کاربرد دانش در جامعه

— مترجم: مانی قائم‌مقامی

[separator type=”thin”]
فردریک اوگوست فون هایک (۱۸۹۹-۱۹۹۲) دانشور بزرگ قرن بیستم در زمینه‌ی نظم خودانگیخته بود، اصطلاحی که ظاهراً در کتاب ۱۹۶۰ خودش، بنیان آزادی، وضع کرد. او در یک سلسله کتاب نه‌تنها اصول علم اقتصاد را مورد کاوش قرار دارد، بلکه همچنین در محدودیت‌های عقل‌گرایی و ظهور خودبه‌خودی قواعد و قوانین مداقه‌ کرد. او می‌گفت که «قواعد رفتار عادلانه» در یک جامعه‌ی پیچیده محصول یک جریان تطوری طولانی است، و نه محصول طرح‌ریزی عقلی، و اینکه بنابراین ما باید در مورد تلاش برای تغییر دادن نتایج نظم خودانگیخته بسیار محتاط باشیم. در اندیشه‌ی آزادی‌خواهانه، میان احترام به نهادهایی که به‌نحو خودانگیخته ظاهر شده‌اند و کاربست عقل برای طرح تئوری‌های حقوق فردی و حکومت محدود تنشی وجود دارد. بعضی از لیبرتارین‌ها، به‌ویژه کسانی که از آین رند و موری راثبادر اثر پذیرفته‌اند، می‌گویند که رهیافت هایک در عمل، این اندیشه را که ما می‌توانیم به لحاظ انتقادی جامعه و حکومت را تحلیل کنیم و برای آنها پیشنهاد تغییر بدهیم، رد می‌کند. هایک، در مقاله‌ای در سال ۱۹۴۵، یکی از مهم‌ترین مضامین کار خودش را پیش می‌کشد: «چگونه جامعه می‌تواند به‌بهترین‌وجه تکه‌پاره‌های پراکنده‌ی دانش ناکامل و لذا تناقض‌آمیزی را که همه‌ی آحاد پراکنده‌ی در اختیار دارند، به‌کار گیرد.» او نشان می‌دهد که سوسیالیسم کاملاً شکوفاشده نمی‌تواند عملی شود چرا که تنها قیمت‌های آزاد در نظامی مبتنی بر مالکیت‌ خصوصی می‌تواند تمام اطلاعاتی را که در سراسر جامعه پراکنده است، ذخیره و آن را به کنش‌گران اقتصادی منتقل کند. این مقاله کمک کرد به اثبات این‌که چگونه بازارها به شیوه‌ای کاملاً پیشرفته‌تر از آنچه اقتصاددانان قبلاً بدان رسیده بودند، کار می‌کنند. این مقاله، به عنوان یکی از تأثیرگذارترین مقالاتِ اقتصاد مدرن، در کنار بسیاری تأثیرات دیگر، الهام‌بخش یک کتاب کامل شده است: دانش و تصمیم‌ها (۱۹۸۰) اثر تامس سوول.

[separator type=”thin”]

۱
زمانی که می‌کوشیم یک نظم اقتصادی عقلانی برسازیم، می‌خواهیم چه مسأله‌ای را حل کنیم؟ با مسلم‌گرفتن چند مفروض آشنا، پاسخ به‌قدر کافی ساده است. اگر همه‌ی اطلاعات مربوطه را در اختیار داشته باشیم، اگر بتوانیم از یک نظام معین ترجیحات شروع کنیم، و اگر از ابزارهای دسترس‌پذیر اطلاع کامل داشته باشیم، مسأله‌ای که می‌ماند مسأله‌ای صرفاً منطقی است. یعنی اینکه پاسخ این پرسش که بهترین کاربرد ابزارهای دسترس‌پذیر چیست، در مفروضات ما به نحوضمنی موجود است. شرایطی که راه‌حل این مسأله‌ی حالت مطلوب باید برآورده کند به‌طریق کامل محاسبه شده‌اند و می‌توان آنها را به بهترین شکل در قالب ریاضی بیان کرد: اگر بخواهم به موجزترین بیان بگویم، این شرایط این است که نرخ‌های نهایی جانشینی [نرخی است که مصرف‌کننده حاضر است بر روی آن، یک کالا را در ازای کالایی دیگر تسلیم کند و درعین‌حال بر روی همان سطح فایده بماند] میان دو کالا یا دو نماینده، باید در تمام کاربرد‌های مختلف‌شان واحد باشند.

اما این قطعاً همان مسأله‌ی اقتصادی‌ای که جامعه با آن روبه‌روست، نیست. و حسابان اقتصادی‌ای که ما برای حل این مسأله‌ی منطقی درست کرده‌ایم، هرچند گام مهمی در راستای مسأله‌ی اقتصادی جامعه است، تاکنون نتوانسته، پاسخی بدان بدهد. دلیلش این است که آن «داده‌هایی» که این حسابان اقتصادی از آن شروع می‌کند، هرگز، برای کل جامعه، اصلاً به‌تمامی و یک‌جا وجود ندارد که بخواهد در اختیار یک ذهن واحد قرار بگیرد تا او بتواند مستلزمات آن را محاسبه کند.

ویژگی منحصربه‌فرد بودنِ مسأله‌ی یک نظم اقتصاد عقلی را دقیقاً این نکته مسلم می‌کند که آگاهی از شرایطی که ما باید از آنها استفاده کنیم هرگز در قالبی متمرکز یا یکپارچه وجود ندارد، بلکه صرفاً به شکل پاره‌های پراکنده‌ی دانشی ناکامل و لذا تناقض‌آمیز وجود دارد که در تملک همه‌ی افراد است. از این رو مسأله‌ی اقتصادی جامعه صرفاً مسأله‌ی چگونگی تخصیص‌دادن منابع «داده‌شده» نیست—اگر «داده‌شده» را به معنای داده‌شده به ذهن واحدی بگیریم که آگاهانه مسائلی را که این «داده‌ها» به‌وجود آورده‌اند حل می‌کند.

