت آزاد بیشتری داشته باشند. اما در نهایت انسان‌ها و نه گوزن‌ها وقت کافی برای فعالیت‌های دیگر می‌یابند که از آن جمله‌اند خواندن، نوشتن، اختراع، نوآوری و گشت‌وگذار در اینترنت. این همه وقت فراغت از کجا می‌آید؟ پاسخ این است که از مبادله و تخصصی‌سازی و از تقسیم کاری که نتیجه‌ی آن است. گوزن باید خودش غذای خودش را جمع کند. اما انسان از خدمات کس دیگری در این زمینه استفاده می‌کند و در عوض خود کار دیگری برای آن کسان می‌کند و در نتیجه هر دو طرف در زمان خود صرفه‌جویی می‌کنند.

بنابراین خودکفایی راه رونق و شکوفایی را سد می‌کند.

هنری دیوید تورو می‌پرسد: «وقتی ماه به پایان می‌رسد کدام یک پیشرفت بیشتری کرده‌اند؟ پسری که سنگ آهن استخراج کند و ذوبش کند و از آن چاقویی ضامن‌دار بسازد و در این راه فقط آن قدری که نیاز دارد مطالعه کند، یا پسری که سر کلاس درس‌های رشته‌ی متالورژی بنشیند و چاقویی جیبی مارک‌دار از پدرش به او برسد؟» بر خلاف نظر تورو، دومی برنده است. آن هم با فاصله. زیرا وقت آزاد بیشتری برای آموختن چیزهای دیگر داشته است. فرض کنید که می‌خواستید کاملاً خودکفا شوید. نه این که مانند تورو وانمود به خودکفایی کنید.

هر روز و هر روز باید صبح از خواب برخیزید و خود را فقط از منابع خودتان تأمین کنید. روزتان چطور خواهد گذشت؟ چهار اولویت اولیه‌ی زندگی شما عبارت خواهند بود از خوراک، سوخت، پوشاک و سرپناه. باغچه را بیل زدن، علوفه دادن به دام‌ها، از چشمه آب آوردن، جمع کردن هیزم از جنگل، شستن چند سیب زمینی، روشن کردن آتش (بدون کبریت)، پختن ناهار، تعمیر سقف، بوته‌ی تازه برای جای خواب چیدن، تراشیدن سوزن، ریسیدن نخ، دباغی چرم برای کفش، شستشو در نهر، سفالگری کوزه، شکار و پختن جوجه‌ای برای شام. جایی برای شمع و کتاب برای خواندن می‌بینید؟

وقتی برای ذوب فلز نیست. برای استخراج نفت و سفر هم جایی نیست. بنا به تعریف زندگی شما فقط در حد زنده ماندن است و رک و راست بگویم، حتی اگر اوایل مثل تورو برای خود زمزمه کنید که: «چه خوش بُوَد دوری ز های و هوی»، بعد از چند روز، ادامه‌ی این روند طاقت‌تان را خواهد فرسود. اگر بخواهید کوچکترین بهبودی در زندگی خود ایجاد کنید، مثلاً تهیه‌‌ی ابزارهای فلزی، خمیر دندان یا روشنایی، مجبور می‌شوید بخشی از کارهای خود را به دیگری بسپارید. زیرا سرانگشتی هم که حساب کنیم می‌بینیم برای این کارها زمانی در اختیار ندارید. بنابراین یکی از راه‌های بالا بردن سطح زندگی خود این است که سطح زندگی دیگری را پایین بیاورید: برده‌ای بخرید. آدم‌ها طی هزاران سال گذشته به این صورت ثروتمند می‌شده‌اند.

اما با این وجود، با وجودی که ما برده نداریم، امروزه وقتی صبح‌ها از خواب بیدار می‌شویم می‌دانیم خوراک و پوشاک و سوخت‌مان را کس دیگری به راحت‌ترین شکل ممکن فراهم کرده است. در سال ۱۹۰۰ از هر ۱۰۰ دلار درآمد هر آمریکایی متوسط ۷۵ دلار آن صرف تهیه‌ی خوراک و پوشاک و سرپناه می‌شد.

امروز آن خوراک و پوشاک و سرپناه ۳۷ دلار هزینه برمی‌دارد. هر کسی با حقوق متوسط می‌داند که چند ده دقیقه کار پول خوراکش را در می آورد و باز هم چند ده دقیقه کار پول لازم برای خرید هر لباس نویی که مورد نیازش باشد را فراهم خواهد آورد. پول گاز و برق و نفت مورد نیاز روزانه هم با یکی دو ساعت کار حاصل می‌شود. تحصیل هزینه‌ی اجاره خانه یا قسط وام برای حصول اطمینان از داشتن سقفی بالای سر ممکن است کار بیشتری بخواهد. اما با این وجود، وقت ناهار می‌توانید با اطمینان از این که ترتیب خوراک و سوخت و پوشاک و سرپناه‌تان برای امروز داده شده آرام گرفته و سر صبر غذایتان را بخورید و استراحت کنید. بعد هم نوبت به چیزهای جالب‌تر می‌رسد: اشتراک تلویزیون ماهواره‌ای، صورت‌حساب تلفن همراه، پس‌انداز برای تعطیلات، هزینه‌ی اسباب‌بازی جدید برای بچه‌ها، مالیات بر در آمد. جان استوارت میل می‌گوید: «تولید مبین آن است که تولیدکننده سودای مصرف دارد؛ وگرنه رنج کار بیهوده چرا؟»

