آزادی مردمان باستان، آزادی مردمان مدرن

—مترجم: حسین کاظمی یزدی

پیش‌گفتار: بنجامین کُنستان (۱۸۳۰-۱۷۶۷) یکی از برجسته‌ترین لیبرال‌های فرانسوی در دوره‌ی پس از انقلاب بود. او در مجمع نمایندگان خدمت ‌کرد و به تشکیل یک اُپوزیسیون پارلمانی به سیاق الگوی انگلیسی‌ همت گماشت. وی در آثار سیاسی‌اش به بررسی ماهیت آزادی می‌‌پردازد و به‌طور خاص تفاوت‌ میان آزادی در دولت‌شهرهای باستان را با آن آزادی فردی بررسی می‌کند که برای اجتماع تجارت‌محور مدرن مناسب است. وی استدلال می‌کند که مدرنیته هم اجتناب‌ناپذیر است و هم بر قالب‌های باستانی مرجح. کُنستان در این مقاله، که از سخنرانی وی در سال ۱۸۳۳ اقتباس شده، ادعا می‌کند که مفهوم باستانی آزادی، به مثابه مشارکت در حیات سیاسی شهر، برای جامعه‌ی مدرنی که مردم در آن در پی تولید ثروت هستند، مناسب نیست. انسان‌های مدرن بیش از آنکه بخواهند مشارکتی تمام‌وقت در سیاست داشته باشند، می‌خواهند خودفرمانی داشته باشند و مطابق انتخاب‌های خود زندگی کنند. مقاله‌ی حاضر تأثیر زیادی در پیشرفت لیبرالیسم قاره‌ای داشته است، اما در دنیای انگلیسی‌زبان‌ها تا همین اواخر صرفاً به‌لحاظِ تأثیری که در آراء فیلسوف آکسفوردی، آیزیا برلین، داشته، شناخته می‌شده است. در زبان فارسی یک رمان عاشقانه از کنستان ترجمه شده است و مجموعه‌ای از نوشته‌ها تحت عنوان «شور آزادی».*

 

بنجامین کنستانآقایان!

می‌خواهم توجه شما را به چند تفاوت کمابیش نوظهور میان دو نوع آزادی جلب کنم که تا امروز بدان‌ها توجهی نشده است، یا دست‌کم بی‌اهمیت تلقی شده‌اند. اولین نوع آزادیْ مشق آن چیزی است که برای مردمان باستان عزیز بوده، و دومین نوع آنْ بهره‌مندی از آن چیزی است که به‌ویژه برای ملل مدرن گران‌قدر است. اگر حق با من باشد، این تحقیق از دو زاویه‌ی مختلف سودمند خواهد بود.

اول اینکه، اغتشاش مفهومی میان دو نوع آزادی مدت‌ها در میان ما وجود داشته و در تمام آن روزهای بسیار مشهور انقلاب، دلیل بسیاری از آسیب‌ها بوده است. فرانسه با آزمایش‌گری‌های بی‌فایده از پای افتاد. پردازندگان آن آزمایش‌ها، به ستوه‌‌‌آمده از ناکامی‌های‌شان، کوشیدند لذت آن آزادی را به بانوی فرانسه حقنه کنند که وی از آن تن می‌زد.

دوم از آن، برای ما که از انقلاب‌مان خرسند هستیم (من این انقلاب را با وجود افراط‌هایش، انقلابی مبارک می‌نامم، زیرا توجه‌ام را بر نتایج‌اش متمرکز کرده‌ام) و شادمانه بهره‌مند ایم از محاسن دولتی که نمایندگی از مردم دارد، کشف این مسئله جالب و عجیب است که چرا این شکل از دولت، یعنی تنها دولتی که امروز، در لوای آن می‌توانیم چندی آزادی و آرامش بیابیم، برای ملت‌های آزاد باستان به‌کلی ناشناخته بوده است.