برعکس، مسأله مسأله‌ی چگونگی تضمین بهترین کاربرد منابع شناخته‌شده برای هر یک از اعضای جامعه، برای اهدافی است که از اهمیت نسبی‌شان صرفاً همین افراد باخبر اند. یا، به بیان موجز، مسأله بر سر استفاده از دانشی است که هرگز به شکل کامل به هیچ فرد واحدی داده نمی‌شود.

متأسفانه همین ویژگیِ این مسأله‌ی بنیادی، به جای آنکه با اصلاحات و تعدیل‌های اخیر در تئوری اقتصادی، علی‌الخصوص با استفاده‌های زیادی که از ریاضیات کرده‌اند، روشن شده باشد، بیشتر مبهم و پیچیده‌ و از نظر غایب شده است. اگرچه مسأله‌ای که من در اصل در این مقاله می‌خواهم بدان بپردازم مساله‌ی سازمان‌دهی اقتصادی عقلی است، در جریان بررسی این موضوع بارها و بارها به پیوندهای نزدیک آن به برخی پرسش‌های روش‌شناختی اشاره خواهم کرد. بسیاری از نکاتی که مایلم روشن کنم در واقع نتیجه‌گیری‌هایی هستند که استدلال‌های گوناگون به شیوه‌ای غیرمنتظر بدان‌ها گراییده‌اند. اما این امر، آن‌گونه که این مسائل را می‌بینم، اصلاً تصادفی نیست. از نگاه من چنین به‌نظر می‌رسد که بسیاری از بحث‌های کنونی درباره‌ی هم تئوری اقتصادی و هم سیاست‌گذاری اقتصادی ریشه در سوءفهم‌شان از ماهیت مسأله‌ی اقتصادی جامعه دارند. این سوءفهم هم به‌نوبه‌ی خود ناشی از انتقال نادرست عادت‌های فکری‌ای است که ما در مواجهه با پدیده‌های طبیعت به‌دست آورده‌ایم، و بعد آن‌ها را به ساحت پدیده‌های اجتماعی کشیده ایم.

۲
در زبان معمول ما کلمه‌ی برنامه‌ریزی را برای توصیف مجموعه‌ای پیچیده از تصمیم‌های وابسته‌به‌هم درباره‌ی تخصیص منابع موجودمان به‌کار می‌بریم. هر فعالیت‌ اقتصادی‌ای بدین معنا نوعی برنامه‌ریزی است: و در هر جامعه‌ای که در آن مردم بسیاری تشریک مساعی می‌کنند، این برنامه‌ریزی، فارغ از اینکه چه کسی بدان دست می‌زند، در نوعی مقیاس، باید بر اساس دانش صورت گیرد، که در وهله‌ی اول، به برنامه‌ریز داده نمی‌شود بلکه به کس دیگری داده می‌شود، و باید به‌طریقی به برنامه‌ریز منتقل شود. راه‌های گوناگونی که از آن طریق دانشی که مردم بر اساس آن برنامه‌های خود را بنا می‌کنند، بدیشان انتقال می‌یابد، برای هر تئوری‌ای که فرایند اقتصادی را تبیین می‌کند، مسأله‌‌ای حیاتی است، و این مسأله که بهترین راه برای استفاده از دانشی که اصلاً در میان افرادی بسیار پراکنده شده چیست، حداقل یکی از مسائل عمده‌ی سیاست‌گذاری اقتصادی—یا یکی از مسائل اصلی طرح‌ریزی یک نظام اقتصادی کارآمد است.

پاسخ این پرسش کاملاً مرتبط است با پرسش دیگری که در اینجا مطرح می‌شود، یعنی این‌که چه کسی باید برنامه‌ریزی کند. همه‌ی بحث‌ها درباره‌ی «برنامه‌ریزی اقتصادی» به این پرسش برمی‌گردد. بحث بر سر این نیست که باید برنامه‌ریزی کرد یا خیر، بلکه این است که آیا برنامه‌ریزی باید به نحو مرکزی، و توسط یک مرجعیت برای کل نظام اقتصادی صورت گیرد، یا اینکه کار برنامه‌ریزی باید میان افراد بسیاری تقسیم شود. برنامه‌ریزی، به معنای خاص، آن گونه که از این اصطلاح در مجادلات معاصر استفاده می‌شود، ضرورتاً برنامه‌ریزی مرکزی معنی می‌دهد—هدایت کل نظام اقتصادی بر طبق یک برنامه‌ی واحد. از طرف دیگر، رقابت به معنای برنامه‌ریزی مرکززدایی‌شده است توسط شمار کثیری از اشخاص که نه بی‌تأثیر از هم اما جدا-جدا در برنامه‌ریزی مشارکت می‌کنند. منزلگاه میانه‌ی بین این دو نظام، که بسیاری درباره‌ی آن صحبت می‌کنند اما ولی عده‌ی کمی از دیدن آن خشنودند، سپردن برنامه‌ریزی به صنایع سازمان‌یافته، یا به تعبیر دیگر، انحصارهاست.

اینکه کدام‌یک از این دو نظام ممکن است کارامدتر باشد عمدتاً بستگی به این پرسش دارد که تحت کدام‌یک از این دو نظام می‌توانیم انتظار داشته باشیم که استفاده‌ی کامل‌تری از دانش موجود می‌شود. این پرسش هم، به نوبه‌ی خود، بستگی به این دارد که آیا موفقیت ما محتمل‌تر است اگر تمام دانشی را که باید به کار رود، ولی بدواً در میان شماری بسیاری از افراد پراکنده است، در اختیار مرجعیت مرکزی واحدی قرار دهیم یا اینکه همچو دانش اضافی‌ای را، که افراد برای جفت‌کردن برنامه‌های‌شان با برنامه‌های دیگران نیاز دارند، به آنها منتقل کنیم.