در سال ۲۰۰۹ هنرمندی به نام تامس تویتس تصمیم گرفت برای خودش توستر تازه‌ای طراحی کند که می‌شد آن را از فروشگاه لوازم خانگی به کمتر از چهار پوند انگلیس خرید. مواد اولیه‌ی لازم برای کارش اندک بودند: آهن، مس، نیکل، پلاستیک و میکا (کانی عایق حرارتی که عنصر گرمازا –المنت- را به دور آن می‌پیچند). اما وی تهیه‌ی این مواد را هم عملاً غیرممکن یافت. آهن از سنگ آهنگ تهیه می‌شود که شاید خودش هم می‌توانست مقداری استخراج کند. اما بدون دم الکتریکی چطور کوره‌ی داغ می‌ساخت؟ تقلب کرد و یک اجاق مایکرویو را به کار گرفت. پلاستیک از نفت ساخته می‌شود که حفاری و استخراج آن برای هنرمند ما چندان آسان نبود. حرف تصفیه را هم هنوز به میان نکشیده‌ایم. قصه‌ی باقی مواد هم دست کمی از این نمونه‌ها نداشت. از سوی دیگر پروژه ماه‌ها زمان برد و نتیجه هم محصولی نامرغوب از کار در آمد. در عین حال اگر تویتس می‌خواست توستری چهار پوندی بخرد با حداقل حقوق هم حتی لازم نبود یک ساعت کار کند. این ماجرا به تویتس عمق درماندگی‌اش را به عنوان مصرف‌کننده‌ای خودکفا و گریزان از تشریک‌مساعی‌ نشان داد. همچین این ماجرا به وضوح جادوی تخصص و دادوستد را پررنگ می‌کند. هزاران نفر از مردمی که هیچ کدام هم ارادت خاصی به تویتسی نداشتند که او را نمی‌‌شناختند، با تشریک مساعی با هم این امکان را برای وی فراهم کردند که با صرف ثمنی بخس توستر مطلوبش را صاحب شود.

در همین راستا کلی کاب از دانشگاه درکسل تصمیم گرفت لباسی مردانه تولید کند که تنها از موادی ساخته شود که در حداکثر صد مایلی خانه‌اش یافت می‌شوند. برای انجام این پروژه بیست صنعت‌گر ۵۰۰ نفر ساعت زمان صرف کردند و با این همه مجبور شدند ۸ درصد مواد مورد نیاز را از خارج از محدوده‌ی صد مایلی تهیه کنند. کاب می‌گوید اگر یک سال دیگر کار می‌کردند می‌توانستند همه‌ی مواد را از همان محدوده‌ی تعریف اولیه تهیه کنند. به عبارت ساده منبع‌یابی محلی و محدود کردن تولید به منابع محلی باعث شد یک لباس مردانه‌ی ارزان تقریباً صد برابر تمام شود.

اکنون که این سطور را می‌نویسم ساعت نه صبح است. در دو ساعتی که از خواب برخاسته‌ام با آبی دوش گرفته‌ام که با گاز دریای شمال گرم شده است، با یک ماشین آمریکایی اصلاح کرده‌ام که با برقی کار می‌کند که از ذغال سنگ بریتانیا تولید شده، تکه نانی خورده‌ام که از گندم فرانسوی پخته شده و روی آن کره‌ی نیوزلندی و مارمالاد اسپانیایی مالیده‌ام و از برگ‌هایی که در سریلانکا کشت شده‌اند فنجانی چای دم کرده‌ام، لباس‌هایی از کتان هندی و پشم استرالیایی با کفش‌هایی از چرم چینی و پلاستیک مالزیایی بر تن و پا پوشانده‌ام و روزنامه‌ای را خوانده‌ام که با جوهر چینی روی کاغذ خمیر چوب فنلاندی چاپ شده است. اکنون پشت میزی نشسته‌ام و با صفحه‌ کلیدی از پلاستیک تایلندی (که احتمالاً سرمنشاش از نفت عربی باشد) تایپ می‌کنم تا الکترون‌ها را درون تراشه‌ای از سیلیکون کره‌ای و سیم‌هایی از مس شیلیایی به حرکت در آورم تا متن در کامپیوتری محصول طراحی و تولید شرکتی آمریکایی نمایش داده شود. محصولات و خدماتی که من همین امروز صبح تا به این‌جا مصرف کرده‌ام از یک دوجین کشور آمده‌ و فراهم شده‌اند. راستش را هم بگویم ملیت بعضی از این موارد را بر مبنای حدس و گمان نوشته‌ام. زیرا منابع ممکن برخی از آن‌ها چنان زیادند که ممکن نیست بتوان روی آن‌ها انگشت گذاشت که از کشوری خاص آمده‌اند.

علاوه بر خود محصولات، من بخش اندکی از کار تولیدی چندین دوجین آدم را هم مصرف کرده‌ام. یک نفر باید می‌بود که چاه گاز را حفاری کند، سنگ و فلاش دستشویی را نصب کند، ماشین اصلاح را طراحی کند، پنبه بکارد، نرم‌افزار بنویسد و الی آخر. همه‌ی آن‌ها بدون این که بدانند برای من کار کرده‌اند. آن‌ها هر یک در ازای بخشی از درآمد من، بخشی از کار خود را عرضه کرده‌اند. آن‌ها آن چه من خواسته‌ام را درست زمانی که به آن نیاز داشته‌ام به من عرضه کرده‌اند. انگاری که من سلطان آفتاب، لویی چهاردهم، در کاخ ورسای سال ۱۷۰۰ بوده باشم.

سلطان آفتاب هر شب تنها شام می‌خورد. شامش را از بین چهل غذای مختلف انتخاب می‌کرد و در ظروف طلا و نقره صرف می‌کرد. در تهیه‌ی هر یک از وعده‌های غذایی‌اش تعداد عجیب ۴۹۸ نفر دست داشتند. لویی چهاردهم ثروتمند بود زیرا کار دیگران را عمدتاً در قالب خدمات مصرف می‌کرد. او ثروتمند بود زیرا دیگران کارهایش را انجام می‌دادند. در آن زمان یک خانواده‌ی متوسط فرانسوی غذای خود را خود تهیه و مصرف می‌کردند و علاوه بر آن مالیاتی می‌دادند که صرف تأمین خدمتکاران کاخ اعلی‌حضرت می‌شد. بنابراین این نتیجه دور از انتظار نیست که لویی چهاردهم ثروتمند بود زیرا دیگران فقیر بودند.