این نظام را انسان‌های مدرن کشف کرده اند؛ و آقایان! شما می‌دانید که وضع نوع بشر در دوران باستانْ به ابداع یا احداث نهادی با چنین ماهیتی امکان نمی‌داد. مردمان باستان نسبت به چنین نهادی نه احساس نیاز می‌کردند و نه مزیت‌هایش را درک می‌کردند. سازمان اجتماعیْ ایشان را سوق می‌داد به تمنای نوعی از آزادی که به‌کلی با آن آزادی که این سیستم جدید به ما ارزانی می‌کند، متفاوت است.

سخنرانی امشب را وقف اثبات این حقیقت برای شما می‌کنم.

آقایان! ابتدا از خود بپرسید که یک انگلیسی، یک فرانسوی یا یک شهروند ایالات متحده‌ی آمریکا، چه درکی از واژه‌ی «آزادی» دارند.

در نظر همه‌ی ایشان، آزادی یعنی این‌که هر کسی محق است که در بند هیچ قیدی نباشد، الا قید قانون؛ یعنی به تصمیم دلبخواهانه‌ و خودسرانه‌ی انسان یا انسان‌هایی دیگر دستگیر، زندانی یا محکوم به فنا نشود، یا مورد بدرفتاری قرار نگیرد. هر کسی حق دارد نظرش را بیان کند، شغل‌اش را انتخاب کند، هرگونه می‌خواهد در دارایی‌اش دخل‌وتصرف کند و حتی آن را حیف‌و‌میل کند، بی‌کسب اجازه به هر شهر و دیاری که د‌ل‌اش می‌خواهد سفر کند، و در این کارها مجبور به ملاحظه‌ی آرا و انگیزه‌های هیچ دیگرانی نباشد. هر کسی حق دارد با هر دیگرانی انجمن کند، درباره‌ی علائق‌ مشترک‌‌اش با ایشان گفتگو کند، مناسک هر کیش‌وآیینی را با هم‌کیشان‌اش به‌جا آورد، یا به سادگی روزها و ساعت‌هایش را مطابق خواهش خویش بگذراند. در نهایت، هر کسی حق دارد به اثرگذاری در اداره‌ی حکومت بکوشد، خواه بخواهد این کار را از طریق انتخاب همه‌ی صاحب‌منصبان یا برخی از آن‌ها انجام دهد، یا بخواهد به‌واسطه‌ی اعتراض و تقدیم دادخواست توجه مسئولان را به چیزی خاص کم یا زیاد جلب کند. حالا این آزادی را با آزادی مردمان باستان مقایسه کنید.

آزادی مردمان باستان عبارت بود از مشارکت در اداره‌ی جمعی ولی مستقیم بخش‌های متعددی از کلِ یک حاکمیت جمعی یک‌پارچه؛ شامل نظر دادن درباره‌ی جنگ و صلح در میادین شهر، تصمیم‌گیری درباره‌ی اتحاد با دولت‌های خارجی، رأی دادن درباره‌ی قوانین، صدور احکام قضایی درباره‌ی متهمان، نظارت بر اَعمال و ارتباطات مقامات حکومت، فراخواندن ایشان نزد مجمع عمومی مردم و متهم‌کردن، محکوم کردن و برکنار کردن‌شان. اما اگر این چیزی بوده که مردمان باستان آن را آزادی می‌نامیدند، پس ایشان آزادی جمعی‌شان را با انقیاد فرد در مقابل سلطه‌ی اجتماع سازگار می‌یافتند. در این صورت، ایشان هیچ بهره‌ای از آن آزادی نداشتند که مردمان مدرن از آن برخوردار اند. در اجتماع باستانی، همه‌ی کنش‌های خصوصی زیر نظارتی سخت‌گیرانه بودند. نه به استقلال فردی اهمیتی داده می‌شد، نه به خودفرمانی فرد در حوزه‌ی اندیشه‌ی خویش، کار خویش، و بالاتر از همه کیش‌و‌آیین‌اش. حق انتخاب یک کیش‌وآیین، حقی که ما امروز ارزش زیادی برایش قائل ایم، از نظر مردمان باستان گناه و توهین به مقدسات بود. بدنه‌ی اجتماعی در آن حوزه‌هایی که امروز به نظر ما بسیار مهم و مفید است، مداخله می‌کرد و اراده‌‌ی جمعی را به اراده‌ی افراد تحمیل می‌کرد. ترپاندر [پدر موسیقی یونانی] در اسپارت نمی‌توانست سیمی به چنگش اضافه کند، و ایفورها [هیأت حاکمه‌ی پنج‌نفره‌ی اسپارت که هر ساله انتخاب می‌شدند] آن را اهانت به خود تلقی نکنند. قدرت اجتماعی در بسیاری از روابط خانوادگی نیز دخالت می‌کرد. یک اسپارتی جوان نمی‌توانست آزادانه عروس خود را ملاقات کند. در روم باستان، مأموران سانسور در زندگی خانوادگی افراد تجسس می‌کردند. قوانینْ آداب و رسوم را هم تعیین می‌کردند، و چون آداب و رسوم با همه‌چیز در ارتباط بود، تقریباً چیزی وجود نداشت که از مداخله‌ی قانون در امان باشد.