۳
بی‌درنگ روشن خواهد شد که موضع‌گیری در این‌باره، با درنظرگرفتن انواع مختلف دانش، مختلف خواهد بود. بنابراین، پاسخ به پرسش ما، تا درجه‌ی زیادی به اهمیت نسبی انواع مختلف دانش بستگی دارد: یعنی یکی دانشی که محتمل‌تر است که در اختیار افراد باشد، و دیگری دانشی که با اطمینان بیشتری می‌توان انتظار داشت که باید در تملک مرجعیتی متشکل از کارشناسانی باشد که به شایستگی گزینش شده‌اند. اگر امروزه بسیاری فرض را بر این گذاشته‌اند که نظام دوم در موضعی بهتر خواهد بود، به این دلیل است که یک نوع دانش، یعنی دانش علمی، اکنون جایگاهی آنقدر والا در تصور عامه دارد که ما مایل ایم فراموش کنیم دانش علمی تنها نوع دانش مربوط به موضوع [برنامه‌ریزی اقتصادی] نیست. می‌توان پذیرفت که، تا آنجا که به دانش علمی مربوط می‌شود، هیأتی متشکل از کارشناسان به‌شایستگی گزینش‌شده احتمالاً می‌توانند بهترین موضع را برای در اختیار داشتن همه‌ی دانش‌های دسترس‌پذیر داشته باشند—هرچند این بی‌تردید صرفاً مشکل را به مسأله‌ی انتخاب کارشناسان تقلیل می‌دهد. آنچه می‌خواهم خاطرنشان کنم این است که، حتی با فرض این‌که این مسأله را می‌توان به آسانی حل کرد، این تنها جزئی از مسأله‌ای وسیع‌تر است.

امروز تقریباً کفرگویی است اگر کسی بگوید دانش علمی سرجمع کل دانش‌ها نیست. اما کمی تأمل نشان می‌دهد که بدون هیچ تردیدی دسته‌ای از دانش‌های بسیار مهم اما سازمان‌نیافته‌ وجود دارد که احتمالاً نمی‌توان آن را علمی، به معنای دانش قواعد کلی، نامید: یعنی دانش نسبت به شرایط زمانی و مکانی خاص. از این جهت است که در عمل هر فردی بر دیگران یک‌جور مزیت دارد زیرا او صاحب اطلاعات [محلی] یگانه‌ای است که می‌توان از آن استفاده‌ی سودمند کرد، اما تنها در صورتی می‌شود از آن اطلاعات [محلی] استفاده برد که تصمیم‌های وابسته به آن را به خود آن فرد واگذار کرد یا اینکه آن تصمیم‌ها را با همکاری فعالانه‌ی خود او اتخاذ کرد. فقط باید به خاطر داشته باشیم که در هر شغل، پس از تکمیل آموزش‌های تئوریک، چقدر باید بیاموزیم، چه بخش بزرگی از زندگی کاری‌مان را صرف یادگیری شغل‌های خاص می‌کنیم، و اینکه در همه‌ی شیوه‌ها و سبک‌های زندگی، دانش مردم، از شرایط محلی، و محیط‌های ویژه چه دارایی گران‌بهایی است. شناختن ماشینی که به خوبی به‌کار گرفته نمی‌شود و طریقه‌ی به‌کار انداختن آن، یا مهارت کسی که می‌‌تواند از آن بهتر استفاده کند، یا آگاهی محلی از وجود یک منبع اضافه‌ی دست‌نخورده در گوشه‌ای از زمین که بتوان طی یک دوره زمانی خاص آن را به بهره‌برداری رساند، به‌لحاظ اجتماعی همان‌قدر سودمند است که آگاهی از فنون بدیل بهتر. آن مباشر حمل‌ونقلی که دانشش ظرفیت آزاد کشتی‌های آزاد نیمه‌پر است و با این دانش امرار معاش می‌کند، یا آن دلال املاکی که کل دانشش تقریباً منحصر است به آگاهی از فرصت‌های زودگذر، یا آن سودا‌گری که پولش را از تفاوت مکانی محلی قیمت‌ کالا به دست می‌آورد—همگی کارکردهای بسیار سودمندی را از خود به نمایش می‌گذارند که بر اساس آگاهی ویژه از شرایط لحظات زودگذری است که بر دیگران پوشیده است.

عجیب است که این نوع دانش‌ها امروزه معمولاً با نوعی تحقیر ملاحظه می‌شوند و تصور می‌شود هر کسی که با همچو دانشی به امتیازی بر دیگرانی دست پیدا می‌کند که بیشتر به دانش تئوریک و فنی مجهزند، کاری تقریباً دغل‌آمیز و نادرست انجام داده است. مزیت داشتن به واسطه‌ی دانش بهتر نسبت به امکانات ارتباطی یا نقل‌و‌انتقال را گاهی کاری تقریباً متقلبانه تلقی می‌کنند، هرچند اینکه جامعه از بهترین فرصت‌ها درین زمینه استفاده بَرَد به اندازه‌ی به‌کارگرفتن آخرین کشفیات علمی مهم است. این پیشداوری تا حد زیادی در کل بر تلقی نسبت به تجارت، در مقایسه با تولید، اثر بد نهاده است. حتی اقتصاددانانی که خود را یکسره بری از مغالطات مادی‌انگارانه‌ی گذشته می‌دانند، آنجا که به فعالیت‌های معطوف به کسب دانش عملی مربوط می‌شود، پیوسته مرتکب همین اشتباه می‌شوند—ظاهراً از این رو که در شِمایِ ایشان از امور همچو دانشی «داده‌شده» فرض می‌شود. امروزه عقیده‌ی معمول ظاهراً این است که همچو دانش‌هایی به آسانی به صورت طبیعی در اختیار همه قرار خواهد گرفت، و نکوهش نظم اقتصادی موجود به دلیل ناعقلانی بودنش مکرراً به این دلیل است که این دانش‌ها چندان هم دسترس‌ناپذیر نیستند. اما این تلقی این واقعیت را ندیده می‌گیرد که دسترس‌پذیر کردنِ حتی‌المقدور کسب این دانش‌ها، به صورت وسیع، دقیقاً همان مسأله‌ای است که باید برایش پاسخی بیابیم.

