بنیان‌های قدرت سیاسی

– 

etienne-de-la-boetie-casaleggioیادداشت سردبیر:

اتین دو لابوئسی، حقوقدان، شاعر، و نظریه‌پرداز سیاسی فرانسوی بیش‌تر با ‌عنوان قهرمان مقاله‌ی «درباره‌ی دوستی» میشل دو مونتنی و همچنین نگارنده‌ی مقاله‌ی «گفتار در باب بندگی خودخواسته» به یاد مانده است.

مونتنی می‌نویسد نام لابوئسی را برای اولین بار به‌عنوان نویسنده‌ی گفتار شنید و این آغاز دوستی‌ای بود «که بعداً قوامش بخشیدیم و تا وقتی که خدا خواست با هم باشیم آن را چنان کامل و ناگسستنی و بی‌عیب نگه داشتیم که مانندش را در داستان‌ها و در بین مردم این روزگار، که نه نشانی و نه نشانه‌ای از چنین چیزی بروز می‌دهند، سخت بتوان یافت.»

اتین دو لابوئسی، که بیش‌تر به‌عنوان قهرمان مقاله‌ی «درباب دوستی» میشل دومونتنی شناخته شده، با استدلال می‌گوید بنیان قدرت سیاسی در اطاعت مردم است.

این متن، برگزیده‌ای است از “Discourse de la servitude volontaire ou le Contr ‘un” یا به زبان انگلیسی،”The Discourse on Voluntary Servitude, or Anti- Dictator” ترجمه‌ی هری کورتس به سال ۱۹۴۲.


اما ‌ای نیک ارباب! این دیگر چه پدیده‌ی غریبی است؟ بدان چه نامی توان داد؟ چیست طبع این بداقبالی؟ چه فساد و انحطاطی است این؟ فوج بی‌پایان مردمی که نه فقط اطاعت می‌کنند بل گرایش به بندگی دارند! بدانان حکومت نه، استبداد می‌شود! این پست‌آدمیان نه ثروتی دارند نه خویشاوندی نه همسری نه بچه‌ای، و نه حتی زندگی‌ای که توانند آن را از آن خویش خوانند. چپاول، بی‌رحمی و ظلمی که بر آنان می‌رود نه از جانب یک سپاه یا کوچندگانی بربر _که در مقابل‌شان باید خون‌فشانی و جان‌فشانی کرد- بلکه از سوی یک نفر است؛ آن‌هم نه هرکول یا سامسون بل یک مردک. بسا که این مردک بزدل‌ترین و نامردترین فرد ملّت باشد، کسی با باروت بیگانه و در نبرد مردّد؛ نه فقط در رویارویی با مردان قوایی ندارد، بل در بستر زنی فاحشه هم به‌سختی تواند که مردی‌ای نشان دهد. انقیاد به چنین رهبری را بزدلی باید نامید؟ باید گفت آنانی که بدو خدمت می‌کنند بزدل و کم جرأتند؟ اگر دو یا سه نفر، اگر چهار نفر، خود را از یک تن در امان ندارند می‌توان آن شرایط را شگفت لیک باورکردنی خواند. این وضع را نتوان توجیه نمودن مگر با ظنّ به فقدان جرأت. ولی اگر فساد یک مرد را یک‌صد یا یک‌هزار نفر تاب آرند آیا نباید گفت آنان نه جرأت بل میل به خیزش در برابر وی را ندارند؟ نباید گفت چنین رویکردی درعوضِ بزدلی بیانگر بی‌تفاوتی است؟ چه باید نامید احتراز نه یک‌صد یا یک‌هزار نفر بل یکصد ولایت و یک‌هزار شهر و یک میلیون آدم از شوریدن بر مردی که مهرورزانه‌ترین کارش تحمیل سرفداری یا برده‌داری است؟ آیا این بزدلی است؟ به یقین هر فسادی را مرزهایی است که فرد را نرسد برگذشتن از آنها. ممکن است دو، یا شاید ده نفر، از یک تن بترسند؛ لیک نمی‌توان بزدلی نامید آن گاهی را که یک‌هزار یا یک میلیون نفر، یک‌هزار شهر، در مقابل یک تن از خود به حمایت درنیایند؛ چراکه بزدلی نتواند چنین عمیق شود؛ به همان نسبت، قصد فردی برای بالا رفتن از دژ، یا حمله به سپاه، یا فتح یک مملکت را نتوان دلاوری خواند.