بنابراین در میان مردمان باستان، فرد که تقریباً همیشه در حوزه‌ی اجتماعی فرمانفرمایی داشت، در روابط خصوصی‌‌اش برده‌ای بیش نبود. او در مقام یک شهروند، برای جنگ و صلح تصمیم می‌گرفت؛ ولی در مقام یک فرد، در همه‌ی فعالیت‌های خصوصی‌اش در قید و بندِ اجتماع و تحتِ نظر و سرکوبِ آن بود. وی در مقام عضوی از یک بدنه‌ی اجتماعی، این قدرت را داشت تا از حاکمان و بالادستان‌اش بازجویی کند، ایشان را ببخشد، یا بیچاره کند، تبعید یا حتی محکوم به مرگ کند. ولی در مقام یک تبعه‌ی بدنه‌ی اجتماعیْ خود همان‌قدر در معرض آن بود که به رأی خودسرانه‌ی جمعی، جایگاه‌ اجتماعی‌اش را از دست بدهد، از امتیاز‌هایش محروم شود، و یا به‌کلی تبعید و یا محکوم به مرگ شود. برعکس، در میان مردمان مدرن، شخص که در زندگی خصوصی‌اش کاملاً مستقل است، حتی در آزادترین دولت‌ها نیز جز در ظاهر فرمانفرما [در حوزه‌ی اجتماع] نیست. فرمانفرمایی او محدود و تقریباً همیشه معلّق است. شاید در بعضی وقفه‌های زمانی محدود، و هنوز احاطه‌شده به برخی الزامات و موانع، از این فرمانفرمایی استفاده کند، ولی در باقی موارد آن فرمانفرمایی برای آن است که واگذاردش.

آقایان! باید در اینجا برای پاسخ به اعتراضی که ممکن است به من وارد شود، اندکی درنگ کنم. در عهد باستان، جمهوری‌ای وجود داشت که در آن اسارت اشخاص توسط بدنه‌ی اجتماعی، به اندازه‌ای نبوده که من توصیف کردم. این جمهوری معروف‌ترینِ جمهوری‌ها در آن زمان بود، و احتمالاً حدس میزنید که درباره‌ی آتن حرف می‌زنم. بعداً به این مورد باز می‌گردم و حقیقت این مسأله را تصدیق می‌کنم؛ و البته دلایل‌اش را نیز بر می‌شمارم. خواهیم دید که چرا در دوران باستان، تنها دولتی که به دولت‌های مدرن شباهت داشت، آتن بود. در همه‌ی جاهای دیگر، حاکمیت اجتماعی نامقید و نامشروط بود. همان‌طور که کوندورسه گفته است، مفهوم حقوق شخصی در میان مردمان باستان وجود نداشت. به قول معروف، انسان‌ها ماشین‌هایی بودند که چرخ‌دنده‌های‌شان را قانون وضع‌شده به توسط حاکمیت جمعی تنظیم می‌کرد. چنین انقیادی ویژگی دوره‌ی طلایی جمهوری روم باستان هم بود؛ فرد در ملت و شهروند در شهر حل شده بود.

حالا باید این تفاوت بنیادین میان خویش و مردمان باستان را تا خاستگاه‌اش ردیابی کنیم.