۴
اگر امروزه کوچک‌شمردن اهمیت دانش [محلی] به شرایط زمانی و مکانی خاص باب شده است، این امر کاملاً مرتبط است با اهمیت کمتری که اکنون برای تغییر، به معنای دقیق کلمه، قائل می‌شوند. در واقع، مفروضاتِ (معمولاً تلویحی) برنامه‌ریزان در نکات معدودی با مفروضات مخالفان آنها فرق دارد، و اختلاف آنها بیشتر بر سر اهمیت و فراوانی تغییراتی است که دگرگون‌سازی اساسی برنامه‌های تولید را ضروری خواهند ساخت. البته، اگر برنامه‌های اقتصادی تفصیلی را می‌شد برای دوره‌های نسبتاً طولانی پیشاپیش وضع و تنظیم کرد و سپس به نحو دقیقی پیش برد، به طوری که دیگر هیچ تصمیم اقتصادی مهمی مورد نیاز نباشد، کار فرموله‌کردن یک برنامه‌ی جامع که بر تمام فعالیت‌های اقتصادی حاکم باشد، کمتر سخت و ترسناک بود.

شایان تاکید است که مسائل بغرنج اقتصادی‌ همواره و فقط در نتیجه‌ی تغییر بروز می‌کنند. تا جایی که امور به روال سابق پیش می‌رود، یا دست‌کم آن‌طوری که انتظار می‌رود، هیچ مسأله‌ی جدیدی که نیازمند تصمیم‌گیری باشد بروز نمی‌کند، و نیازی به صورت‌بندی برنامه‌ای نو نمی‌افتد. این عقیده که تغییر، یا دست‌کم تعدیل‌های روزبه‌روز، دوره‌ی جدید اهمیت کمتری یافته‌اند تلویحاً بدین معناست که اهمیت مسائل اقتصادی نیز کمتر شده است. این باور به اهمیت روزافزون تغییر، به همان دلیل، معمولاً باور همان کسانی است که می‌گویند اهمیت ملاحظات اقتصادی در نتیجه‌ی اهمیت متزاید دانش تکنولوژیک کمتر شده است.

آیا راست است که با تشکیلات پیچیده و پر طول و تفصیل تولید مدرن، تصمیم‌های اقتصادی فقط با وقفه‌های طولانی، مثلاً هنگامی که یک کارخانه‌ی جدید قرار است برپا شود، یا باید یک سری فعل و انفعال نظام‌مند جدیدی صورت گیرد، مورد نیاز می‌افتد؟ آیا درست است که وقتی یک کارخانه یا تأسیسات ساخته می‌شود، باقی کارها همگی کم‌وبیش به صورت مکانیکی پیش می‌رود، و ویژگی آن کارخانه آنها را تعیین می‌کند، و در راستای سازگاری با شرایط همواره دگرگون شونده‌ی آن لحظه، چیزی زیادی که مستلزم تغییر باشد باقی نمی‌ماند؟

باور نسبتاً شایع به جواب مثبت برای این سوالات را ، تا آنجا که من می‌توانم معلوم کنم، تجربه‌ی عملی تجار تایید نمی‌کند. در یک صنعت رقابتی، با هر میزانی از رقابت—و فقط همچو صنعتی می‌تواند به عنوان یک معیار به‌کار رود—وظیفه‌ی جلوگیری از بالارفتن هزینه‌ها نیازمند مبارزه‌ی پیوسته است، که بخش عظیمی از توان یک مدیر را می‌گیرد. چه بسا که یک مدیر نالایق مابه‌التفاوت قیمت‌ها را، که سوددهی بدان بستگی دارد و بدان سبب ممکن است، هدر دهد؛ تولید با هزینه‌های بسیار متفاوت، با همان امکانات فنی، یکی از امور پیش‌پاافتاده‌ی تجربه‌ی تجاری است که به نظر نمی‌رسد به همان اندازه در مطالعات اقتصادانان امر آشنایی باشد. همین قدرت کذایی این آرزوی همیشگی تولید کنندگان و مهندسان، دایر بر اینکه بتوانند فارغ از ملاحظات مربوط به هزینه‌های پولی به کارشان ادامه دهند، شاهدی است موجه برای اینکه چقدر این عوامل وارد کار روزانه‌ی آنها شده است.

