چرا رشد اقتصادی به تابلوی مونالیزا می‌ماند

— مترجم: محسن محمودی

مونا لیزادانکن جی واتس، محقق پیشینِ یاهو! و فیزیک‌دانی که بعدها پیِ جامعه‌شناسی رفت، به روش اکثر مردم در تببین‌ جهان مظنون است. او در کتاب آخرِخود می‌پرسد «چرا مونالیزا مشهورترین تابلوی نقاشی جهان است؟» شاید به خاطر معمای نهفته در هویت سوژه، نمود رازگونه‌‌اش، ترکیب رنگ تابلو یا صرفاً به این دلیل که داوینچی آن را کشیده است.

اما چنین استدلالی می‌تواند به دوری باطل منتهی شود. از آن جهت که از قبل می‌دانیم که مونالیزا مشهور است، تبیین ما به نحوی تغییرناپذیر بر خصایصی متمرکز می‌شود که مونا‌لیزا را مشخصاً مونالیزامانند می‌سازند.

آن‌گاه که اقتصاددان‌ها می‌کوشند رشد اقتصادی را توضیح دهند، مانند مورخانِ هنر رفتار می‌کنند که در تلاش‌اند برجسته شدن مونالیزا را به واسطه‌ی خصایص ذاتی آن توضیح دهند. بنابراین، تبیین‌های ممکن برای پیشرفت جهان غرب معمولاً حول و حوشِ ویژگی‌های گوناگونِ آن می‌گردد: جغرافیای‌اش، برخورداری‌اش از منابعی مانند زغال‌سنگ و آهن، امپراتوری‌های‌اش، اخلاق پروتستان یا فرهنگ خاص‌اش.

در حالی که اکثر این حدس و گمان‌ها به دلایل مختلف ناقص به نظر می‌رسند، در حرفه‌ی اقتصاد پیرامون این طرز فکر اجماعی نظری در حال شکل‌گیری است که نهادها قانع‌کننده‌ترین تبیینِ تفاوت‌ها در عملکردِ اقتصادی، و بنابراین متقاعد‌کننده‌ترین توضیحِ ترقی اقتصادیِ جهان غرب هستند.

درک چرایی این امر آسان است. اقتصاددان‌ها تبیین‌هایی را می‌پسندند که پیرامون انگیزه بنا شده باشند. و اگر باور داشته باشیم که انگیزه‌ها برای نتایج اقتصادی حائز اهمیت‌اند، انتظار خواهیم داشت قواعدی که غارت‌گری، دزدی یا   برده‌داری را پاداش می‌دهند نتایجی به بار بیاورند بدتر از نتایجِ آن‌هایی که به کارآفرین و ابداع تولیدگر پاداش می‌دهند. اگر بخواهیم، می‌توانیم بیش‌تر در جزئیات دقیق شویم: اکثر ما موافقیم که اندک بودن موانع ورود به صنایع خوب است، نرخ‌های مالیاتی گزافِ تحمیل‌شده بر فعالیت‌های تولیدگر نامطلوب‌ است، تسخیر دولت از سوی گروه‌های دارای منافع خاص نامطلوب است و چیزهایِ دیگر از این دست. شاید هم بتوانیم بگوییم چه تغییراتِ خُردی در نهادها و سیاست‌ها محتملاً، به نتایج اقتصادی بهتر یا بدتر منجر می‌شود.

حکایت نهادگرایانه شاید بهترین راهِ پیشِ پای‌مان باشد. نورث، والاس و وینگاست، بسلی و پرسون و عجم‌اغلو و رابینسون هر یک در بابِ آن‌چه که اساساً برداشتی واحد از رشد است نظری متفاوت دارند—یعنی نهادهایی که رفتار تولیدگرانه را پاداش می‌دهند نتایج اقتصادی مطلوب به‌بار می‌آورند، در مقابل نهادهایی که در این مهم ناکام می‌مانند، فقر می‌زایند. بسیاری از اقتصاددان‌ها و دست‌اندرکارانِ توسعه، از جمله آنانی که در سازمان‌هایی مانند بانک جهانی مشغول به کارند، به‌نظر در این مورد اتفاق نظر دارند، اگر چه شواهد دال بر این‌که ایشان تغییری به ارمغان می‌آورند گنگ و درهم ریخته هستند.