پس این فساد غول‌پیکر چیست که حتی شایسته‌ی نام بزدلی هم نیست، فسادی که هیچ واژه‌ای نتواند پستی آن را به‌قدر کفایت بیان دارد، فسادی که طبیعت آن را به دور افکنده و دهان‌مان از ذکرش کراهت دارد؟

پنجاه هزار مرد مسلح را یک سو بگذارید و همین تعداد را سوی دیگر؛ بگذارید بجنگند، یک طرف از برای پاس‌داشت آزادی خود و طرف دیگر از برای غصب آن؛ حدس می‌زنید کدام‌یک پیروز شود؟ فکر می‌کنید کدام‌یک برای رزم شجاعانه‌تر قدم بردارد _آنانی که انتظار دارند پاداش رنج‌شان پاس‌داشت آزادی‌شان باشد، یا آنانی که در ازاء کشت‌ و ‌کشتارها انتظار پاداشی جز برده ساختن دیگران ندارند؟ یک طرف در پیش چشم خود نعمت گذاشته و امید لذتی مشابه در آینده را دارد؛ فکر ایشان کم‌تر معطوف به درد نسبتاً کوتاه نبرد و بیش‌تر معطوف به رنجی است که درصورت شکست نصیب خودشان، فرزندان‌شان، و اخلاف‌شان خواهد شد. طرف دیگر چیزی ندارد که آتش شجاعتش را تیز کند مگر اصرار ناچیز حرص که آن هم پیش خطر رنگ می‌بازد و به‌نظرم هرگز آنقدر هُرمی ندارد که به قطره‌ای خون ناشی از جراحت خاموش نشود. به نبردهای حقیقتاً مشهور میلتیادس، لئونیداس، ثمیستوکلس توجه بدارید. این جنگ‌ها امروز در تاریخ مکتوب و اذهان انسان‌ها چنان زنده‌اند تو گویی دیروز رخ داده‌اند؛ نبردهایی که در یونان و از برای ثروت یونانیان انجام شدند و مثال گیتی هستند. فکر می‌کنید چه قدرتی به این چند مرد نه فقط قوت بل شجاعت ایستادگی در برابر حمله‌ی ناوگان چنان بزرگی را داد که حتی دریاها سنگینی‌اش را حس می‌کردند؛ فکر می‌کنید چه قدرتی شجاعت شکست سپاه هفتاد و دو ملت را داد، سپاهی چنان قوی که فقط تعداد افسرانش از تعداد کلّ نیروی یونان فزون بود؟ آن قدرت چیزی جز این واقعیت نبود که این درگیری در آن روزهای باشکوه نه به معنی جنگ یونانیان علیه ایرانیان بل به‌مثابه‌ی پیروزی آزادی بر سلطه و آزادگی بر حرص تفسیر شد.