یکی از دلایلی که اقتصاددانان، بیش از پیش، از تغییرات پیوسته‌ی کوچکی که کل تصویر اقتصادی را می‌سازد غافل‌ می‌شوند احتمالاً اشتغال خاطر روزافزون آنها به ارقام کلی آماری است، که بیشتر از آنکه تحولات جزییات را نشان دهد ثبات بسیار بزرگتر را نشان می‌دهند. اما ثبات نسبی این ارقام‌ را نمی‌توان—آن‌گونه که گاهی به نظر می‌رسد متخصصان آمار می‌خواهند چنین کنند—با توسل به «قانون اعداد بزرگ» یا جبران متقابل تغییرات تصادفی توضیح داد. [یا قانون برنولی؛ احتمالاً معروفترین نتیجه در نظریه‌ی احتمالات است که برای توصیف نتیجه‌ی تکرار یک آزمایش به دفعات زیاد به کار می‌رود. بر طبق این قانون هر قدر تعداد دفعات تکرار آزمایش بیشتر شود، میانگین نتایج به امید ریاضی آن نزدیک‌تر می‌شود یا اینکه نتایج به لحاظ آماری قابل‌اطمینان‌تر می‌شوند-مترجم]. تعداد عواملی که باید بدان بپردازیم آنقدر بزرگ نیست که همچو نیروهای تصادفی‌ای بتوانند ثبات به‌وجود آورند. چیزی که جریان پیوسته‌ی کالا‌ها و خدمات را حفظ می‌کند، تعدیل‌های عامدانه و آگاهانه‌ی مستمر است؛ ترتیبات و مقرارت جدیدی است که با توجه به شرایط جدید، که دیروز برقرار نبود، وضع می‌شود؛ و مداخله‌ی ب است وقتی که الف نمی‌تواند به تعهد خود عمل کند. حتی یک کارخانه‌ی بزرگ و کاملاً مکانیزه به واسطه‌ی آن محیطی به رشد ادامه می‌دهد که تمام انواع نیازهای غیر منتظره‌اش را از آن تأمین می‌کند: سفال برای پشت‌بامش، لوازم‌التحریر یا فرم‌هایش، و همه‌ی هزار و یک نوع تجهیزاتی که نمی‌تواند در تولید آنها خودکفا باشد و اموری که برنامه‌های کاری کارخانه بدان نیازمند است، همه و همه باید به آسانی در بازار قابل‌دسترس باشد.

شاید همچنین در اینجا ‌باید مختصراً اشاره کنم که آن قسم دانشی که مورد نظر من است، دانشی است که ذاتاً نمی‌تواند وارد آمار شود و بنابراین نمی‌تواند در قالب آماری به هیچ مرجعیت مرکزی‌ای منتقل شود. آماری که همچو مرجعیتی باید استفاده کند باید دقیقاً از طریق استخراج تفاوت‌های کوچک میان امور، از طریق تحت یک مقوله‌درآوردن، فقره‌ها و اقلامی که از نظر مکان، کیفیت، و دیگر جزییات باهم تفاوت دارند، تحت انواعی از یک نوع، به گونه‌ای شاید برای تصمیم‌گیری خاصی معنادار باشند، به دست یابد. چنین نتیجه می‌شود که برنامه‌ریزی مرکزی مبتنی بر اطلاعات آماری ذاتاً نمی‌تواند از این شرایط زمانی و مکانی تببین سرراستی به‌دست دهد و اینکه برنامه‌ریز مرکزی باید راهی پیدا کند تا تصمیم‌هایی که به این شرایط بستگی دارند، به «فردی که در موقعیت قرار دارد» واگذار شود.

۵
اگر بتوان پذیرفت که مسأله‌ی اقتصادی جامعه مسأله‌‌ی سازگاری سریع با تغییرات در شرایط خاص زمانی و مکانی است، ظاهراً این نتیجه از آن به‌دست می‌آید که تصمیم‌های نهایی را باید به کسانی واگذار کرد که با این شرایط آشنا هستند، کسانی که مستقیماً از تغییرات مربوطه مطلع هستند و از منابعی که می‌توان بلاواسطه برای برآورده کردن آن تغییرات به‌کار گرفت آگاهی دارند. نمی‌توان انتظار داشت که این مسأله با انتقال دادن همه‌ی این دانسته‌ها به یک هیأت مرکزی، که بعد از یک‌پارچه کردن همه‌ی این دانسته‌ها، دستورهای مقتضی را صادر می‌کند، حل شود. ما باید این مسأله را با نوعی تمرکززدایی حل کنیم. اما تمرکززدایی تنها بخشی از مساله‌ی ما را جواب می‌دهد. ما نیازمند تمرکززدایی هستیم زیرا تنها از آن طریق است که می‌توانیم مطمئن شویم دانش مربوط به شرایط خاص زمانی و مکانی بلافاصله استفاده خواهد شد. اما «فرد حاضر در موقعیت» صرفاً نمی‌تواند بر اساس دانش محدود اما تفصیلی خود از واقعیات محیط پیرامون خود تصمیم بگیرد. همچنان مسأله‌ی انتقال دادن اطلاعات اضافی دیگری که او برای متناسب کردن تصمیماتش با کل الگوی تغییرات نظام اقتصادی بزرگ‌تر نیاز دارد، بدو باقی است.

او برای اینکه با موفقیت چنین کند به چه مقدار دانش نیازمند است؟ کدام‌یک از رویدادهایی که بیرون از افق دانش بی‌واسطه‌ی او روی می‌دهد به تصمیمات بی‌واسطه‌ی او مربوط می‌شود؟ و او به دانستن چه مقدار از آن دانش نیاز دارد؟

بعید است چیزی در دنیا پیدا بشود که در جایی از جهان روی دهد و احتمالاً تأثیری بر تصمیمی که او باید بگیرد نداشته باشد. اما او نیازی ندارد از این رویدادها، به صرف رویداد بودن، مطلع باشد، و نیازی هم ندارد از همه‌ی آثار آنها باخبر باشد. اهمیتی برای او ندارد که چرا در یک لحظه‌ی خاص یک‌جور پیچ‌ بیشتر از نوع دیگری از پیچ‌ها مورد نیاز است، چرا کیسه‌ی کاغذی آسان‌تر از کیسه‌های کتانی یافت می‌شوند، یا چرا پیدا کردن کارگر ماهر، یا بعضی ابزار ماشینی خاص، در این لحظه سخت‌تر شده است. کل آنچه برای او مهم است این است که تهیه‌ی آنها در مقایسه با سایر چیزها چقدر سخت‌تر یا آسان‌تر شده است، و این‌که آیا چیزهایی که او به عنوان جانشین تولید یا مصرف می‌کند، مورد تقاضای فوری هستند یا خیر. این همیشه مسأله‌ای نسبتاً مهم است که از میان امور یا چیزهایی که او بدان‌ها توجه دارد، و علت‌هایی که اهمیت نسبی آنها را تغییر می‌دهند، گذشته از آنهایی که بر امور ملموس محیط خود او تأثیر می‌گذارند، مابقی هیچ ربطی به او ندارند.

