چه بر سر شیشه‌بُرها خواهد آمد؟

—مترجم: حسین کاظمی یزدی

پیش‌گفتار: کلود فردریک باستیا سخنران، رساله‌نویس و نظریه‌پرداز اقتصادی فرانسوی قرن نوزدهمی است. او زندگی حرفه‌ی خود را از ۱۷ سالگی با کار در کسب‌وکار عموی خود آغاز کرد. آن تجربه‌ی دست‌اولی که باستیا در اوان جوانی از کسب‌وکار خصوصی و اثرات مخرب مداخلات دولتی به‌دست آورد—مداخلاتی که در دوره‌ی زمامداری و جنگ‌های ناپلئون به شکل فراگیری باب شده بود—احتمالاً نقش بسزایی در شکل‌دهی به اندیشه‌ی اقتصادی وی داشت. بعد از انقلاب ژوییه‌ی ۱۸۳۰، باستیا به فعالیت سیاسی روی آورد و به عنوان قاضی صلح انتخاب شد. در سال ۱۸۴۴ حرفه‌ی خود را به عنوان نویسنده‌ی اقتصادی آغاز کرد. بعد از انقلاب ۱۸۴۸، در جمهوری دوم به عنوان نماینده به مجمع ملی فرانسه راه یافت. در مجمع ملی فرانسه که مفوم چپ و راست در ادبیات سیاسی از نحوه‌ی نشستن نمایندگان در آن معنا گرفته است، فردریک باستیا در سمت چپ می‌نشست. دوره‌ی نمایندگی باستیا صرف جنگیدن او با سلطنت‌طلبان، نظامی‌گران، و مرکانتیلیست‌هایی شد که در سمت راست می‌نشستند و سوسیالیست‌هایی که چون او در سمت چپ. باستیا در ۱۸۵۰، در ۴۹ سالگی بر اثر بیماری سل که احتمالاً به خاطر سفرهای متعددش به اکناف فرانسه برای ترویج آرائش بدان مبتلا شده بود، درگذشت. رساله‌ی «آنچه دیده می‌شود و آنچه دیده نمی‌شود» حاوی اشارات به سیاست‌های روز دولت موقت جمهوری است. مفهوم «هزینه‌ی فرصت» که اینک یکی از کلیدی‌ترین مفاهیم علم اقتصاد است، در همین رساله ریشه دارد. بورژوا ترجمه‌ی دست‌اولی از این رساله را در چندین بخش جداگانه منتشر می‌کند.

فردریک باستیادر حوزه‌ی اقتصاد، یک عمل، یک عادت، یک نهاد یا یک قانون نه یک تاثیر، بلکه مجموعه‌ای از تاثیرات ایجاد می‌کند. از این تاثیرات، فقط اولین تاثیر بلافاصله است؛ [به این معنا که] این معلول همزمان با علتش ظاهر می‌شود؛ یعنی دیده می‌شود. اثرات دیگر بعدها ظاهر می‌شوند؛ آنها دیده نمی‌شوند. اگر آنها را پیش‌‌نگری کنیم سعادتمندیم.

فقط یک تفاوت بین اقتصاددان بد و اقتصاددان خوب وجود دارد: اقتصاددان بد خود را به اثر قابل‌مشاهده محدود می‌کند؛ اقتصاددان خوب هم اثری را که دیده می‌شود، لحاظ می‌کند و هم اثراتی را که باید پیش‌‌نگری شوند.

با این حال، این تفاوت فاحش است؛ چون تقریباً همیشه اتفاق می‌افتد که وقتی پیامد فوری مطلوب است پیامدهای بعدی فاجعه‌بارند و برعکس. اقتصاددان بد یک خیر کوچک بلافاصله را دنبال می‌کند که شر بزرگی به دنبال آن می‌آید، در حالی که اقتصاددان خوب خیر بزرگی در آینده را دنبال می‌کند، که به بهایِ یک شر کوچک به دست می‌آید.

البته چنین چیزی در مورد سلامتی و اخلاقیات نیز صادق است. اغلب، هرچه محصول اولیه‌ی یک عادت شیرین‌تر باشد، محصولات بعدی آن تلخ‌تر خواهند بود: برای مثال، هرزگی، تنبلی، ولخرجی. وقتی انسانی تحت تأثیر اثری باشد که دیده می‌شود و هنوز نیاموخته که اثراتی را که دیده نمی‌شوند، نیز تشخیص دهد، نه فقط به واسطه‌ی گرایش طبیعی بلکه حتی عامدانه در عادات خسارت‌بار افراط می‌کند.