اما امروز چطور؟ فرض کنیم شما آدمی معمولی باشید. مثلاً زنی ۳۵ ساله باشید که محض این که بحث‌مان ملموس باشد در پاریس زندگی می‌کنید و حقوق متوسطی می‌گیرید و شوهری شاغل با دو فرزند دارید. فاصله‌ی فقر با شما از زمین تا آسمان است. اما اگر به طور نسبی در نظر بگیریم، از لویی بی‌نهایت فقیرترید. لویی چهاردهم ثروتمندترینِ ثروتمندان در ثروتمندترین شهر دنیا بود. اما شما نه خدمتکار دارید، نه کاخ، نه کالسکه و نه قلمرو پادشاهی. وقتی خسته و کوفته آویزان از دستگیره‌ی متروی شلوغ به خانه برمی‌گردید و سر راه در مغازه‌ی سر کوچه توقف می‌کنید تا شامی حاضری برای چهار نفرتان تهیه کنید، ممکن است فکر کنید بساط شام لویی چهاردهم خیلی فراتر از وسع شماست. اما بیایید این نکته‌ی را هم در نظر بگیریم. این کورنوکوپیا [شاخ فراوانی که در اختیار آمالته، دایه‌ی زئوس، بود و هر چه نیاز داشتند از آن سرریز می‌کرد] که در ورود به سوپرمارکت با آن رو به رو می‌شوید، دار و ندار و همه‌ی تجربه‌ی کرده و نکرده‌ی لویی چهاردهم را ناچیز جلوه می‌دهد و البته امکان آلودگی‌اش به سالمونلا بسیار کمتر از غذای لویی چهاردهم است. می‌توانید غذایی تازه، منجمد، کنسروی، دودی یا پیش‌آماده بخرید که از گوشت گاو، جوجه، بیکن، بره، ماهی، میگو، صدف، تخم مرغ، سیب زمینی، لوبیا، هویج، کدو، اوبرجین، کام‌کوات، کرفس، بامیه، هفت نوع کاهو تهیه شده و در روغن زیتون، گردو، آفتاب گردان یا بادام زمینی پخته شده باشد و مزه‌ی گشنیز، زردچوبه، ریحان یا رزمری داشته باشد… شاید من و شما سرآشپز نداشته باشیم، اما هر وقت هوس کردیم می‌توانیم از صف بی‌پایان اغذیه فروشی‌ها و رستوران‌های ایتالیایی و چینی و ژاپنی و هندی یکی را انتخاب کنیم که در هر یک تیم مجربی از سرآشپزهای زبده منتظرند تا با آمادگی قبلی زیر یک ساعت به شما و خانواده‌تان خدمت کنند. به این فکر کنید: تا پیش از این نسل هیچ آدم معمولی از پس هزینه‌ی این که کس دیگری غذایش را آماده کند برنمی‌آمده است.

ما نمی‌توانیم خیاط استخدام کنیم، اما هر آن اراده کنیم می‌توانیم از روی اینترنت بلافاصله از میان طیف وسیع و تقریباً بی‌نهایتی از لباس‌های عالی و به صرفه از کتان و ابریشم و پنبه و پشم و نایلون، لباس مطلوب خود را سفارش دهیم که برای خود ما در کارخانه‌های سرتاسر آسیا بریده و دوخته شده‌ است. هیچ کداممان کالسکه نداریم، اما می‌توانیم بلیتی بخریم که خدمت خلبان کارکشته‌ی خط پروازی تجاری را در اختیارمان می‌گذارد تا به یکی از صدها مقصد متفاوتی سفر کنیم که لویی چهاردهم حتی خواب دیدنشان را هم نمی‌توانست ببیند. هیزم‌شکن نداریم تا برای آتش‌مان چوب بشکند و بیاورد. اما متصدیان چاه‌های گاز روسیه با هیاهو درگیرند تا ما در خانه‌هایمان حرارت مرکزی پاکیزه داشته باشیم. کسی فتیله‌های فانوس‌های ما را روشن نمی‌کند، اما کلید روشنایی خانه به چشم‌به‌هم‌زدنی محصول درخشان مردمان سختکوشی را احضار می‌کند که مبدل‌های برق را در ایستگاه‌های هسته‌ای دوردست پایدار نگه می‌دارند. چاپاری نداریم که برایمان پیام برساند، اما درست در همین آن سیم‌بانی از دکل موبایلی در نقطه‌ای در اقصای زمین بالا می‌رود تا از کارکرد آن اطمینان حاصل کند، فقط برای این که ما ممکن است بخواهیم با کسی در آن در گوشه‌ای از شبکه تماس بگیریم.