در این رابطه است که آنچه من «حسابان اقتصادی» (یا منطق محض انتخاب) نامیده‌ام به ما یاری می‌رساند، دست‌کم از طریق قیاس، ببینیم این مسأله چگونه می‌تواند با نظام قیمت‌گذاری حل ‌شود، یا در واقع حل می‌شود. حتی یک ذهن صاحب‌اختیار واحد، که تمام داده‌های یک نظام اقتصادی کوچک مستقل را در تملک خود دارد، نمی‌تواند همه‌ی روابط میان اهداف و وسایل را که ممکن است تحت تأثیر واقع شوند، مرور کند—همیشه یک‌جور تعدیل و اصلاح کوچک در تخصیص منابع لازم می‌افتد. در واقع این خدمت بزرگ منطق محض انتخاب است که به‌طورقطع ثابت کرده است که حتی همچو ذهن واحدی هم این مسأله را تنها از طریق ساختن و استفاده‌ی دائم نرخ‌های هم‌ارزی (یا «ارزش‌ها» یا نرخ‌های نهایی جانشینی)، می‌تواند حل کند؛ یعنی، از طریق نسبت‌دادن یک شاخص عددی به هر کدام از انواع منابع کمیاب، که از هیچ‌کدام از ویژگی‌های آن چیز خاص استخراج نمی شود، ولی شاخصی است که اهمیت آن چیز را در کل ساختار وسایل-هدف بیان می‌کند، یا اینکه آن اهمیت در آن خلاصه شده است. در هر تغییر کوچکی این ذهن واحد، تنها باید این شاخص‌های کمی (یا ارزش‌ها) را منظور کند، که در آن تمام اطلاعات مربوطه متمرکز شده است؛ واز طریق تنظیم‌کردن یک‌یک تمام این کمیت‌ها، او می‌تواند، به‌طریق مناسبی، خواست‌های خود را بازتغییر دهد، بی‌آنکه مجبور باشد کل معما را از ابتدا حل کند یا بی‌آنکه نیاز باشد در هر مرحله کل آن معما را با تمام پیامدهای آن برآورد یا بازرسی کند.

اساساً، در هر نظامی که دانش‌های مربوط به واقعیت‌های دخیل در میان افراد زیادی پراکنده است، قیمت‌ها می‌توانند برای هماهنگ کردن کنش‌های جداگانه‌ی افراد مختلف به‌کار روند، به همان طریقی که ارزش‌های ذهنی به شخص کمک می‌کند تا بتواند بخش‌های برنامه‌ی خود را هماهنگ سازد. برای اینکه ببینید نظام قیمت‌ دقیقاً چه کاری را انجام می‌دهد، ارزش آن را دارد که برای لحظه‌ای در یکی از مصداق‌های بسیارساده و پیش‌پاافتاده‌ی نظام قیمت دقت کنید. تصور کنید که در جایی از دنیا فرصت جدیدی برای استفاده از یک ماده‌ی خام، مثلاً قلع، به‌وجود آمده است، یا یکی از منابع تأمین قلع کلاً حذف شده است. برای مقصود ما اهمیتی ندارد—و این مهم است که هیچ اهمیتی ندارد—که کدام یک از این دو علت باعث کمیاب شدن قلع شده‌اند. تمام آن چیزی که مصرف‌کنندگان قلع باید بدانند این است که مقداری از قلعی که آنها قبلاً مصرف می‌کردند اکنون با سوددهی بیشتری دارد در جایی دیگر به کار می‌رود، و این که، نتیجتاً، باید در مصرف آن صرفه‌جویی کنند. برای اکثر آنها حتی هیچ نیازی نیست که بدانند نیاز فوری‌تر کجا به‌وجود آمده است، یا اینکه به خاطر چه نیازهای دیگری آنها مجبورند از مصرف خود کم کنند. اگر تنها عده‌ای از آنها مستقیماً از تقاضای جدید باخبر باشند، و منابع را به آن سمت هدایت ‌کنند، و اگر کسانی که از شکاف جدیدی که در این نتیجه درست شده آگاه هستند، به نوبه‌ی خود آن شکاف را با منابع دیگر پر کنند، این تأثیرات به سرعت در سراسر نظام اقتصادی پراکنده می‌شود و نه تنها کاربرد قلع را تحت‌تأثیر قرار خواهد داد بلکه کاربرد جایگزین‌های آن را نیز مـتأثر خواهد کرد و جایگزین‌های این جایگزین‌ها، عرضه همه‌ی چیزهای ساخته‌شده از قلع، و جایگزین‌های آنها، و غیره نیز تحت تأثیر قرار خواهند گرفت؛ و همه‌ی این‌ها درحالی روی می‌دهد که اکثریت کسانی که در آوردن این جایگزین‌ها دخیل بوده‌اند اصلاً چیزی از علت اصلی این تغییرات نمی‌دانند. همه در قالب یک بازار عمل می‌کنند، نه به این دلیل که هیچ‌یک از اعضای آن کل میدان را زیر نظر داشته باشد، بلکه به این دلیل که میدان‌های دید محدود افراد به قدر کافی با هم همپوشانی دارد که اطلاعات مربوط از این طریق به همه انتقال یابد. این واقعیت محض که برای هر کالا تنها یک قیمت وجود دارد—یا به عبارت دقیق‌تر قیمت‌های محلی به شیوه‌ای با هم مرتبط هستند که هزینه‌های حمل‌و نقل و غیره آنها را تعیین می‌کنند—راه‌حلی را پیش‌ می‌کشد که تنها ممکن بود به ذهن واحدی که تمام اطلاعات را می‌داند برسد (و این فقط مفهوماً ممکن است)، اطلاعاتی که در واقع در میان همه‌ی افراد بسیاری که در این جریان دخیل بودند، پراکنده بود.