این توضیحِ تطور ضرورتاً دردناک انسان است. نادانی از گهواره انسان را محاصره می‌کند، بنابراین او اعمال خود را بر طبق اولین پیامدهای آنها یعنی تنها آنهایی که در دوران طفولیت‌اش می‌تواند ببیند، تنظیم می‌کند. زمان زیادی باید بگذرد که یاد بگیرد [پیامدهای] دیگر را نیز در نظر گیرد. دو استاد بسیار متفاوت این درس را به او می‌دهند: تجربه و پیش‌نگری آینده. تجربه درس مؤثر اما بی‌رحمانه‌ای می‌دهد. تجربه تمام اثرات یک عمل را با مجبور ساختن ما به احساس کردن‌شان می‌آموزد. نمی‌توانیم نهایتاً از آموختن این‌که آتش می‌سوزاند سر باز زنیم، وقتی با سوزاندن خودمان آن را آموخته ایم. من تا جایی که امکان دارد ترجیح می‌دهم این آموزگار تندخو را با آموزگار ملایم‌تری جایگزین سازم: پیش‌نگری. به این دلیل، باید پیامدهای چندین پدیده‌ی اقتصادی را مورد بررسی قراردهم؛ و آنهایی که دیده می‌شوند را از آنهایی که دیده نمی‌شوند تمیز دهم.

۱- پنجره‌ی شکسته
آیا هرگز شاهد خشم آن شهروند سخت‌گیر، جیمز گودفِلو بوده‌اید وقتی که پسر اصلاح‌ناپذیرش یک شیشه را شکست؟ اگر شما در این نمایش حضور داشته‌اید قطعاً مشاهده کرده‌اید که تماشاگران حتی اگر تعدادشان ۳۰ نفر بوده باشد، به صورت متفق‌القول مالک نگون‌بخت را این‌طور تسلی خاطر می‌دادند که: «شیشه برای شکستن است. از این دهان به آن دهان است. چنین حوادثی چرخ صنعت را به حرکت در می‌آورد. بالاخره همه باید امرار معاش کنند. اگر کسی شیشه‌ای نشکند چه بر سر شیشه‌بُرها خواهد آمد؟»

این فرمول همدردی حاوی یک نظریه‌ی کلی است که بد نیست سر صحنه‌ی جرم آشکارش کنیم، زیرا، متأسفانه، دقیقاً همانی است که شالوده‌ی کار بسیاری از مؤسسات اقتصادی ما قرار گرفته است.

فرض کنید که تعمیر این خسارت شش فرانک هزینه داشته باشد. اگر منظور شما این است که این حادثه به‌قدرِ شش فرانک موجب رونق فعالیت در صنعت مذکور می‌شود، موافقم. به هیچ وجه اعتراض نمی‌کنم، استدلال شما صحیح است. شیشه‌بر خواهد آمد، کارش را انجام می‌دهد، شش فرانک می‌گیرد، به خودش تبریک می‌گوید و در دلش برای بچه‌ی سر به هوا دعا می‌کند. این آن چیزی است که دیده می‌شود.

اما اگر با قیاس منطقی از این مقدمه این نتیجه‌گیری را بکنید که شکستن پنجره خوب است و به گردش پول کمک می‌کند، و به رونق صنعت به طور کلی کمک می‌کند، من موظف ام فریاد بزنم: هرگز چنین نخواهد شد! نظریه‌ی شما در آنچه دیده می‌شود متوقف مانده و آنچه را دیده نمی‌شود در نظر نمی‌گیرد.

این دیده نمی‌شود که از آنجا که شهروند ما شش فرانک برای چیزی خرج کرده نخواهد توانست آن را برای چیز دیگری خرج کند. این دیده نمی‌شود اگر او مجبور نشده بود شیشه را تعویض کند برای مثال کفش‌های پاره‌اش را تعویض می‌کرد و یا کتاب دیگری به کتابخانه‌اش می‌افزود. خلاصه این‌که او می‌توانست شش فرانک را برای چیزی خرج کند که اکنون ازش محروم مانده.