طبیب شخصی در خدمت خود نداریم، اما داروخانه‌ی محله حاصل کار هزاران شیمی‌دان و مهندس و متخصص تدارکات را در اختیارمان قرار می‌دهد. وزرای اداره‌کننده‌ی دولت نداریم، اما خبرنگاران ساعی درست در همین لحظه هم گوش به زنگ ایستاده‌اند تا اخبار طلاق فلان هنرپیشه‌ی سینما را به سمع و نظر ما برسانند، فقط اگر گیرنده‌مان را روی کانال آن‌ها تنظیم کنیم یا وبلاگشان را باز کنیم. غرض از این فصل مشبع این است که من و شما بسیار بسیار بیشتر از ۴۹۸ خدمتگزار بی‌وقفه آماده‌ی خدمت در اختیار داریم. البته برخلاف خدمتکاران سلطانِ آفتاب این افراد برای اشخاص بسیار دیگری هم کار می‌کنند. اما از نقطه نظر ما چه فرق می‌کند [وقتی هر چه می‌خواهیم را به اشاره‌ای در اختیارمان می‌گذارند]؟ این است جادویی که تشریک مساعی در قالب دادوستد و تخصص‌یابی برای نژاد بشر به ارمغان آورده است. آدام اسمیت می‌نویسد یک فرد «در جامعه‌ی متمدن، همواره و همیشه نیازمند همکاری و همیاری گروه عظیمی [از سایرین] است. در حالی که طول عمر او تنها برای رفیق شدن با شماری معدود از آدم‌ها کفاف می‌کند». در مقاله‌ی کلاسیک لئونارد رید نگاشته به سال ۱۹۵۸ میلادی که «این‌جانب، مداد» نام دارد، مدادی معمولی قصه‌ی ساخته شدنش به دست میلیون‌ها نفر را شرح می‌دهد. از هیزم‌شکنان اریگون گرفته تا معدن‌چیان گرافیت سریلانکا تا قهوه‌کاران برزیلی (که قهوه عمل می‌آورند تا هیزم‌شکنان بنوشند). نتیجه‌گیری مداد به این شرح است که «از میان این میلیون‌ها نفر، با احتساب رییس کارخانه‌ی مدادسازی، حتی یک نفر هم نیست که بیش از ذره‌ای خرد دانشی درباره‌ی چگونگی ساخته شدن من داشته باشد». مداد از «غیبت مغز متفکر، یا کسی که هر یک از مراحل بی‌شماری که مرا به دنیا آورده است هدایت کرده یا به زور پیش ببرد» در شگفت مانده است. این همان چیزی است که من از مغز جمعی (collective brain) مراد می‌کنم. همان طور که نخستین بار فریدریک هایک به روشنی مشاهده کرد، دانش «هیچ گاه در یک قالب فشرده یا یکپارچه وجود ندارد. بلکه تنها در قالب ذره‌های پراکنده و متفرق از دانسته‌های ناتمام و اغلب متناقض موجودیت دارد که در اختیار آحاد مردم است.»

— تشریک و تضاعف مساعی

ما تنها حاصل کار و منابع دیگران را مصرف نمی‌کنیم.

ما اختراعات دیگران را هم مصرف می‌کنیم. هزار سرمایه‌گذار و دانشمند با یکدیگر رقص بغرنج و شگفت فوتون‌ها و الکترون‌هایی را اختراع کردند که تلویزیون ما را به کار می‌اندازند. کتانی که بر تن می‌کنیم را ماشین‌هایی ریسیده‌اند که مخترعان اولیه‌شان قهرمانان خاک‌شده‌ی انقلاب صنعتی بودند. نانی که می‌خوریم را نخستین بار مردمان عصر حجر میان‌رودان [بین‌النهرین] عمل آورده و آن را به روشی می‌پزند که نخستین بار به دست شکارچی-میوه‌چین‌های دوران میان‌سنگی اختراع شد.

دانش آن‌ها بردبارانه در ماشین‌ها و دستورهای پخت و برنامه‌هایی کار گذاشته و مجسم شده است که امروز از آن‌ها بهره می‌بریم. برخلاف لویی چهاردهم فهرست خدمتگزاران ما شامل افراد برجسته‌ای است که از آن جمله‌اند جان لوجی برد [تلویزیون]، الکساندر گراهام بل، سر تیم برنرز لی [شبکه‌ی وب جهان‌گستر]، تامس کرپر [توالت مدرن]، جوناس سالک [واکسن فلج اطفال] و ده‌ها هزار مخترع همه‌فن‌حریف دیگر. زیرا ما از حاصل زحمات آن‌ها هم بهره می‌بریم، چه زنده باشند و چه مرده.

این تشریک‌مساعی‌ها و همیاری‌ها همه برای آن است که (باز به قول آدام اسمیت) «با مشقت کمتر به انجام کار بیشتر فائق آییم». حقیقت جالب توجه در این است که ما در مقابل این کورنوکوپیای خدمات، تنها یک چیز از خود می‌سازیم. به این معنی که در مقابل مصرف حاصل زحمت و مشقت و یافته‌های متجسم هزاران نفر از مردم، ما تنها کار خود را تولید کرده و می‌فروشیم. هر کاری که بر سر شغل خود می‌کنیم: اصلاح موی سر، ساچمه‌سازی، فروش بیمه، پرستاری، راه بردن سگ.

 اما هر یک از هزاران نفری که «برای» ما کار می کنند هم مانند ما برای انجام یک کار استخدام می‌شوند. هر کدام تنها یک چیز تولید می‌کنند.

این همان چیزی است که مفهوم کلمه‌ی «شغل» را شکل می‌دهد. شغل یعنی تولید منفرد و ساده‌شده‌ای که ما ساعت‌ کاری خود را به آن اختصاص می‌دهیم.

حتی آن‌هایی که چند شغل درآمدزا دارند، بگو نویسنده‌ی آزاد/عصب‌شناس یا متخصص کامپیوتر/عکاس، هر یک حداکثر تا دو یا سه حرفه دارند. در حالی که هر یک صدها، هزاران چیز مختلف را مصرف می‌کنند. این ویژگی مشخصه‌ی زندگی مدرن است، تعریف دقیق سطح بالای زندگی: تنوع مصرف، تحدد تولید.

یک چیز بساز، بی‌شمار استفاده کن. در مقابل باغ‌دار خودکفا، یا اسلاف رعیت خودکفایش یا پیشینیان شکارچی-میوه‌چین خودکفای وی (که به نظر من بیشتر افسانه است؛ شکارچی-میوه‌چین‌ها هم اهل خودکفایی نبودند و تشریک مساعی و دادوستد می‌کردند) با تنوع در تولید و محدودیت مصرف تعریف می‌شوند.

