یا وطن‌پرستی یا صلح

—مترجم: محسن محمودی

لئو تولستویخودخواهی اشخاص چیز غریبی است، اما خودخواهانِ عرصه‌ی زندگی خصوصی مسلح نیستند. آن‌ها نه تهدید و نه استفاده از سلاح علیه رقبای‌شان را درست نمی‌دانند. خودخواهی اشخاص تحت کنترل قدرت سیاسی و افکار عمومی قرار دارد. اگر شخصی که اسلحه‌ای در دست دارد گاو همسایه‌اش را بدزدد یا چند هکتار از محصولات‌اش را تصاحب کند، بلافاصله پلیس بازداشت و روانه‌ی زندانش می‌کند. سوای این، چنین فردی از سوی افکار عمومی هم محکوم می‌شود؛ یعنی دزد و سارق لقب می‌گیرد. قضیه درمورد دولت‌ها کاملاً متفاوت است: همگی آن‌ها مسلح‌اند—هیچ قدرت مافوقی وجود ندارد، و هر کوششی در این راستا لاجرم آب در هاون کوبیدن است—مثل تلاش‌برای برقراری کنگره‌های بین‌المللی که علی‌الظاهر هرگز از سوی دولت‌های قدرتمند مورد استقبال قرار نمی‌گیرند (آنان که دقیقاً به همین خاطر مسلح‌اند که به هیچ‌کس وقعی ننهند) و مهم‌تر از همه، افکار عمومی، که هر اقدام خشونت‌آمیزِ افراد را نکوهش می‌کند، برانگیختنِ فضیلت میهن‌پرستی را به‌منظورِ دزدیدنِ آن‌چه به دیگران تعلق دارد می‌ستاید، با این دست‌آویز که این کار باعثِ ازدیادِ قدرت کشور می‌شود.

روزنامه‌های هر دوره‌ای را که ورق بزنید در هر لحظه‌ای نقطه‌‌ای سیاه می‌بینید—علتِ هر جنگِ ممکن را: اکنون در کُره، حالا پامیر، امروز سرزمین‌های آفریقا، حالا ترکیه، و حالا ونزوئلا و اکنون ترنسوال. کارِ غارت‌گران حتی لحظه‌ای هم متوقف نمی‌شود و گوشه و کنار جنگی کوچک، مانند تبادل آتش در دو سوی خط مرزی، همواره در جریان است و جنگ واقعی هر لحظه در شرفِ آغاز.

اگر یک امریکایی عظمتِ ممتاز و سعادت امریکا را بیش از ملل دیگر بخواهد و یک انگلیسی، یک روس، یک ترک، یک آلمانی، یک حبشی و یک شهروند ونزوئلا یا ترانسوال، یک ارمنی، یک لهستانی، یک بوهِمی هم تمنایی مشابه را برای دولت‌شان داشته باشند و همگی متقاعد شده باشند که این مرادها نه تنها نباید نهان و سرکوب شوند بلکه باید مایه‌ی مباهات بوده و در خود و دیگران رشد کنند؛ و اگر عظمت و سعادتِ یک کشور یا ملت جز به قیمت زیانِ ملتی دیگر، اغلب زیان کشورها و ملت‌های بسیار، به دست نیاید، چگونه می‌توان از جنگ اجتناب ورزید؟

و بنابراین برای پرهیز از جنگ و برقراری صلح نیازی به تضرع به درگاه پروردگار نیست، نیازی هم نیست که ملل انگلیسی‌زبان را به داشتن روابط دوستانه با یکدیگر قانع کنند و نیازی هم به ازدواج با شاهزاده‌های ملل دیگر نیست؛ بلکه نابودی آن‌ چیزی ضروری است که جنگ را به راه می‌اندازد. اما آن‌چه جنگ به راه می‌اندازد، تمنای خیرِ انحصاری برای ملت خویش است—همان‌چیزی که وطن‌پرستی خوانده می‌شود. و در نتیجه‌ برای پایان دادن به جنگْ ضروری است تا به وطن‌پرستی پایان دهیم و برای خاتمه دادن به وطن‌پرستی ضروری است که ابتدا متقاعد شویم که شر است و این متقاعد شدن بسی دشوار است. به مردم بگویید که جنگ بد است و به‌تان خواهند خندید: چه کسی است که این را نداند؟ به آنان بگویید که وطن‌پرستی بد است و اکثریت مردم با اندکی قید و شرط با شما موافقت می‌کنند: «بله، وطن‌پرستی بد است، اما نوعی وطن‌پرستی دیگر هم وجود دارد که ما هوادار آن هستیم.» اما چگونه است که هیچ‌کس نمی‌تواند توضیح دهد این وطن‌پرستی خوب چه چیزی است. اگر آن‌طور که بسیاری می‌گویند، وطن‌پرستی خوب به‌معنای زیاده‌طلب بودن نیست، اما طالب حفظ داشته‌های خود بودن است؛ یعنی که انسان‌ها می‌خواهند آن‌چه را پیش‌تر به واسطه‌ی خشونت و قتل به دست آمده، حفظ کنند. اما حتی اگر وطن‌پرستی حفظ‌کننده نباشد، خواهان بازگرداندن [چیزهای از دست رفته است]—یعنی وطن‌پرستی مللِ مغلوب و سرکوب شده، ارمنی‌ها، لهستانی‌ها، بوهِمی‌ها، ایرلندی‌ها و قس علی هذا. این قسم وطن‌پرستی تقریباً بدترین آن است چرا که خشم‌آگین‌ترینِ آن‌هاست و مستلزم اعمالِ بیش‌ترین میزانِ خشونت.