همه‌ی جمهوری‌های باستان به قلمرویی کوچک محدود می‌شدند. پرجمعیت‌ترین، قدرتمند‌ترین و مهم‌ترین آن‌ها با کوچک‌ترین جمهوری‌ها در دنیای مدرن قابل مقایسه نیستند. روحیه‌ی جنگاوری این جمهوری‌ها، نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر قلمروی کوچک‌شان بود. هر کسی پیوسته به همسایه‌اش حمله می‌کرد یا مورد هجوم آن‌ها قرار می‌گرفت. بنابراین، آن‌ها تقابل با دیگری را به اقتضای شرایط ضروری می‌‌یافتند، پیوسته هم‌دیگر را تهدید می‌کردند و یا با هم می‌جنگیدند. حتی کسانی‌که تمنای سلطه‌جویی بر دیگران را نداشتند، باز نمی‌توانستند سلاح‌هایشان را زمین بگذارند، مبادا که دیگران بر آن‌ها چیرگی جویند. همه به قیمت جنگیدن، باید امنیت، استقلال و وجودشان را می‌خریدند. این مسأله یک دلبستگی دائمی بود و پی‌جویی آنْ اشتغال دولت‌های باستان—اشتغالی که تقریباً برای‌شان تبدیل به عادت شده بود. نهایتاً، به اقتضای چنین روشی از زیستن، همه‌ی دولت‌ها بردگانی برای خود داشتند و انجام مشاغل یدی، و حتی در برخی ملت‌ها، حرفه‌های صنعتی بر گرده‌ی انسان‌هایی در غل‌وزنجیرِ بردگی بود.

جهان مدرن دیدگاهی کاملاً مخالف را به ما عرضه می‌کند. کوچک‌ترین دولت‌های امروز، به‌مراتب بزرگ‌تر از اسپارت هستند و برای پنج قرن از عمر دولت روم، از آن بزرگ‌تر. حتی تقسیم اروپا به کشور‌های متعدد، که به لطف پیشروی روشنگری صورت گرفته، بیشتر تفکیکی ظاهری است تا واقعی. در حالی که در گذشته، هر کسی با تشکیل خانواده‌ای مجزا، یک حریف متخاصم در برابر دیگر خانواده‌ها می‌آفرید، اینک در زمانه‌ی ما یک توده‌ای از انسان‌ها وجود دارد که هر چند زیر نام‌ها و اَشکال مختلف سازمانِ اجتماعی قرار دارند، اما ضرورتاً در ماهیت‌شان هم‌گون اند. این توده آن‌قدر قوی‌است که ترسی از بربرها و مغول‌ها ندارد. آن‌قدر متمدن است که جنگ را یک نقمت می‌داند، نه یک نعمت. گرایش یکنواخت این توده به سوی صلح است.

این تفاوت به تفاوتی دیگر راه می‌برد. جنگ که کنار رَوَد، تجارت از پس‌اش می‌آید. جنگ و تجارت دو راه متفاوت اند برای رسیدن به هدفی یکسان، و آن این است: دست‌یابی به چیزی که خواهش انسان بدان افتاده است. او که خواهش‌ دست‌یابی به چیزی دارد که در مالکیت دیگری است، به‌واسطه‌ی تجارت، به معنایی، به او باجی می‌دهد. تجارت تلاشی است برای غلبه یافتن، اما غلبه‌‌یافتنی با رضایت دوجانبه، در آن هنگام که تمنای توسل به قهر و خشونت از دل‌ خواهش‌گر رخت بربسته است. ایده‌ی تجارت نمی‌توانست در ذهن انسانی که همیشه قوی‌تر بود، نقش ببندد. این تجربه است که به او ثابت کرد و آموخت که جنگ، یعنی توسل به قهر و خشونتی که قهر و خشونت متقابل را برمی‌انگیزد، وی را دچار شکست می‌کند و در معرض آسیب و مانع قرار می‌دهد. این تجربهْ او را به‌سوی پناهگاه تجارت سوق داد. او دریافت که مجاب کردن دیگران به این‌که همراهی ایشان به برآوردن خواهش او به نفع خود ایشان است، راهی متعادل‌تر و مطمئن‌تر است برای تضمین برآوردن شدن آن خواهش‌ها. جنگ همه‌اش تکانش‌گری احساس است؛ تجارت همه‌اش حساب‌‌اندیشی است. از این رو، باید انتظار داشت که زمانه‌ای بیاید که در آن جنگ جایش را به تجارت دهد؛ و ما به این زمانه رسیده‌ایم.