تولید مرد خودکفای داستان ما تنها یک چیز نیست، چند چیز است: غذایش، سرپناهش، لباسش، سرگرمی‌اش. اما از آن‌جا که وی تنها چیزی را مصرف می‌کند که خود تولید کرده است، چندان نمی‌تواند چیز زیادی مصرف کند. نه آووکادو به او می‌رسد و نه تارانتینو و نه [مد لباس‌های] مانولو بلانیک. او برند خود است.

 

در سال ۲۰۰۵ یک مصرف‌کننده‌ی معمولی متوسط درآمد ناخالص (مالیات در رفته) خود را تقریباً به این شیوه صرف می‌کرد:

یک کارگر مزرعه در انگستان ۱۷۹۰ درآمد خود را حدوداً به شیوه‌ی زیر تقسیم می‌کرد:

یک زن رعیت روستایی در مالاوی امروز زمان خود را به شیوه‌ی زیر صرف می‌کند:

بار بعدی که شیر آب را باز کردید به این فکر کنید که چه حالی داشت اگر مجبور بودید یکی دو کیلومتر تا رودخانه‌ی شایر در استان ماچینگا پیاده بروید و امیدوار باشید که موقع پر کردن سطل شکار کروکودیل نشوید (بنابر تخمین سازمان ملل هر ماهه سه نفر قربانی کروکودیل‌ها می‌شوند و بیشتر آن‌ها زنانی هستند که به طلب آب آمده‌اند)، تازه دل توی دلتان نباشد که مبادا آب سطل وَبازده باشد و بعد ۲۰ لیتر آبی که قرار است کل مصرف روزانه‌ی خانواده‌تان باشد را باز پای پیاده تا خانه حمل کنید. هدف من از گفتن این‌ها برانگیختن احساس گناه در شما نیست. بلکه در تلاش ام تحریکتان کنم تا آن‌چه شما را سعادتمند ساخته شناسایی کنید. پاسخ این است:‌ در اختیار داشتن امکان تسهیل زندگی به واسطه‌ی بازارها و ماشین‌ها و تشریک مساعی با دیگر انسان‌ها. اگر دلتان بخواهد آب خانه‌تان را از رودخانه‌ی محلی خودتان بیاورید کسی جلوی شما را نخواهد گرفت. اما به نظرم شما هم ترجیح دهید از محل درآمدتان پولی بپردازید تا همین آب تصفیه شده و راحت از شیر خانه جاری شود.

پس معنی فقر این است. یعنی آدم به قدری فقیر باشد که وسعش نرسد زمانی از عمرش را در مقابل قیمت مناسب بفروشد تا در عوض خدمات مورد نیازش را بخرد. و ثروت یعنی دارایی تا آن حدی که نه تنها خدمات مورد نیاز خود را بتوانید بخرید، بلکه وسع خرید آن‌چه میل‌تان می‌کشد را هم داشته باشید.

رونق اقتصادی یا شکوفایی یا رشد هم معنی حرکت از خودکفایی به سوی وابستگی از نوع اتکاء متقابل است است. طی این حرکت خانواده از یک واحد تولید پرزحمت، آهسته و متنوع در محصول به واحد مصرف آسان و سریع و متنوع در کالا و خدمات تبدیل می‌شود که هزینه‌ی آن را از محل  افزایش درآمد ناشی از تخصصی شدن تولید می‌پردازد.

خودکفایی فقیر می‌کند؛ تشریک مساعی است که غنی می‌کند

این روزها رسم شده است در مورد «مایل-خوراک» [یا کیلومتر-غذا] داد سخن دهند. هر چقدر غذایی که به بشقاب شما می‌رسد راه بیشتری طی کرده باشد، سوخت بیشتری مصرف شده است و صلح بیشتری در راه رسیدن آن به شما قربانی شده است. ولی چرا مساله را فقط به خوراک محدود کنیم؟ یعنی نباید به مایلِتی‌شرت هم اعتراض کنیم؟ یا مایلِ لپ‌تاپ؟ هر چه نباشد میوه و سبزیجات خیلی بیشتر از ۲۰ درصد صادرات کشورهای فقیر است، در حالی که بیشتر لپ‌تاپ‌ها از کشورهای ثروتمند می‌آیند. بنابراین انگشت گذاشتن روی واردات خوراک و فاصله‌ای که غذا طی می‌کند نگرشی تبعیض‌آور است که تنها کشورهای فقیر را مورد حمله‌ی تحریم قرار می‌دهد. اخیراً دو اقتصاددان پس از بررسی موضوع دریافته‌اند که مفهوم مایل-خوراک «شاخصی ذاتاً مخدوش برای توسعه‌ی پایدار است.». میزان انتشار [گازهای گلخانه‌ای، دی اکسید و منوکسید کربن و …] در رساندن خوراک از مزرعه به فروشگاه تنها ۴ درصد کل انتشاری است که در طول عمر خوراک رخ می‌دهد. اگر بخواهیم به جای واردات هوایی خوراک آن را در خود بریتانیا منجمد کنیم، میزان انتشار کربن ده برابر می‌شود و میزان انتشار کربن توسط مشتریانی که به فروشگاه مراجعه می‌کنند ۵۰ برابر خواهد شد. بره‌ی نیوزلندی تا رسیدن به بشقاب یک انگلیسی یک چهارم کربنی را منتشر می‌کند که بره‌ی ولزی در همین فاصله انتشار می‌دهد. ری پای کربن گل رز هلندی که آن را در گرم‌خانه‌های صنعتی رویانده باشند و در لندن بفروشند، تا شش برابر رزی می‌رسد که آن را زیر آفتاب کنیا با آبی پرورش داده باشند که با انرژی زمین‌گرمایی از حوضچه‌های پرورش ماهی منتقل شود و بهانه‌ی استخدام زنی کنیایی باشد.

