—مترجم: محسن محمودی
یادداشت سردبیر: مطلبی که از نظرتان میگذرد، در نهم اوت ۱۹۰۰ میلادی در مجلهی نیشن به چاپ رسیده. ادوین ال. گادکین (۱۹۰۲-۱۸۳۱) در این متن، توصیفی از افول اندیشهها و آرمانهای لیبرال در پایان قرن نوزدهم به دست میدهد. با پشت سر گذاشتن قرن بیستم، اینک این آگاهی تاریخی را داریم که کسوف لیبرالیسم، به تعبیر نویسنده، به چه تحولات شومی در نیمهی اول قرن گذشته راه برد. در عین حال، آگاهی به اینکه اندیشهها و آرمانهای لیبرال از میانهی قرن بیستم جانی دوباره گرفتهاند و اثر آن تحول همچنان تا امروز در قرن بیستویکم تداوم داشته، شاهدی است بر خوشاقبالی ما و مایهی دلگرمی.
***
در حالی که قرن نوزدهم به پایان خود نزدیک میشود، نمیتوان از مقایسهی ایدهآلهای سیاسی که اکنون حکمفرما گشتهاند با ایدهآلهای دوران پیشین پرهیز کرد. این حقوق انسان بود که توجه متفکران سیاسی قرن هجده را به خود معطوف کرده بود. جهان از مصائب ناشی از بلندپروازیها و حسادتهای سلسلههای پادشاهی رنج بسیار برده بود، و قاطبهی بشریت در همه جا به سبب اجحاف طبقات بالادستی تحت فشار بسیار بود و این بود که سببِ تنفر فراگیر از قدرقدرتیِ بالادستان شده بود. [در نظر قرن همجدهمیها] بهروشنی مشاهده شد که حکومت به ابزاری برای سرکوب بدل شده است؛ از این رو بود که مطالعهی روشهایی که بتوان حکومت را تابعِ نیازهای پیشرفت فردی قرار داد و آن را به جای ابزار سرکوب آزادی، به ابزارِ پروراندن آزادی تبدیل کرد، به موضوع مورد علاقهی فیلسوفان روشناندیش تبدیل شد. در تقابل با نظریهی حق الهی به حکومت، چه پادشاهان آن را مدعی شوند، چه عوامفریبان، آموزهی حقوق طبیعی بنیاد نهاده شد. بشریت به جایگاهی بالاتر از نهادهای بشری ارتقا یافت، انسان برتر از دولت دانسته شد و برادری جهانی جای ایدهآلهای قدرت و شکوه ملی را پر کرد. این ایدههای زمینی و اینجهانیِ قرن هجدهمی بود که لیبرالیسم مدرن در آن شکوفا شد و تقاضا برای حکومتِ مشروطه تحت نفوذ آنان بود که پدیدار گشت. حاکمان خادمان مردم شدند و قدرتشان محدود شد و تحت نظارت منشور حقوق انسانی و قوانینی بنیادین قرار گرفت که آزادیهایی را تعریف میکرد که بنا بر تجربه ثابت شده بود که مهمترین و البته آسیبپذیرترین هستند. بدین سبب مطالبه برای اصلاحات قانونی در همهی کشورهای اروپایی هم افزایش یافت؛ این مطالبه از برخی جهات نافرجام و بینتیجه بوده اما فرمانروایان مستبد را با تهدید وادار به توجهی هرچند ظاهری به آزادی انسان و پذیرشِ عملی آن گردانید که دست کم صاحبان قدرت مستبد را مهار نمود. حکومتهای جمهوری پایهگذاری شدند و قانونهای اساسی مقرر شدند. انقلابهای سال ۱۸۴۸ قدرت روحِ لیبرالیسم را به اثبات رسانید و بعد از آن هرجایی که استبداد دو مرتبه عرض اندام نمود توأم با ترس و لرز از قدرت لیبرالیسم بود.
پیشرفت چشمگیرِ مادّی که در قرن نوزده حادث شد، در پرتو اصول و قواعد لیبرالیسم نامنتظره نبود، چه استقرار آنها آن پیشرفت را ناگزیر کرده بود. با استقرار آن اصول و قواعد، انسانها، فراغتیافته از مداخلهی مشکلآفرین حکومتها، خود را وقف کار طبیعی خویش کردند—کاری که همانا تلاش برای بهبود وضع و حال خویش است؛ نتیجه دستاوردهای حیرتانگیزی است که اینک زندگی ما را احاطه کرده. اما اکنون به نظر میرسد که آسایش مادیِ همینکفراهم موجب شده که نسل کنونی تواناییاش را به دیدن آن عللی که این آسایش همهجاحاضر را ممکن ساخته، از دست بدهد. اینک لیبرالیسم در سیاست جهان نیرویی تحلیلرفته و تقریباً از دسترفته است. وضعیت حزب لیبرال در انگلستان حقیقتاً اسفبار است. بهراستی اینک صحبت از تشکیل یک حزب لیبرال-امپریالیست است—تلفیقی از گرایشها و نظریاتی متخالف که امتزاجشان به مانند امتزاجِ آب و آتش غیرممکن است. از دیگر سو، جناحی از بهاصطلاح لیبرالهایی وجود دارد که چندان از سنت خود ناآگاه اند که میخواهند دست در دست سوسیالیستها بگذارند. تنها تتمهای از پیرمردان ماندهاند که آموزهی لیبرال را حفظ کردهاند و زمانی که اینان هم از دنیا بروند، لیبرالیسم دیگر هیچ پرچمداری نخواهد داشت.