منظورم این نیست که در میان مردمان باستان، تاجری وجود نداشته است. اما این افراد در برابر یک قاعده‌ی کلی، حکمِ استثناء را داشتند. محدودیت‌های این سخنرانی به من اجازه نمی‌دهد تا موانعی را که آن زمان در برابر پیشرفت تجارت وجود داشت، تبیین کنم؛ شما هم به اندازه‌ی من از آن‌ها باخبر اید. ولی تنها می‌خواهم به یکی از آن‌ها اشاره کنم.

بی‌اطلاعی آن‌ها از ابزاری چون قطب‌نما به این معنی بود که دریانوردان هیچ‌گاه نمی‌توانستند فاصله‌‌ی کشتی‌شان را با ساحل زیاد کنند. عبور از ستون‌های هرکول، یعنی عبور از تنگه‌ی جبل‌الطارق، نیازمند متهورانه‌ترین سرمایه‌گذاری‌ها بود. فنیقی‌ها و اهالی کارتاژ که مشهورترین دریانوردان بودند، تا مدت‌ها خطر این کار را به جان نخریدند و بعد از موفقیت ایشان تا سالیان سال کسی جرأت تکرار کار آن‌ها را به دل خویش راه نداد. در آتن، که به‌زودی درباره‌اش صحبت خواهیم کرد، بهره‌ی سرمایه‌گذاری دریایی تقریباً ۶۰ درصد بود؛ در حالی که بهره‌ی متعارف چیزی حول و حوش ۱۲ درصد. این نشان میدهد که دریانوردی به راه‌های دور، چه‌سان خطرآفرین بوده است.

به‌علاوه اگر بخواهم خودم را راضی بکنم که از موضوع فاصله بگیرم، باید جزئیات رسوم، عادات و روش خرید و فروش با دیگران را در میان تاجران باستان به شما نشان دهم و بگویم که خود تجارت در آن زمان آبستن روحیه‌ی آن دوره، یعنی آبستن جوِ جنگ و دشمنی‌ای بود که آن را احاطه ساخته بود. بنابراین، تجارتی که امروز چیزی عادی و صرفاً یک هدف و گرایش عام جهانی است، و زندگی حقیقی ملت‌ها، در آن روزگار تصادفی از روی خوش‌‌اقبالی بود. مردم مدرن طالب آسایش اند؛ و منبع این آسایش کار و صنعت است. جنگ‌های هرروزه به ابزاری ناکارآمد برای ارضای خواسته‌های این مردمان بدل گشته است. به جنگ خطر کردنْ دیگر منفعتی ندارد که در دادوستد‌های صلح‌‌جویانه‌ی هرروزه دوچندان‌اش نباشد. در میان مردم باستان، یک جنگِ موفقْ ثروت عمومی و خصوصی را در قالب شمار افزون‌تر بردگان، فخر و شکوه بیشتر، و قلمرو سرزمینی گسترده‌تر افزایش می‌داد. برای مردمان مدرن، حتی هزینه‌ی یک جنگِ منتهی به پیروزی از ارزش آن بسی بیشتر است.

در نهایت، به‌لطف تجارت، آموزه‌های دینی و پیشرفت معنوی و فکری نوع بشر، دیگر برده‌ای در کشورهای اروپایی وجود ندارد. اینک همه‌ی کسانی که به حرفه‌ها—از یدی گرفته تا صنعتی— مشغول اند، مردمان آزاد اند. دیگر تأمین نیازهای جامعه بر دوش بردگان نیست.

آقایان! مشاهده‌ی نتایج اجتناب‌ناپذیر این تفاوت‌ها کار ساده‌ای است.