شنیدن روایت دلاوری‌ای که آزادی در قلوب مدافعان خود برمی‌انگیزد مبهوت‌کننده است؛ اما کیست که گزارش وقایع روزانه‌ی مردمان کشورهایی را باور آرد که واقعاً برآنند یک مرد تنها می‌تواند با صدهزاران بدرفتاری کند و آنان را از آزادی‌شان محروم سازد؟ کیست آن که تواند صرف شنیدار و بی‌دیدار چنین گزارشی را وقعی نهد؟ این وضع اگر فقط اوضاع ممالک دوردستی بود که گزارشش به ما می‌رسید آن‌گاه کدامیک از ما بود که آن را داستانی تخیلی، ابداعی و غیرواقعی فرض نکند؟ یقیناً برای غلبه بر این مستبد حاجتی به جنگ نیست، زیرا اگر کشور از بردگی خود احتراز نماید، او خودبه‌خود شکست می‌خورد: آنچه ضروری است نه محروم نمودن وی از همه‌چیز بل فقط نبخشیدن چیزی به اوست؛ لازم نیست کشور از برای خود کاری کند، همین که کاری علیه خود ننماید بس است. اگر مردم با پایان دادن به تسلیم، بندگی خویش را هم پایان می‌دهند پس نتیجه آنست که این خود مردمند که انقیاد را می‌پذیرند یا حتی خود را زیر بار آن می‌برند. مملکتی که به گاهِ انتخاب میان واسال بودن یا آزادمرد بودن، خود را برده می‌سازد همانا گلوی خود را می‌درّد، آزادی‌های خویش را از کف می‌دهد، به دهان یوغ می‌نهد، به سیه‌روزی خود رضا می‌دهد یا حتی به‌وضوح آن را خوشامد می‌گوید. گرچه انسان نباید چیزی را از تجدید حقوق طبیعی خویش و تبدیل از حیوانی بارکش به یک انسان عزیزتر بدارد ولی اگر بنا باشد مردم برای احیای آزادی هزینه‌ای دهند من قاعدتاً تلاش در جهت این هدف را توصیه نمی‌کنم. ازو نخواهم که چندان درشتی کند؛ بگذارید امنیت شکننده‌ی زندگی در پستی را به امید غیرقطعیِ زیستن بدان‌گونه که خوش دارد ترجیح دهد. پس چه باید کرد؟ اگر از برای آزاد بودن به چیزی بیش از اشتیاق بدان حاجت نیست و فقط کنش ساده‌ی اراده ضروری است، پس آیا در دنیا هیچ ملتی وجود دارد که هزینه‌ی خرید احیای حقوقی که برای بازخریدش باید جان‌فشانی کرد را گران بداند؟ _منظور حقوقی است که فقدانش باید همه‌ی شرافتمندان را به این احساس برساند که زندگی غیرقابل تحمل است و مرگ رستگاری.

همگان می‌دانند اخگر تا وقتی برای سوزاندن چوبی می‌یابد گسترده‌تر و شعله‌ورتر می‌گردد؛ بی‌آنکه با آبی خاموش شود، درصورت نیافتن سوخت فزون‌تر، خود را می‌بلعد، کاستی می‌گیرد و می‌میرد. مشابهاً، آدم هرچه بیش‌تر تسلیم مستبدان شود و تبعیت‌شان کند آنان هم بیش‌تر چپاول می‌کنند و هواشان می‌گیرد و تخریب و نابود می‌نمایند. مستبدان به همان میزان که قوی‌تر و کلفت‌تر شدند بیش‌تر آماده‌ی قلع و قمع و تخریب می‌شوند. لیک اگر کسی تسلیم‌شان نشود، اگر مستبدان بی‌خشونت مُطاع نباشند، نامشروع و نابود می‌شوند، درست چنان‌که چون ریشه تغذیه نکند شاخه می‌پژمرد و می‌میرد.

برای کسب خیری که آنان طالبش هستند نه گستاخ را از خطر ترسی است و نه هوشمند را از تحمل گریزی. احمقان و بزدلانند آنانی که نه تاب سختی دارند و نه توان دفاع از حقوق خود؛ آنان فقط خواهان حقوق خویش‌اند ولی جبن، دلاوری ناشی از تلاش‌شان برای کسب حقوق را زایل می‌کند؛ گرچه میل به التذاذ از آن حقوق همچنان حصّه‌ای از طبعشان باقی می‌ماند. اشتیاقی که برای دانایان و جهّال، برای شجاعان و بزدلان مشترک است اشتیاق به همه‌ی چیزهایی باشد که چون به دست آیند فرد را شاد و ارضا می‌کنند. به‌نظر می‌آید هنوز یک عنصر مفقود باشد: نمی‌دانم چه شد که طبیعت در قلوب آدمیان میلی آتشین به آزادی قرار نداد _نعمتی بس بزرگ و بس مطلوب که چون گم شود همه‌ی شیاطین هجوم می‌آورند، نعمتی که به‌سبب فساد ناشی از بردگی‌شان از آن عطر و طعمی گم‌گشته باقی می‌ماند. به‌نظر می‌رسد آزادی تنها لذتی باشد که آدمیان بر آن اصرار ندارند؛ چراکه اگر به‌راستی خواهانش بودند صاحبش می‌شدند. اگر تحصیلِ این حقّ ویژه‌ی شگفت بسی آسان نبود آدمیان از آن احتراز نمی‌کردند.