وطن‌پرستی نمی‌تواند خوب باشد. چرا مردم نمی‌گویند که خودخواهی خوب است، با وجود این که راحت‌تر می‌توان از آن دفاع کرد، چون خودخواهی احساسی طبیعی است که انسان با آن زاده می‌شود در حالی که وطن‌پرستی احساسی غیرطبیعی است که تصنعی به وی القا می‌شود؟

در جواب خواهند گفت: «وطن‌پرستی انسان‌ها را در کشورها متحد ساخته و به اتحاد کشورها تدوام می‌بخشد.» اما انسان‌ها اکنون در درون کشور‌ها متحد شده‌اند—همه چیز انجام شده است: حالا دیگر چرا انسان‌ها باید وفاداری خاصی نسبت به کشور‌‌شان داشته باشند، آن‌هم زمانی که این وفاداری برای همه کشور‌ها و ملت‌ها نکبت و بدبختی به همراه می‌آورد؟ همان وطن‌پرستی که اتحاد انسان‌ها در کشور‌ها را به ارمغان می‌آورد، اکنون آن‌ کشور‌ها را از بین می‌برد. اگر یک وطن‌پرستی وجود داشت—تنها وطن‌پرستی انگلیسی‌ها ولاغیر—می‌توانست اتحادبخش یا سودمند قلمداد شود، اما زمانی که، به‌سانِ امروز، وطن‌پرستیِ امریکایی، انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و روسی وجود دارد، و همه‌ی آنان با یکدیگر در تخالف اند، وطن‌پرستی دیگر وحدت نمی‌بخشد بلکه تفرقه می‌افکند. به عبارت دقیق‌تر، اگر وطن‌پرستی با متحد ساختنِ انسان‌ها در کشور‌ها سودمند بود، کما این‌که در دورانِ بیش‌ترین گسترشِ خود در یونان و روم چنین بود، امروز، پس از ۱۸۰۰ سال از حیات مسیحیت، وطن‌پرستی همان‌قدر سودمند است که مثلاً بگوییم از آن‌جا که پیش از بذر پاشیدن، شخم زدن برای زمین مفید و سودمند است، اکنون هم پس از رشد محصول سودمند خواهد بود.

چه خوب بود اگر وطن‌پرستی را با خاطره‌ی بهره‌ای که روزگاری داشته به یاد داشته باشیم، کما این که مردم بناهای باستانیِ معابد را حفظ و نگه‌داری می‌کنند، کما این‌که آرامگاه‌ها برجای می‌مانند بدون این‌که آسیبی به انسان برسانند، اما دریغ که وطن‌پرستی بی‌وقفه مصیبت‌های بی‌شماری به بار می‌آورد.

امروز مسبب رنج ارمنی‌ها و ترک‌ها  چیست و چیست که باعث می‌شود یکدیگر را بدرّند و مانند درندگانی وحشی رفتار کنند؟ چرا انگلستان و روسیه که هر یک دل‌واپسِ سهمِ ارثِ خود از ترکیه هستند، در کمین نشسته و به فجایعی را که در حق ارمنی‌ها می‌شود پایان نمی‌دهند؟ چرا حبشی‌ها و ایتالیایی‌ها با یکدیگر می‌جنگند؟ چرا در ونزوئلا و اکنون ترانسوال جنگی وحشتناک در شرف درگرفتن است؟ و جنگ چین-ژاپن و جنگ‌های ترک‌ها و آلمان‌ها و فرانسوی‌ها چه؟ و خشمِ ملت‌های مقهور، ارمنی‌ها، لهستانی‌ها و ایرلندی‌ها؟ و تدارک برای جنگ از سوی همه‌ی ملت‌ها؟ همه‌ی این‌ها ثمراتِ وطن‌پرستی هستند. دریاهای خون به خاطرِ این احساس جاری شده‌اند و اگر انسان‌ها خود را از این مرده ریگِ برجای مانده از دورانِ باستان رها نسازند، به خاطر آن خون بیشتری هم ریخته خواهد شد.