اول آنکه، [امروزه] اندازه‌ی بزرگ‌تر کشور‌ها اهمیت سیاسی‌ هر احدی از آحاد جامعه را کاهش میدهد. در اسپارت یا روم گمنام‌ترین شهروند جمهوری‌ نیز دارای قدرت [سیاسی قابل‌اعتنا] بود. این مسأله امروز برای یک شهروند عادی در بریتانیا یا ایالات متحده صادق نیست. امروز، نفوذ و اثرگذاری یک فرد شهروندْ بخشی نامحسوس از یک اراده‌ی اجتماعی‌ است که جهت‌اش را به دولت القا می‌کند.

دوم از آن، برچیده شدن برده‌داری مردم آزاد را از فراغت‌های‌شان محروم کرد؛ زیرا این فراغت نتیجه‌ی این واقعیت بود که بیشتر کارها را برده‌ها انجام می‌دادند. بدون جمعیت بردگان آتن، بیست هزار آتنی نمی‌توانستند روزهای‌شان را با جمع شدن در میدان شهر و بحث سیاسی کردن بگذرانند.

سه دیگر آنکه، تجارت، بر خلاف جنگ، در زندگی انسان‌ها فرجه‌هایی از عدم فعالیت بر جای نمی‌گذارد. مشقِ مداوم حقوق سیاسی، بحث‌های هرروزه درباره‌ی کارهای دولت، اختلاف‌ها، افسانه‌بافی‌ها، شورانش‌گری‌ها، صف‌بندی فرقه‌ها در مقابل هم، و اگر بتوانم از این اصطلاح استفاده کنم، شکم‌سیری و مفت‌خوارگی مردمان باستان به اتکای کار بردگان، که اگر نبود سرگرمی سیاست‌بازی، زندگی‌شان زیر بار کاهلی و بیکاری دردناک جز افسردگی نمی‌داشت، برای مردمان مدرن، امروز چیزی جز دردسر و خستگی ندارد—مردمانی که هر احدی از ایشان درگیر سوداگری و صنعت‌گری است و کسب لذت از آسایش برآمده از آن، مردمانی که ترجیح می‌دهند چیزی توجه ایشان را از کار و زندگی‌ خود پریشان نکند، یا آن پریشانی ‌حداقل ممکن باشد.

نکته‌ی آخر اینکه، تجارتْ عشقی سرزنده به استقلال شخصی را در دل انسان‌ها برمی‌انگیزد. تجارت نیازهای‌ انسان‌ها را برآورده و خواهش‌های ایشان را ارضا می‌کند، آن‌ هم در غیاب مداخله‌ی مقامات. این مداخله تقریباً همیشه—نمی‌دانم چرا واژه‌ی تقریباً را به‌کار بردم—این مداخله همیشه عذاب است و دردسر. هربار که قدرت اجتماعی خواسته در سوداگری‌های شخصی فضولی کند، آن را به ستوه آورده است. هرگاه که دولت‌ها ادعا کرده‌اند که کار ما را برای ما انجام بدهند، آن را به‌مراتب پرهزینه‌تر و ناقص‌تر از خود ما انجام داده‌اند. …

از توضیحاتی که دادم نتیجه‌ این است که ما دیگر بهره‌مند از آن آزادی نیستیم که بهره‌ی مردمان باستان بود—آزادی‌ای که عبارت بود از سهمی از مشارکتی فعال و بی‌وقفه در قدرت اجتماعی. آزادی ما مردمان مدرن باید عبارت باشد از بهره‌مندی صلح‌آمیز از آسایش و استقلال خصوصی. در جمهوری‌های باستان، سهمی که هر کسی در فرمانفرمایی بر ملت داشت، به هیچ‌وجه یک انگاره‌ی تجریدی نبود آن‌چنان‌که امروز هست. اراده‌ی هر شخص حائز یک تأثیر واقعی بود: استفاده از این اراده و مشق آن حائز لذتی خوش‌دلانه و تکرارشونده بود. بنابراین، باستانیان حاضر بودند خیلی چیزها را قربانی کنند تا از حقوق سیاسی و سهم‌شان در اداره‌ی دولت، محافظت کنند. هر کسی که با غرور، این حق مشارکت‌اش را ارزشمند می‌دانست، در آگاهی از اهمیت شخصی‌اش، پاداشی بزرگ می‌یافت.