اما حتی زمانی که از واقعیات درهم‌برهمِ ارائه‌ی توصیه‌ی سیاست‌گذاری به حکومت‌ها در کشورهای توسعه‌یافته—یا مشکلات سنجش نهادها و تخمین تاثیرشان بر عملکرد اقتصادی—دوری گزینیم، اقتصاددان‌ها هم‌چنان با چالش تبیین ظهور نهادها و تغییرات آنان مواجه خواهند بود. به بیانی دقیق‌تر، چه چیزی به جایگزینی نهادهای مطلوب با نهادهای نامطلوب (به طریقی پایا) می‌انجامد و آیا می‌توان به نحو معناداری به این فرایند کمک کرد؟ به بیان دیگر، آیا راهی وجود دارد که نهادهای نیجریه را چنان بازسازی کنیم که هم‌چون نهادهای دانمارک عمل کنند؟

ضعیف‌ترین رکنِ روایاتِ رایجِ نهادگرایان از رشد اقتصادی این است که ایشان فاقد نظریه‌ای واقعی در بابِ تغییر نهادی هستند. برای مثال، عجم‌اغلو و رابینسون را در نظر بگیرید که متأخرترین و برجسته‌ترین نمونه از چنین استدلالی را عرضه می‌کنند. آن‌ها علاوه بر توصیف گرایشاتِ خود‌-‌تقویت‌گرِ نهادهای «بهره‌کش» و نهادهای «فراگیر»، ایشان در عین حال درمی‌یابند که کشورها می‌توانند مسیرهای نهادی مختلف را در لحظاتی که عجم‌اغلو و رابینسون « برهه‌ها‌ی حیاتی» (یا «بزنگاه‌های تاریخی») می‌خوانند، در پیش گیرند. به عبارت دیگر، در تاریخ، لحظاتی وجود دارد که نهادهای مطلوب یا نامطلوب مسیر عوض می‌کنند. چنین لحظاتی، انقلاب امریکا، انقلاب شکوهمند انگلستان یا مرگ سیاه در اروپا را شامل می‌شوند. شاید حتی بتوان دورانِ پس از نسل‌کشی رواندا یا سقوط کونیسم در اروپای شرقی را هم که هر دو دریچه‌ای از فرصت به روی تصمیمات برگشت‌ناپذیرِ توسعه‌ی نهادی گشودند، در زمره‌ی این لحظات جای داد. و به نحوی مشابه، مونالیزا نیز تا زمانی که در سال ۱۹۱۱ و در جریان آن سرقت مشهورِ موزه‌ی لوور دزیده نشده بود، مشخصاً تابلوی نقاشی تحسین‌برانگیزی نبود. این سرقت را می‌توان به‌مثابه‌ی یک «برهه‌ی حیاتی» در حیات این تابلوی نقاشی در نظر گرفت.

بااین‌حال، اندیشه‌ی برهه‌هایِ حیاتی توانِ‌ پیش‌بینیِ اندکی دارد، زیرا که از گذشته بر پیشینه‌ی توسعه‌ی اقتصادی و نهادی ما تحمیل شده است. هیچ راهی برای بهره‌گیری از آن برای پیش‌بینی‌های آزمون‌پذیرِ توسعه‌ی اقتصادی و نهادی وجود ندارد. به تعبیری، توسل به برهه‌های حیاتی دست کشیدن از طرحِ تبیینی قانع‌کننده برای تغییر نهادی و پذیرفتن بخت‌واقبال یا تصادف به‌مثابه‌ی یک عامل مهم در توسعه اقتصادی است.

سقوط کمونیسم را در نظر بگیرید. در برخی کشورها—لهستان، مجارستان یا چک‌واسلاواکی—برهه‌ی حیاتی برای ایجاد نهادهایی به‌کار گرفته شد که رشد اقتصادی و توسعه می‌پروراندند، در مقابل در کشورهای دیگر—مثلاً روسیه، اوکراین یا مولداوی—به‌مانند فرصتی برای نخبگان غارت‌گر عمل کرد تا تجدید سازمان کرده و با ابزارهایی نه‌چندان متفاوت سلطه‌ی خود بر قدرت را مستحکم سازند. اگر شخصی در سال ۱۹۹۰، فقط به چارچوب فکری عجم‌اغلو و رابینسون تکیه می‌کرد، به‌هیچ وجه نمی‌توانست پیش‌بینی‌ای از سرنوشت آینده‌ی کشورهای در حال گذار به‌دست دهد—مثل این بود که بکوشیم بر مبنای این واقعیت که تابلویی نقاشی یک یا چند سالِ پیش از یک گالری بزرگ دزدیده شده، پیش‌بینی کنیم که تابلوی مشهوری خواهد شد.

رابرت لوکاس برنده‌ی نوبل اقتصاد، جمله‌ی مشهوری دارد: «هرگاه کسی اندیشیدن درباره‌ی [مسائل رشد اقتصادی] را آغاز کند، فکر کردن به چیزی دیگر دشوار خواهد بودبنابراین، آزاردهنده است که روایت ما از پیشرفت اقتصادی غرب و به طور کلی‌تر محرک‌های رشد اقتصادی اصلاً رضایت‌بخش نیست. اما این بدین معنی نیست که تحلیل نهادی یک بن بست است—بالاخره، هم‌چنان بینشِ بسیار عمیقی از این‌که کدام نهادها برای نتایج اقتصادی خوب و مفید هستند، به‌دست‌مان می‌دهد، گرچه اقتصاددان‌ها را با درک نسبتاً اندکی از آن‌چه، سوایِ بخت و اقبال، تغییرات نهادی و در نتیجه نتایج اقتصادی را پدید می‌آورد، رها می‌سازد.