۶
ما باید نظام قیمت را، اگر می‌خواهیم به کارکرد واقعی آن پی ببریم—کارکردی که البته با انعطاف‌ناپذیر شدن قیمت‌ها کمتر به صورت‌کامل متحقق می‌شود—به‌عنوان همچو سازوکاری برای انتقال اطلاعات ببینیم.(اما، حتی هنگامی که مظنه‌ها کاملاً انعطاف‌ناپذیر شده‌اند، نیروهایی که در غیر این‌صورت از طریق تغییرات در قیمت عمل می‌کردند، همچنان تا اندازه‌ی زیادی از طریق تغییرات در دیگر شرایط قرارداد عمل می‌کنند.) مهم‌ترین واقعیت درباره‌ی این نظام اقتصاد یا صرفه‌جویی دانشی است که نظام با آن کار می‌کند، یا این که افراد دخیل در نظام برای اینکه بتوانند عمل درست را انجام دهند به چه دانش اندکی نیاز دارند. به موجزترین بیان، تنها از طریق نوعی نماد—نماد قیمت‌— اساسی‌ترین اطلاعات منتقل می‌شود آن هم تنها به کسانی که نیاز دارند بدانند. بدین سان توصیف نظام قیمت به نوعی دستگاه ثبت تغییرات چیزی بیش از یک استعاره‌است، یا توصیف آن به یک نظام ارتباطات از راه دور که تولیدکنندگان را قادر می‌سازد تنها به حرکت‌ چند نشانه نگاه کنند، چونان مهندسانی که تنها چشم به عقربه‌های چند صفحه‌ی مدرج می‌دوزند، تا بدانند که چه باید بکنند، مردم نیز همگی می‌توانند فعالیت‌هایش را با تغییراتی تنظیم کند که آنها را در حرکت قیمت‌ها می‌بینند.

البته این تنظیمات احتمالاً هرگز به معنایی که اقتصاددان آنها را در تحلیل توازن خود درک می‌کند، کامل نمی‌شوند. اما متأسفانه عادات تئوریک ما به نزدیک‌شدن به مسأله با فرض دانش کمابیش کامل برای تقریباً همه، ما را تا حدی نسبت به کارکرد حقیقی سازوکار قیمت کور کرده است، و باعث شده در قضاوت نسبت به کارایی آن از معیارهای کاملاً گمراه‌کننده استفاده کنیم. معجزه این است که در مواردی مانند کمیاب شدن یکی از مواد خام، بدون اینکه دستوری صادر شده باشد، بدون اینکه شاید بیش از معدودی از علت واقعی باخبر باشند، ده‌ها هزار تن از افراد که تشخیص هویت‌شان شاید نیازمند ماه‌ها تحقیق باشد، مجبور می‌شوند با مضایقه‌ی بیشتر آن ماده یا محصولات آن را استفاده کنند؛ یعنی، در مسیر درست گام بردارند. و این بازهم به قدر کافی معجزه است علی‌رغم اینکه، در دنیایی پیوسته در تغییر، همه آنقدر تماماً باهم دوست نخواهند بود که که نرخ سودهای‌شان در یک سطح مساوی یا «معمول» باقی بماند.

من عمداً کلمه‌ی «معجزه» را به کار بردم که خواننده را دچار شوک کنم تا از خودخشنودی‌ای که با آن ما، اغلب، کار این مکانیسم را مسلم فرض می‌کنیم، بیرون بیاید. من اعتقاد راسخ دارم که اگر این سازوکار محصول طرح‌ریزی یا نیت آگاهانه‌ی انسان بود، و اگر افرادی که با تغییرات قیمت راه درست را می‌یابند می‌فهمیدند که تصمیم‌ها‌ی‌شان به مراتب ورای اهداف فوری‌شان اهمیت دارد، این سازوکار یکی از بزرگ‌ترین پیروزی‌های ذهن بشر اعلام شده بود.

بدشانسی این سازوکار مضاعف است یعنی این که اولاً محصول طرح‌ریزی یا نیت آدمی نیست و نیز اینکه مردمی که با آن هدایت می‌شوند معمولاً نمی‌دانند که چرا باید کاری را می‌کردند که می‌کنند. اما کسانی که مصرانه تقاضای «هدایت آگاهانه» را دارند—و نمی‌توانند باور کنند که چیزی بدون طرح‌ریزی متطور شده است (و حتی بدون درک ما از آن) می‌تواند مسائل ما را حل کند، آن‌هم مسائلی که ما ما نمی توانستیم با آگاهی آن را حل کنیم—باید این نکته را به خاطر بیاورند: مسأله دقیقاً نحوه‌ی گستردن محدوده‌ی استفاده‌ی ما از منابعی است که ورای محدوده‌ی کنترل هر ذهن واحدی است؛ و لذا، این است که چگونه از نیاز به کنترل آگاهانه رها شویم و اینکه چگونه افراد را واداریم بدون آنکه کسی به آنها بگوید چه‌کار کنند، کار مطلوب را خودشان انجام دهند.