در واقع ناپایدرای و سست‌بنیادی که هیچ، وابستگی متقابل کشورهای مختلف جهان به یکدیگر به واسطه‌ی دادوستد همان چیزی است که زندگی مدرن را تا حدی که می‌بینیم پایا و پایدار و تاب آوردنی کرده است. فرض کنید تولیدکننده‌ی لپ‌تاپ محل‌تان بگوید فعلاً سفارش ساخت سه دستگاه لپ‌تاپ گرفته و بعدش هم که تعطیلات کریسمس است، پس تا قبل از زمستان نمی‌تواند برای شما لپ‌تاپ بسازد و چاره‌ای ندارید جز مکیدن سماق. یا فرض کنید گندم‌کار محل بگوید باران اخیر باعث شده است که تولید آرد امسالش نصف شود و مجبورید تا کاشت بعدی با گرسنگی سر کنید. اما نه، به جای این‌ها من و شما در دنیایی زندگی می‌کنیم که از بازار جهانی لپ‌تاپ و گندم بهره‌مند است. بازاری که در آن بالاخره جایی کسی پیدا می‌شود که چیزی برای فروش به شما داشته باشد و به ندرت جنسی نایاب می‌شود. تنها قیمت‌ها نوسانات معقولی دارد.

مثلاً در دوره‌ی ۲۰۰۶ تا ۲۰۰۸ قیمت گندم تقریباً سه برابر شد، همان طور که در اروپای ۱۳۱۵ تا ۱۳۱۸ چنین شد. در حادثه‌ی قدیمی‌تر اروپا جمعیت کمتری داشت، کشاورزی بالکل طبیعی بود و مایل-خوراک کوتاه و کم بود. اما در ۲۰۰۸ کسی به خاطر کمبود غذا نه نوزادی را خورد و نه جنازه‌ای را از سر دار دزدید. درست تا قبل از آمدن راه‌آهن آواره شدن به دنبال غذا ارزان‌تر از پرداختن هزینه‌ی هنگفت وارد کردن خوراک به منطقه‌ی دچار قحطی بود. استقلال مخاطره توزیع می‌کند.

کاهش نیروی کاری کشاورزی باعث بهت و حیرت اقتصاددانان اولیه شده بود. فرانسیس کوزنی و دیگر همپالکی‌های فیزیوکرات‌ش [اقتصاددانان فرانسوى قرن هیجده که معتقد بودند زمین و طبیعت یگانه منبع ثروت است] در فرانسه‌ی قرن هجدهم مدعی بودند که تولید کارخانه‌ای هیچ بر ثروت نمی‌افزاید و گذار از کشاورزی به صنعت باعث کاستی در ثروت مملکت خواهد بود. به قولی ایجاد ثروت واقعی تنها [با] کشاورزی [مقدور] است. دوباره، دو قرن بعد در اواخر قرن بیستم افول اشتغال در بخش صنعتباز اقتصاددانانی را در بهت و حیرتی مشابه فرو برده است. اقتصاددانانی که این امر را پرتی سبکسرانه‌ای از کسب و کار مهم تولید می‌دیدند. آن‌ها هم همان قدر در خطا بودند. تا وقتی مردم به خرید خدماتی که ارایه می‌کنید متمایل‌اند، چیزی به نام اشتغال کاذب وجود خارجی ندارد. امروزه ۱ درصد [نژاد بشر] در بخش کشاورزی و ۲۴ درصد در صنعت اشتغال دارند و ۷۵ درصد باقی مانده را آزاد می‌گذارند تا فیلم و خوراک رستوران و بانک‌داری و بیمه و عطردرمانی عرضه کنند.

آرکادیا ردوکس [رجعت به عدن]

با این همه، محققاً، دیر زمانی پیش، پیش از دوران دادوستد، فن‌آوری و کشاورزی، [در آن روزگار خوش قدیم!] بنی‌بشر یک زندگی ساده و طبیعی داشت در هارمونی کامل با طبیعت. فقر نبود؛ آنچه بود«جامعه‌ی پرنعمت اولیه» نام داشت. تصویر زندگی انسان‌های شکارچی-میوه‌چین را در روزهای اوج دوران‌شان ببینیم. بگیریم ۱۵۰۰۰ سال پیش که هم سگ رام شده باشد و هم نسل رینوسرس پشمالو منقرض شده باشد، اما هنوز پای انسان از آسیا به آلاسکا نرسده باشد. انسان نیزه و تیر و کمان، قایق، سوزن، تیشه و تور داشت.

شکارچی-میوه‌چین‌ها آثار هنری بدیع و دل‌پسند بر صخره‌ها می‌کشیدند، بدن‌هاشان را می‌آراستند، غذا و صدف و مواد خام و اندیشه رد و بدل می‌کردند. ترانه‌ها می‌خواندند، آیینی می‌رقصیدند، قصه می‌گفتند و برای ناخوشی‌ها درمان‌‌های گیاهی می‌ساختند. عمرشان بسی درازتر از اجدادشان بود.

روش زندگی ایشان چنان بود که می‌شد به قدر کفایت آن را با هر مرز و بوم و اقلیم [آب و هوا] هماهنگ کرد. برخلاف دیگر گونه‌ها که نیازمند زیست‌بوم خاص خود بودند، شکارچی-میوه‌چین‌ها می‌توانستند همه جا را برای خود زیست‌بوم بسازند: کنار دریا یا صحرا، قطب یا استوا، جنگل یا استپ.

