برایان کاپلان

تله ایده‌ها

«یک شخص به دلیل جاذبه کمونیسم به آن نمی‌پیوندد بلکه محرکش ناامیدی ناشی ار بحران‌های تاریخی است. در غرب تمام روشنفکرانی که کمونیست شدند بدنبال پاسخ یکی از این دو سوال بودند: جنگ و بحران اقتصادی.» البته چمبرز و اکثر کمونیست‌ها توضیح نداده‌اند چرا تصور می‌کردند کمونیسم راه حل آن مشکلات بود، ولی هرچه دنیا بدتر شد اعتقاد آنها هم قوی‌تر گشت تا انقلاب روسیه را به سراسر جهان ببرند و برای حل بحران اقتصادی مالکیت خصوصی را مصادره کرده و کشاورزی را اشتراکی نمایند. به عبارت دیگر به ثروتمند تبهکاران درسی بدهند که هرگز فراموش نکنند. البته بیشتر روشنفکران عصر حاضر کمونیست نشدند ولی بنظر میرسد شرایط بد باعث تحریک ایده‌های بد و در پی آن سیاست‌ها و شرایط بدتر می‌گردد.

صلح‌طلبی یک اقتصاددان

ربکا وست زمانی نوشت که «فمینیسم این اندیشه‌ی رادیکال است که زنان انسان‌اند». به همین ترتیب، پاسیفیسم این اندیشه‌ی رادیکال است که پیش از آنکه انسان‌های بی‌گناه را به کشتن بدهید باید به گونه‌ای قابل قبول مطمئن شوید که اقدام شما پیامدهای بسیار خوبی خواهد داشت.

تبعیض ملی؛ تبعیض خویشاوندی

من مخالف سرسخت ناسیونالیسم هستم، اما در عین حال مرد خانواده هم هستم. آیا این دو در تضادی مستقیم با هم نیستند؟ اگر خودداری کنم از این‌که بین هم‌وطن آمریکایی‌ام و غیرهم‌وطن غیرآمریکایی‌ام تبعیضی قائل شوم، چگونه می‌توانم بدون نقض منطق خود برای کودکانم هدیه‌ی کریسمس بخرم در حالی که برای بچه‌های دیگران نمی‌خرم؟

غل‌وزنجیر زدن بر آزادی غریبه‌ها ناروا است

فکر می‌کنید تا کنون چه تعداد از «هم‌وطنان» خود را واقعاً ملاقات کرده‌اید؟ خیلی کم. بخش اعظم هم‌وطنان شما در واقع برای شما غریبه به حساب می‌آیند. وقتی شما به فرزند خود می‌گویید «سوار ماشین غریبه‌ها نشو» در حقیقت این «غریبه‌ها» کسی نیستند جز هم‌وطنان‌تان. دولت مدرن—و بخش اعظم فلسفه‌ی سیاسی—تلاشی گسترده است برای وانمودسازی این‌که غریبه‌هایی که شما فرزندان‌تان را از سوار شدن بر ماشین‌شان برحذر می‌دارید، به‌واقع غریبه نیستند.

کمونیسم

پیش از انقلاب ۱۹۱۷ در روسیه، سوسیالیسم و کمونیسم دو واژه‌ی مترادف بودند. هر دو به گونه‌ای از نظام اقتصادی دلالت می‌کردند که در آن دولت مالک ابزار تولید است. با این حال نظریات سیاسی و کنش سیاسی ولادمیر لنین تا درجه‌ی زیادی معانی متمایزی به این دو اصطلاح داد.

حماقت هابزی

یک آدم را تصور کنید که در یک جزیره‌‌ی دورافتاده و بی‌سکنه‌ زندگی می‌کند و هیچ امیدی هم به نجات از آنجا ندارد. اسم او را بگذاریم آدم الف. یک‌روز ناگهان دریا آدم دیگری را به ساحل می‌آورد، که شش‌هایش پر از آب است و با هر سرفه آب از دهانش بیرون می‌زند. آدم تازه‌رسیده دوم را آدم ب بنامیم. وقتی آدم ب می‌کوشد به جان‌کندنی نفس بکشد و زنده بماند، آدم الف چه می‌کند؟ برای اینکه داستان‌مان جذاب شود، بیایید فرض کنیم آدم ب به مراتب تنومندتر و درشت‌هیکل‌تر از آدم الف است.