آن‌گونه که فرانسوی‌ها می‌گویند، یا می‌ستانی‌اش یا رهایش می‌کنی. اگر وطن‌پرستی خوب است، پس مسیحیت که صلح ارزانی می‌کند، رؤیایی بی‌اساس است و این آموزه هرچه زود‌تر از ریشه برکنده شود، بهتر است. اما اگر مسیحیت واقعاً موجبِ صلح می‌شود و ما واقعاً خواستار صلح هستیم، وطن‌پرستی بازمانده‌ای از دورانِ بربریت است که نه تنها باید آن را رام کرد و تأدیب‌اش کرد، آن‌گونه که امروز بدان مبادرت می‌ورزیم، بلکه فراتر از آن باید با تمام ابزار [ممکن]، موعظه، اقناع، تحقیر یا تمسخر آن را قلع و قمع کرد. اگر مسیحیت حقیقت باشد و ما بخواهیم در صلح زندگی کنیم، نه تنها نباید دل‌نگرانِ قدرت کشورمان باشیم، بلکه باید حتی از تضعیف آن شادمانی کرده و بدان کمک کنیم. یک روس باید زمانی شادمانی کند که لهستان، ایالات بالتیک، فنلاند، ارمنستان از روسیه جدا شده و آزاد شوند؛ و یک انگلیسی باید به همان ترتیب از جدایی ایرلند، استرالیا، هند و دیگر مستعمرات به وجد آمده و در آن امر سهیم شود، زیرا کشور هرچه بزرگ‌تر باشد، پلیدی و سنگدلی بیشتری در وطن‌پرستی‌اش خواهد بود و [بالتبع] میزان رنج بیشتری وجود دارد که قدرت‌اش بر آن مبتنی است. و بدین‌ترتیب، اگر ما واقعاً می‌خواهیم آن‌چیزی باشیم که اظهار می‌داریم، آن‌گونه که اکنون چنین می‌کنیم، نباید خواهان ازدیادِ قدرت کشورمان باشیم، بلکه باید تمنایِ تقلیل و تضعیف‌اش را داشته و با تمام ابزار در دست‌مان بدان کمک کنیم. و بنابراین باید نسل‌هایی جوان‌تر را تعلیم دهیم تا یک جوان طوری بار بیاید که هم‌چنان‌که امروز شرم‌آور است که برای نمونه، سر میز غذا همه‌چیز را ببلعد و چیزی برای دیگران نگذارد، یا شرم‌آور است که فرد ضعیف‌تر را از مسیر کنار بزند تا خودش عبور کند، یا شرم‌آور است که با زور و قلدری آن‌چه را دیگری نیاز دارد از او بستاند، به همان‌ اندازه شرم‌آور باشد که خواهانِ افزایش قدرت کشور خود باشد؛ و درست همان‌طور که خودستایی احمقانه و مسخره تلقی می‌شود، و احمقانه فرض شود که فردی ملت‌اش را ستایش کند، آن‌گونه که هم‌اکنون در تاریخ‌ها، تصاویر، بناهای تاریخی، کتب درسی، مقالات، موعظه‌های وطن‌پرستانه‌ی مختلف و سرودهای ملی احمقانه عَلَم شده. اما باید درک کنیم، تا زمانی که می‌خواهیم وطن‌پرستی را ستوده و نسل‌های جوان‌تر را بر مبنای آن تربیت کنیم، توپ و تفنگ خواهیم داشت که حیات جسمانی و روحانی ملت‌مان را نابود می‌سازد و جنگ‌ها، جنگ‌هایی وحشتناک و هراسناک مانندِ آنهایی که خود را برای‌شان آماده می‌کنیم و جنگ‌جویانِ جدید و خوفناکِ شرقِ دور را در حلقه‌شان درمی‌اندازیم و با وطن‌پرستی تباه‌شان می‌سازیم.

کنفوسیوس در پاسخ به پرسش شاهزاده‌ای که پرسیده بود چطور بر قشون‌اش بیفزاید تا قبیله‌ی جنوبی را که در برابرش سر تسلیم فرود نیاوردند، فتح کند، پاسخ داده بود، «تمام قشون‌ات را نابود کنید و از پول‌اش که اکنون بر سر قشون‌ات هدر داده‌ای، برای روشن ساختن مردم و توسعه‌ی کشاورزی بهره گیر و قبیله‌ی جنوبی شاهزاده‌اش را از خود رانده و بدون جنگ در برابر فرمان‌ات سر تسلیم فرود می‌آورد.»

 ***

 درباره‌ی نویسنده: لئو تولستوی (۱۹۱۰-۱۸۲۸) نویسنده‌ی شاهکار‌هایی چون جنگ و صلح و آناکارِنینا است. او بعدها در حیات‌اش فلسفه‌ی مسیحی یگانه‌ای را طرح‌ریزی کرد که از عدم مقاومت در برابر شر به‌مثابه‌ی پاسخ درخور به تجاوز و تعرض حمایت می‌کرد و بر برخورد منصفانه با فقرا و طبقه‌ی کارگر تأکید بسیار می‌نمود. کتاب‌های تولستوی از جمله اعترافات (۱۸۸۴)، پس باید چه کنیم؟ (۱۸۸۶) و اثر درخور توجهِ ملکوت خداوند درمیان شما است (۱۸۹۴)، بازنگری رادیکال‌اش در سنت تفکر مسیحی را ترسیم می‌کنند و در جلب نظرِ مساعد گاندی نسبت به عدم مقاومت در برابر شر تأثیری به‌سزا داشته‌اند.