ایدیل روسویی؟ [آرمان‌جایی که ژان ژاک روسو در «اعترافات»ش که بیوگرافی‌اش نیز هست از آن و نحوه‌ی تربیت مورد پذیرش‌اش می‌گوید] شکارچی-میوه‌چین‌های این قصه بی‌شک شبیه وحشی‌های نجیب بودند؛ بلندبالا، تنومند، تن‌درست و (به لطف جایگزینی نیزه‌های پرتابی با نیزه‌های فروکردنی) در قیاس با نئاندرتال‌ها کمتر استخوان شکسته. خوراک‌شان پروتئین فراوان داشت. کم چربی و پرویتامین بود. در اروپا با یاری سرمای فزاینده اینان بیشتر شیرها و کفتارها را سر به نیست کرده بودند که با هر دو [هوموسپین‌ها و نئاندرتال‌ها] هم رقابت داشت و هم بسیاری از اجدادش شکارشان شده بودند. بنابراین ترس زیادی هم حیوانات وحشی نداشتند. تعجبی ندارد که بسیاری دشمنان قسم خورده‌ی امروزی مصرف‌گرایی در نوستالژی عصر پلیستوسن (عهد چهارم زمین‌شناسی) شنا می‌کنند. مثلاً جفری میلر در کتاب وزینش به نام «مصروف» از خوانندگانش می‌خواهد مادری از گونه‌ی کرومانیون (Cro-Magnon)  را تصور کنند که ۳۰،۰۰۰ سال قبل می‌زیست و «.. در آغوش گرم حلقه‌ی خانواده و دوستان… میوه و سبزی طبیعی جمع می‌کرد… همراه مردمی که می‌شناخت و دوست داشت و معتمدش بودند خود را می‌آراست، می‌رقصید و با نوای طبل‌های ترانه می‌خواند… خورشید بر فراز شش هزار هکتار اراضی سبزپوش خاندانش در ساحل ریویرای فرانسه می‌درخشید….».

چه زندگی خوبی!  [خوشا آن روزگار خوش قدیم!] اما واقعاً خوش بود؟ در بهشتِ عدن شکارچی-میوه‌چین‌ها ماری می‌زیست… وحشی‌ای درون وحشی نجیب. شاید خیلی هم عمری در تعطیلات ییلاقی نباشد. خشونت تهدیدی مزمن و دایماً معلق بر فراز سر بود. منطقی هم هست. زیرا در غیاب بلای جانوران درنده‌ی گوشت‌خوار بر جان انسان، این جنگ بود که چگالی جمعیت را زیر حد قحطی‌زدگی نگاه می‌دارد.

فلاوتوس می‌گوید: «Homo homini lupus» یعنی «انسان گرگ انسان است.» اگر شکارچی‌-میوه‌چین‌ها تنومند و تن‌درست به نظر می‌رسیدند از آن بابت بود که اعضای چاق و کند را سپیده‌دم فروشدن پیکانی بر پشت با خود برده بود.

بگذارید ببینیم داده‌ها چه می‌گویند. از مردمان کونگ در صحرای کالاهاری بگیر تا اینویت‌های قطب شمال، ثابت شده است که دو سوم شکارچی-میوه‌چین‌های امروزی در حالت نزاع قبیله‌ای تقریباً دایم هستند و ۸۷ درصد هر سال تجربه‌ی جنگ را از سر می‌گذرانند. شاید استفاده از واژه‌ی جنگ برای ارجاع به این شبیخون‌های شبانه، کشمکش‌ها و زدوخوردها و رجزخواهی‌های بی‌شمار به نظر اغراق‌آمیز برسد. اما نرخ مرگ و میر بالاست. عمدتاً ۳۰ درصد مذکرهای بالغ به قتل می‌رسند. نرخ مرگ و میر سالانه معادل ۵/۰ درصد جمعیت که در بسیاری جوامع شکارچی-میوه‌چین متعارف بوده است، امروزه معادل این است که در قرن بیستم (به جای ۱۰۰ میلیون نفری که در جنگ مردند) دو میلیارد نفر تلف می‌شدند. در گورستانی که در جبل صحابه در مصر کشف شد و قدمت آن به ۱۴،۰۰۰ سال پیش می‌رسد، بیست و چهار مورد از پنجاه و نه جسد کشف شده از زخم‌های التیام‌ نیافته‌ای مرده بودند که نیزه، زوبین و تیر بر تن آن‌ها زده بود.

چهل جسد متعلق به زنان و کودکان بود. زنان و کودکان معمولاً در جدال نقشی ندارند. اما در بیشتر اوقات اُبژه‌ی نزاع واقع می‌شوند. در جوامع شکارچی-میوه‌چین برای زنان ربوده شدن به عنوان غنیمت جنسی و کشته‌شدن فرزندان پیش چشم‌شان به هیچ وجه سرنوشتی دور از ذهن نبود. بعد از جبل صحابه دیگر حرف بهشت عدن نیست، مد مکس(Mad Max) [فیلمی استرالیایی که ویران‌شهری بی‌قانون را به تصویر می‌کشد] است.

عامل محدودکننده‌ی رشد جمعیت تنها جنگ و ستیز نبود. شکارچی‌-میوه‌چین‌ها اغلب در مقابل قحطی و خشک‌سالی آسیب‌پذیر بودند. حتی وقتی غذا فراوان بود، ممکن بود جمع کردن خوراک کافی آن قدر پردردسر و پرمخاطره باشد که زنان نتوانند به قدر کفایت ذخیره‌ی مازاد در بدن‌شان نگه دارند. در نتیجه فراتر از اوان جوانی همیشه توان باروری نداشته باشند. در دوران سخت بچه‌کشی تنها چاره بود.