مردمان بدبخت سیه‌روز احمق، مللی که عزم‌تان بر بیچارگی‌تان قرار گرفته و به خیر خویش کورانید! به خود اجازه می‌دهید پیش چشم خویش از بهترین حصّه‌ی عایدی‌تان محروم شوید؛ مزارع‌تان چپاول، خانه‌ها‌تان تاراج، و دارایی اجدادتان زایل شد. در اوضاعی زندگی می‌کنید که نمی‌توانید مدعی شوید حتی یک شی از آن خود دارید؛ و گویا از این‌که مال، خانواده، و حتی زندگی‌تان نزدتان به ودیعه گذارده شده خود را خوش‌اقبال می‌دانید. تمام این غارت، این بیچارگی و این نابودی، نه از جانب عدویی اجنبی بل از سوی دشمنی بر سرتان می‌آید که به قدرِ همو قدرتمندید، کسی که شجاعانه با وی می‌جنگید، کسی که هیبتش مانع از آن نمی‌شود که جسم‌تان را در خطر مرگ نیفکنید. آنی که بر شما جولان می‌دهد فقط دو چشم، دو دست، و یک تن دارد؛ کوچک‌ترین مردی هم که در میان جمعیت نامتناهی شهرتان ساکن است همین‌ها را دارد. درواقع مستبد چیزی ندارد مگر همان قدرتی که شما بدو اعطا می‌کنید تا نابودتان نماید. اگر شما برای او جاسوسی نمی‌کنید پس این‌همه چشم از کجا آورده؟ اگر بازوانتان را به وی قرض نمی‌دهید پس این‌همه بازو برای درهم کوبیدنتان از کجا آورده؟ اگر پاهای شما شهرهاتان را لگدکوب نمی‌کنند پس او آن پاها را از کجا آورده؟ او جز از طریق خودتان چگونه بر شما قدرت گرفته؟ اگر همکاری شمایان را نداشت چگونه جرأت می‌کرد به‌تان هجوم آورد؟ اگر با غارتگری که شما را چپاول کرد مسامحه نمی‌کردید، اگر شریک جرم قاتلانی که شما را می‌کشند نبودید، اگر به خودتان خیانت نمی‌کردید با شما چه می‌توانست کند؟ شما محصولات‌تان را کاشتید تا او بتواند آن‌ها را به یغما ببرد، شما خانه‌ی خویش را برپا و مزیّن کردید تا برای وی تاراجگاه خوبی فراهم آورده باشید؛ دختران خود را پروردید تا او بتواند شهوت خویش را ارضا نماید؛ فرزندان‌تان را به بالندگی رساندید تا او بتواند از قِبَلِ آنان بزرگترین امتیازاتی که می‌شناسد را به‌دست آورد _با فرستادن آنان به جنگی که خود برافروخته، با تحویل‌شان به مسلخ، با تبدیل‌شان به بندگان حرص و ابزارهای انتقام خویش؛ بدن خویش را به کار صعب تسلیم کردید تا او بتواند در خوشی‌ها افراط کند و در لذات کثیف خود غلت زند؛ خود را نحیف کردید تا او در کنترل شما قوی‌تر و تواناتر شود. لازم به کنش نیست، به صرف اراده به آزادی می‌توانید خود را از این توهین‌هایی که حیوانات مزارع هم تاب نمی‌آورند رها سازید. اگر عزم جزم کنید و دیگر بندگی نکنید آن‌وقت یک‌باره آزاد می‌شوید. نمی‌خواهم که شما دست برآرید و مستبد را سرنگون کنید، فقط می‌خواهم دیگر ازو حمایت نکنید؛ آنگاه او را کلوسوس بزرگی خواهید یافت که شالوده‌ی حکومتش از بین رفته، از قدر افتاده و درهم شکسته است.