چنین پاداشی امروز دیگر برای ما وجود ندارد. امروز، تأثیر اراده‌ی فردی در اراده‌ی جمعی گم می‌شود، تقریباً هیچ‌وقت فرد نمی‌تواند تأثیر منحصر‌به‌فرد اراده‌ی خود را در این میان شناسایی کند. او اراده‌اش را هیچ‌گاه بر کل تحمیل نمی‌کند؛ و هیچ‌چیز مشارکت او را پیش چشمان‌اش اثبات نمی‌کند.

بنابراین، مشق حقوق سیاسی تنها بخشی از لذت‌هایی را به ما عرضه می‌کند که باستانیان در آن یافته بودند؛ در عین حال، پیشرفت تمدن، گرایش به تجارت در روزگار ما و ارتباطات میان افرادْ وسایل سعادت فردی را برای ما چندین‌و‌چند برابر تکثر بخشیده است.

نتیجه این‌که ما احتمالاً بیش از مردمان باستان، با استقلال شخصی‌مان پیوند خورده‌ایم. زیرا ایشان، وقتی استقلال‌شان را فدای حقوق سیاسی‌شان می‌کردند، درواقع کمتر را قربانی بیشتر می‌کردند؛ ولی اگر ما چنین کاری انجام دهیم، بیشتر را برای به دست آوردن کمتر از کف داده ایم.

هدف مردمان باستان تقسیم قدرت در میان شهروندان سرزمین پدری بود؛ این چیزی بوده که آن‌ها آن را آزادی می‌نامیدند. هدف انسان‌های مدرن بهره‌‌مندی از یک امنیت است در برخورداری از لذت‌های خصوصی؛ مردمان مدرن آن ضمانت‌هایی که نهادها در محافظت از این لذت‌ها فراهم می‌آورند، آزادی می‌خوانند. …

خطر آزادی مردمان باستان این بود که مردمی که خودشان را صرفاً مشغول محافظت از مشارکت‌شان در قدرت اجتماعی می‌کردند، احتمالاً ارزش بسیار اندکی برای حقوق و لذت‌های شخصی قائل بودند.

خطر آزادی مدرن این است که ما، غرق در لذت استقلال شخصی‌مان و پی‌جویی دلبستگی‌های شخصی‌مان، احتمالاً به‌سادگی از خیر مشارکت در قدرت اجتماعی بگذریم.

صاحبان قدرت مشتاق اند که چنین گرایشی را در ما تقویت کنند. آن‌ها حاضرند ما را از بار همه‌ی زحمت‌های‌مان فارغ کنند، البته به‌جز زحمت فرمانبرداری کردن و مالیات دادن! آن‌ها به ما می‌گویند: در نهایت، هدف همه‌ی تلاش‌های‌تان، انگیزه‌ی کارهای‌تان و موضوع آرزوهای‌تان چیست؟ مگر پاسخ همه‌ی این‌ها کسب خوشی و سعادت نیست؟ خوب! این سعادت را در اختیار ما بگذارید و ما آن را به شما ارزانی می‌کنیم. نه آقایان! ما سعادت‌مان را در اختیار آن‌ها نمی‌گذاریم. مهم نیست که تعهد نازک‌دلانه‌ی مقامات به سعادت ما چه‌سان سترگ باشد. بیایید از آن‌ها بخواهیم که پا را از گلیم خود درازتر نکنند. از آن‌ها بخواهیم که تنها به بی‌عدالتی نکردن کفایت کنند. ما مسئولیت کسب خوشی و تعقیب سعادت خویش را به کسی وا نمی‌‌نهیم.

* به‌واسطه‌ی آقای علی سهرابی از وجود کتاب «شور آزادی» مطلع شدیم. در پرتو اطلاع جدید اشتباه موجود در یادداشت اصلاح شد. سپاس از ایشان.

منبع نوشته‌ی کنستان و پیش‌گفتار به زبان انگلیسی