البته بیماری هم چندان دور نبود. قانقاریا، کزاز و بسیاری انواع انگلی که همه قاتلاتی بزرگ بودند. بردگی از قلم افتاد؟ در شمال غربی اقیانوس آرام امری رایج است. همسرآزاری؟ بفرمایید تیرادل فوئگو—سرزمین آتش در آرژانتین. کمبود صابون و آب داغ و نان و کتاب و فیلم و فلز و کاغذ و پارچه چطور؟ هر وقت به یکی از افرادی بر خوردید که آن قدر شورش را در آورد که بگوید ترجیح می‌داد در آن دوران از دست‌رفته‌ی مثلاً دلفروز باستان زندگی کند، تأسیسات توالت دوران پلیستوسن را به آن‌ها یادآوری کنید. امکانات حمل و نقل امپراطوران روم یا شپش‌های ورسای هم شایسته‌ی اشاره‌ای هستند.

— آوای نو

با همه‌ی این حرف‌ها، دیدن جنبه‌های وقاحت مسرفانه‌ی جامعه‌ی مصرفی امروزی نیازمند شیفتگی خیال‌پردازانه به عصر حجر نیست. جفری میلر می‌پرسد چرا «هوشمندترین [میمون‌سان] اولیه‌ی جهان باید یک خودروی هامر H1 آلفا اسپورت یوتیلیتی بخرد» که جای ۴ نفر دارد، هر صد کیلومتر ۲۴ لیتر مصرف دارد، صفر تا صد آن ۵/۱۳ ثانیه است و قیمتش ۱۳۹،۷۷۱ دلار است؟ پاسخ او چنین است که انسان چنان تکامل یافته است که تلاش کند سطح اجتماعی و ارزش جنسیتی خود را جار بزند. مفهوم این حرف این است که مصرف در انسان بسیار فراتر از ماده‌گرایی است و انگیزه‌ی مصرف زاییده‌ی اعتقادی شبه‌فراطبیعی است که عشق، قهرمانی و تحسین طلب می‌کند. با این همه همین عطش منزلت و موقعیت اجتماعی انسان را وا می‌دارد تا راهی بیابد که اتم‌ها و الکترون‌ها و فوتون‌های جهان را چنان بازآرایی کند که ترکیبی مفید فایده برای دیگر انسان‌ها به دست آید. استحاله‌ی انگیزه به فرصت. احتمالاً یک زن صیغه‌ی امپراطوری چین باستان در سال ۲۶۰۰ پیش از میلاد بود که برای بازآرایی برگه‌های پلی پپتید غنی از گلیسین پوشیده از [گیرنده‌های] بتا به پارچه‌های عالی دستورالعمل زیر را خلق کرد: یک کرم شفیره‌ی پروانه بردارید. به مدت یک ماه به آن برگ توت بخورانید. بگذارید پیله‌اش را بتند. پیله را داغ کنید تا کرم بمیرد. پیله را در آب بیندازید تا رشته‌های ابریشم از هم جدا شوند. با دقت تک رشته‌ی چند کیلومتری که پیله از آن تنیده شده را باز کنید و به دور دوک بپیچید. دوک را بچرخانید و پارچه‌ای ببافید. سپس آن را رنگ کنید. ببرید. بدوزید. تبلیغش کنید و بفروشید و پولش را بگیرید. راهنمایی سرانگشتی در مورد مقادیر مواد: تقریباً پنج کیلوگرم برگ توت لازم است تا ۱۰۰ پیله‌ی کرم ابریشم لازم برای بافتن یک کراوات فراهم شود.

تجمیع اشتراکی دانش توسط متخصصان که به ما اجازه می‌دهد هر روز چیزهای بیشتر و بیشتری را مصرف کنیم و در ازای آن بر انجام کارهای کم‌شمارتری تمرکز کنیم، خانم‌ها و آقایان، قصه‌ی اصلی انسانیت است. نوآوری دنیا را عوض می‌کند، اما تنها دلیل این امر آن است که نوآوری تقسیم کار را تسهیل می‌کند و تقسیم زمان را تشویق. دمی جنگ و مذهب و قحطی و شعر را فراموش کنید تا از بزرگ‌ترین درون‌مایه‌ی تاریخ پرده بردارم: همزیستی دادوستد و تخصص‌یابی و آفرینندگی که زاییده‌ی آن است، «آفرینشِ» زمان. نگارنده، این خوش‌بینِ خردگرا، از شمای خواننده دعوت می‌کند که بنشینید و به شیوه‌ای متفاوت به گونه‌ی خود، بشر، بنگرید. خلاقیت والای انسانیت را ببینید که (حتی با وجود عقب‌نشینی‌های بسیار) طی ۱۰۰،۰۰۰ سال گذشته در راه خود به پیش رفته است. سپس وقتی آن را مشاهده کردید، به این بیاندیشید که آیا کار سازه تمام شده است یا همان گونه که این نگارنده‌ی خوش‌بین مدعی است هنوز هم قرن‌ها و هزاره‌ها به پیش خواهد رفت، و به ادعای این قلم حتی در آستانه‌ی شتاب گرفتن با سرعتی بی‌سابقه است.

اگر شکوفایی و رفاه در دادوستد و تخصص‌یابی (تشریک و تضاعف مساعی و نه تقسیم کار) است، در این صورت این عادت کی و چطور آغاز شد؟ چرا این عادت مشخصه‌ی استثنایی گونه‌ی بشر است؟

بورژوا: مت ریدلی پیش‌درآمد کتاب «خوش‌بینِ خردگرا» را با عنوان «آنگاه که ایده‌ها هم‌آمیزی می‌کنند» در قالب یک سخنرانی در تد ارائه کرده است. ویدئوی سخنرانی را می‌توانید با زیرنویس فارسی ذیلاً مشاهده کنید. ترجمه‌ی فارسی زیرنویس تد ایرادات چندی دارد. ضمناً شما را دعوت می‌کنیم تا به صفحه‌ی فیسبوک بورژوا بپیوندید.

خروج از نسخه موبایل