لیبرالیسم راستین هرگز از سوی قاطبهی مردم فرانسه فهمیده نشده است؛ و در حالی که لیبرالیسم در فرانسه دیگر مدافعانی منطقی و روشناندیش چون آن گروه کمشمار از اقتصاددانانِ راستکیش ندارد که همچنان از اصول تورگو و سی حراست کنند، خبری از یک جناح کوچک لیبرال در مجمع نمایندگان هم نخواهد بود. این مطلب در مورد اسپانیا، ایتالیا و اتریش هم بسیار صادق است، در حالی که وضعیت کنونی لیبرالیسم در آلمان در تضادی تأثربرانگیر است با وضعیتی که تا همین یک نسل پیش داشت. وقایع اخیر در کشور ما نشان میدهند که لیبرالیسم چگونه موقعیت خود را از دست داده است. اعلامیهی استقلال [امریکا] دیگر در کسی شوقی برنمیانگیزد، این اعلامیه به مایهی شرمساری بدل گشته که باید با توجیهتراشی به کناریش نهاد. باز گفته میشود که با گذشت زمان ما چنان رشد کردهایم که دیگر در قالب تنگ قانون اساسی [ایالات متحده] نمیگنجیم؛ که گرچه حقوق مندرج در آن را باید به دقت برای شهروندان حفظ کرد اما برخورداری از آن حقوق را باید دریغ کرد از آن کسانی که ما حق فرمانروایی بر ایشان را ابتیاع کردهایم. همان حزب بزرگی که فخر میفروشد که حقوق انسانی و شهروندی سیاهپوستان را به ارمغان آورده، اکنون در سکوت به ادعای برتری سفیدپوستان گوش فرا میدهد و به ابطال متمم پانزده [قانون اساسی] هیچ اعتراضی نمیکند. دهانش بسته است چون وطنخواهیاش آنجا است که مایهی رنج و مشقت شود و لاف کنونی این قهرمان بشریت این است که در شهوت حکمروایی با پادشاهان شریک شویم، شکارچیان را فراخوانید و طعمهی خونین را در میان گذارید؛ برای اهانت به معبد آزادی با غنایمی از آزاد مردِ لت و پار شده، برای اغوا و خیانت.
اینک، ناسیونالیسم، به معنایِ حرص و طمعِ ملی، لیبرالیسم را از میدان به در کرده است. این عدویی دیرین است تحت نامی جدید. ناسیونالیسم با اولویت قائل شدن به افزایش قدرتِ یک ملت به جای هدفی والا چون سعادت بشریت، مفهوم اخلاقی مسیحیت را تحریف کرده است. ارسطو، بردهداری را توجیه نمود چرا که بربرها «به طور طبیعی» پستتر از یونانیها بودند و ما به فلسفهی او باز گشتهایم. دیگر چیزِ چندانی دربارهی حقوق طبیعی نمیشنویم، بلکه سخن از نژادهای پستتر است که نقش آنها تسلیم در برابر حکومت آنانی است که خداوند برترشان ساخته. بار دیگر مغالطهیِ قدیمیِ حقوق الهی، قدرت خانمانبرانداز خود را به رخ کشیده است و برای این که بار دیگر طرد شود باید نزاعی بینالمللی در مقیاسی مهیب در گیرد. در خانه [امریکا] همهی انتقادات به سیاست خارجی حاکمان ما، ضدِ میهنی خوانده میشوند. میگویند این سیاستها نباید تغییر کنند چرا که سیاست ملی باید تداوم داشته باشد. در خارج، حاکمان هر کشور باید برای هر صحنه از تاراج بینالمللی بشتابند، بلکه بتوانند سهم خود را به غنیمت آورند. برای پیروزی در این تاراجِ غارتگرانه همهی قید و بندهای قانونی بر پارلمان، احزاب و حکومت باید کنار گذاشته شوند. تزار روسیه و امپراطور آلمان در چین آزادی عمل دارند، آنان مانعی از سوی قانون اساسی یا نمایندگان عوامالناس ندارند. لرد سالزبری در این زمینه بیشتر از همه شرمسار است و رئیس جمهور ایالات متحده خود را درمانده مییابد اگر قرار باشد مطابق قانون اساسی ما به کسب حمایت کنگره مقید باشد. زمانی که امپریالیستهای ما میگویند که ما دیگر بزرگتر از آن شدهایم که در کالبدِ قانون اساسی بگنجیم، منظورشان این است.