اجازه دهید صنعت را به طور کلی در نظر بگیریم. شیشه شکسته می‌شود، صنعت شیشه به اندازه‌ی شش فرانک رونق می‌گیرد. این آن چیزی است که دیده می‌شود.

اگر شیشه شکسته نشده بود، صنعت کفش (یا صنعت دیگری) شش فرانک رونق می‌گرفت. این آن چیزی است که دیده نمی‌شود.

اگر ما علاوه بر آنچه دیده می‌شود، که یک عامل مثبت است، آنچه را دیده نمی‌شود نیز لحاظ کنیم، که یک عامل منفی است، باید درک کنیم که چه شیشه‌ها شکسته شوند چه شکسته نشوند، هیچ فایده‌ای برای صنعت در مجموع یا برای اشتغال مولد ملی در کل نخواهد داشت.

حال اجازه دهید جیمز گودفِلو را در نظر بگیریم.

در فرضیه‌ی اول که شیشه شکسته شده است او شش فرانک خرج می‌کند و چیزی کم‌تر یا بیش‌تر از برخورداری از یک پنجره ندارد.

در فرضیه‌ی دوم که حادثه اتفاق نیفتاده است او شش فرانک را برای کفش‌های نو خرج می‌کند. نتیجه این‌که یک جفت کفش دارد علاوه بر یک پنجره.

حال اگر جیمز گودفِلو بخشی از جامعه باشد ما باید نتیجه بگیریم که جامعه، به‌لحاظ کار و تلاش و کیفوری‌اش از خدمات، ارزش یک شیشه‌ی شکسته را از دست داده است.

از اینجا با تعمیم، به این نتیجه غیرمنتظره [!] می‌رسیم که: «جامعه ارزش اشیایی را که به صورت غیرضروری تخریب شده‌اند از دست می‌دهد.» و از این سخت کوتاه که موهای حمایت‌گرایان را سیخ خواهد کرد، این نتیجه حاصل می‌شود که: «شکستن، تخریب و اسراف، اشتغال ملی را رونق نمی‌دهد» یا به طور خلاصه‌تر: «تخریب سودمند نیست.»

مجله مونیتور انداستریِل یا پیروان سن شامان که با دقت محاسبه کرده بود اگر پاریس در آتش بسوزد چه منفعتی نصیب صنعت خواهد شد، چون خانه‌ها باید بازسازی شوند [!]، در این باره چه خواهند گفت؟

من متأسفم که محاسبات نبوغ‌آمیز او را بر هم می‌زنم، خصوصاً از آنجا که روح این محاسبات در قوانین ما وارد شده است. اما از او می‌خواهم که این محاسبات را دوباره انجام دهد و آنچه را که دیده نمی‌شود در دفتر کل در کنار آنچه دیده می‌شود وارد کند.

خواننده باید این را دریابد که در اینجا در داستان کوچکی که من ارائه کرده‌ام فقط دو انسان وجود ندارد، بلکه با سه انسان طرفیم. انسان اول جیمز گودفِلو است، نماینده‌ی مصرف‌کننده که در اثر تخریب صورت گرفته به جای برخورداری از دو چیز به یک چیز بسنده می‌کند. انسان دیگر یعنی شیشه‌بُر نشانگر تولید‌کننده‌ای است که صنعتش در اثر این حادثه رونق می‌گیرد. انسان سوم کفاش (یا هر صنعت دیگر) است که صنعتش در اثر این حادثه متضرر می‌شود. این شخص سوم که همواره در سایه قرار می‌گیرد و به آنچه دیده نمی‌شود شخصیت می‌دهد، عنصر ضروری مسأله است. اوست که ما را وادار می‌کند درک کنیم دیدن سود در تخریب چقدر مضحک است. اوست که به ما یاد خواهد داد دیدن سود در محدود کردن تجارت که بالاخره چیزی کم‌تر یا بیش‌تر از تخریب جزئی نیست به همان اندازه مضحک است. بنابراین، اگر شما به کُنْهِ تمام استدلال‌هایی که به نفع تدابیر محدودگرایانه اقامه می‌شود برسید، صرفاً این کلیشه‌ی عام را خواهید یافت که می‌گوید: «چه بر سر شیشه‌برها خواهد آمد اگر کسی شیشه‌ای نشکند؟»