مسأله‌ای که ما در اینجا با آن مواجهیم به‌هیچ‌روی منحصر به علم اقتصاد نیست، بلکه تقریباً با تمام پدیده‌های اجتماعی، با زبان و با بیشتر میراث فرهنگی ما، ارتباط دارد، و در واقع مسأله‌ی تئوریک محوری همه‌ی علوم اجتماعی است. همان‌طور که آلفرد وایتهد درباره‌ی موضوعی دیگر گفته است: «یکی از کلیشه‌های عمیقاً نادرست، که در همۀ سرلوحه‌ها و سخنرانی‌های مردان بزرگ تکرار می‌شود، این است که ما باید این عادت را در خود بپروریم که به هرچه انجام می‌دهیم فکر کنیم. دقیقاً خلاف آن درست است، تمدن از این طریق پیش می‌رود که ما بتوانیم هرچه بیشتر شمار کارهای مهمی را که می‌توانیم بدون فکر کردن انجام دهیم، گسترش دهیم.» این امر اهمیتی خطیر در حوزه‌ی اجتماعی دارد. همه‌ی ما پیوسته از فرمول‌ها، نمادها، و قواعدی استفاده می‌کنیم که معنای آن‌ها را نمی‌دانیم و از طریق استفاده از این‌هاست که ما به یاری دانشی دست می‌یابیم که منفرداً آن را در اختیار نداریم. ما این رسوم و نهاد‌ها را افزودن تدریجی به عادات و نهادهایی که در ساحت خودشان موفق از آب درآمده‌اند به‌وجود آورده‌ایم، رسوم و نهاد‌هایی که به نوبه‌ی خود تبدیل به بنیان‌های تمدنی که ساخته‌ایم شده‌اند.

نظام قیمت تنها یکی از ساخته‌هایی است که انسان، پس از آنکه آن را تصادفاً یافته و بدون آن‌که آن را فهم کند، کاربرد آن را یادگرفته است (هرچند انسان هنوز تا رسیدن به استفاده اکمل از آن بسیار فاصله دارد). از طریق نظام قیمت، نه تنها تقسیم کار بلکه استفاده‌ی هماهنگ از منابع بر اساس یک دانش به‌نحو مساوی تقسیم‌شده، امکان‌پذیر شده است. کسانی که دوست دارند هر اشاره‌ای دال بر اینکه شاید چنین باشد را به مسخره می‌گیرند؛ معمولاً با اشاره‌ی موذیانه به اینکه این عقیده ادعا می‌کند، از طریق نوعی معجزه، دقیقاً نظامی به صورت خودانگیخته بالیده است که به بهترین وجه با تمدن مدرن سازگار می‌شود. ولی خلاف آن درست است: انسان توانسته است تقسیم کار را که بنیاد تمدن ما بر آن بنا شده است، ایجاد کند، زیرا اتفاقاً به روشی برخورد که آن را امکان پذیر ساخت. اگر بشر این کار را نکرده بود، او باز احتمالاً نظام دیگری را درست می‌کرد، که تماماً با این فرق داشت، نوعی تمدن، چیزی شبیه به «وضعیت» موریانه‌ها، یا نوع کاملاً غیرقابل‌تصور دیگری. فقط همین را می‌توان گفت که تاکنون هیچ‌کس نتوانسته است نظام بدیلی طرح‌ریزی [آگاهانه و از قصد] کند که در آن برخی خصوصیات نظام موجود بتواند حفظ شود، خصوصیاتی که حتی برای کسانی با شدت تمام آن را نقد می‌کنند عزیز هستند—به‌ویژه از قبیل گستره‌ای که فرد بتواند در آن خواسته‌های خود را دنبال کند و در نتیجه آزادانه دانش و مهارت خود را به کار گیرد.

۷
از بسیاری جهات خوشبختانه دیگر مشاجره بر سر ناگزیری نظام قیمت، از نظر هر گونه محاسبه‌ی عقلانی در یک جامعه‌ی پیچیده، کاملاً میان دو اردوگاه معتقد به دیدگاه‌های سیاسی مختلف، متوقف شده است و کسی در این باره بحثی ندارد. وقتی که بیست‌و پنج‌سال پیش فون میزس این تز را مطرح کرد که بدون نظام قیمت ما نمی‌توانیم جامعه‌ای را که بر اساس همچو تقسیم کار گسترده‌ای بنا شده است، حفظ کنیم، واکنش‌ به آن فریادی از تمسخر بود. امروز مشکلاتی که بعضی‌ها هنوز در پذیرش این تز دارند دیگر عمدتاً سیاسی نیست، و این جوی بسیار مساعدتر برای بحث معقول و منطقی فراهم کرده است. وقتی که می‌بینیم لئون تروتسکی می‌گوید که «حسابداری اقتصادی بدون مناسبات بازار غیرقابل‌تصور است»؛ وقتی که پرفسور اسکار لانگه به پرفسور فون میزس قول یک مجسمه از او را در تالارهای مرمری هیأت مرکزی برنامه‌ریزی آینده می‌دهد، و وقتی که پرفسور آبه پی. لرنر آدم اسمیث را دوباره کشف می‌کند و تاکید می‌کند که فایده‌ی اساسی نظام قیمت این است که افراد را وامی‌ دارد، در حین دنبال‌کردن منافع خود، برای منافع جمعی نیز تلاش کند، در واقع، دیگر نمی‌توان تفاوت‌ها را به پیشداوری‌های سیاسی نسبت داد. به نظر می‌رسد اختلاف عقیده‌های باقیمانده نیز به‌وضوح ریشه در تفاوت‌های صرفاً فکری، و به‌ویژه تفاوت‌های روش‌شناختی، دارد.